برای چندمین بار؟!
یادم نیست. ولی بارها برنامهریزی کردم، فهرستوار نوشتم، جدول کشیدم، ساعتبندی کردم و... اما نشد که نشد...
دربارهی چه چیزی حرف میزنم؟
خب معلوم است 👈برنامه ریزی در نوشتن... البته با قواعد و چهارچوب های جدیدی که اختراع خودم هست😊
راستش را بخواهید وقتی دیدم این جدول کشی ها و نمودارهای کتابهای انگیزشی و موفقیت جوابگو نیستند، تصمیم گرفتم مدل خودم را بسازم.
چه مدلی؟!🤔
مدلی که با روزمره های مادرانهام خوب تا کند و کنار بیاید.
با بهانه گیری های وقت و بی وقت کودک نوپایم 🥰 با ریخت و پاش کاردستی های برادرانش، با خستگی و کمخوابی های ناشی از پرستاری، با مهمانهای سرزده، با آشپزی و لحظات کدبانوگری و....
یک برنامه ریزی منعطف که از هر طرف آن را بکشی یا بپیچانی و برش بزنی، درست مثل خمیرمایهی نان، ور بیاید و فرم بگیرد، و آن بشود که تو میخواهی...
☕️ ادامه دارد...
#منو_نوشتنیهایم
#مادرانه
#یادداشت
✍ انصاری زاده
@jaryaniha
«تجربهٔ شستن پادری و ببری»
بعد ازظهر کسل کننده ای را می گذراندیم. بچه ها بی حوصلگی را به جست و خیز تبدیل کردند. اولش با شوخی های جزیی شروع شد. تا جایی که کار به آی آی و جیغ و ریسه های خنده رسید. خوش بودند ولی همراه ِمسن ما کلافه شده بودند.
در این موقعیت چه کسی خودش را مسئول حل و فصل ماجرا _به طوری که نه سیخ بسوزد نه کباب_ می داند؟ معلوم است؛ مادر!
هم از اینکه بچه ها سرگرم بودند خوشحال بودم و دوست نداشتم حالشان را بگیرم، و از طرفی هم باید شرایط همراهمان را در نظر می گرفتم.
تا اینکه به فکرم رسید: چه گزینه ای بهتر از آب بازی؟
اما آب بازی هدفمند، که برچسب اسراف نخورد. مدتی بود فرصت نکرده بودم پادری را بشویم.
گفتم بروید پادری را بشویید. بلافاصله استقبال شد. شیر آب حیاط قطع بود، برای همین با بطری آب می بردند توی حیاط و پادری را می شستند.
نیم ساعتی مشغول بودند.
آخرش دیدیم ببری _عروسکی در حد یار غار_ هم در ماجرای شستشو مستفیض شده و رفته روی بند تا خشک شود.
آن بعد از ظهر تبدیل به یک خاطره خوب شد.
هم پادری که مدتی بود می خواستم شسته شود، شسته شد و هم بچه ها به جای درگیری با هم، درگیر فعالیتی جدید و کسب تجربه شدند.
✍️مامان ِ مدیر ☺️
#تدبیر_مادرانه
#مادرانه
#تربیت
شما هم تجربه ها و تدبیرهایی که در زندگی انجام می دهید برای ما بفرستید:
💌@jaryanezendegi
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠@jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
می گفت: دنیا آن میهمانی بزرگی نیست که گمان می کنی به آن دعوت شده ای.
کمی اندیشیدم؛ اشتباه می گفت! هست!
کمی اندیشیدم؛ راست می گفت؛ نیست!
هم هست و هم نیست!
وقتی ثانیه به ثانیه ات را خرج دنیا می کنی، درست مثل یک شیء لزج و لغزنده، مثل قالب صابونی می شود در دستانت که هرچه بیشتر می فشاری و هرچه بیشتر تقلا می کنی برای داشتنش، بیشتر و بیشتر و بیشتر از دستش می دهی... .
کدام دنیا را می گویم؟
همان دنیا که وقتی صبحش را شب می کنی و شب آن را روز، هرچه می نگری لحظه ای در آن پیدا نمی کنی که تو باشی و او.
تا با هم کمی اختلاط کنید.
و او یکه تاز عرصه ی وجودت باشد و تو تنها مخاطب لحظه ات را او قرار داده باشی.
همان دنیا که رنگی از او ندارد. به ظاهر شاید او و برای او و با او های بسیار داشته باشی؛ اما خودت خوب می دانی مصداق همه ی برای او بودن هایت، همین عبارت است:
تو در پناه او و دلت جای دیگر است!
آری! این چنین دنیایی، آن میهمانی شگرفی نیست که در دل می پروراندیم.
