🌹🕊💐🕊💐🕊🌹
#خاطرات
#توانمندی همه را وارد کار میکرد
#سردار_کاظمی مثل بقیه نبود فکر نمیکرد ، این چپی است، این راستی .
از پتانسیل همه استفاده میکرد، #توانمندی همه را وارد کار میکرد، در برخورد با آدمها #سعه_صدر داشت ، درست مثل آنچه یک شیعه باید باشد .
مدیر شیعه که دیگر جای خود دارد .
پس مدیر باید بتواند پتانسیل نیروهایش را ببیند، با نگاه کریمانه نگاهشان کند و از آنها بهترین استفاده را بکند .
#راوی :
#شهید_طهرانی_مقدم
╲\╭┓
╭🌸 🍃
┗╯\╲
📚#ڪتاب_زیباے
🌸#مـــســـافـــرمـــلـڪـوتـــ🌸
زندگینامه و خاطرات دانشجو و طلبه شهید
🌷#عـلے_عباس_حسن_پور🌷
📒ڪارےاز : گروه فرهنگی شهیدابراهیم هادے
🍂#روایـت: سـی و سـوم3⃣3⃣
🍁#عـنـوان: والفجر۸
🌷#راوے:یکی از دوستان شهید
هزاران غواص در ساحل اروند منتظر دستور حمله بودند.روز يکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۶۴ به ساعات پاياني رسيد.ايام #فاطميه بود و صداي آه و ناله و مناجات از تمام نيزارهاي کنار ساحل شنيده ميشد.
غذاي مختصري بين غواص ها توزيع شد.بعد هم تجهيزات پلمپ شده توزيع گرديد.آخرين خداحافظي غواص ها ديدني بود.معلوم نبود تا ساعاتي ديگر، کسي از ميان اين جمع باز خواهد گشت يا نه؟!
گويي #ملائک آمده بودند و وداع بهترين بندگان خدا را ثبت ميکردند.
تصاوير زيبايي از وداع جانسوز اين رزمندگان ثبت گرديد.
با اعلام رمز #عمليات_والفجر۸ ، دوباره صداي ناله غواصها بلند شد.#يافاطمه_الزهرا(س) نام رمز عمليات بود.غواص ها حرکت کردند و يک به يک وارد آب شدند.
آنها بايد تا ساعتي بعد خودشان را به آن سوي اروند رسانده و جاي پاي خود را در ساحل محکم ميکردند.
★★★★★★
يک لحظه از علي عباس جدا نميشدم.ديگر يقين داشتم که او يکي از بندگان مقرب خداست.با هم وارد آب شديم و ساعتي بعد به آن سوي #اروند رسيديم.
🌷🍃 🍃🌷
فرمانده ما ناراحت بود.با اينکه با طناب، نيروها به هم متصل بودند اما برخي از غواص ها راه را گم کردند.
هرطور بود بقيه نيروها جمع شدند.خستگي امان همه را بريده بود.کمي استراحت کرديم و فرمانده ما بقيه نيروها را آماده نبرد کرد.
موقعيت سنگرهاي کمين دشمن را ميديديم.آنها بي خيال حرف ميزدند و ميخنديدند.
هنوز آماده شروع کار نشده بوديم که از دو طرف ما نيروهاي غواص، با شليک آرپي جي و نارنجک، عمليات را شروع کردند.
ما هم سريع از جا بلند شديم و کار را آغاز کرديم.
شرايط از آنچه فکر ميکرديم بهتر بود.دشمن در غفلت کامل بود.آنها بلافاصله فرار کردند و ساحل دشمن پاکسازي شد.
قايق ها از آن سوي اروند به داخل آب افتادند و نيروها سوار شدند.توپخانه سپاه و ارتش همزمان، منطقه فاو را زير آتش گرفت.
زمين و زمان ميلرزيد.رزمنده ها حرکت خود را آغاز کردند.روز ۲۱ بهمن آغاز شده بود.غواص ها با کمک نيروهايي که به اين سو آمده بودند، توانستند شهر #فاو را محاصره کنند.
گروه ديگري از رزمندگان توانستند جاده فاو به ام القصر را تصرف کرده و پيشروي نمايند.
خستگي در چهره همه غواص ها موج ميزد.غواص هايي که جزو نيروهاي #اطلاعات عمليات بودند، وظيفه ديگري نيز داشتند.آنها بايد نيروهاي رزمي که توسط قايق به اين سمت می آمدند را به خط مقدم انتقال ميدادند.
