eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.9هزار عکس
11.5هزار ویدیو
178 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
: هر ثانیه ی در کنار بابا بودن برای دختر بابا بهانه ای دارد !و اما باز هم بهانه ای دیگر از دلتنگی باز هم بهانه ای دیگر برای نوشتن حرف های یواشکی ....... بازهم قصه ای به نقل از بودن و عاقبتی به زیبایی شهادت...... و باز هم ،حکایت پرواز.......... امشب برایش لالایی خوانده ام و نزدیک رویاهایش به خوابش برده ام ،آری مادرم را میگویم ،جمعه را بهانه لالایش کرده ام و قول دادم امشب باغبان باغ پر از لاله اش باشیم امشب پرستاری کنم برای نورخدایش . اما او نمیداند که امشب من مهمان دلتنگی و بی قراری خویشم،امشب دل من به سراغ هفدهم اسفند و روز واقعه رفته است همچون دختران دیروز ششم اردیبهشتی که دلتنگ پدر مرزبانشان بودند،امشب از بابا قول گرفته ام بی تابی نکندو سرفه هایش را امشب گم کند. امشب بیخیال اکسیژن شود تا مادرم از نقشه ام خبردار نشود،دلم هوای لباس های مرزبانیش را کرده و قامت رشیدش را در تاریخ خاطره هایم دارم به یاد میاورم،آری بابای قشنگم یادم می آید چه زیبا میشدی آن زمان که لباس هایت را می پوشیدی شانه ای بر زلف زیبایت میزدی و با لبخند پر از زیباییت به احترام میدادی و من چه کیفی میکردم و مادر با آن نجابت مثال زدنیش به لبخندی مختصری  کفایت میکرد. بعد از نه سال  آموختم آن احترام به مادر تفسیری دارد که قلم من از درک آن عاجز است و میشکند.آری بابا امشب با لالایی من، مادر خوابیده است و من زهرای بابا شده ام،چه زیبایند لباس های رزمت،مبارکت باشد مرد،چه برازنده نامت شده اند،مرزبان با وفا...... یکی میگفت  چشم های بابایت سالهاست دل از مرز و رزم و همرزم برنمیدارد... بابا هنوز حس زهرا می گوید لباس هایت بوی می دهد ادامه دارد.............. سلامتی شهید صلوات 🌷 🌷 نورخدا موسوی از تکاوران نیروی انتظامی و فرمانده یگان تکاوری زاهدان بود که در تاریخ ۱۷اسفند ۱۳۸۷ هنگام درگیری با گروه جندالله به رهبری عبدالمالک ریگی بر اثر اصابت گلوله دو زمانه به سرش در منطقه پل شکسته لار به شدت مجروح شد و صد در صد جانباز شد ۱۷ اسفند  امسال دهمین سال جانبازی اش را سپری خواهد کرد. 🌹🌹🌹درود خدا به همسر و فرزندان صبور این قهرمان
در گوشه اي از خاك كم كم جات پيدا شد كم كم سرت، دستت، پلاكت ، پات پيدا شد برداشتم از خاك آرام استخوانت را كم كم زواياي رشادت هات پيدا شد پيچيد عطر ياس از دور و برت وقتي يك تكه از سربند يا زهرات پيدا شد گودال، تركش، تير، جسم بيكفن، غربت مصداق هاي ظهر عاشورات پيدا شد چشم انتظاران مسافرهاي بي برگشت! در لابه لاي خاكها سوغات پيدا شد ... عطر عجيبي در مشام كوچه ها پيچيد در شهر دود آلود بوي كربلا پيچيد ... تو آمدي حال و هوامان كربلايي شد بوي خدا پيچيد، دل هامان خدايي شد غيرت به جوش آمد تمام شهر شد جبهه الحق و والانصاف چه حال و هوايي شد!؟ آري هواي جبهه را سوغات آوردي آري عجب شوري، چه شوقي، ماجرايي شد!؟ خاك شلمچه بر سر اين شهر سيماني دردت به آن جاني كه دردش بيحيايي شد تو آمدي جريان شعر از دست من در رفت تو آمدي اوضاع شاعر ماورايي شد ... آنسوي قصه مادري فرتوت پيش آمد با گام لرزان تا دم تابوت پيش آمد ... تابوت را يك آن، به گهواره بدل كرد و مثل همان ايام، كودك را بغل كرد و بند كفن را مثل قنداقه به هم پيچيد يك لحظه طعم خاطراتش را عسل كرد و تا در كوير چشم هايش اشك جاري شد بغض معما گونه اش را گريه حل كرد و قنداقه را محكم به روي سينه اش چسباند هي خواند و گوشش را پر از خيرالعمل كرد و مادر همه ناگفته ها را گفت با فرزند مادر تمام گفته هايش را غزل كرد و ... برگشت به تاريخ اعزام پسر مادر يك هفته قبل از كربلاي چار، پشت در... ... بار سفر را بستي آخر دست حق يارت پرواز كن مثل كبوتر دست حق يارت اسفند، قرآن، آش نذري، آبِ پشت پات چشم حسودت كور مادر دست حق يارت قربان قدت، مرد جنگم، در شب حمله مثل علي(ع) در بدر و خيبر دست حق يارت مادر فضاي جبهه وقتي مثل عاشوراست با پا نه! بايد رفت با سر دست حق يارت بخشيده در راه خدا را پس نميگيرند شيرم حلالت باد مادر دست حق يارت ... مادر مگر دل كند از تابوت فرزندش پيوست در پايان قصه، دل به دلبندش... ❤️
... ای تویی که شبانگاه بالای بسترمان نشستی تا خوابی آسوده را سپری کنیم... ای تویی که سوختی تا ما ساخته شویم... ای تویی که هم برایمان مادر بودی و هم پدر ... دستانت را بوسه میزنیم و انشاالله بتوانیم همانطور که میخواهی و بابارحیم مان آرزو داشت، باعث سربلندی تان شویم و رهرو راه بابارحیم و همرزمانش باشیم ... 😘💝 . جهت عاقبت بخیری و آرامش قلب فرزندان  شهدا و هدیہ به ارواح طیبه شهدا صلواتـــــ . ؟
... ای تویی که شبانگاه بالای بسترمان نشستی تا خوابی آسوده را سپری کنیم... ای تویی که سوختی تا ما ساخته شویم... ای تویی که هم برایمان مادر بودی و هم پدر ... دستانت را بوسه میزنیم و انشاالله بتوانیم همانطور که میخواهی و بابارحیم مان آرزو داشت، باعث سربلندی تان شویم و رهرو راه بابارحیم و همرزمانش باشیم ... 😘💝 . جهت عاقبت بخیری و آرامش قلب فرزندان  شهدا و هدیہ به ارواح طیبه شهدا صلواتـــــ . ؟
علی روابط عمومی تیپ المهدی بود و حاج علی فضلی فرمانده تیپ بود. در یکی از مراحل رمضان وقتی علی شهید می‌شود, یکی از برادران شهید افراسیابی بالای سرش بوده است. شک داشت که شاید علی اسیر شده است . ما یکی دوبار با اسیر دنبالش رفتیم, تا اینکه آقای افراسیابی به مادرم گفت که «من بالای سر علی بودم و علی در لحظه آن قدر از آن خون رفته بود طلب آب کرده بود و لب تشنه شهید شد و شرایط و وضعیت عملیات طوری بود که من باید می‌آمدم عقب و علی را بغل یک گذاشتم». بعد از شهادت علی یکی دو تا از برادرهایم برای پیدا کردن به منطقه رفتند ولی اثری از او پیدا نکردند و عراق آن نقطه را آب انداخته بود. برای علی یادبودی در قطعه 26 بهشت‌زهراگذاشتیم و چون در دفعه آخری که از جبهه برگشته بود لباسهایی که به خود آغشته شده بود را نبرد همان‌ها را به عنوان در مزارش به خاک سپرد. 📎پیکر مطهر این شهید گرانقدر پس از ۳۵ سال شناسایی شد. ✍ به روایت برادر شهید 🌷
💠احمد نذر امام هشتم 🔹 احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بود. چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند 🔸تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(ع)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد به قدری بود که مثال زدنی نبود، موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود، 🔹 مادرم می‌ترسید بچه را بیرون بیاورد تا از چشم زخم در امان باشد. تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(ع) لباس به تن احمد می‌کرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح می‌برد، 🔸 موهای زیبا و طلایی سرش را جمع می‌کرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت. 