#هشت_عاشقی
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ .
@karbala_ya_hosein
4_5880654446995702303.mp3
5.75M
#صدای_پای_کاروان_می_آید
تو دل غم مونده
یه ماتم مونده😔
در گوشه ی قلب من فقط غم مانده
یک کوه غم و غصه و ماتم مانده
تقویمِ دلِ سوخته ام می گوید:
ده روز فقط تا به #محرم مانده
@karbala_ya_hosein
درنبــردی سختباداعشبـودند
اومدپیششگفت👣=↓
فرمانـده؛تانـڪرآببـہسمتداعشمیـره
💥اگـہمنفجــرشنڪنیـم داعشنفستـازهمیڪنـہو
نبـردسختترمیشـہ...❗️
💚درجوابمیگه°
امـامحسیـندرڪربلااسبانسپاه
عمرسعد روهمسیراب کرد... :)🥀
#مامریداباعبداللهعهستیم ومردانہمیجنگیم🍃
#شهیـدجــواداللهڪـرم
🌷یادش با ذکر #صلوات
دشمنان نمےدانند و نمیفهمند !
که ما برای شهادت مسابقه میدهیم
و وابستگی نداریم و اعتقاد ما این
است که از سوی خدا آمده ایم و
به سوی او میرویم
#سردارِ_شهید_حاج_حسین_همدانی
{#بخش_37}
ـــ اے بابا
دوباره ساڪت شدند ڪه مهیا سر جایش نشست
ـــ عطیہ
ـــ اے بابا بزار بخوابم
ـــ فقط همین
ـــ بگو
ـــ شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از ڪجا مے دونست
ـــ همه میدونن ولے اون شبی ڪه شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودے محمود اونجا بود ولے چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگہ اے برداشت کرده بود
ــــ اها بخواب دیگہ
ـــ اگہ بزارے
مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت
چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی ڪرد امروزش اینطور رقم بخوره با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهے به عطیه انداخت ڪه غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت
مهلا خانم ڪه در حال آویزان ڪردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمد
ـــ وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریہ
احمد آقا با نگرانے به طرفشان آمد
ــــ آروم مامان عطیہ خوابیده
ـــ عطیه ??
ـــ بیاید بشینید براتون تعریف می ڪنم
روی مبل نشستند و مهیا همه ے قضیه را برایشان تعریف ڪرد
ـــ واے دختر تو چرا مواظب خودت نیستے اون روز تو دانشگاه الانم تو ڪوچه پیشونیتو داغون ڪردی
ـــ اشکال نداره نمیتونم ڪه بایستم نگا ڪنم عطیہ ڪتڪ بخوره
ــــ ڪار درستے ڪردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار
مهیا لبخندی زد
ــــ من برم بخوابم
به طرف اتاقش رفت پتو را روےعطیہ مرتب ڪرد
و روے تخت دراز ڪشید...
