🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_چهل_و_چهارم
نگاهم با نگاه ابراهیم تلاقی کرد.
موبایلش را از روی میز برداشت و همانطور که به طرف در میرفت، گفت: ممنونم که اومدی.
دنبالش رفتم. حرصم گرفته بود. با خودم گفتم:
همین؟ ممنونم که اومدی؟!
قدم هایم را سریعتر کردم و از او جلو زدم پیش از آنکه بگذارم چیزی بگوید دویدم بیرون.
خانم عظیمی حالم را که دید چیزی نگفت و ماشین گرفت که برگردیم پرورشگاه، در راه به بیرون زل زده بودم اما چیزی نمی دیدم فقط مدام زیرلب به خودم میگفتم:
احمق!
سیل اشکی را که پشت پلکهایم بیقراری میکرد مثل بغضم فروخوردم. که یکدفعه سنگی از شیشه به ماشین خورد و شیشه را در صورت خانم عظیمی خورد کرد.
راننده آنقدر از صدای فریادهای سبزپوشان و مشت و لگدهایی که به کاپوت و سپر عقبی ماشینش میزدند، ترسیده بود که زد روی ترمز، داد زدم:
هوی برو مگه نمی بینی داره از سرو صورتش خون میاد.
صدایم را که شنید در آیینه نگاهی به خانم عظیمی انداخت و انگار تازه صدای ناله هایش را شنید.
جرات پیدا کرد. دور زد و از خیابانهای خلوت تر رفتیم طرف درمانگاه. دو هفته گذشت.
کار هر روزم شده بود سرزنش کردن خودم و گریه پیش خدا، یک شب قبل از اذان صبح از خواب پریدم. رفتم طرف نمازخانه ولی قفل بود.
آهسته رفتم طرف حیاط اما در سالن هم قفل بود. یک گوشه کنار پله ها نشستم و سرم را به نرده ها تکیه دادم و گفتم:
خدایا دلم معجزه میخواد. معجزه ای که با وجود بد بودنم حالمو خوب کنه، یه معجزه شبیه عشق!...با اینکه میدونم...*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_چهل_و_پنجم
همان موقع صدای اذان از بیرون آمد. بلند شدم تمام قد ایستادم و آن آوای دلنشین را از طریق گوشهایم روی وجودم کشیدم. حسی شبیه بلعیدن هوای تازه و خنک در ریه های پوسیده و خاک گرفته!
رفتم وضو گرفتم و جلو در نمازخانه منتظر شدم تا در را باز کردند. نماز که خواندم یک جور اطمینان قلبی در وجودم آرام گرفت.
پنج ساعت بعد در حیاط پرورشگاه قدم میزدم که از بلندگو صدایم زدند. رفتم اتاق مدیریت. چیزی شنیدم که باورم نمی شد. ابراهیم آمده بود مرا ببیند!
دویدم سمت حیاط اما لحظه ای بعد برگشتم داخل سالن، رفتم از اتاق همان پیرهنی که شب تولدم خانم مدیر به من هدیه داده بود را پوشیدم با یک روسری آبی همرنگ آسمان آن روز، با شوق رفتم طرف حیاط.
در را باز کردم . ابراهیم را دیدم که پشت فرمان با لباس شخصی نشسته و دارد دقیقا به من نگاه میکند. در ماشینش را باز کرد
و پیاده شد. یک کت تک اسپرت آبی روشن و بلوز سفید اتو کشیده و شلوار لی راسته پوشیده بود. خنده ام گرفت. به طرفم آمد سلام کرد و پرسید:
+تعجب کردی؟
-خب آره...همیشه با لباس فرم میدیدمت.
+خب حالا دیدی؟ شاخ ندارم. منم آدمم دیگه،
خنده ها مان مثل نگاهمان یکی شد. دست کشید طرف ماشینش و گفت:
+میشه حرف بزنیم؟
-درمورد چی؟
+بیا میگم
-میشه قدم بزنیم؟
+آخه...
-چیه میترسی با من دیده بشی؟
+نه این چه حرفیه...چیزایی که میخوام بگم که...
-داری منو میترسونی!
این را گفتم و بعد چندلحظه سکوت بین کلاممان فاصله انداخت. سرش را پایین انداخت و گفت:
ببخشید.
و درمقابل چشمان مبهوتم به طرف ماشینش رفت.
مغرورتر از آن بودم که بپرسم پس اصلا چرا اومدی؟!*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_چهل_و_ششم
ابراهیم نیمه راه ایستاد. برگشت و خواست چیزی بگوید اما دستی لای موهای موجدار و سیاهش کشید و دوباره سرش را پایین انداخت.
خودش نمی دانست اما با این هرم حیایی که روی پیشانی اش نقش بسته بود، مرا بیشتر درگیر خود میکرد. نگاهم را به طرف زمین کشیدم. و دلم را کشان کشان با قدمهایم به طرف پرورشگاه بردم. که صدا زد: تبسم!
ایستادم. برگشتم. آمد طرفم و آهسته گفت: فقط چند دقیقه...خواهش میکنم.
سوار ماشینش شدم. از آن پلیس جدی و محکمی که دیده بودم حالا یک مرد سربه زیر و خوش تیپ...
افکارم مثل تپش های قلبم با شنیدن صدایش بهم ریخت. همانطور که سرش پایین بود گفت:بعضی وقتا...یه چیزایی هست که، اگه آدم نگه...همیشه حسرت میخوره که چرا نگفته...تو این شلوغیا شاید وقت مناسبی نباشه که...
میخواستم بگویم این شلوغیا به من و تو چه به دلهایمان چه ربطی دارد که یادم آمد، وظیفه اش آرام کردن همین شلوغی هاست!
نگاهم خیره ناخن هایم بود که ادامه داد: با اینکه بازشماری رأی ها با نظارت دقیق ناظرایی که خود کاندیداها معرفی کرده بودن،
انجام شد و ناظرو رسما تو تلوزیون و سایتهاشون اعلام کردن انتخابات سالم و بی اشکال بوده و نتایج فرقی نکرده، ولی...میبینی که بازم آشوبا ادامه داره و بهانه تقلب هرچند دیگه دست شون نیست ولی جری تر شدن
چون نتانیاهو وزیر رژیم صهیونیستی و اوباما رییس جمهور آمریکا اعلام حمایت از اغتشاشگرا کردن و آقای میرحسین موسوی و کروبی و حتی رییس جمهور قبلی آقای خاتمی هم، رسما تو جمع آشوبگرا حاضر شدن و تشویق به ادامه اغتشاش کردن!
حالا همه چی فرق کرده!
با ترسی که از تغییر لحنش در وجودم اضطراب انداخته بود، پرسیدم: یعنی چی؟
اخمی کرد و ازشیشه مقابل، به خیابان خیره شد و گفت: هرجا آشوبای خیابونی طولانی بشه و اعتراضات از بیرون کشورها حمایت بشه و جنگ داخلی پیش بیاد... ممکنه....
به افغانستان و پاکستان نگاه کن! آشوب و تروریست از داخل مردمشونو بدبخت کرده یهو سروکله نظامیای آمریکا هم از بیرون پیدا شد و کشورشونو اشغال کردن...این یه پروژه فراتر از براندازی یه نظامه ...
حالا بحث اشغال خاک و کشتار دسته جمعی مردم ایران وسطه که به خیالشون بعد از تغییر نظام میتونن اینکارو بکنن...
سردرگم سری تکان دادم و گفتم: من اصلا نمی فهمم...
آهش را با پوسخند بیرون داد و سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
باید برم یه ماموریت مهم که نمیتونم بگم چیه، فقط...میخواستم قبلش بهت گفته باشم چقدر...چقدر ...دوستت دارم....میخوام ازت خواستگاری کنم.
این را که گفت قلبم از ابتدای وجودم فروریخت. پیش از آنکه چیزی بگویم باز نگاهش را از نگاهم قایم کرد و گفت:
ولی الان بهم جواب نده! بذار وقتی از مأموریت برگشتم. اگه برگشتم!
دیگر نتوانستم جلو اشکهایم را بگیرم. حتی خداحافظی نکردم. پیاده شدم و به طرف پرورشگاه برگشتم.
بی توجه به فکرو خیالات بقیه دویدم سمت اتاق اشتراکی که با سه دختر هفده و هجده و آخریش هم سن خودم پانزده ساله، بود و بلند بلند گریه کردم.*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_چهل_و_هفتم
نشستم روی زمین و صورتم را بین دستهایم گرفتم و صدای هق هقم بلند شد. با خودم فکر کردم چرا باید همیشه سهم من از آدمها رفتن باشد!
وقتی به خودم آمدم دیدم همه جور دیگری به من نگاه میکنند.
حالا دیگر من مرکز توجه همه بودم. مدیر پرورشگاه با لبخند در دفترش از من دعوت کرد تا باهم چای و شیرینی بخوریم. حال خوشی نداشتم. لیوان چای را نزدیک دهانم گرفتم و با بی حالی پرسیدم:
-چرا گفتید بیام؟ فقط برای چایی خوردن که نبوده؟
+چقدر رک حرف میزنی دختر! خیلی خب میرم سر اصل مطلب شما تو سنی هستی که کم طاقت و...
