8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرشب #دعای_فرج به نیت سلامتی و ظهور #امام_زمان و شفای همه ی مریض ها و گشایش در مشکلات پیش آمده..
یا فاطر بحق فاطمه(س) عجل لولیک الفرج🙏
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ #نماز_شب
👤حجت الاسلام کافی (ره)
🎥| #نمازشب برای چیست؟
هرشب به عشق #امام_زمان نمازشب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_هشتم
( اردلان روبه روم نشست )
اردلان: منو باش که میخواستم امشب سورپرایزت کنم نگو که خانم زودتر از من سوپرایزشو رو کرده...
- ببخش منو اردلان ،اگه میدونستم اینجوری میشه هیچ وقت نمیاومدم ...
اردلان: دیونه من به خاطر تو این مهمونیو گرفتم ،الان میگی ای کاش نمیومدی؟
خنده داره (به خاطر من؟ مامان که گفته بود جشن فارغ التحصیلیه،نمیفهمم چی میگه)
اردلان بلند شد و رفت سمت در ،روش به سمت در بود گفت: پاشو بیا پایین ،من به درک واسه پدر مادرت خوب نیست که اینجا باشی
اینقدر حالم بد بود فقط گریه کردم
بعد ده دقیقه که آروم شدم
چادر رنگیمو از کیفم بیرون اوردم
گذاشتم سرم
یه بسم الله گفتم و از اتاق رفتم بیرون
از پله ها پایین رفتم همه نگاها به سمتم بود ،آروم آروم رفتم کنار مامان نشستم
مامان: کجا بودی هانیه ؟
بابات هی سراغت و میگرفت...
- هیچی رفتم لباسمو عوض کردم
انگار یه تلوزیون بزرگ بودم که همه برو بر نگام میکردن اردلان با دیدن این صحنه ها رفت یه آهنگ شاد گذاشت و از روی بی میلی شروع کرد به رقصیدن و همه دختر پسرای فامیلم دورش کرده بودن من سرم پایین بود و ذکر میگفتم چه غلطی کردم گفتم میام....
یه دفعه دیدم یکی اومده کنارم وایستاده
سرمو بالا کردم الناز بود دختر داییم
الناز: سلام هانی جون ،نمیای وسط ؟
- سلام عزیزم نه مرسی
الناز: چرا اینقدر عوض شدی ،؟
بزار کنار این چادر چاق چولتو ...
- راهمو پیدا کردم الانم خیلی راحتم
الناز: عع راهتو به ما هم نشون بده شاید متحول شدیم...
-باید اول مثل من بمیری بعد خودت راه و پیدا میکنی بلند شدمو رفتم تو حیاط واقعن جو مهمونی برام سنگین بود
سرم درد گرفت با صدای آهنگاشون
رفتم کنار استخر روی تاب نشستم
یه ده دقیقه ای تو حیاط بودم که
اردلان با یه ظرف غذا اومد سمتم
چادرمو مرتب کردم
اردلان: میدونستم سختته بیای داخل واسه همین غذاتو اوردم اینجا...
- خیلی ممنونم
غذا رو ازش گرفتم
اردلان رفت لبه استخر نشست
اردلان: هانیه - بله
اردلان : یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
- اره بپرس
اردلان: تو که اینقدر تغییر کردی ،احساست به منم تغییر کرده،؟
فقط نگو که مثل حامد هستی برام که جوش میارم (خندم گرفت از حرفش آخه همینو میخواستم بگم)
- نمیدونم چی باید بگم ،هر کسی یه جایگاهی داره واسه خودش (اردلان بلند شد و اومد کنارم نشست،منم یه کم رفتم عقب تر ،اردلان خندش گرفت )
اردلان : نترس کاریت ندارم مگه قبلا کارت داشتم...