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{#بخش38}
گوشیش را برداشت و بہ زهرا پیام داد ڪه فردا بیاد تا باهم به خانہ مریم بروند
زهرا برعڪس نازے این مراسم را دوست داشت و مهیا مے دانست که زهرا از این دعوت استقبال مے کند
ـــ شهاب
ـــ جانم بابا
ـــ پوستراتون خیلی قشنگہ
ـــ زدنشون؟؟
مریم سینے چایے را روے میز گذاشت
ــــ آره آقاے مرادے امروز با ڪمڪ چند نفر زدنشون
شهاب سری تڪون داد
مریم استکان چایے را جلوے پدرش گرفت
ـــ دستت درد نڪنه دخترم
ـــ نوش جان راستے بابا میدونے پوسترارو مهیا درست ڪرده
ـــ واقعا. ?احسنت خیلے زیبا شدن
شهین خانم قرآنش را بست و عینڪش را از روی چشمانش برداشت
ـــ ماشاء الله خیلے قشنگ درست ڪرده. میگم مریم چند سالشہ?دانشجوه؟؟
با این حرف شهین خانم
مریم و شهاب شروع ڪردن به خندیدن
ـــ واه چرا میخندید
مریم خنده اش رو جمع ڪرد
ـــ مامان اینم می خواے بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنے بیخیال مهیا شو لطفا
محمد آقا ڪه سعی در قایم کردن خنده اش ڪرد
ـــ خب ڪار مادرتون خیره
شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و بہ قرآن خوندنش ادامہ داد
شهاب از جایش بلند شد
ــــ من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر
بہ طرف اتاقش رفت روی تخت دراز ڪشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت
امشب برایش شب ِعجیبی بود
شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتے آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظہ اے از مهیا ترسید
یاد آن روزے افتاد که به او سید گفت
خنده اش گرفت
قیافہ اش دیدنی بود اون لحظه
تا الان دخترےجز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمی
استغفرا... زیر لب گفت
ــــ اے بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فڪر می ڪنم
با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامڪ آمده بود از دوستش محسن بود
ـــ سید فڪ ڪنم طلبیده شدے ها
شهاب لبخندے زد و ان شاء الله برایش فرستاد...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{#بخش39}
ــ اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن
تماس را قطع ڪرد و مغنعه را سر ڪرد رژ لب ماتی بر لبانش ڪشید به احترام این روز و خانواده مهدوے لباس تیره تنش ڪرد و آرایش زیادی نڪرد
ڪیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت
ـــ کجا داری میری مهیا
نمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد
ــــ دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک
مهلا خانم با تعجب گفت
ـــ همسایمون مهدوی رو میگی
ـــ آره دیگه .من رفتم
مهلا خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورش نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشد برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن شود
مهیا با زهرا دست داد
ـــ خوبی
ـــ خوبم ممنون
ـــ میگم مهیا نازی نمیاد
ـــ نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال
ـــ مهیا ڪاشڪی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که
مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد
ـــ خودت بیاے ببینی بعد متوجه میشے
آیفون را زدند
ــــ ڪیه
ــــ باز ڪن مریم
ــــ مهیا خودتے بیا تو
در باز شد وارد خانه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاڪ ڪردن سبزے بودن از بین آن ها سارا و نرجس را شناخت با سارا و مریم سلام ڪرد
شهین خانم به طرفش آمد
ــــ اومدےمهیا
ـــ بلہ اومدم آب قند بخورم برم
ــــ تا همه سبزیارو تمیز نڪنی از آب قند خبرے نیست
بقیه ڪه از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به آن ها نگا مے کردند
مهیا زهرا را به دخترا معرفی ڪرد جو دوستانه بود اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا را اذیت نمی ڪردند به مهیا خیلی خوش مے گذشت
مریم قضیه دیشب را برای دخترا تعریف ڪرد
سارا ـــ آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه
زهراـــ پس من چرا ندیدم
سارا ـــ ڪوری خواهرم
دخترا خندیدند ڪه صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع ڪرد
شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگرے از سبزی را آوردن
ــــ اِ این حاج آقا مرادیہ خودمونه مگہ نہ مریم ??چرا عمامه اشو برداشتہ
مریم سرش را پایین انداختہ بود و گونه هایش ڪمی قرمز شده بود
ـــ شاید چون دارن ڪار می ڪنن در آوردن
مهیا نگاه مشڪوڪی به مریم انداخت
محسن آقا با شهاب خداحافظے ڪرد و رفت
مهیا صدایش را بالا برد
ــــ شهین جوونم
شهاب ڪه نزدیڪ دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب بہ مهیا نگاه کرد
ــــ شهین جونم چیہ دختراز مادرتم بزرگترم
مهیا گونه ے شهین خانم را ڪشید
ـــ چی میگے شهین جون توبا این خوشگلیت دل منو بردے
با این حرف مهیا آب تو گلوے شهاب پرید و شروع ڪرد بہ سرفہ کردن
ـــ واے شهاب مادر چے شد آب بخور
شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیڪ ڪرد
ــــ میگم شهین جونم من از تو تعریف ڪردم پسرت چرا هول ڪرد ازش تعریف مے ڪردم چیڪار مے ڪرد
آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود
ـــ مهیا میڪشمت پسرمو ڪشتی
ـــ واه شهین جون من چیزےنگفتم
شهاب زود خداحافظے ڪرد و رفت
ساراـــ پسرخالمو فرارے دادے
ــــ اے بابا برم صداش ڪنم بشینہ با ما سبزے پاک ڪنه
مهیا از جاش بلند شد ڪه مریم مانتویش را ڪشید
ــــ بشین سرجات دیوونہ...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
..