-خانم مدیر بگید دیگه.
+باشه، باشه...راستش جناب ستوان قبل از اینکه با تو صحبت کنه، جلو در با من درمورد تو حرف زد....
-چی؟چی گفت؟ یعنی...
+آروم باش دارم میگم خب! تو رو خواستگاری کرد.
-واقعا به شما گفت؟؟؟
+خب شماها همه مثل بچه های منید اگر...
-میشه بدونم شما چی گفتید بهش؟
+گفتم باید نظر خودتو بپرسه، حالا نظرت چیه تبسم جان؟
-خانم، من، من...نمیدونم چی بگم!
+رنگ رخسار خبر میدهد از سرِّ درون، نمیخواد چیزی بگی.
لیوان چایی را همانطور داغ سرکشیدم. آنقدر دهنم از شنیدن آن خبر شیرین شده بود که تلخی چای را نفهمیدم. با
خودم فکر کردم که وقتی با او هم صحبت کرده حتما در تصمیمش در مورد من جدیست.
خانم مدیر کمی با من صحبت کرد. وقتی برگشتم اتاق شلوغ بود و هرکس چیزی می پرسید. منهم به بهانه سر درد همه شان را دست به سر کردم.
نماز هایم آن روز یک شکل دیگر بود. راستش سه چهار باری نمازم را تکرار کردم اما آخرش هم نفهمیدم چه خواندم.
آخرش یکی از بچه های تپل سالن کناری را آوردم نشاندم کنارم تا رکعت هایم را بلند بشمارد. بعد از نماز عشاء، سر سجده آهسته گفتم:
خدایا حالیمه چه حالی بهم دادی...یعنی، راستش...نمیخوام از اون بنده هایی باشم که فقط موقع غصه و ترس صدات کنم،
میفهمم خوشی های زندگیم از طرف تو میان...خدایا مراقبش باش!
سه روز گذشت و اضطراب و بی قراری هایم در بی خبری پر از ترس و امید بود. آخرش تاب نیاوردم رفتم دفتر مدیر،
میخواستم برای دردم چاره ای پیدا کنم. اما خانم مدیر رازش را به من گفت و من تصمیمی گرفتم که باعث شد سرنوشتم تغییر کند.*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_چهل_و_هشتم
دفتر که خلوت شد، دویدم پیش خانم مدیر و گفتم: تورو خدا بگید چیکار کنم؟
+چیشده دخترم؟
-همین دیگه، نمیدون، چیزی شده یانه.
+پس حالا که نمیدونی چرا...
-حس بدیه، عجیبه، میترسم...
+میخوای هرجور شده نگهش داری ولی قدرتشو نداری.
-شما...شما میفهمید چی میگم؟!
+تجربه اش کردم
-واقعا؟ شماهم...
+نه اونجوری که فکرشو میکنی...هم سن تو بودم که صدام حمله کرد به کشورمون، داداشم کتاب و درسو گذاشت زمین و اسلحه برداشت برا دفاع، کار هر شب من و مادرم اشک و دعا بود.
تااینکه یه روز حاج آقای مسجد که خودشم داشت با بچه ها اعزام میشد جبهه، جلو اتوبوس خطاب به مادرها و همسرای بسیجی ها و بقیه رزمنده ها گفت:
" دستای شما قدرتمندتر از اسلحه های آمریکایی و تانکای فرانسویه که تو دستای بعثیاست، چون دستهای شما باعث معراج مرداییه که با دست خالی جلوی صف مجهز دشمن دارن از دین و خاکشون دفاع میکنن،
خواهرای من برای پیروزی مون دعا کنید، هر وقت خیلی ناآروم و بیقرار شدین، آیت الکرسی بخونید به نیت عزیزانتون، مطمئن باشید اثر داره!"
حالا حرفم به تو همینه، هرشب براش آیت الکرسی بخون!
-یادم بدین...قول میدم هر روز و شب بخونم.
قلبم به ذکر خدا آرام میشد و خاطرم به یاد او شیرین!
هفته بعد درست همان روز بود که خانم عظیمی با حال آشفته وارد سالن اجتماعات شد.
همه دورش جمع شدیم. پیش از آنکه چیزی بگوید همه را کنار زدم و با صدای بلند پرسیدم: چی شده؟
خانم عظیمی آب دهانش را به سختی قورت داد و همانطور که با کمک خانم مدیر روی صندلی می نشست،
گفت:بیرون خیلی...وای خدا...مسجد...مسجدلولاگر رو آتیش زدن...خدایا .... این کافرا قرانارو سوزوندن!