هانیه من امشب میخواستم توی جمع ازت خاستگاری کنم (واقعن قافلگیر شدم ،یعنی سوپرایزش این بود؟ احساس میکردم تمام بدنم داره آتیش میگیره)
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_نهم
اردلان: واااییی قیافشوو مثل لبو شدی دختر - نمیدونم چی باید بگم ،تو منو که اینجوری هستمو قبول کرد؟
اردلان: من میدونم که تو دختری نیستی که بخوای این پارچه سنگینو روی سرت همه جا بکشی ،بعد یه مدت خودت بر میگردی سر خونه اولت ( یه لبخندی زدمو) اشتباه میکنی پسر خاله ،من الان خودمو هیچ وقت ترک نمیکنم
این چیز سنگینی هم که میگی روی سرمه ،اسمش چادره و ارثیه حضرت زهراست ،تا هر موقعی که نفس میکشم این سرم باقی میمونه
( بلند شدمو رفتم سمت خونه که گفت:) جوابمو ندادی دختر خاله،ازدواج میکنی؟
- منو شما وقتی روی یه چادر به نتیجه ای نمیرسیم مطمئنن روی چیزای دیگه هم هیچ تفاهمی نداریم (چیزی نگفت،منم برگشتم تو خونه خاله راضیه اومد سمتم)
خاله راضیه: هانیه جا غذا خوردی؟
- بله خاله جون آقا اردلان آوردن بران ،دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود
با تعجب گفت: نوش جونت
منم رفتم توی اتاق چادرمو عوض کردم ،وسیله هامو برداشتم و رفتم پایین
همه در حال خدا حافظی کردن بودن
منم رفتم از خاله راضیه و امیر آقا خدا حافظی کردم رفتم بیرونبا دیدن بابا ترسیدم ،معلوم نبود چی شنید که اینقدر عصبانی بود سوار ماشین شدیم تا برسیم مامان فقط میگفت ،آبرمون رفت ،بابا هم هیچی نگفت ،انگار آرامش قبل طوفان بود رسیدیم خونه رفتم توی اتاقم
واییی که چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود
این چند ساعت مثل یه عمر گذشت
لباسمو عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت ،یه دفعه در اتاقم باز شد
بابا بود ،نشستم روی تخت...
- چیزی شده بابا جون
( بابا اومد روی تختم نشست )
بابا: از فردا دیگه حق چادر گذاشتن و نداری
- یعنی چی بابا، من کاره بدی کردم؟
بابا: میدونی چند تا از دوستام از تو واسه پسراشون خاستگاری کردن؟
میدونی الان همه شون پشیمون شدن؟
فقط واسه این چیزی که رو سرت گذاشتی...
- خوب بابا جون پشیمون شدن که شدن ،کسی که لیاقت چادرمو نداره همون بهتر که از اول بره
بابا: دختره دیونه میدونی اونا از چه خانواده ای بودن؟
داری آینده تو سیاه میکنی...
- بابا جون من اصلا قصد ازدواج ندارم ،به هیچ وجه هم چادرمو کنار نمیزارم
بابا بلند شد و رفت سمت کمدم چادرمو بیرون آورد
از جیبش یه فندک بیرون آورد میخواست چادرو آتیش بزنه ( منم چشم دوخته بودم به دستاش ،با آتیش کشیدن چادر ،انگار تمام وجودم آتیش گرفت...
یاد یه نوشته افتادم:
🍁چادرش سوخت ولی ازسرش نیافتاد🍁
دنیا روی سرم میچرخید و چشمام بسته شد.
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_دهم
بیهوش شده بودم وقتی چشمامو که باز کردم دیدم دور تا دورم یه عالم دستگاه به من وصله ICU بودم تمام تنم درد میکرد
یاد چادرم افتادمو شروع کردم به گریه کردن
یه پرستار اومد بالای سرم...
دختر با خودت چکار کردی چرا گریه میکنی، گریه برات خوب نیست !
بعد مجبور شد آرام بخش بریزه داخل سرمم که لااقل اینجوری آروم شم نمیدونستم چند ساعت گذشته بود چشممو باز کردم دیدم بابا کنارم روی صندلی نشسته بابا با دیدنم اومد سمتم
از داخل یه نایلکسی یه چادر آورد بیرون
بابا: ببخش هانیه جان ،نمیخواستم اینجوری بشه
( با دیدن چادر ،انگار تمام دردهای بدنم فراموشم شد ،چشمام پراز اشک شد )
بابا: الهی فدای اون چشمای قشنگت بشم ،دیگه هیچ وقت جلوتو نمیگیرم ،میتونی چادر بزاری (لبخندی زدم) مرسی بابا جون
دو روزی بیمارستان بستری بودم
این دو روزی کل فامیل اومدن ملاقات و من حوصله هیچ کدومشونو نداشتم و همیشه خودمو به خواب میزدم که زودتر برن
یه روز که مامان داشت برام میوه پوست میکند ،میخوردم در اتاق باز شد
اردلان بود ،روسریمو مرتب کردم
اردلان: سلام
مامان: سلام عزیزم خوبی ؟
- سلام
( مامان میوه رو ریز کرد گذاشت کنارم)
مامان : هانیه جان میوه ها رو بخور تا من برم بیرون یه کاری دارم بر میگردم
(میدونستم داره بهونه میاره )
- باشه مامان جان
مامان رفت و اردلان اومد کنارم گوشه تختم نشست خوبه بهش گفته بودم که دیگه نزدیکم نشه
اردلان : خوب شنیدم که یه شوک عصبی سخت بهت وارد شده ،علتش چی بود ؟
- یعنی تو نمیدونی؟
تو که از همه بهتر حال اون شبمو میفهمیدی اقای دکتر ؟
اردلان : حالا تیکه میندازی به ما ؟
باشه اشکالی نداره!
یه دفعه در اتاق باز شد واااااییی فاطمه بود ،یعنی از دیدن هیچ کس به اندازه فاطمه خوشحال نشدم
فاطمه : سلام ببخشید مزاحمتون شدم؟
- نه نه عزیزم بیا داخل ،پسر خالمم کم کم میخواست بره (اردلان یه نگاهی یه فاطمه کرد) بله میخواستم برم ،هانیه جان مواظب خودت باش...
- خیلی ممنونم که اومدین به خاله راضیه سلام برسونین
اردلان: چشم فعلن
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_یازدهم
با رفتن اردلان یه نفس راحتی کشیدم...
- واااییی فاطمه قربونت برم خوب موقعی اومده بودی ،داشتم سکته میکردم
فاطمه : چرا چی شده مگه
- عع اردلان بود دیگه ،پسر خالم
فاطمه : ععع شوخی نکن ،اصلا یادم رفته بود
دختر تو اینجا چیکار میکنی ! نکنه بازم میخواستی پر بکشی بری
(ماجرای شب مهمونی وبرگشتن به خونه و کاری که بابا انجام داد و واسه فاطمه تعریف کردم)
فاطمه: اصلا باورم نمیشه پدرت همچین کاری انجام داده باشه - مهم اینه که الان خودش رفته برام یه چادر خریده
فاطمه: خوبه دیگه یه چادر نو هم نصیبت شده
- آقا رضا رفت ؟
فاطمه: اره دیشب رفت
- انشاءالله که به سلامتی برگرده و برین سر خونه زندگیتون
فاطمه: انشاءالله...
- کی به تو خبر داد من اینجام
فاطمه : حالم خوب نبود ، زنگ زدم به گوشیت که با هم بریم گلزار ،که مادرت گوشی و برداشت گفت اینجایی
- الهی بمیرم ،واقعن سخته درکت میکنم
فاطمه: چه جوری درکم میکنی تو ،مگه شوهر داری نکنه زیر آبی میری تو
- دیونه
فاطمه: کی مرخص میشی؟
- احتمالن فردا ،پوسیدم اینجا
فاطمه : اره دیگه تویی که یه جا بند نمیشی باید بپوسی،من برم تو که گلزار بیا نیستی تنها برم شاید حالم بهتر بشه
- برو عزیزم ،مواظب خودت باش
فاطمه : تو هم مواظی خودت باش خدا نگهدار.
فرداش دکتر اومد معاینه ام کرده و مرخصم کرد رفتیم خونه در اتاقمو باز کردم ،همه چی مرتب بود مامان همه چیزو تمیز کرده بود حتی بوی اتیش چادرم هم حس نمیکردم
دراز کشیدم روی تختم ،خدا رو شکر کردم به خاطر اینکه بابام خودش رفت برام چادر خرید
اینقدر خسته بودم که خوابم برد ،با صدای اذان صبح گوشیم بیدار شدم
رفتم وضو گرفتم و اومدم سجادمو پهن کردم
چقدر دلم براتون تنگ شده بود ،چه طور میتونم دل از شما بکنم ،چه طور میتونم دل از این ارامشی که الان دارن بکنم
نمازمو خوندم و قرآن و باز کردم و سوره یس و خوندم حالم خیلی بهتر شد
بلند شدم کیفمو برداشتم ،کتابامو گذاشتم داخل کیف رفتم پایین ،مامان هنوز بیدار نشده بود
رفتم تو آشپز خونه چایی آماده کردم ،میز صبحانه رو آماده کردم
مامان: هانیه! کی بیدار شدی - سلام مامان جون ،بعد نماز خوابم نبرد
مامان : قربونت برم ،تو خودت که حال نداری
- نه مامان چون اتفاقن حالم خیلی خوبه
بشینین براتون چایی بریزم
مامان: دستت درد نکنه دختر گلم
بعد ده دقیقه بابا هم اومد...