سلامے بی جواب
از جانب خوبان نمیماند
به سمت کربلا هر صبح
میگویـم ؛ سلام آقـا..
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ❤
#به_تو_از_دور_سلام
#به_سلیمان_جهان_از_طرف_مور_سلام
@karbala_ya_hosein
{#بخش40}
بستہ بندے سبزے ها تمام شده بود همہ براے مراسم و نهار به مسجد رفته بودنر اما دختر ها آنقدر خستہ بودند ڪه ترجیح دادند خانه بمانند و استراحت ڪنند و عصر دوباره به بقیه ڪار ها رسیدگےڪنند
وارد اتاق مریم شدند همه ے دخترها خودشان را روی تخت انداختند
ـــ تختمو شڪوندید
ـــ ساڪت شو مریم
شهین خانوم ڪه تو حیاط منتظر شهاب بود ڪه بیاید و باهم سبزی ها را به مسجد ببرند
مریم را صدا زد مهیا ڪه به پنجره نزدیڪ بود پنجره را باز کرد
ــــ اِ شهین جونم تو هنوز اینجایے
شهین خانم خندید
ـــ آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب نهارتونو اورده بیاید ببرید
ـــ چشم خوشگلم
ـــ خدا بگم چیڪارت ڪنه دختر من رفتم
تا مهیا مےخواست چیزے بگوید نرجس از جایش بلند شد
ـــ من مے رم غذاها رو میارم
نرجس ڪه از اتاق خارج شد
مهیا روبه مریم و سارا گفت
ـــ یہ چیز میگم ناراحت شدید هم سرتونو بڪوبید بہ دیوار من از این عفریتہ اصلا خوشم نمیاد
ـــ عفریتہ؟؟
ساراـــ نرجس دیگہ فدات مهیا حسمون مشترڪه
ـــ دخترا زشتہ
ـــ جم ڪن بابا مریم مقدس
نرجس غذاها را آورد
نهار قیمه بود مهیا می توانست بدون شڪ بگوید این خوش مزه ترین و خوش بوترین قیمه ای بود ڪه تا الان خورده بود
دخترها تا عصر استراحت ڪردند و دوباره تا شب بکوب ڪار ڪردند شب هم مهلا خانم و مادر زهرا هم بہ آن ها اضافه شده بودند
ساعت ۱۱بود که همه کم کم در حال رفتن بودند
مریم ــــ میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفاے نهار فردا رو هم باهم بشوریم
همہ دخترا از این حرف مریم استقبال ڪردند
مادر زهرا بدون اعتراض قبول ڪرد
مهلا خانم هم ڪه از خدایش بود ڪه مهیا ڪنار مریم بماند.و بہ شهین خانم گفت ڪہ اگر مے توانست خودش هم برای ڪمڪ مے ماند ولے باید همراه احمد آقا به خانه ے آقا احسان بروند و براے مراسم فردا به او ڪمڪ ڪند
همہ رفتہ بودن وفقط دخترا وشهین خانم در حیاط نشستہ بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایے داشتند
محمدآقا و شهــــابــــ هم آمدندو روی تختے ڪه تو حیاط بود نشتہ اند
محمد آقاـــ خسته نباشید دختراے گلم اجرتون با امام حسین خیلے زحمت ڪشیدید
شهین خانم ـــ
قراره هم امشب بمونن و همه ےظرفاے فردا رو بشورن
محمد آقا ــــ پس تا میتونے ازشون ڪار بڪش حاج خانوم
ــــ شهین جونم بلاخره یہ آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم ڪار بڪش
ـــ تا وقتے بگے شهین جون آب قند ڪه نمیبینے هیچ ڪلی ازت ڪار میڪشم
مریم سینی چایی را به سمت همہ گرفت بہ مهیا ڪه رسید مهیا آروم گفت
ــــ خوشگل خانم از حاج آقا مرادے چہ خبر
و چشمڪی زد
مریم ڪه هول ڪرد سینے را ڪه دوتا استڪان چایے داشت از دستش سر خورد و روے مهیا افتاد
مهیا از جایش بلند شد
شهین خانم به طرفش دوید
ــــ واے چے شد
مریم تند تند مانتوے مهیا را مے تکاند
ــــواے سوختے مهیا
محمد آقا نگران بہ آن ها نزدیڪ شد
ـــ دخترم حالت خوبه
مهیا مانتویش را بہ زور از دست هاےمریم ڪشید
ــــ ول ڪن مانتومو پارش ڪردی
ـــ بده بہ فڪرتم
ـــ نمے خواد بہ فڪرم باشے
رو به بقیه گفت
ـــ چیزے نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند...