گردان ها يکي يکي با قايق می آمدند و توسط #علي_عباس و بقيه نيروهاي اطلاعات به خط مقدم منتقل ميشدند.تا اينکه يکباره خبر رسيد که به خاطر جذر و مد، قايق ها امکان انتقال نيرو را ندارند!از طرفي خبر رسيد که گاردرياست جمهوري عراق با تمام توان براي بازپس گيري منطقه فاو، تا ساعاتي ديگر وارد عمل ميشود.چه بايد ميکرديم؟
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌟 🌟
🌺 🌺
مدافع حــــرم
#شهید_حاج_عبدالکریم_اصل_غوابش
#ولادت:۱۳۴۸
#شهادت:۱۹ تیر ۱۳۹۴
#نحوه_شهادت:انفجار تله انفجاری
#استان:اهواز
#زندگی_ساده
#مدافع_حرم
#شهید_عبدالکریم_اصل_غوابش
💢در سیزدهم مهرماه سال ۱۳۶۸ ازدواج کردیم، در ابتدای زندگی مشترک خود در خانه پدر حاج کریم بودیم ولی مدتی بعد در منطقه سه راه خرمشهر زمینی خریدیم که به علت مشکلات مالی برای گرفتن کارگر و بنا ،مجبور شدیم خودمان شروع به ساخت خانه کنیم.
🌷حاجی بعد از ساعات اداری که به خانه میآمد بنایی میکرد و من هم کارگر بودم و به او مصالح می دادم، دیوارهای خانه را اول ساخت چون استتار برایش مهم بود.
🌷در این سالها خداوند یک پسر و یک دختر به ما عطا کرد، در نزدیکی خانه یک کارخانه آرد بود که با استشمام گرد و غبار حاصل از فعالیت آن، عارضه شیمیایی حاجی شدیدتر می شد. و این موضوع سبب شد به سختی تنفس کند از طرف دیگر نیز بچهها باید به مدرسه میرفتند ولی مدرسهای در نزدیکی ما نبود به همین دلیل دوباره به حصیرآباد برگشتیم و در یک خانه چهل متری زندگیمان را ادامه دادیم، یک زندگی ساده بدون هیچ تجملات.
🌷اهل ایراد گرفتن از غذا و یا هر چیز دیگری در خانه نبود هر غذایی که درست میکردیم و سر سفره میگذاشتیم خدا را شکر میکرد.
🌷در خانه هیچ گاه به کسی امر و نهی نمیکرد. فردی بود که به هیچ چیز دل نمیبست بلکه دوست داشتنش هم برای خدا بود.
#راوی:همسر بزرگوارشهید
#ولادت:۱۳۴۸
#شهادت:۱۹ تیر ۱۳۹۴
#شهدا
#جانباز
#به_رسم_حاج_قاسم
#فرمانده_دلــها❣
این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده!🙄
✍گفتم حاجی راستی چقدر حقوق میگیری؟
حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم زیرا او یک سردار و فرمانده نظامی بزرگ در ایران بود.
گفتم حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده!
یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق میگیرد؛ با مزایای فراوان!
حاجی به من گفت: شیخنا!
مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش میگیرد ☝️
مهم این است که چه چیزی به کشورش میدهد و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید و این یک سنت الهی حتمی است.
شیخنا! ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم🕊
🎙#راوی: «سامی مسعودی» از فرماندهان حشد الشعبی
╔════ ೋღೋ ════╗
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@kakamartyr3
╚════ ೋღೋ ════
رضا بینهایت صبور بود، وقتی بحثمان میشد، من نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر میزدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعثِ این اتفاق شدی! او اصلا حرفی نمیزد، وقتی هم میدید من آرام نمیشوم، میرفت سمت در، چون میدانست طاقت دوریاش را ندارم، آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظهای از من دور باشد، او هم نقطهضعفام را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم، روی پلهی جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل، اصلا دادزدن بلد نبود.
#راوی:همسرشهید
#شهید_رضا_حاجی_زاده🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#راوی:همسر شهید مدافع حرم
🌹ناصر_مسلمی_سواری
👈شروطش در جلسه #خواستگاری چنان مرا زیر و رو کرد که حاضر نبودم خواستگاری با شرایط مالی خوب ولی کم اعتقاد را جایگزین او کنم.