خانم مدیر سیلی به صورت خود زد و آهسته گفت: استغفرالله!
یکی از دخترها با لیوان آبی جلو آمد و ناراحتی پرسید: بیرون خیلی شلوغ بود؟
خانم عظیمی لیوان آب خنک را از دستش گرفت و آن را حریصانه سر کشید و پیش از آنکه نفسش جابیاید دیگری پرسید: معترضا خیلی زیاد بودن؟
خانم عظیمی لیوان را روی پایش گذاشت و گفت:
نه، روز به روز تعدادشون کمتر میشه و وحشی گریشون بیشتر!خانم مدیر درحالی که شانه های خانم عظیمی را ماساژ میداد گفت:
از وقتی ناظرای مردمی اعلام کردن تقلب نشده بوده، خیلیا از کف خیابون برگشتن سرخونه زندگیشون اینا دیگه مردم نیستن.
خانم عظیمی صدای نحیفش را از میان هم همه بلند کرد: به این نتیجه رسیدم اینا از اولم از مردم نبودن.
بعد گردنش را کشید و در گوش خانم مدیر آهسته چیزی گفت. بلافاصله چشم های خانم مدیر گرد شد و از روی تعجب و ناراحتی تکرار کرد: آقای خاتمی!؟
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_چهل_و_نهم
دو هفته که گذشت با وجود نا آرامی ها و اغتشاشات، اصرارها و بدحالی من باعث شد خانم عظیمی همراهم به پاسگاه بیاید تاشاید خبری از ابراهیم بگیریم اما مثل پشت تلفن، جواب سربالا شنیدیم.
دیگر تمایلی به غذار خوردن نداشتم. نه درس میخواندم نه در جمع حاضر میشدم. هزار جور فکر و خیال باعث شده بود شبها نتوانم بخوابم. غم داشت وجودم را آهسته و بی صدا ذوب میکرد.
یک روز وسط نماز غش کردم. وقتی چشم باز کردم در اتاق بودم و به دستم سرم وصل بود.
خانم مدیر که دید چشم باز کردم، گوشه تخت نشست و گفت:
+زندگی خودش سخته تو سخت ترش نکن
-شما که میدونی چرا اینو میگی؟
+دخترم حالا که...اگه واقعا اینقدر دوستش داری پس...
-چی میخوایین بگین؟
+آرزوهای بزرگ تلاشهای بزرگ میخواد
-چیکار باید میکردم که نکردم
+چند روز دیگه محرمه...بیا و یه نذری کن
-من چیکار میتونم بکنم آخه؟☹️
+مثلا...بعد از تموم شدن مراسم عزاداری تو جمع کردن و جارو کمک کن، نمیدونی آقا امام حسین(ع) چقدر محبت دارن به عزاداراشون😍
از روی شوق و امید نشستم و گفتم:
-پس دهه اول محرم بریم هیئت
+خب فرقی نمیکنه کجا باشی همین...
-نه باید برم هیئت از همین هفته که محرم شروع میشه باید منو ببری!
+حالا استراحت کن تا بعد
گفتن آن حرفها در وجودم چیزی زنده کرد به نام امید! آخرش هم خانم مدیر و خانم عظیمی حریفم نشدند قرار شد ساعت نه و نیم که خاموشی خوابگاه است مرا با خودشان ببرند هیئت.❤️⬛️
همانطور هم شد. تا اینکه آن شب عجیب از راه رسید...*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_پنجاه
آن شب که رفتیم هیئتِ نزدیک پرورشگاه، کمی زودتر رسیدیم اواخر سخنرانی بود.
جمعیت غرق اشک یکدست سیاه پوش و آرام سراپا گوش شده بودند برای شنیدن سخنان پایانی سخنران، یک گوشه نشستم و به صدای محزون سخنران گوش دادم:
امام حسین علیه السلام، جوانمردی که نه فقط علیه ظلم و فساد زمان خودش، بلکه علیه ظلم و جهل و فساد بشر در کل تاریخ بشریت قیام کرد، حالا تنها مانده، تمام یارانش یک به یک در یک جنگ نابرابر کشته شده اند. حالا با تنی پر از زخم و درد وسط میدان تنها مانده!
در لحظات آخر حیات اباعبدلله(ع) وقتی در آن گودی قتلگاه افتاده است و قدرت حرکت کردن ندارد. قدرت جنگیدن با دشمن ندارد. قدرت ایستادن بر سر پا ندارد و به زحمت میتواند حرکت کند. باز می بینیم از سخن حسین(ع) غیرت می جهد، عزت تجلی میکند، بزرگواری پیدا می شود.