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
{#بخش41}
محمد آقا شب بخیرے گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند
شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود ڪه مریم صدایش کرد
ــــ شهـــابـــــ بے زحمت ظرفارو از انباری بیار مے خوایم بشوریم
ـــ مریم ظرفا یڪبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده
ـــ نہ خاڪ گرفتن باید بشوریمشون
ـــ باشه
شهاب به سمت انبارےرفت
ساراـــ میگم مریم راهیان نورمون ڪی افتاد ??
.ـــ یہ هفته دیگہ میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میڪنیم
ـــ منو زهرا هم میایم
مریم با تعجب به مهیا نگاه ڪرد
ـــ مے خواے بیاے؟؟
ـــ آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلے خوش گذشت
نرجس_ولے شما نمے تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست
مریم ـــ من میپرسم خبرت می ڪنم
شهاب ظرفارا ڪنار حوض گذاشت
ـــ بفرمایید
ـــ خیلے ممنون داداش .
ـــ خواهش میڪنم
ــــ میگم شهاب برا اردوے هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان
ـــ دوست دارن بیان ???
ــــ آره
ـــ باشہ میتونن بیان ولے فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمہ شن .شبتون بخیر
ساراـــ ایول مطمئنم این بار خیلے میچسبہ
ـــ معلومہ ڪه میچسبہ.ڪم چیزی نیست من افتخار همراهے دادم بهتون
دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن
مریم به مهیا نگاهے انداخت
فڪرش را نمے ڪرد ڪه مهیا بخواهد با آن ها بہ شلمچہ بیاید آن با بقیه دختر ها فرق مے ڪرد با اینڪه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابرمراسمات و این عقاید
جبهه نمے گرفت مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزے هست فڪر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا ڪند
با پاشیدن آب سرد به صورتش به خودش آمد
مهیاـــ به کجا خیره شدے
لبخندے زد و جواب مهیا را با شلنگ آبے ڪه بہ سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد...
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃تورفتی و مدافع حرم شدی
فدای خواهر شاه کرم شدی
🕊پرزدی تو آسمون شهر دمشق
شدی توهم کبوتر بانوی عشق...
به دلم افتاده بود که بابک من شهید میشه💔😔
#مادر_شهید بابک نوری🍃
امروز انگار روز خوشتیپ های آسمونی بود...🍃
🌷شادی روح شهید بابک نوری و احمدمشلب که ان شاءالله توفیق رهرو بودن پیدا کنیم و خودشون دستمون رو بگیرن و از بی راهه ها نجاتمون بدن #صلوات
نمیدونم چرا اما امروز یجورایی کانالمون اختصاص پیدا کرده به شهید مدافع حرم ، جوان دهه هفتادی شهید #بابک_نوری از استان گیلان که بهش میگن #خوشتیپ_آسمانی🍃
کلیپ و صوت های پایین رو که تقدیم حضورتون میکنیم #حتما دانلود کنید تا بیشتر آقا بابک رو بشناسید❤️
#التماس_دعا