هرچند آنقدر شگفتی در خود جای داده، که تو را به چیزی بیش از یک میهمانی شگرف و چیزی بیش از یک رویا فرا می خواند... .
✍️منصوره سادات موسوی
#دست_نوشته_هایی_برای_من_که_نیستم
#خلوت
#اندیشه
#او
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
انتخاب اسم کار سختی است. اسمی که به متن بیاید، خلاقانه باشد، و مخاطب را به خواندن مطلب برانگیزاند.
توی همین پیچ گیر کرده ام. چند بند نوشته ام. به نظرم محتوا خودش را در متن نشانده. کلمه ها را هم آنقدر بالا و پایین و چندین بار مترادف هایشان را جایگزین کرده ام که بالاخره با خودم گفتم: "اوهوم، خوبه. همونه که میخواستم"
اما حالا که میخواهم تیترِ این چند بند را انتخاب کنم، ذهنم به جایی قد نمی دهد، قفل شده.
یک بار دیگر جمله ها را میخوانم. مغزم دارد گرم میشود. چند کلمه مناسب پیدا میکنم، اما به دلم نمی نشیند. در عین حال همان ها را در انتهای متن تایپ میکنم تا فراموشم نشود. دارم خوب پیش می روم که ....
صدای پسر کوچکم می آید: " مامان! اوّل کدوم یکی رو باید بذارم؟ بلد نیستم درستش کنم"
دلم نمی کشد حالا کارم را رها کنم، تازه دارم به جاهایی میرسم. با اشاره و چشم از خواهرش میخواهم کمکش کند. تا او را می بیند با صدای بلندتری از قبل فریاد می زند:" نه! تو بلد نیستی. مامان میدونه اینو کجای پازل میذارن"
این حرفش فقط یک معنا دارد، الان "مامان"میخواهد، نه اطلاعات و نه کمک و نه هیچ چیز دیگر.
نشانگر را می برم روی علامت ذخیره. کلیک می کنم. از جا بلند می شوم و واژه ها و جمله ها را به حال خودشان رها می کنم.
بعد از نشستن کنار پسرم با چند سوال و راهنمایی کمکش می کنم که قطعات پازل را در جای خودشان بگذارد. تصویر کامل می شود. خوشحال است. می دود سمت خواهرش و صدایش می زند.دوست دارد حاصلِ تلاشش را به او نشان دهد.
می ایستم. نگاهش دنبال من نیست. یعنی نیازش به توجه مامان تأمین شده. می روم سراغ نوشتن. پای لپ تاپ می نشینم. یک بار دیگر بند اول را میخوانم. جرقه ای در ذهنم روشن می شود. خوب است. تیتر مناسبی است. اصلا همان است که میخواستم. کلیدها را تند و تند میفشارم: ا. ت . ّ . ص. ا. ل.
کلمه را دو سایز بزرگتر و بعد بولدش میکنم.
حالا چیزی در ذهنم پررنگ میشود: "انگار همه چیز در این دنیا به هم متّصل است" البته گاهی نه آنطور که ما فکر میکنیم. مثل همین جرقه ای که بی هوا آمد و نه از مسیر بارش فکری و یا تکنیک های دیگری که بلد بودم.
من باید در پازل زندگی، جای خودم را درست پیدا کنم تا بقیه قطعات هم یکی یکی و به ترتیب و حتّی به موقع اضافه شوند.
یادم باشد مادری ام از آن نقش هاست که اگر زودتر در جایش قرار بگیرد هر قطعه ای به تناسب آن، موقعیت خودش را به راحتی پیدا میکند.
✍ فهیمه فرشتیان
#مادرِ_نویسنده
#مادرانه
🌊جریان جمع بانوان نویسنده🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید🌱
بسم الله الرحمن الرحیم
«خانه های پتویی»
نشسته ام روی مبل و کتابم جلویم باز است و محو روزگار کودکی بچه هایم شده ام.
روزگاری با خانه هایی که فقط کف دارد. زمین این خانه ها نرم و گرم است. خانه های پتویی که دیوار ندارد و مرزش با خانه ی همسایه دوخت لبه ی پتوهاست.
همسایه ی دیوار به دیوار همیشه باهم رخ به رخ هستند، چون خانه های پتویی دیوار ندارند. اصلا هیچ دیواری بین مردم روزگار کودکی نیست. قلب ها همه بهم راه دارد و چشم ها تشنه ی دیدار یکدیگر هستند.
آدم های روزگار خانه های پتویی را دوست دارم. مثل خانه هایشان گرم و لطیف هستند.