🔹من خواهر بزرگتر احمد بودم، خیلی به او علاقه داشتم و به من نزدیک بود. اگر روزی نمی‌دیدمش، می‌شدم. شب آخری که داشت به جبهه می‌رفت، گفت: آبجی! من دارم می‌رم. با او روبوسی کردم و گفتم: 🔸احمدجان! خدا تازه 2ماهه که بهت بچه داده، کجا می‌خواهی بروی؟! بچه پدر می‌خواد؛ بچه خیلی عزیزه؛ تو چطور می‌خوای از این بچه بکنی؟! صبر کن محمدرضا بزرگتر بشه، بعد برو جبهه. 🔹- نه! اگه رضا بزرگتر بشه، به من می‌شه و دیگه من تمی‌توانم رضا را ول کنم. الآن که رضا منو نمی‌شناسه، باید برم. 🔸خواهر کوچکترم هم نشست جلوی احمد و شروع کرد به شانه کردن محاسن و زیبای احمد و هِی به احمد می‌گفت: داداش! تو رو خدا نرو! اما انگار کس دیگه‌ای احمدرو میکشوند سمت جبهه و آتش و خون ...و داداشم رفت . ✍ راوی ؛ خواهر شهید 🌷
💐🕊💐🕊💐 در آخرین اعزام از بهشهر تا شوشتر آروم اشک ریخت ... گفتم : !!! ول کن دیگه چقدر گریه میکنی ؟ گفت : برا تنهایی گریه میکنم . ظاهراً می دانست دیگر ، همه دار و ندارش را که زندگی اش بود دیگر نمی بیند . 💐🕊💐🕊💐💐🕊💐🕊💐
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 یکی از برادرهام شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های رسیدیم به لشکر. هم می آمد. من رفتم ، اجازه بگیرم برویم تو . توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.» صبح که داشتیم راه می افتادیم، بهم گفت« برو رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم.. توی این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت «آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.» گفتم « چرا ؟» ... گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد... شادی روح و
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷 میخواستم بشم درس بخونم بشم خاکمو کنم زن بگیرم مادر پدرمو ببرم دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک تو راه باهم حرف بزنیم خیلی کارا داشتم انجام بدم خب نشد... باید میرفتم تا از دفاع کنم که نباشه کم نشه همدیگرو کنیم از بین بره دیگه نباشه کسی نباشیم .... الان اوضاع ....؟ 🇮🇷
🕊 اول مرداد ۱۳۶۱ - (برادر سردار شهید جعفر جنگروی) در ⚪️ او بعنوان روابط عمومی تیپ المهدی خدمت می کرد، زمانی که حاج علی فضلی فرمانده تیپ بود. در یکی از مراحل رمضان وقتی علی شهید می‌شود, یکی از برادران شهید افراسیابی بالای سرش بوده. شک داشت که شاید علی اسیر شده است . ما یکی دوبار با اسیر دنبالش رفتیم, تا اینکه❗️ آقای افراسیابی به مادرم گفت که «من بالای سر علی بودم و علی در لحظه آن قدر از او خون رفته بود و طلب آب کرده بود و لب تشنه شهید شد🕊 و شرایط و وضعیت عملیات طوری بود که من باید می‌آمدم عقب و علی را بغل یک گذاشتم». بعد از شهادت علی یکی دو تا از برادرهایم برای پیدا کردن به منطقه رفتند ولی اثری از او پیدا نکردند و عراق آن نقطه را آب انداخته بود. برای علی یادبودی در قطعه 26 بهشت‌زهرا🌷 گذاشتیم و چون در دفعه آخری که از جبهه برگشته بود لباسهایی که به خود آغشته شده بود را نبرد همان‌ها را به عنوان در مزارش به خاک🌺سپرد (راوی: برادر شهید) @
مادرم اگر خبر شهادت مرا شنیدی گریه نکن ..! زمان تشیع و تدفینم گریه نکن ..! زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن ..! فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان عفت را ..! وقتی جامعه ما را بی غیرتی و بی حجابی گرفت ..! گریه کن که اسلام در خطر است ..! وصیت نامه ♥️🕊