لشکر می خواهند سر مقدسش را از بدن جدا کنند ولی شجاعت و هیبت سابق اجازه نمی دهد. بعضی میگویند نکند حسین حیله جنگی به کار برده اگر کسی نزدیک شد حمله کند و در مقابل حمله او کسی تاب مقاومت ندارد. نقشه پلید و نامردانه ای می کشند.
می گویند اگر به سوی خیمه هایش حمله کنیم او طاقت نمی آورد.
امام حسین(ع) افتاده است. لشکر به طرف خیام حرمش حمله کردند. یک نفر فریاد می کشد: حسین تو زنده ای؟! به طرف خیام حرمت حمله کردند.
امام به زحمت روی زانوهای خود بلند می شود. به نیزه اش تکیه می کند و فریاد می کشد: ای مردمی که خود را به آل ابوسفیان فروخته اید، ای پیروان آل ابوسفیان اگر خدا را نمی شناسید، اگر به قیامت ایمان و اعتقاد ندارید، حریّت و شرف انسانیت شما کجا رفت؟!
شخصی می گوید: پسر فاطمه چه می گویی؟
امام فرمود: طرف شما من هستم، این پیکر حسین حاضر و آماده است برای اینکه آماج تیرها و ضربات شمشیرهای شما واقع شود ولی روح حسین حاضر نیست او زنده باشد و ببیند کسی به نزدیک خیام حرم او می رود.
ولاحول ولا قوة الا باالله ...
صدای گریه جمع بالا رفت. اشکهایم را پاک کردم. کم کم همه می رفتند، دو زن مسن از جلویم عبور کردند یکی شان گفت: این طرز مقتل خوانی رو شنیدم قبلا از کلام حضرت آقا.
بلند شدم خانم عظیمی با دو لیوان آب به طرف من و خانم مدیر می آمد که در گوش خانم مدیر پرسیدم: حضرت آقا کیه؟
خانم مدیر سرش را به سرم نزدیک کرد و گفت: رهبر دیگه، آیت الله خامنه ای.
یکدفعه ی یک کاسه شله زرد را روی زانویم گذاشتند. سر بلند کردم و گفتم: ممنون ولی نمی خورم.
زن شکسته و غمگینی سینی پلاستیکی را در دستش فشرد و گفت: خواهش میکنم پسش نده، نذر دارم. گمشده دارم.
به چشم هایش نگاه کردم...
31.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼ماجرای چشمان زیبای یوسف
🎙سخنرنی حاج آقا رفیعی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹در زندگی صبور باشیم!
🔸 #استاد_عالی
👌 تلنگری زیبا برای همه ما
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌷امام سجاد فرمود :
هرکس سه صلوات برای مادرم حضرت فاطمه س بفرستد
🌷 تمامی گناههانش بخشیده میشود
❣اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ❣
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📿🌺🍃
🌺
❇️ سه عمل بسیار عالی
💠 سه عمل وجود دارد که در روز قیامت به دلیل سنگینیاشان در ترازوی میزان وزن نمی گردند.
🔻صبر
خدای متعال میفرماید:
«شکیبایان پاداششان را کامل و بدون حساب دریافت خواهند کرد» (زمر/10)
”پاداشش مشخص نگردیده است“
🔻گذشت از مردم
خدای متعال میفرماید:
«و هر کس عفو و اصلاح کند، پاداش او با الله است» (شوری/40)
”پاداشش مشخص نگردیده است“
🔻روزه گرفتن
رسول خدا صلی الله علیه وسلم فرمودند:
«خدای عز وجل می فرماید که همهی اعمال فرزند آدم برای نفس خودش است مگر روزه، که آن برای من است و خود اجر آنرا خواهم داد» (متفقالیه)
”پاداشش مشخص نگردیده است“
🔖 فراموش نکنید!
روز رستاخیز ندا دهنده ای ندا می زند که:
کجا هستند، کسانی که اجر و پاداششان با الله است؟
”پس شکیبایان و روزه دارن و عفو کنندگان از مردم قبول می گردند“
🔹 بنابراین:
”روزه بدارید“ و ”صبر پیشه کنید“ و ”عفو کنید“ زیرا خیر دنیا و آخرت برای ما و شما در این اعمال وجود دارد.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نماز_شب
✍امامصادق(ع)فرمودند:
گاهى مؤمنى در روز تصميم میگيرد
كه درشب #نمازشب بخواند ولى خوابش میبرد، و موفق به خواندن نماز شب نميشود ؛خداوند به دليل همان نيت و قصدش اجرِ نماز شب را ثبت میفرمايد و براى نفس هايش ثواب تسبيح براى خوابش ثواب صدقه را میدهد
📚ميزانالحكمة؛ج10،ص280
هرشب به عشق #امام_زمان نمازشب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠آی مردم مگه شما امام زمان ندارید؟!