تا قبل ازآشنایی با ناصر پوشیدن #چادر مانند خواندن نماز صبح برایم مشکل بود اما او با مطرح کردن همان دو شرط اعتقاداتم را دگرگون کرد...
تنها شروطش برای #ازدواج خواندن نماز، خصوصا نماز صبح و رعایت #حجاب بود. ناصر برایم مرد ساده و متواضعی بود که در همه چیز خلوص نیت داشت. برای همین میخواستم زندگیم با او مثل ظاهر و قلبش، بی پیرایه باشد...
#شهادت ۲۰ آبان ۹۲
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
@kakamartyr3
✍ #دام_آموزشی ( #خاطره_ای_از_شهید )
خلاصه کلاسمون خیلی شلوغ بود. بین صندلیهای کلاس تا ته کلاس صندلی تک نفره آهنی خیلی داغون هم چیده میشد.
دکتر مثل همیشه کلاسور زرد رنگش را در میآورد و درس هر جلسه را جدا میکرد و پای تخته میرفت.
گاهی از گوشه تخته شروع به نوشتن میکرد. مینوشت و توضیح میداد و جلو میرفت.
گرم درس گفتن میشد تا اینکه چندبار نزدیک بود از روی سکوی تخته سقوط آزاد کند!
هر وقت این اتفاق میافتاد دکتر میخندید و میگفت " این کلاس دام آموزشی داره!
آدم گرم درس دادن میشه، تختش 50 متر از سکوش جلوتره وقتی که داری مینویسی یه دفعه زیر پات خالی میشه".
✍ #راوی :(یکی از دانشجویان)
🌷 #شهید_مسعود_علی_محمدی🌷
@kakamartyr3
#حافظان_امنیت
✍ #خاطره_ای_از_شهید_حمید_حکمت_پور
کمک به جبهه
اگر 10 هزار تومان داشت 9 هزار تومان آن را به فقيران و كساني كه محتاج بودند ميداد و ميگفت فعلاً هزار تومان برايم كافي است.
پس از 11 ماه حضور در جبهه و نبرد با متجاوزان، به مشهد آمده بود. جهت دريافت حقوق به سپاه رفت. از مبلغ 22 هزار تومان كه به او دادند 2 هزار تومان را برداشت و مابقي را به جهت تقويت جبهه پرداخت نمود.
✍ #راوی: پدر شهید
@kakamartyr3
#حافظان_امنیت🖤
🥀💐🕊🌺🕊🌴🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس
#ماه_رمضان
رزمندگان اسلام
به همراه سه نفر از رزمندگان از پست برگشتیم پادگان و چون پادگان شهید باکری دزفول تازه سازماندهی شده بود، چیزی برای سحری نبود، بعد از کمی جستجو یک پرس غذا لای سفره ای پیدا کردیم و چهار نفری مشغول خوردن شدیم که ناگهان یکی وارد سنگر شد و دید غذای اوست که ما خوردیم ، با خوشرویی کنار ما نشست و به شوخی گفت : اگر ترکیدید مرا هم شفاعت کنید و خودش بدون سحری روزه گرفت که این نشان کوچکی از ایثار رزمندگان در آن زمان بود .
#راوی
#جانباز_معزز
یوسف محمودی
یاد باد
آن روزگان
یاد باد
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
در دوران جنگ یک وقتی همسفر شدیم با جانشین #شهیدمهدیباکری فرمانده لشکر 31عاشورا، از ایشان سئوال کردم: چه شد که از مناطق مختلف خوزستان، #دزفول و شمال آن را جهت مقر لشکر انتخاب کردید؟ با توجه به اینکه از #جبهه ها دورتر شده اید و تدارکات شما مشکل تر می شود. ایشان گفت: زمانی که ما می خواستیم مقر لشکر را پیدا بکنیم. از اهواز شروع به گشتن نمودیم و مناطق مختلف را زیر پا گذاشتیم. ولی مورد موافقت شهید باکری قرار
نمی گرفت! تا اینکه از اهواز به طرف شمال خوزستان راهی شدیم. و به شوش رسیدیم. ولی در شوش نیز جایی را پیدا نکردیم و به دزفول آمدیم...