- سلام بابا جون صبح بخیر
بابا: سلام بابا
مامان: بیا احمد اقا ببین دخترت چه کرده ،الان دیگه وقت شوهر کردنشه
بابا: دستش درد نکنه....
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_دوازدهم
بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدمو کیفمو برداشتم ،چادرمم سرم کردم رفتم پایین
بابا: هانیه جان بهتر نیست یه کم بیشتر استراحت کنی؟
- نه بابا جون ،خیلی بهترم ،الانم خیلی از درسام عقب افتادم
بابا: باشه پس مواظب خودت باش
- چشم
مامان: بیا مادر این لقمه رو همرات داشته باش - دستتون درد نکنه
رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم ،یه دفعه یه دستی نشست روی شونم از ترس جیغ کشیدم
رومو برگردوندم فاطمه بود
- دختره دیونه نمیگی سکته کنم
فاطمه : سلااام...
وااا مگه عزرائیلم که اینجوری پس افتادی
- دیگه اینکارو نکنیااا دوست ندارم
فاطمه : اووو باشه ،اینجا چیکار میکنی مگه مریض نیستی؟
- خوبم خدا روشکر ،از درسا عقب افتادم میترسم حذف شم کلاسارو
فاطمه: نترس بابا، این زبونی که تو داری ،مخ استادا رو میزنی
- ععع داشتیییم مثل اینکه آقا رضا زنگ زده که جنابعالی شنگولین
فاطمه: اره
- پس بگو ، خوب بود حالش؟
داعشیا رو نیست و نابود کرد؟
فاطمه: زیاد حرف نزدیم ،فقط گفت حالش خوبه - خا همینم از سرت زیاده ..
فاطمه: داشتیییم
- این به اون در
فاطمه: بریم کلاسامون شروع میشه
بعد کلاست بمون میرسونمت - عششقییی تو ،باشه ،فعلن ( من دانشجوی رشته گرافیکم ،کلاسم با فاطمه یکی نیست ولی روزای کلاسمونو مثل هم برداشتین که با هم باشیم بیشتر،با اینکه چند ماه از چادری شدنم میگذره ولی بچه های کلاس یه جور دیگه ای نگام میکنن منم زیاد باهاشون حرف نمیزنم )
کلاس که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر فاطمه شدم تا بیاد
فاطمه هم نیم ساعت بعد اومد داخل کافه - خسته نباشی بانو
فاطمه: درمونده نباشی گلم
بریم؟ - چیزی نمیخوری؟
فاطمه: نه گرسنه ام نیست
رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم و از دانشگاه رفتین بیرون یه دفعه یه ماشین شاسی بلند اومد جلومون
فاطمه: آقا این چه کاریه ؟
یه دفعه دیدم از داخل ماشین اردلان پیاده شد
یه تک کت مشکی با بلوز سفید و شلوار مشکی
فاطمه: این اینجا چیکار میکنه؟
- نمیدونم
اردلان اومد سمتم،شیشه رو پایین آوردم
اردلان: سلام
- سلام ،اینجا چیکار میکنی ؟
اردلان: میخواستم باهات حرف بزنم
- چه حرفی؟ من حرفامو زدم قبلن
( اردلال در ماشینو باز کرد):
تو حرفاتو زدی من حرفام مونده هنوز
بیا بریم ،خودم میرسونمت خونه یه نگاهی به فاطمه کردم ،از چشمام ترسمو میدید
فاطمه: برو هانیه جان ،مواظب خودت باش
از ماشین پیاده شدم و سوار ماشین اردلان شدم توی راه چیزی نگفتیم ،رسیدیم به یه رستوران وارد رستوران شدیم ،خیلی شیک بود....