💚چرا متوسل به امام زمان نمی شید؟!
😔آی مردم چرا دست به دامن حضرت مهدی نمی زنید؟!
✨آی مردم چرا در این خانه رو نمی کوبید؟!
🗣️آی مردم چرا صداش نمی زنید؟!
🥺آی مردم مگه باور ندارید امام زمان دارید؟!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🌺 جهت عضویت در #باشگاه_خادمان_مجازی 09916062640 واتساپ پیام دهید
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_پنجاه_و_یک
یکدفعه شیشه های حسینیه روی سرمان فرو ریخت.
ده دوازده نفری در حسینیه مانده بودیم. دویدم بیرون، حدود سی نفری با ماسک و شالهای سبز دورتا دور حسینه را گرفته بودند. و با سنگ و چوب به در و شیشه ها می کوبیدند.
شش نفرشان رفتتد داخل، چادر از سر زنها می کشیدند و با چاقو و کلاه کاسکت به جان مردها افتادند.
یک مرد هیکلی از دیوار حسینیه بالا رفت پرچم یا حسین را پایین کشید و فندک گرفت زیر پرچم. داد زدم: چیکار میکنی بیشرف!
هنوز حرفم تمام نشده بود که یک آجر توی صورتم زدند. سه تا از دندان هایم از دهانم بیرون افتاد. لبم پاره شده بود و بوی شدید خون باعث شد بالابیاورم.
یکدفعه صدای بلند یاحسین از همه طرف به گوشمان رسید. جمعیت عزادار یکدست سیاه پوش یا حسین گویان به طرف حسینیه آمدند، اغتشاشگران با دیدن جمعیت از روی هم رد میشدند و فرار میکردند.
با همه دردی که داشتم رفتم کنار پرچم، با دستانم آتشش را خاموش کردم و چشمانم سیاهی رفت.
وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. خانم مدیر و خانم عظیمی بالای سرم گریه میکردند. خواستم چیزی بپرسم اما نتوانستم.
دست هایم باند پیچی بود و میسوخت. سر انگشتان ملتهبم را روی صورتم کشیدم. انگار هفت، هشت بخیه بالای چانه ام خورده بود و به لبم می رسید. روی چشم و و بقیه صورتم دست کشیدم.
خدا رو شکر بینی ام نشکسته بود. ولی خیلی درد میکرد. روی جای خالی دندانهای پایینی ام زبان کشیدم. طعم خون دوباره در دهانم تازه شد.
به کنار تختم نگاه کردم. خواستم دستمال کاغذی از روی تخت کناری ام بردارم که دستی برایم دستمال را اورد. نگاهم را بلند کردم. همان زنی بود که در حسینیه به من شله زرد داده بود.
با دستانی که می لرزید دور دهانم را پاک کرد و اشکهایش بی صدا روی صورتش جاری شدند.
با تعجب نگاهش کردم. چشمهایش چقدر...چقدر شبیه چشم هایم بود!
دستهایش جوان بودند اما روی پیشانی اش چروک افتاده بود و زیر چشمهایش گود بود. خانم عظیمی بی طاقت شد و گفت:
این خانم و همسرش کمک کردن بیاریمت بیمارستان. نگاه شیشه اش موجی از اشک را در آغوش خود پنهان کرده بود...*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_پنجاه_و_دوم
دکتر گفته بود باید از سرم عکس بگیرند و یکی دو روز تحت مراقبت در بیمارستان بمانم.
خانم مدیر که باید برمیگشت پیش بقیه بچه ها. خانم عظیمی کنارم ماند. خیلی زودتر از من خوابش برد.
فردا چشم که بازکردم تنها بودم. نفرات تخت های کناری ام مرخص شده بودند و خانم عظیمی هم نبود. به سختی از جایم بلند شدم.
وقتی بیرون از اتاق رفتم همان زن را دیدم که روی صندلی ها فلزی خوابش برده.
یکدفعه پرستاری مرا دید و تشر زد:تو نباید از تخت بیای پایین!
با صدایش آن زن از خواب پریشانش پرید. آشفته آمد دنبال ما داخل اتاق.
به دستهای پرستار که به دستم سرم وصل میکرد، خیره شد. پرستار رو به او گفت: نذار بیاد پایین، الان صبحونه اشو میارم باید کامل بخوره...
زن با سر تأیید کرد. وقتی پرستار بیرون رفت رو به او گفتم: ممنون ولی نیاز نیست...
موقع ادای حرف س سرزبانی حرف زدم. حتما بخاطر جای خالی دندانهایم است. حالم گرفته شد.
در فکر و خیال بودم که موبایلش زنگ خورد. جواب نداد فقط یک پیامک فرستاد. پرستار که سوپ را آورد. زن ظرف را گرفت میز متحرک پایین تخت را جلو کشید.
همانطور که با قاشق آن را هم میزد که خنک شود زیرلبی چیزی میخواند. سوپ را قاشق قاشق در دهانم می گذاشت و من با نگاهم از آن چشمهای کم فروغ، تشکر میکردم.
کمکم کرد بنشینم. از کیفش قرآن کوچکس درآورد و مشغول خواندن شد. زمزمه هایش لحن دلنشینی داشتند. انگار حافظه گوشهایم این صدا را در خود گنجانده بود.
چند ضربه به در خورد. یک مرد میانسال با موهای فر و قامت خیلی بلند ولی استخوانی وارد شد. رو به زن گفت: فرشته بیا کارت دارم.
در ذهنم تکرار کردم؛ فرشته!
این اسم به آن نگاه مهربان می آید.
فرشته بلند شد و وقتی بیرون رفت در را بست اما صدای همسرش به وضوح شنیده میشد:
-باز یه دختر بیکس و کار پیدا کردی نشستی بالاسرش!
+هیس میشنوه
-چرا منو خودتو اینقدر عذاب میدی؟
+بذار تو حال خودم باشم
-چرا نمیخوای بفهمی کیمیا مرده دیگه برنمیگرده...
+توروخدا برو
صدای هق هقش بلند شد. با شنیدن گریه هایش چیزی در قلبم جابه جا شد...
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_پنجاه_و_سوم
دیگر صدایی نیامد جز قدمهایی که دور شدند. گرچه کوتاه بود اما مادرانه هایش را دوست داشتم.
لبخند تلخی زدم و ست سرم را آهسته از دستم بیرون کشیدم. رفتم دست و صورتم را شستم و وضو گرفتم قبله را از ایستگاه پرستاری میپرسیدم که باز پرستار تشر زد:
تو چرا حرف گوش نمیدی؟ مامانت کو؟! منکه بهش گفتم نباید...
نگاه خیسم را که دید ساکت شد. هنوز مبهوت بود که خانم عظیمی سررسید و گفت: شرمنده کار واجب پیش اومد.
دستم را گرفت دوباره برگشتیم داخل اتاق. خواستم برایم مهر و چادر بیاورد. خوشحال شد و پیشانی ام را بوسید.
وقتی بیرون رفت، غم عالم ریخت داخل قلبم.
مادر؟! کاش برمیگشت!
دو روز دیگر گذشت و من داشتم مرخص میشدم که برگشت.
با یک دسته گل مریم. عطر گل مریم دست خاطرم را کشید سمت دوران کودکی ام یک خاطره گنگ پیش چشمم خودی نشان داد و بلافاصله در تاریکی افکارم محو شد.
دسته گل را گرفت سمتم. گفتم: ممنون ببرید برای هرکی اومدین بهش سربزنید.
چشم هایش کشش خاصی برایم داشت. یکجور عجیب وجودم را سمت خود میکشید.
با چشم های پر اشک لبخندی زد و گفت: برای تو آوردم.
پرسیدم: چرا؟
جواب نداد. گلها را گرفتم و بو کردم.
مات من ماند. خانم عظیمی رسید و گفت: باید بریم.
فرشته رفت طرف خانم عظیمی و گفت: میشه چند لحظه صحبت کنیم؟
باهم جلویم چند قدم دورتر مشغول گفتگو شدند. هرازگاهی هم یکی شان برمیگشت سمت من و بعد دوباره به حرف زدن ادامه میداد.
چند دقیقه بعد خداحافظی کردیم و رفتیم. سنگینی نگاهش را حس میکرد. انگار تاجای ممکن تماشایم کرد. در راه پرورشگاه خانم عظیمی در گوشم گفت:
فکر کنم این خانم و همسرش میخوان تو رو به فرزندخوندگی قبول کنن...
از این لفظ بدم آمد. در صندلی تاکسی فرورفتم و چیزی نگفتم.
هزینه عمل دندان هایم زیادی گران میشد و از عهده پرورشگاه خارج بود. مجبور بودم به سرزبانی حرف زدن عادت کنم اما خنده بچه ها لجم را درمی آورد.
یک ماهی گذشت نه از ابراهیم خبری شد نه از فرشته! تنها خبر خوب ترمیم جای زخم بخیه های زیرچانه ام بود، قیافه ام داشت شبیه قبل میشد،اما دلم نمی توانست شبیه قبل شود. چه می دانستم خبرهای شگفتی در راه است!
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
یک روز بعد از نماز برای ابراهیم آیت الکرسی میخواندم که صدای آشنایی مثل حریر بر جان گوشهایم نشست: پس اینجایی!
سرم را بلند کردم. فرشته بود. دستهایم را گرفتم و آرام بلندم کرد، بعد مرا در آغوش کشید و صورتش را روی شانه ام گذاشت.
شبیه مادرم مرا بو کرد و گفت: بلاخره دختر خودم میشی.
محکم بغلش کردم دلم میخواست آن لحظه ناتمام بماند تا ابد!
خانم عظیمی آمد و گفت باید برای مراحل اداری یک سری فرم پرکنند. همسر فرشته که فرم ها را پر میکرد، فرشته کیف پولش را جلوی صورتم بازکرد و گفت:
ببین این کیمیای منه...
خشکم زد. کیف را از دستش گرفتم و گفتم: اشتباه میکنی.
باتعجب نگاهم کرد. اما من از او فاصله گرفتم و با بغض تکرار کردم: اشتباه میکنی...
کیف را روی زمین انداختم و دویدم سمت محوطه، روی زمین چمباتمه زدم. خانم عظیمی آمد بالای سرم:
-این دیگه چه کاری بود کردی؟
+نمیخوام
-چی؟
+باهاشون نمیرم
-دیوونه شدی؟
نگاه پرخشمم که به نگاهش خنجر زد، ساکت شد. خم شد و با لحن ملایم تری پرسید: آخه یه دفعه چیشد؟
جوابش را ندادم. آنها که از ساختمان بیرون آمدند، راه کج کردم به حیاط پشتی. تا وقتی مطمئن شدم رفتند نیامدم بیرون...
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
چند روز بعد مقابل تلویزیون وسط سالن استراحت، نشسته بودم.
رهبر چنان سخنرانی کرده بود که دوست و دشمن میخکوب شده بودند. صداقت کلامش وقتی که مملکت را دست امام زمان(عج) سپرد و به مردم امیدواری داد، حاضرین را به گریه انداخته بود.
یکدفعه خانم عظیمی دوید داخل سالن و گفت: دوباره اومدن.
برگشته بودند، اینبار مشتاق تر، من اما دلگیر بودم و تلخ!
فرشته آمد جلو. صورتم را با کتابی که دستم بود، پوشاندم. کتاب را گرفت. آمدم بروم که به التماس افتاد: تو... تو کیمیای من...
گفتم: نه!
و بلند شدم. بیرحم شده بودم. نمی توانستم گذشته را فرآموش کنم. همسرش در چهار چوب در ایستاده بود، مرا که دید کنار رفت. اما بلافاصله صدا زد:
بیا آزمایش بده... بخاطر این مادر... بذار خیالش راحت شه که تو هم گمشده اش نیستی.
ایستاده بودم و پشت به او فقط گوش میکردم، ادامه داد: بذار جواب منفیو ببینه تا دست از سرت برداره...
برگشتم سمتش. پرسیدم: اگر جواب مثبت بود چی؟
حیران شد. رفتم. دوید دنبالم:
+صبرکن
-من آزمایش نمیدم
+چرا جواب مثبت بشه؟ مگه تو...
سکوت کردم و راهم را کشیدم که بروم، صدایش را بالا برد: پس فرشته راست میگه؟ صاحب اون عکس تویی؟
چانه ام لرزید. اشکهایم بی صدا روی صورتم جاری شدند. پاهایم توان حرکت نداشتند. سر به زیر شدم. آمد روبرویم:
یعنی تو دختر منی؟ تویی که شونزده ساله منو دیوونه و آواره کردی؟!
نشست روی زمین. دلم به حال او بیشتر از خودم سوخت.
نمیخواستم جوابش را بدهم. آن عکس پنج سالگی خودم بود. منِ قبل از بدبخت شدن!
برگشتم دیدم فرشته روی زمین به حالت غش افتاده. دویدم بالای سرش. شانه هایش را بلند کردم و سرش را
روی زانوهایم گذاشتم. مردمکش را از پشت چشم های نیمه بازش دیدم که دور صورتم می چرخید.