eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁 خیلی تعجب کرده بود ، ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم؛ "بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ..." اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین، ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... . تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ... با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم، فقط یه شرط دارم ، بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم، تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو .. سرش پایین بود ... نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد؛ " تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم ..." برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت! اما فایده ای نداشت ... ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود، چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ، فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت! منم ولش کردم ...! یه معامله است، هر دو توش سود می کنیم ... اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ... 🍁شهید طاها ایمانی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🍁🍁 وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود. با محبت بهم نگاه می کرد ... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می کرد من رو بخندونه ..! اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ... چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی ... رفت ... 🍁شهید طاها ایمانی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🍁🍁 رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ... فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ...! جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... . با رفتنش بچه ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم ... یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه، بعد می گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... کلا درکش نمی کردم ... 🍁شهید طاها ایمانی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدیو| روز قدس ✊ آن روز، دیر نخواهد بود. ✊ 👌🏻سَنُصَلّی فِی القُدس👌🏻 🤲🏻 به زودی در قدس نماز خواهیم خواند 🤲🏻 🤲🏻 خدایا! ما را در مسیر مبارزه با مستکبرین عالم و اذناب و نوکران آنان ثابت قدم بدار 🤲🏻 🔑 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@dars_akhlaq.mp3
3.1M
💐🎙 آیت الله (ره) 🤲 دعا و شرح بمناست ماه مبارک رمضان ( روز ) 💢 •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• 🆔 @kelidebeheshte •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 همين « الله» شما بی گمان لبيكی به دنبال خواهد داشت 🔖 رهبر انقلاب : 🎐 هيچ دعايی بی استجابت نيست. استجابت بمعنای اين نيست كه خواسته انسان حتما برآورده شود. استجابت، توجه و التفات خداست؛ ولو آن خواسته‌ای كه داريم تحقق هم پيدا نكند؛ اما همين «يا الله» شما بی گمان لبيكی به دنبال خواهد داشت. 💛 @Kelidebeheshte 💓نمازشب را با ما تجربه کنید.💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ذڪر تو گویم 🍃ڪه تو پاڪےو 🌸نروم جزبہ‌همان ره‌ڪہ‌توام راهنمایے 🍃 🌸آغاز میڪنیم روزمان رابانام زیبایتــــ💖 🌷امروز تون پرامید🌷 🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَحِیم🌸 🍃الهی به امیدتو🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت 😍 بیایین چند لحظه باهم همگی دعا کنیم، شکرگزاری کنیم و انرژی خوبی یو به جهان هستی و کائنات ارسال کنیم😍😍 𝟏. شکرگذاری به داشته هایتان برکت میدهد. 𝟐. شکرگذاری سبب می شود سریعتر به خواسته هایتان برسید. 𝟑. با دقت به زیبایی های اطرافتان می‌توانید حس سپاسگذاریتان را تقویت کنید. 𝟒. به کمک شکرگذاری می‌توانید بدنی سالم و شاداب داشته باشید. 𝟓. با شکرگذاری احساس نا امیدی را از بین می‌برد. 𝟔. شکر گذاری باعث برکت ثروت می‌شود. 𝟕. شکرگذاری باورهای مثبتتان را تقویت می‌کند. اگر می‌دانستید شکرگذاری چه تاثیر عمیقی بر ثانیه به ثانیه زندگیتان دارد هر لحظه قدردان و سپاسگذار خالق هستی بودید. خدای مهربانم برای لحظه به لحظه بودنم و بودنت سپاسگزارم ... 💛 @Kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ghahhar_roze25-ramazaan_F_123072.mp3
607.1K
. 🍃🌸🌸🍃 ✅ صوتی دعای روز بیست و پنجم 🎤 سید قاسم موسوی قهار 💛 @Kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 🔶توجه🔔توجه🔶 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 ♥️♥️ 🎈🎁 💌هرکس این نماز را بخواند، درهای آسمان برای او گشوده می شود.💌 💎از امیرالمومنین علی (علیه السلام) روایت است که فرمودند:💎 🔮نماز شب بیست و ششم ماه مبارک رمضان الکریم،هشت رکعت است، که در هر رکعت، بعد از سورهء حمد، هر سوره ای بخواهد بخواند.🔮 📓:{وسایل الشیعه.ج5.ص188}📚 🤲🏻🦋 ✋🏻 🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 نشر این پیام است💌 📡حداقل برای☝️🏻 نفر ارسال کنید.
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
💎به وقت رمـ💖ـان💎
🍁🍁 نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ... داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... . جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ... 🍁شهید طاها ایمانی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🍁🍁 گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... . اون روز کلاس نداشتیم ... بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... . همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود ... برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم . رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... . وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... . آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ... هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... 🍁شهید طاها ایمانی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🍁🍁 از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... . ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ... . باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... . زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ... 🍁شهید طاها ایمانی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte