💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
🍁#رمـان_خـواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_یک
یک نگاهم به هندوانه ای بود که دیشب پدرم خریده بود و یک نگاهم به دستان مادرم که باعجله دکمه های روپوشم را می بست. عطر گل مریم نگاهم را سمت میز چرخاند. پدرم هر روز با یک شاخه گل مریم از سر کار برمی گشت.
مادرم هر صبح شعرهای محلی زیر لب زمزمه می کرد. من از آن دخترهای شلوغی بودم که عاشق کشف چیزهای عجیب و جاهای ناشناخته هستند. از آن دخترهایی که طعم توت فرنگی را دوست دارند آن دخترهایی که و وقتی از مهمانی برمیگردند خودشان را به خواب میزنند تا مادرشان لباسشان را عوض کند. از آن دخترهایی که آرزو دارند نوازش انگشتان پدر لای موهای بلندشان، تا ابد طول بکشد. از آن بهانه گیرهایی که تا یک جور عروسک جدید میبینند تمام روز را گریه میکنند و گوششان به هیچ وعده ای برای آینده بدهکار نیست.
آن روز هم سرهمین نخریدن اسباب بازی، با مادرم قهر بودم. دکمه های روپوشم را که بست خواست صورتم را ببوسد اما من سرم را عقب کشیدم. دستم را گرفت و تا سر خیابان پیاده رفتیم. در راه به هیچکدام از حرفهایش جواب ندادم. سوار تاکسی خطی شدیم. وقتی رسیدیم به مهد کودک، تظاهر کردم برعکس هر چهارشنبه اصلا برایم مهم نیست زودتر بیاید دنبالم تا به پارک برویم. با اینکه دلم میخواست مثل همیشه برایش دست تکان بدهم و دستهایم را دور دهانم حلقه کنم به صدای بلند که: مامانی یادت نره زودتر بیای دنبالم!
اینبار بی هیچ حرفی مثل یک ستاره خاموش دنبال سرنوشت نحسم وارد مهدکودک شدم. آن روز بی حوصله تر از همیشه حتی کیفم را باز نکردم. تمام مدت با مربی مهد، لج کردم. وقتی ضبط را بازکرد و پرسید: تو نمیای با دوستات برقصی؟
فقط اخم کردم و صورتم را برگرداندم. تمام روز فکر میکردم ظهر که مادرم دنبالم بیاید چه باج بزرگی بگیرم تا راضی به آشتی شوم. ظهر شد. مادرم نیامد. عصر شد. خبری نبود. باران تندی می بارید. همه بچه ها رفته بودند. حتی مربی هم رفته بود.
نگاه ملتمسم به مدیر مهد دوخته شده بود. اما او خیره ساعتش بود. دقایقی بعد یک ماشین شاسی بلند جلو در مهد ایستاد. مدیر مهد رو به سرایدار گفت: بازم به خونه شون زنگ بزن بیان ببرنش، تو کوچه نمونه بچه مردم.
این را گفت و سوار ماشین شد و رفت.
زن سرایدار غرغر کنان رفت طرف تلفن. من خسته بودم. هم خسته هم عصبانی. با خودم گفتم منکه راه خانه را بلدم. اصلا خودم برمیگردم و دیگر منتظر نمی مانم. راهم را کشیدم رفتم. تاجایی که همیشه مادرم ماشین میگرفت هم درست رفتم اما بعدش...نمیدانستم از اینجا به بعد باید چه کار کنم. کمی معطل شدم شاید ماشینی بگذرد اما آن عصر نحس بارانی زیادی خلوت بود.
یکدفعه صدای ظریفی از پشت سر شنیدم. برگشتم. یک خانم با موهای طلایی و شال شطرنجی جلو آمد. چتر سفیدش را بالای سرم گرفت و پرسید: اینجا چیکار میکنی خانم کوچولو؟
جوابی ندادم که خم شد و یک شکولات دستم داد. گفتم: نمیخوام.
لبخندی زد دستش را جلو آورد. لاک سیاهی که روی ناخن هایش زده بود توجهم را جلب کرد. دست گذاشت زیر چانه ام و آهسته سرم را بالاآورد و پرسید: گمشدی؟
زدم زیرگریه. اشک هایم را پاک کرد و پرسید: آدرس خونتونو بلدی؟
سری تکان دادم و گفتم: نه
لحنش مهربانترشد. پرسید: اسمت چیه؟
مطمئنم آن لحظه اسمم را به خاطر داشتم. صورت پدرم و چشم های مادرم مثل یک شعر قشنگ در ذهنم جاری بودند.
دوم خرداد هزاروسیصدوهفتادوهشت وقتی که دزدیده شدم دقیقا پنج سال داشتم.*
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
🍁#رمان_خـواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_دوم
بعد از یک هفته که در اتاق انتهای باغ حبس بودم، گوگو آمد در را باز کرد. گفته بود اینطور صدایش کنم. یک تکه نان جلویم انداخت و گفت:
- بخور
+نمیخوام
-تو هنوز آدم نشدی؟
+میخوام برم پیش مامانم
-چرا نمی فهمی دیگه نمیشه
+تو دروغگویی گفته بودی میبریم خونه مون ولی آوردی زندانیم کردی
-تقصیرخودته اگه فرار نمیکردی...
+ولم کن
جیغ کشیدم و سعی کردم جسم نحیفم را از بین دستهای سردش بیرون بکشم اما تلاش بی فایده ای بود. هیچ وقت فکر نمیکردم یک زن بتواند اینقدر خشن باشد. دستهایم را با یک دستش محکم گرفته بود. چاقوی کوچکی از جیبش بیرون آورد.
بعد آرنجش را روی شکمم فشار داد و دست چپم را به زور بالا گرفت . با چاقو یک خط کف دستم انداخت. بیشتر از آنکه دردم بیاید ترسیدم. خون از دستم جاری شد و من شروع کردم جیغ کشیدن. گوگو رهایم کرد و به طرف در آهنی هلم داد و گفت:
تو نمیدونی پلیسا چاقو دارن؟! خیلی بزرگتر از مال من، اگه بری پیش پلیس از زیر چونه ات تا روی زانوت خط مینداره حالیت شد!؟
چشمانم سیاهی رفت و افتادم. وقتی بیدار شدم روی یک تخت بودم دستم باندپیچی شده بود. بوی کباب در فضای عمارت پیچیده بود. گرسنه بودم. زدم زیر گریه، یاد حرفهای مادرم افتادم وقتی که میگفت: هیچ وقت با غریبه ها جایی نرو!
آن وقت ها خیال میکردم بزرگترین خطری که ممکن است وجود داشته باشد کشتنم و فروختن کلیه هایم است. پیش از این همیشه در کابوس هایم بچه دزدها شبیه جادوگرها زشت و پیر و عجیب بودند و از ظاهرشان معلوم بود میخواهند از عزیزانت جدایت کنند.
به خیالم مرگ وحشتناک ترین کابوس دنیا بود، بی خبر از رنج هایی بدتر از مرگ!
صدای موسیقی در فضا بلند بود همان آهنگی که مربی مهد هر روز برایمان میگذاشت و تشویقمان میکرد با آن برقصیم.
در اتاق باز شد و گوگو با دو سیخ کباب و یک نان سنگک وارد شد. برایم لقمه میگرفت و من بی آنکه چیزی بگویم فقط دهن باز میکردم. به خیالش رامم کرده بود.
غذایم که تمام شد. کیفم را آورد. کیف را از دستش قاپیدم. هنوز بوی عطر مادرم را میداد. بازش کردم و باتعجب پرسیدم:
+اینا چیه گذاشتی تو کیفم؟
-اینا چیزای خوبیه قراره باهم بریم بدیم به دوستامون
+بعدش میذاری برم خونمون؟
-آره...از فردا...از فردا برمیگردی خونه به شرطی که امروز کامل به حرفم گوش کنی، باشه؟
به نشانه تایید سرم را تکان دادم و دنبالش راه افتادم. با ماشین خودش میرفتیم. در خانه ها بعضی شرکت ها آرایشگاهها و باشگاهها را میزدیم. هرکس از کیفم بسته ای برمیداشت و پولی به جایش در جیب کیفم میگذاشت. منهم میرفتم طرف ماشین و گوگو با رضایت دسته های پول را در جیبش میگذاشت.
شب که شد با اعتراض گفتم:
+دیگه منو ببر خونه
- دختر خوب منکه گفتم فردا، از فردا
و آن فردا هیچ وقت نیامد!*
🍁#رمـان_خــــواب_های_آشــفــتــه🍁
#قسمت_سوم
روزها بهانه مادرم را میگرفتم و شبها گریه میکردم بخاطر همین روز و شب تنبیه میشدم. وقتی صدایم پایین می آمد و هق هق ام خفه میشد، باز به مادرم فکرمیکردم. به اینکه الان چه کار میکند؟ تا به حال سرگردان کدام کوچه و خیابان شده؟
بعد صورت پدرم می آمد جلوی چشمم اینکه حتما تا آن موقع با مدیر بیخیال مهد دعوایش شده؟ و اوهم شانه ای بالاانداخته و اظهار بی تفاوتی کرده، مثل همان روزی که رهایم کرد و رفت بی آنکه لحظه ای به من فکر کند.
آخرش هم از فکر کردن به این خیالات خسته میشدم و از شدت گریه خوابم میبرد.
هفت سال بعد شبیه هزار سال گذشت. کم کم وارد نوجوانی شدم و قدکشیدم. بخاطر کتکهایی که از مشتری های مست و خمار گوگو می خوردم، بلاخره جلویش ایستادم که دیگر ساقی نمیشوم.
یکبارهم خواستم فرار کنم ولی فهمید و تهدیدم کرد مواد به من تزریق میکند. دیوانه شدن مشتری هایش را دیده بودم. از ترس خزیدم سرجایم. اما برعکس همیشه نه عصبانی شد و نه شیشه های مشروبش را توی سرم خورد کرد. رفت بیرون و زندانی ام کرد.
شب بایک لباس قشنگ اما کوتاه و تنگ آمد. گفت از فردا کارم عوض میشود. باید این لباس را بپوشم و با اسکورت اعظم در خیابانها ول بچرخم.
از اعظم بدم می آمد حسابی روانی بود. یکبار دیده بود به بچه گربه داخل باغ غذا میدهم پرسید؛دوسش داری؟
با سر تایید کردم. او هم بچه گربه را جلویم زنده زنده سوزاند.
از فردا شدم عروسک خیمه شب بازی آن عفریته. اول از پوشیدن آن لباس خجالت میکشیدم اما کم کم برایم عادی شد. حتی از ابراز توجه پسرها خوشحال میشدم. آشفتگی هیچ نگاهی هم برایم مهم نبود.*
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
🍁#رمان_خـواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_چهارم
روزهای آخر سال گوگو با خوشحالی گفت که یک هدیه برای خودش آورده. یک نفر که به جمع ما اضافه میشود. و من با خودم فکرکردم؛ یک زندانی دیگر!
دختری که گوگو به آن باغ جهنمی آورد از من بزرگتر بود ولی سنش به بیست سال نمی رسید. چشمهای درشت و شادابی داشت و برخلاف من، قدش خیلی کوتاه بود.
گوگو نمیگذاشت با او حرف بزنم اما فهمیدن اینکه از خانه فرار کرده کار سختی نبود. روزهای اول او را در اتاق بزرگ طبقه بالا جادادند و او با شوق از آزادی هایی که دارد با دوست پسرش تلفنی حرف میزد. اما عمر این سرخوشی ها کوتاه بود.
به هفته نکشید که همنشین من در اتاق آهنی ته باغ شد. ما به آن اتاقک تاریک، سنگ قبر و گاهی انفرادی میگفتیم. دوست که نه بیشتر شبیه هم سلولی ام بود. گفت پری صدایش کنم. پری شبها نمیتوانست بخوابد عین جغد مینشست بالای سرم و به من خیره میشد،
میپرسید:
-چطور تحمل میکنی؟
+مجبورم
-چرا فرارنمیکنی؟
+اون خونه ست که میشه ازش فرار کرد نه جهنم!
طعنه ام دلش را شکست. پشیمان شدم. چشمهای خیسش را ازمن برگرداند.
گفتم:
+تلخیمو بذار به حساب بدبختیام
-دردم اینه که راست میگی
+عادت میکنی
-خودتم میدونی که نمیشه... کثافت اگه گوشیمو نگرفته بود لااقل الان صدای پرهامو میشنیدم....
باهم گریه کردیم هرکس به حال خودش!
بیخبر از نقشه وحشتناکی که آن عفریته برایمان کشیده بود، شب را صبح کردیم.
فردای آن روز با سروصداهای غیرعادی که از محوطه باغ می آمد، بیدار شدم. رفتم جلو گوشم را چسباندم به در، کمی بعد صدای گوگو را شنیدم خطاب به کسی می گفت: خیلی کمه خرج لباساشونم درنمیاد. اگر هردو رو میخوای باید قیمتو ببری بالا وگرنه فقط یکی رو میفرستم*
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#رمـان_خــواب_هـــای_آشــفــتــه💗
#قسمت_پنجم
(سه سال بعد- اتاق آهنی انتهای باغ شمال شهر)
گوگو سیلی محکمی زیر گوشم زد و گفت: واسه من آدم شدی ها؟!
دستم را مشت کردم و خواستم به صورتش بکوبم که اعظم دستم را گرفت و از پشت به زانوهایم کوبید. روی زمین افتادم.
اعظم سرم را بالا گرفت، بیتا و گلشیفته دستهایم را گرفتند، پری جلو آمد که گوگو با صدای بلند نعره زد:
بتمرگ سرجات وگرنه نفر بعدی تویی!
بعد چاقوی ضامن دارش را از جیبش بیرون آورد و مقابل چشمانم باز کرد.
چاقو را جلوی صورتم تکان داد و گفت: بهت چی گفته بودم؟
بعد صدایش را بالاتر برد: قانون اول اینجا چیه؟
بیتا آهسته گفت: سرپیچی یعنی خیانت
گوگو مثل وقتهایی که مست میکرد، دیوانه وار فریاد زد:دوباره بگو
بیتا باصدای لرزان گفت: سر...سرپیچی...یعنی خیانت.
به چشم های آتشین گوگو زل زدم و گفتم: میخوای چیکار کنی؟ میخوای بکشیم؟ به خدا مرگ هزاربار بهتر از این جهنمیه که تو برامون ساخ...
مشت گوگو بر صورتم حرفم را نیمه تمام خفه کرد. بوی خون در مشامم پیچید. سرم را پایین انداختم که اعظم موهایم راچنگ زد و دوباره سرم را بالا گرفت. گوگو پوزخندی زد و گفت: یه کاری میکنم که روزی صدبار آرزوی مرگ کنی.
چاقو را آورد نزدیک چشمم در آن لحظه باتمام وجود آرزوی داشتن دستاویزی داشتم که مرا از آن باتلاق وحشتناک نجات دهد. اشک از چشمانم جاری شد.
و گفتم: اینهمه سال هرکاری گفتی کردم...
گوگو با دسته چاقویش ضربه ای به پیشانی ام زد و بلند شد و گفت: دِ همین دیگه، مشکل اینه که امشب کاری رو که گفتم نکردی...
بعد دوباره مقابلم چمباتمه زد و گفت: فرار کردی، چرا از پارتی فرار کردی؟
سعی کردم دستهایم را از چنگال کفتارهایی که دورم بودند آزاد کنم اما فایده ای نداشت. گوگو چانه ام را محکم با دستش گرفت و گفت: تو چه مرگته من بهت جای خواب دادم،غذا، لباس، مواد، همه چیت رو رواله دیگه چه مرگته؟چی میخوای دیوونه؟!
زیرلب گفتم:نمیتونم.
سرش را به دهانم نزدیک کرد و پرسید:چی؟
مثل بچگی هایم زدم زیر گریه و جسورانه گفتم: من نمیتونم تو این کثافت کاریا به سازت برقصم.
خنده روی لبهای کلفتش خشک شد و چهره اش برافروخته شد. و با اشاره اش پری رفت و از اتاق سرنگ و مواد آورد. دهنم به التماس بازشد: توروخدا گوگو...
گلشیفته با سرعت آستینم را بالازد و گوگو مواد را داخل سرنگ کشید. جیغ کشیدم. اعظم جلوی دهانم را گرفت. سرنگ در دستان خشن گوگو به سرعت پایین آمد و در دستم فرو رفت. چند لحظه بعد روی زمین رهایم کردند و صدای چرخیدن کلید در قفلِ در، آخرین صدایی بود که
شنیدم...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
🍁#رمـان_خـواب_هـای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_ششم
تمام تنم درد میکرد. استخوان هایم تیر می کشیدند. گیج و منگ بودم و دو سه باری بالاآوردم. تلوتلوخوران بلند شدم و به در کوبیدم. اما هیچکس توجهی نکرد.
چند ساعت بعد در حال کرخی و بی خیالی سیر میکردم که صدای گوگو را شنیدم:
-پری گمشو برو داخل...اعظم امروز بری گالری سراغ اون دختره...ندا که قرار جذب داری... قبلش به مَسی زنگ بزن بیاد ببینمش... گلی بیا اینجا... این لباسا رو با بیتا بپوشید از ساعت دوازده تا چهار خیابون ولیعصر تاب میخورید اون کلاه گیس بلنده رو امروز تو بذار...خرفهم؟!
سکوت! همیشه در جواب دستوراتش باید ساکت می ماندیم وگرنه تنبیه میشدیم.
بعد از سه روز به فریادهایم جواب دادند. در باز شد و بیتا دستم را کشید و بلندم کرد. بعد وسط باغ جلوی گوگو مرا روی زمین انداخت. گوگو ته مانده شرابش را روی صورتم ریخت و پاشنه باریک کفشش را روی دستم فشار داد و گفت: خماری خوش میگذره؟
پایش را گرفتم و به التماس گفتم: از این حال درم بیار دیگه نمیتونم طاقت بیارم.
باصدای بلند خندید و روبه بیتا گفت: ببین این تازه اولشه.
بعد یقه ام را گرفت و بلندم کرد دنبالش کشید. داخل ساختمان مثل همیشه لب تاپ اعظم باز بود.
یک مرد چاق و قد کوتاه دوربین حرفه ای روی پایه نصب کرده بود و در اتاق نشیمن رو به مبل تک نفره زیرِ تلوزیون تنظیم کرده بود. گلشیفته کانال را مدام عوض میکرد تا به شبکه جم تی وی رسید. صدایش را قطع کرد و رفت جلوی دوربین روی مبل نشست.
وقتی گوگو شانه ام را با تندی تکان داد و گفت: نگاه کن یادبگیری!
تازه متوجه لباس گلشیفته شدم. یک تاپ سیاه و دامن کوتاه پوشیده بود. پایش را روی پایش انداخت و با حرکت دست مرد، شروع به حرف زدن کرد:
I'm nazanin from Iran...
من دوباره بالاآوردم که با هل و لگد های گوگو وارد دستشویی شدم. بعد از دقایقی که دست و صورتم را شستم بیرون آمدم. گوگو بیرونِ در منتظرم بود. مرا داخل کوچکترین اتاق ساختمان برد و گفت: اگه میخوای از خماری درت بیارم باید کلیپتو پر کنی فهمیدی؟
بی حال روی تخت افتادم و گفتم: هرکاری بگی میکنم.
گوگو لبخند پیروزمندانه ای زد و از کمد یک لباس مجلسی سبز زیبا بیرون آورد و به طرفم پرتاب کرد و گفت: بیتا برات مواد میاره گلی هم آرایشت میکنه لفتش ندی اینا باید برن خیابون بچرخن، تو همون حال نعشگی یه چرتی بگو فیلم دو سه دقیقه ای ازت بگیرن بذاریم تو سایت. خرفهم؟
به نشانه تایید سرم را تکان دادم. چند دقیقه بعد از رفتنش پری داخل شد. پرسیدم: آوردی؟
آهسته گفت: منم...
دستش را گرفتم و گفتم:
+برام یه چیزی بیار دارم می میرم پری
-میخوای باهاش بری؟
+با کی؟
-تو نمیدونی این چند روزه اینجا چه خبر بوده...
+به درک هرچی بوده به درک
-نمیدونی گوش کن! گوگو میخواد فیلماتونو بذاره رو سایت براتون مشتری خارجکی جور کنه میخواد ببردتون دبی...
+بذار مواد بهم بده فرار میکنم اصلا باهم...
پری جلوی دهانم را گرفت و گفت: بیتا اومد.*
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
🍁#رمـان_خـواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_هفتم
نمی دانستم چه حادثه ای درحال وقوع است. احساس می کردم دست و پایم را به چند اسب جنگی بستند و آنها را پی کرده اند.
نمیدانم چرا اما تصمیم گوگو عوض شده بود. آن دردهای وحشتناک که به خیال سردسته گروه، عذابی بود که سزاوارش بودم، برایم نوید رهایی از دیو اعتیاد بود.
بیتا پوزخندی زد و لباس را از روی تخت برداشت و رو به پری گفت:
حاضر شو باس بری سر کار...
پری با نگرانی به من نگاه کرد و پرسید: اسی پاکوتاه رفت؟ پس فیلم...
بیتا دست پری را کشید و با تندی گفت: میگم پاشو برو گمشو پی کثافت کاریت.
پری درحالی که به اجبار از کنارم رانده می شد پرسید: مگه امشب نمیرید؟ پس...
بیتا پشت پلکی نازک کرد و بعد از نیم نگاه تحقیرآمیزی که به من انداخت گفت: اون اینجا می مونه.
یک لیوان آب و یک کنسرو سرد لوبیا کنارم گذاشتند و پنج روز دیگر در همان اتاق حبسم کردند.هیچ صدایی نمی آمد. از هیچکدامشان خبری نبود. به خودم که آمدم تخت و شیشه اتاق را شکسته بودم و فریادهایم گوش خودم را کر کرده بود. روز ششم از گرسنگی به خودم می پیچیدم که اعظم در را باز کرد. بلافاصله جلو بینی اش را گرفت و با حالت تحقیر آمیزی گفت: گورتو گم کن سریع!
با عجله از اتاق زدم بیرون گوگو ته مانده ساندویچش را مثل سگ جلویم پرت کرد و گفت: برش دار.
با تنفر نگاهش کردم. پرسیدم: پری کجاس؟
یکدفعه اعظم از پشت سر لباسم را کشید و درِ حمام را باز کرد. هلم داد داخل و یک بلوز شلوار پرت کرد به طرفم در را بست و گفت: ده دقیقه وقت داری.
داد زدم: مگه پادگانه!
از همان پشت در صدا زد: تاحالا اردوگاه نظامی نبودی بدبخت....صدای آب بشنوم، حالا!
دوش گرفتم و لباس نو پوشیدم. وقتی بیرون آمدم کسی در سالن نبود.
رفتم آشپزخانه ، از قصد یخچال و کابینت ها را خالی کرده بودند. رفتم در حیاط کمی نان خشک پیدا کردم و با ولع خوردم. که صدای ناله ای مرا دوباره داخل ساختمان کشاند. رفتم طرف اتاقی که پنج روز در آن حبس بودم. باورم نمی شد.
کنار شیشه های شکسته روی زمین پری افتاده بود. کف زمین پر از خون بود. جیغ کشیدم و گفتم: چت شده پری؟
این زنیکه باهات چیکار کرده؟
پری سرش را کمی بلند کرد کلاه گیس قرمزش از سرش جدا شد. دستش را بالاآورد. دویدم دستش را بگیرم که اعظم از پشت سر مرا سمت خودش کشید و گفت: کسی تو اون اتاق نمیره تا فیلمشو بگیرم.
با حیرتی آمیخته به نفرت پرسیدم: فیلم چی؟
اعظم دوربین دیجیتال را روشن کرد و با اشاره دستور داد کنار بایستم. اول از شیشه هایی که شکسته بودم فیلم گرفت. بعد از خون هایی که روی زمین بود. وقتی به جسم ضعیف پری رسید، صدایش را با تاسف بیرون راند: برخورد گشت ارشاد با دختری که زیربار حرف زور نمی رفت.
بعد فیلم را قطع کرد و با پوزخند رو به من گفت: با رفیقت خداحافظی کن!
نیشش را زد و رفت. دویدم بالای سر پری پرسیدم: کجا بودی؟
صدای نحیفش از لای لب های رنگ کرده اش بیرون ریخت: پیش گروه راک سیاه...
با عصبانیت گفتم: گوگوی بیشرف انداختت پیش اون وحشیا؟
گریه اش گرفت گفت: کراک کشیده بودن همه شون مست بودن...
دستش را محکم در دستانم گرفتم و گریه کردم. صدای گوگو را که شنیدم دویدم بیرون اشک هایم را با پشت دست پاک کردم و گفتم: باید ببریمش دکتر!
گوگو بی توجه به من رو به اعظم پرسید: چند دلار؟
داد زدم: پری تب داره اگه همینجوری خون ریزی داشته باشه سر شب نشده می میره!
اعظم رو به گوگو گفت: به ازای هر دختر یه میلیون دلار!
گوگو خندید و درحالی که به شانه اعظم میزد، گفت: عاشقتم مجاهد!
رفتم جلو اعظم را هل دادم و مقابل گوگو داد زدم: اگه ما رو گاو و گوسفندای طویله اتم حساب میکردی مردن یکی مون به ضررت بود...بذار ببرمش دکت...
گوگو لبخندش را جمع کرد و گفت: پری دیگه سوخته، آدم عاقل با مهر سوخته بازی نمیکنه.*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی چرا شیطون نمیذاره قرآن بخونی؟!
🎙سخنرانی حجت الاسلام رفیعی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#تلنگر
📘داستانهایبحارالانوار
💠شیعه از دیدگاه امام حسین علیه السلام
🔹مردی خدمت امام حسین علیه السلام رسید و عرض کرد:
ای فرزند پیغمبر خدا من از شیعیان شما هستم.
امام حسین علیه السلام فرمودند:
از خدا بترس و چیزی را ادعا نکن که خدای سبحان به تو گوید دروغ گفتی و در ادعایت راستگو نیستی؛ زیرا شیعیان ما کسانی اند که دل هایشان از هر گونه تزویر، خیانت، ناراحتی و نادرستی پاک باشد.
ولکن بگو: من از دوستان و از دوستداران شما هستم.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید سلمیانی #قهرمان_من
حضرت آقا گفت : اگر که جلوی داعش واینمیستادیم ؛
امروز اثری از حرم اهل بیت نبود ... 💔
🔻ویژه استوری
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✍امام صادق علیه السلام: هرکس صد مرتبه "سبحان الله" بگوید، در آن روز برترینِ مردم است، مگر آنکه کسی دیگر نیز هم اندازه او بگوید.
#روایت_عشق
#حدیث
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌼سجادهی #نمازشب، امشب را با نام
#حاج_قاسم عزیز🌷🕊
پهن میکنیم و ثواب نماز امشب را به محضر ایشان تقدیم میکنیم.... 🌱⭐️
🌸شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🦋
🌺خدایا در دفـتر حـضور و غـیاب ، ضیافت امشب....
حـضورمان را بـپذیر و جایگاهمان را در کلاس بـندگی ات در ردیـف بـهترین هـا قـرار ده آمین 🤲🏻🌹
#روایت_عشق💖
#التماسدعایفرج 🌱🌈
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🍁#رمـان_خــواب_هـای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_هشتم
سرش فریاد زدم و با او گلاویز شدم که اسلحه ای روی شقیقه ام قرار گرفت. سرم را چرخاندم. اعظم ضامن اسلحه کمری اش را کشید و با نگاه از گوگو کسب تکلیف کرد.
همان موقع صدای آیفون بلند شد. گوگو رو به اعظم گفت: فعلا غلافش کن اومدن جنازه پری رو گم و گور کنن.
اعظم دوباره مرا برد در آن اتاق آهنی لعنتی ته باغ و زندانی ام کرد. روی زمین نشستم و با خودم فکر کردم: چرا سهمم از زندگی این نکبت شده!
من باید فرار میکردم. هرجور شده از آن قمارخانه ای که پری در آن جانش را و همگی شرفشان را به هیچ باخته بودند، باید فرار میکردم. روی زمین دراز کشیدم. بین خواب و بیداری بودم که یک خاطره گنگ مثل ماه در تاریکی سیاه چال زندگی ام درخشید:
هوا تاریک بود، مادرم ایستاده بود به نماز، سر که به سجده گذاشت چادرش را در دستهای کوچکم گرفتم و سرم را به سرش تکیه دادم. آهسته سر از سجده برداشت. نمازش که تمام شد. خودم را در بغلش انداختم و او فقط مرا بو کرد.
چشم که باز کردم در همان زندان آهنی بودم. آهی کشیدم و زیرلب گفتم: خدایا به بنده های بدتم کمک میکنی؟...خدایا من...تو دیدی از اون گناه فرار کردم...
گریه ام گرفت. زانوهایم را بغل کردم و سرم را روی دستانم تکیه دادم.
یکدفعه صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد. با خوشحالی بلند شدم. چند ضربه به در باغ کوبیده شد. یک نفر آمد جلوی در اتاق یک موسیقی بلند روشن کرد و بعد درِ باغ را باز کرد. دستم را خوانده بودند. هرچه داد زدم و کمک خواستم صدایم به مامورهای پلیس نرسید.
داشتند میرفتند که فکری به سرم زد. تا انتهای اتاقک عقب رفتم و بعد به شدت خودم را با شانه به در کوبیدم. دو سه بار این کار را تکرار کردم. پس از چند دقیقه در بازشد.
اعظم بود. صدای آهنگ را خفه کرد و گفت: سر و صدامون همسایه ای رو که سالی یه بار میاد به باغش سر بزنه، ناراحت کرده...البته من به مامورای وظیفه شناس پلیس قول دادم که دفعه بعد تولدمو تو یه سالن بگیرم.
و در مقابل چشمان غمگین و حیرت زده ام ادامه داد: و اما تو...مجبور شدم به پلیسا بگم که سگی که تازه گرفتم هار شده بستمش...
بعد درحالی که دندان هایش را به هم میفشرد اسلحه اش را بیرون آورد و همانطور که یک صداخفه کن روی لوله اش نصب میکرد گفت: میخوام از این
زندگی نکبتی خلاصت کنم.
بعد مثل شکارچی که بخواهد با شکارش بازی کند سرش را کج کرد و پرسید: تاحالا کسی رو که تیرخورده از نزدیک دیدی؟... من زیاد دیدم. میدونی زندگی جز یه مبارزه بزرگ نیست. مبارزه ای که باید ضعیفا له بشن تا قویا قوی تر بشن...
دهن باز کردم و گفتم: لعنت به تو و ارباب عوضیت. سگ تویی و اون رجوی روانی...
میدانستم نقطه ضعفش آن ارباب هوس باز جنایتکارش است که او را روانی کرده. فکر کردم خدا رهایم کرده میخواستم همه چیز همانجا تمام شود.
ظاهرا موفق بودم. اسلحه اش را سمتم گرفت که یک نفر از بالا سرش پایین پرید. باورم نمی شد. اما آنچه می دیدم حقیقت داشت. یک مامور پلیس اسلحه اش را سمت او گرفته بود و دوباره تکرار کرد: اسلحه اتو بنداز.
ناگاه صدای تیراندازی و درگیری بلند شد. اعظم در یک لحظه با شوکری که از جیبش بیرون آورد، به پهلوی مامور پلیس ضربه ای زد و فرار کرد. دویدم دنبالش نمی توانستم بگذارم قاتل کثیفی مثل او به این راحتی فرار کند.
از پشت سر لگدی به کمرش زدم که باعث شد زمین بخورد. پیروزمندانه بالای سرش رفتم که...*
🍁#رمـان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_نهم
پیروزمندانه بالای سرش رفتم که چیزی به سرم خورد. روی زانو افتادم و با چشم های تارم دیدم که یک مرد هیکلی اعظم را بلند کرد و باهم فرار کردند.
تازه آن موقع بود که فهمیدم. گوگو تمام این مدت اطراف باغ آدم اجیر کرده پس عجیب نبود که هربار فرارهایم بی نتیجه می ماند. روی زمین افتادم . چشم هایم نیمه باز بود که دیدم دو مامور زن گوگو را دست بسته میبرند از ذوق بعد از مدتها لبخندی زدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم یک بلوز شلوار و روسری صورتی از سر تا پایم را پوشانده بود. به دستم سرم وصل کرده بودند و روی یک تخت سفید دراز کشیده بودم. چندبار پلک زدم تا توانستم اطراف را درست ببینم.
یک مامور زن با پرستار حرف میزد:
+خانم پرستار کی میتونم باهاش حرف بزنم؟
-به محض اینکه به هوش بیاد ولی توجه داشته باشین این بچه خیلی ضعیفه انگار تحت شکنجه بوده!
+طفلی خیلی کم سن و ساله ولی باید بدونیم توی خونه تیمی فساد، چیکار میکرده! حتما خانواده اش الان نگرانشن...
-مثل اینکه بیدار شد
زن پلیس که این را شنید، آهسته به طرفم آمد صندلی را کنار تختم گذاشت. چادرش را جمع کرد و همانطور که می نشست، گفت:
+سلام
-اینجا...بیمارستانه؟
+آره، یه چندتا سوال ازت دارم میخوام راستشو بگی...چند سالته
-چهارده، پونزده فکر کنم
+اسمت چیه؟
-صدام میزدن شری
+میخوام به خانواده ات خبر بدم تا از نگرانی دربیان شماره ای...
-ندارم
+از...خونه فرار کردی؟
-نه
در چشم هایش زل زدم تمام سعیم را کردم اما درنهایت بغض گلویم را شکافت و گفتم: بچه بودم دزدیدنم.
نگاهش پر از تاسف شد. انگار به احترام مرگ سالهای کودکی ام، لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:
+تو اون باغ چیکار میکردی؟ مامورمون گفت اونی که فرار کرده میخواسته بکشتت!
-اه! پس فرار کرد.
+اسمش چی بود؟
-اعظم، از اردوگاه اشرف اومده بود.
+پس مجاهد خلقی بوده! اونجا چیکار میکرد؟
-فیلم و کلیپ درست میکرد
+فیلم چی؟
-همه چی...هم برای سایتایی که دخترا رو کرایه میدن فیلم درست میکرد هم علیه مامورای پلیس و سپاه و گشت ارشاد کلیپای دروغی درست میکرد بازیگراشون از خودشون بودن...
+صبرکن ببینم...*
🍁#رمـان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_دهم
همان موقع پرستار وارد شد و گفت: ببخشید ولی سرمش تموم شده باید از دستش جدا کنم.
بعد درحالی که ست سرم را از دستم بیرون می آورد، رو به زن مامور گفت: چند روز دیگه جواب آزمایش ایدز و هپاتیتش رو میفرستم.
از روی وحشت تکرار کردم: ایدز؟
پرستار نگاهی به من انداخت و بعد بی آنکه چیزی بگوید بیرون رفت. مامور گفت:
+افرادی که رفتار پر خطر داشتن یا چنین جاهایی بودن احتمال زیادی هست که مبتلا باشن...
-ولی من ... من قاطی کثافت کاریاشون نشدم
+معتاد چی؟
-نیستم
+نبودی؟...سرنگ مشترک هم یه عامل انتقاله
-نمیدونم...چندباری گوگو سرنگ بهم زده ولی اینکه اون سرنگا آلوده بودن یا نه نمیدونم...یعنی...
+سردسته گروه...بهش میگفتین گوگو؟ تاحالا فکر میکردیم فقط یه تیم از باند قاچاق انسان و مواد مخدر رو گرفتیم ولی حالا با حرفای تو مثل اینکه بعد سیاسی هم داره!
بی اختیار اشک هایم بر پهنای صورتم سرازیر شدند. هجوم قطرات اشکی که خودشان را از گوشه چشمانم به سمت پایین پرتاب میکردند هر لحظه بیشتر می شد. مامور دستی بر دستم کشید و بلند شد.
با اضطراب پرسیدم:
-حالا اعدامم میکنن؟
+نه، چرا همچین حرفی میزنی!؟
-گوگو میگفت پلیس هرکدوممونو بگیره کم کمش چوبه دار حکمشه!
+تحقیقات که کامل بشه هرکس تاوان جرمشو پس میده اما این شگرد همچین آدماییه که با ترسوندن نیروهاشون از قانون اونارو بیشتر درگیر جرم و فسادی کنن تا خودشون به پول بیشتری برسن...
-من بچه بودم مواد تو کیفم میذاشت نمیدونستم باید چیکار کنم دوازده سالم که شد بهش گفتم دیگه نمی خوام ساقی باشم از مردای عملی میترسم.
اونم فرستادم تو پارتیا اول میگفت پذیرایی کنیم من و دوستم پری...پری همش نوزده سالش بود خره از خونه فرار کرده بود واس خاطر پرهام اصلا اسم خودش مهرناز بود از بس عاشق دوست پسرش بود میگفت بهش بگیم پری ...آخرش گوگو کشتش.....
اوایل گوگو گفت باید خرج خودمونو دربیاریم...هر روز هفته هرکی رو میفرستاد پیش یه عوضی، من فرار کردم گوگو برم گردوند گفت اگه نمیخوام مجبور نیستم ولی دروغ میگفت.
گولم زد. گفت کار راحت تری برام سراغ داره گفت کارمون عین مدلاس، لباسایی بهمون میداد میگفت بپوشیم بی هدف وقت بگذرونیم تو خیابون...گاهی هم یه حرفایی میزد میگفت اینارو تو مترو و تاکسی به مردم بگیم..
+مثلا چه حرفایی؟
-مثلا... یه... یه بار بهم گفت باید مسیر میدون انقلاب تا تأتر شهر رو تاکسی سوار شم هی همون مسیرو برم و بیام جلو راننده و مسافرا قسم بخورم که...
+که چی؟
-که یه آخوندو دیدم داشته خلاف میکرده...
+چه خلافی؟ اسم شخص خاصی میبردی؟
-میشه نگم؟... من میدونم کار بدی کردم دروغای گوگو رو پخش کردم ولی...
+بگو ببینم اسم شخص خاصی رو می آوردی؟
_نه فقط همینکه مردم نسبت به آخوندا بی اعتماد و متنفر بشن براش کافی بود. منم... هرکاری میگفت انجام میدادم تا اینکه دوباره منو فرستاد پارتی و من بازم فرار کردم...حالا منو میبرین زندان؟
مامور که با ناراحتی محو حرفهایم بود بعد از مکث کوتاهی گفت:نه سن و سالت کمه میری دارالتادیب*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_یازدهم
فردای آن روز برای تکمیل پرونده مرا به اداره پلیس بردند. با اینکه روز شلوغی نبود اما جلوی در کمی معطل شدیم. در فاصله ای که در راهرو اداره پلیس، منتظر بودیم از همان زن پلیسی که مرا به آنجا آورده بود، پرسیدم: میبریدم بازداشگاه؟
مامور زن نگاهی به چهره رنگ پریده ام انداخت و گفت: نه بهت که گفتم...بعد از اینکه به سوالای جناب سرهنگ جواب دادی میری کانون اصلاح تربیت.
دقایقی بعد در اتاقی که بیرونش منتظر بودیم باز شد و یک مرد میانسال با سری بی مو سبیل های کلفت بیرون آمد. آنقدر از دیدن زخم عجیب روی صورتش ترسیدم که متوجه دست های بسته اش نشدم. از مقابلمان که رد شد. پیش پای زن مامور تف انداخت و همانطور که با هل سرباز پشت سریش از ما فاصله می گرفت، حرف زشتی به من زد و رفت.
مامور زن به چشم هایم نگاه ترحم آمیزی انداخت و پرسید: ترسیدی؟
نگاهم را از نگاهش دزدیدم و گفتم: از این فحشا زیاد شنیدم.
زن پلیس بلند شد. در زد و سلام نظامی داد. پشت سرش من وارد شدم. انتظار داشتم سرهنگ پیرمرد جاافتاده ای باشد اما یک مرد خیلی جوان با ریش کوتاه و مرتب مشکی و موهای موج دار بود.
مامور زن، بعد از شنیدن کلمه:"بفرمایید"
اشاره کرد تا روی صندلی کنار میز سرهنگ بنشینم. منهم روی صندلی نشستم و جزییات اتاق را از نظر گذراندم.
یک قفسه کتاب خانه در طرف چپ، یک فایل شش طبقه آهنی سمت راست میزش. دو ردیف صندلی روبه روی هم جلوی میزش. یک پارچ آب، یک عالمه پرونده رنگی و عکس آیت الله خمینی و آیت الله خامنه ای کنارهم درست بالای سرش.
با صدای سرهنگ به خودم آمدم: غیر از افرادی که اسم شونو توی بیمارستان آوردی، کسی دیگه هم هست که بدونی با تیم در ارتباط بوده؟
مکثی کردم و پرسیدم: مثلا کی؟
سرهنگ خودکارش را در هوا چرخاند و همانطور که سرش به خواندن پرونده گرم بود، پاسخ داد: مثلا عضو دیگه ای از تیم، یه فعال سیاسی؟!
سری تکان دادم و گفتم: نمیدونم...ولی یه خبرنگار بود که گاهی با گوگو قرار میذاشت.
سرهنگ سرش را بلند کرد و برای اولین بار به من نگاه کرد. با شنیدن اسمی که در ادامه گفتم چشم های گردش را ریز کرد و پرسید: اسم مستعارش بود یا ...
گفتم: گوگو، مَسی صداش میزد. برا گوگو خبر می آورد گه گاهی هم یه چیزایی به نفع تیم می نوشت. البته نه مستقیما با اسم خودش، چون تو مجلس خبرنگاری میکرد براش بد میشد بفهمن با...
سرهنگ حرفهایم را قطع کرد و پرسید: تاحالا دیدیش؟ اگه ببینیش میشناس...
پاسخش را وقتی که هنوز سوالش را کامل نپرسیده بود، گفتم: نه ولی صداشو میشناسم کاملا.
سرهنگ خودکارش را روی میزش انداخت و درحالی که دستهایش را پشت گردنش گره میزد، گفت: کاش لااقل فامیلیشو میدونستی.
خیلی جدی گفتم: فامیلشو نمیدونم ولی شنیدم رفته دیدن رییس جمهور...
با تعجب روی میزش نیم خیز شد و پرسید: با آقای خاتمی؟
گفتم: چیز دیگه ای نمیدونم.*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_دوازدهم
مامور نگاهی به من انداخت و روبه سرهنگ گفت: نکاتی راجع به این پرونده هست که پیچیده اش میکنه اگه اجازه بدید اول ببرم تحویل کانون بدمش بعد صحبت کنیم.
سرهنگ نگاهی به من انداخت بعد رو به مامور گفت: بسیار خب.
مامور بلند شد و احترام نظامی گذاشت. منهم بلند شدم. قبل از آنکه از اتاق خارج شوم، سرهنگ روبه من گفت: ممنون...بخاطر همکاریت.
خنده ام گرفته بود. تا به حال هیچ کس از من تشکر نکرده بود آن هم در چنین شرایطی که من خطاکار بودم و او مسئولی که باید مجازاتم میکرد. فقط لبخندی زدم و بیرون رفتم.
از آنجا مستقیم به کانون اصلاح و تربیت فرستاده شدم. روزهایم با گوشه گیری در سکوت و نفرتی که از آدم ها داشتم و شب هایم در کابوس بازگشت به جهنمی که از آن رها شده بودم، می گذشت.
یک هفته ای گذشته بود که مدیر کانون فرستاد دنبالم به دفترش بروم. مدیرِ آنجا زن چاق ولی فرزی بود که پیری تازه داشت در بر پوست صورتش نقش می انداخت.
پشت میز چوبی اش ایستاده بود که وارد اتاقش شدم. سلام کرد. خواست بنشینم. چیزی نگفتم به طرف دو صندلی کهنه چوبی روبروی میزش رفتم. و روی صندلی که پایه های بلندتری داشت نشستم.
میدانستم آدم جدی و سردی ست در این یک هفته حتی یکبار ندیده بودم لبخند بزند، شایدهم دیدن آدمهایی مثل ما که به قول نظافت چی؛ هنوز از راه نرسیده در این دنیا خلاف کرده ایم، برایش خُلقی باقی نگذاشته بود. بعد از آنکه برانداز کردنم تمام شد، چشم هایش سمت فرمی که روی میزش بود چرخید و پرسید: چرا فرم نظرسنجیتو پر نکردی؟
با بی حوصلگی نگاهش کردم یعنی ساعت هشت صبح مرا از سر میز صبحانه به دفترش کشانده بود که همین را بپرسد؟ قطعا نه! برای اینکه برود سر اصل مطلب، صریح و سریع پاسخ دادم: سواد ندارم.
نفسش را با تاسف بیرون داد و گفت: میخوای کلاسای سواد آموزی کانونو شرکت کنی؟
شانه بالا انداختم. گفت: مشاور گفت تو هیچکدوم از کارگاههای مهارت آموزی شرکت نمی کنی...بلاخره از اینجا بیرون رفتی باید یه کاری چیزی بلد باشی، البته پرونده اتو خوندم میدونم که خانواده نداری...
اخم هایم را درهم کشیدم و زیرلب گفتم: ده سال پیش داشتم...
خانم مدیر بی تفاوت سری تکان داد و گفت: در هر حال بعدا از اینجا میری پرورشگاه.
با خودم فکر کردم خب که چی، تو اصلا بگو از اینجا یکراست میروی جهنم بازهم بهتر از باتلاق کثافتی ست که تجربه کردم.
احساس کردم این حرفها را میزند که واکنشی از من ببیند اما من فقط به لب های باریکش خیره شده بودم تا جمله: "میتونی بری" از دهانش بیرون آمد. قامت استخوانی و بلندم را جمع کردم و از دفترش بیرون رفتم.*