✍️انسیه سادات یعقوبی
#مادرانه
#کودکانه
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
با عرض تسلیت ایام رحلت پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله و شهادت امام حسن علیه السلام و امام رضا علیه السلام؛ گروه نویسندگان جریان برگزار می کند:
🔰پویش مردمی روایت خادمی🔰
«خادمی امام رضا علیه السلام افتخار من است» مقام معظم رهبری
🏴🖊️فراخوان روایت خادمی🖊️🏴
✴️با ثبت و انعکاس لحظات خادمی امام رضا علیه السلام، به پویش مردمی #روایت_خادمی بپیوندید.
🌱 هر موضوع کوچک و بزرگی می تواند سوژه شما در روایت باشد. در نظر داشته باشید خادمی گسترهٔ وسیعی دارد. از خاطرات خادمی خودتان یا مشاهدهٔ خادمی دیگران بنویسید. کوتاه یا بلند تفاوتی ندارد. مهم این است که خادمی روایت شود. ادامهٔ ماجرا را بر عهدهٔ نگاه خلاقانه و عمیق شما می گذاریم.
به صورت های:
💠عکس و فیلم
💠عکس نوشته
💠فیلم و متن
💠متن روایت
مهلت ارسال:
۲۶ شهریور ماه ۱۴۰۲
آیدی ایتا جهت ارسال آثار :
@jaryanezendegi
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#روایت_خادمی
#همه_خادم_رضاییم
🌿 روایت های شما با ذکر نام ارسال کننده در این صفحه نمایش داده خواهد شد:
https://eitaa.com/jaryaniha
🍃 به تعدادی از مشارکت کنندگان در پویش روایت خادمی ، هدایای فرهنگی متبرک آستان قدس رضوی اهدا می گردد.
@jaryaniha
سلام مخاطبین عزیز
عزاداری هاتون قبول🤲
لطفا پیام بالا را که فراخوان پویش مردمی روایت خادمی هست، اطلاع رسانی گسترده نمایید.
به دوستان و آشنایانتان ارسال بفرمایید.
با تشکر 🌹
@jaryaniha
May 11
#روایت_خادمی
«پارچهٔ صورتی»
پارسال در ایام شهادت امام رضا علیه السلام تصمیم گرفتیم با جمعی از دوستان بسته های آجیل جهت پذیرایی زوار تهیه کنیم.
مثل همیشه در گروه ها و کانال های کتاب پردازان اطلاع رسانی کردیم و اقلام تهیه شد. با خانم ها قرار گذاشتیم.
همه دور یک پارچهٔ تمیز صورتی نشستیم. یکی گردو می شکست، یکی میزان بادام زمینی را نسبت به کشمش و نخود اندازه می کرد، یکی با ملاقه ای که پیمانهٔ ما شده بود آجیل را در پاکت می ریخت، یکی چسب می زد. هر کسی به کاری مشغول بود.
اتفاقا همان ایام اغتشاشات #زن_زندگی_آزادی هم تازه شروع شده بود و فکر دوستان درگیر بود.
یکی از دوستان باب صحبت را باز کرد. همه نظر داشتند. همه بغض داشتند. هر کسی از زاویه ای به ماجرا نگاه می کرد.
گرچه نظر ها متفاوت بود اما حرف ها راحت بیان می شد. انگار آن پارچهٔ صورتی که همه گرداگردش نشسته بودیم شده بود کرسی آزاد اندیشی و مکانی که هر کسی حق داشت بدون دغدغه عقایدش را بگوید و فرصت داشت در فضایی دوستانه و آرام، حرف های طرف مقابل را بشنود.
خاطرهٔ بالا تجربهٔ خادمی ما در پشت صحنهٔ پذیرایی زائرین بود. تجربه ای که به ما یاد می داد وقتی بر مدار #امام_رضا_علیه_السلام باشیم چقدر می توانیم وسیع تر از گذشته باشیم و یکدیگر را دوست داشته باشیم و برای هم وقت صرف کنیم.
✍️قلم آبی
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
«دور اما نزدیک»
امسال در محله جدیدی از مشهد ساکن شده ایم.
محله ای که از حرم خیلی دور است.
و این عکس مربوط به یکی از کوچههای نزدیک منزل ماست.
اهالی چند تا خانه با هم تصمیم گرفته اند ماه صفر را روضه بخوانند.
میگویند چند سال است این برنامه را دارند.
هر روز عصر کوچه شسته و مفروش می شود و بعد از غروب، مهمان های محله یکی یکی می آیند تا بنشینند بر سر سفرهٔ ذکر ائمه...
اینجا شاید از حرم دور است اما دل مردمش پیوندی عمیق با امام دارد.
پیوندی با امام که زمینهٔ جمع شدن آنها را با هم فراهم آورده.
پیوندی که پیوند آفرین است!
✍️اعظم بخشی
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#روایت_خادمی
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