💠در نهایت این مقر فعلی را پیدا کردیم و ایشان این محل را تایید کرد و گفت: اگر سپاه دزفول این مکان را به ما تحویل بدهد بسیار خوب خواهد شد. از شهید مهدی باکری سئوال کردم: چرا این محل را انتخاب کردید و چرا دزفول؟ ایشان گفت: من چیزی از این شهر می دانم که شما نمی دانید. من آن موقع نفهمیدم که منظور ایشان چه بود تا اینکه زمانی رسید که #هواپیماهای عراق مقر لشکر را بمباران کردند و شرایط بسیار بدی در پادگان بوجود آمد. عده ای به شهادت رسیده و تعدادی مجروح و بسیاری نیز شوکه شده بودند. واقعا اوضاع از دست ما خارج شد. در همین بین، با کمال تعجب دیدیم. تعداد زیادی وانت بار و ماشین های شخصی و موتور سیکلت از شهر برای کمک رسانی به #پادگان آمدند و تا ما بخواهیم خودمان را سامان بدهیم مردم دزفول تمام #شهدا و مجروحین را به بیمارستان افشار منتقل کردند. بعد از اینکه اوضاع را آرام کردیم به همراه تعدادی از نیروها سریع خودمان را به بیمارستان رسانده تا اگر احتیاج به اهداء خون باشد بتوانیم کمک بکنیم.
💠در بیمارستان با صحنه ها ی بسیار عجیبی مواجه شدیم. صف تویلی از مردم دزفول، درب بیمارستان ایستاده و آماده ی اهداء خون بودند و انتظار می کشیدند تا هرچه سریعتر خون بدهند. به همین خاطر و با توجه به ازدحام جمعیت، نیروها را که از بمباران شوکه شده بودند به لشکر بازگرداندیم. سالن بیمارستان و حتی حیاط، مملو بود از مجروحین، و هر مجروحی که روی زمین قرار داشت مردان و زنانی در کنار و بالای سر آنها و مواظب آنها بودند و می دیدم سرم در دست داشته و بالای سر آنها ایستاده بودند. با چشم خود می دیدم که تعدادی از آنها سر مجروحین را بر دامن گذاشته و با کمال ملاطفت آن ها را نوازش می کردند. با دیدن این صحنه ها یاد صحبت شهید باکری افتادم که می گفت: من چیزی از این مردم دزفول می دانم که شما
نمی دانید و بعدها می فهمید که #دزفولی ها چه مردمانی هستند.
#راوی: بهرام صالحی
🍁برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی شهر نمونه دزفول اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی🍁
بسمربالشهداوالصدیقین
#دفترچه_گناهان شهید_جواد_سیاوشی
#شهید ۱۶ ساله‼️
❣در #تفحص_شهدا،
دفترچه یک #شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد✍
❌گناهان یک هفته او اینها بود ؛
شنبه : بدون #وضو خوابیدم
یکشنبه : #خنده بلند در جمع 😆
دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم .
سه شنبه : #نماز_شب را سریع خواندم
چهارشنبه : #فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت
پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم
#جمعه : تکمیل نکردن ۱۰۰۰ #صلوات و بسنده به ۷۰۰ #صلوات .😔
#راوی که یکی از بچه های #تفحص #شهدا بوده می نویسد :
⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...
⁉️ما چی⁉️
❓کجای کاریم
حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️
1⃣ #غيبت…
تو روشم ميگم
2⃣ #تهمت…
همه ميگن
3⃣ #دروغ…
مصلحتي📛
4⃣رشوه...
شيريني🍭
5⃣ماهواره...
شبکه هاي علمي📡
6⃣مال #حرام ...
پيش سه هزار ميليارد هیچه
7⃣ربا...💸
همه ميخورن ديگه🚫
8⃣نگاه به #نامحرم...🙈
يه نظر حلاله👀
9⃣موسيقي حرام...🎼
ارامش بخش🔇
🔟مجلس حرام...💃
يه شب که هزار شب نميشه❌
1⃣1⃣بخل...
اگه خدا ميخواست بهش ميداد 💰
2⃣1⃣زنا...
حالا جَوونم، بعدا توبه میکنم 😔
#شهدا_شرمنده_ایم که #عکس_شهدا و میبینیم ولی برعکس #شهدا عمل میکنیم 😔
#ماملت_شهادتیم
🌟🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷🌟
🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