📚 #برشی_از_کتاب
اگر من به علت اینکه نمیتوانم روی پای خود بایستم به کسی بستگی پیدا کنم، آن شخص ممکن است یک نجاتدهندهی زندگی باشد، ولی رابطهی من و او رابطهی عاشقانه نیست.
گرچه ممکن است این مطلب ظاهرا متناقض جلوه کند.
حقیقت آن است که توانایی تنها ماندن لازمهی توانایی دوست داشتن است.
📘 #هنر_عشق_ورزیدن
✍🏻 #اریک_فروم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
@BookTopجوان خام.pdf
5.2M
📥 #دانلود_کتاب
📔 جوان خام
🖌نویسنده: فیودور داستایوفسکی
📝 مترجم: رضا رضایی
#رمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
آیین زندگی (اخلاق کاربردی) .pdf
20.61M
📥 #دانلود_کتاب
📔 آیین زندگی؛ اخلاق کاربردی
🖌نویسنده: احمد حسین شریفی
#سبک_زندگی
#پایان_مماشات
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
adat-bad.pdf
3.45M
📥 #دانلود_کتاب
📔 چگونه از اسارت عادات بد رهایی یابیم؟
🖌نویسنده: رضا فریدون نژاد
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
بررسی_رابطه_بازی_های_رایانه_ای_خشن.pdf
916.9K
📥 #دانلود_مقاله
📔 بررسی رابطه بازیهای رایانهای خشن بر پرخاشگری دانشآموزان
#روانشناسی
#پایان_نامه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
2.pdf
870.9K
📥 #دانلود_مقاله
📔 اثربخشی رویکرد تلفیقی زوج درمانی
🖌نویسنده: فیضاله پورسردار
#زوج_درمانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
202030_821221866.pdf
1.72M
📥 #دانلود_کتاب
📔 فرزندآوری در سبک زندگی اسلامی
🖌نویسنده: مسلم شوبکلائی
#فرزندآوری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ایمان عاریهای.mp3
7.35M
●━━━━━━─────── ⇆
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
🎧 گـوش ڪنیــد ♬
📼 #تلنگر
🎙استاد محمد شجاعی
💥اهل ایمان دو دستهاند:
ایمان عاریهای
ایمان حقیقی و وجودی!
خیلیها فکر میکنند جزو دسته دومند،
اما واقعاً، اهالیِ دسته اولند!
معیار سادهای برای سنجش ایمان هست!
ما از کدام دستهایم؟
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #پنجم
صدای تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم.
حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم…
هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید.
بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم: نازنین!
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است.
به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند.
ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت:
-منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!
او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم: اینجا کجاس؟
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد:
-مجبور شدم بیارمت اینجا!
صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد:
-نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد:
-اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!
و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد:
- تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد مخالفت با بشار اسد شده!
و او با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم:
-تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟
با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق بهجانب بهانه آورد:
-هسته اولیه انقلاب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!
و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم:
-این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم:
-کجا میری سعد؟
کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت:
-میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!
و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5884263078517804471.mp3
7.88M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
فـــریاد مهــــتابــ
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت نهم / فصل هشتم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
📽 #کلیپ_تصویری
🚫 مرگ قطعی همه ما!
🎞 این داستان فرق میکنه! به کجا قراره بریم؟!
🎙 علیرضا پناهیان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
article-1-1073-fa.pdf
613.5K
📥 #دانلود_مقاله
📔 مقایسه سبکهای هویتی، خودنظارتی و ترس از موفقیت
🖌نویسنده: اسماعیل صدری
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
بررسی_تأثیر_اعتیاد_به_اینترنت_بر.pdf
2.41M
📥 #دانلود_پایاننامه
📔 بررسی تاثیر اعتیاد به اینترنت بر آسیبهای اجتماعی در دانش آموزان دختر
🖌نویسنده: سیده زهرا کلامی
#اعتیاد
#علوم_اجتماعی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
حقوق جزای اختصاصی ۲.pdf
376K
📥 #دانلود_جزوه
📔 جزوه حقوق جزای اختصاصی1⃣
🖌نویسنده: دانشگاه پیام نور
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
حثوق جزای اختصاصی ۳.pdf
467.1K
📥 #دانلود_جزوه
📔 جزوه حقوق جزای اختصاصی2⃣
🖌نویسنده: دانشگاه پیام نور
#حقوقی
#پایان_مماشات
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
jaza-ekhtesasi1.pdf
292.8K
📥 #دانلود_جزوه
📔 جزوه حقوق جزای اختصاصی3⃣
🖌نویسنده: دانشگاه پیام نور
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
انگیزش و هیجان.pdf
23.1M
📥 #دانلود_کتاب
📔 روانشناسی انگیزش و هیجان
🖌نویسنده: محمدصادق شجاعی
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🕰 #یک_دقیقه_مطالعه
خودت را بیاجازه کشف کن!
باید چیزی درون تو باشد که دیگران، جز خودت نداشته باشند!
چیزی که تنها تو داری...
ایمان داشته باش وجود دارد...
اگر پیدایش نمیکنی تقصیر توست!
شاید آنقدر از خودت دور شدهای و دست به تقلید زدهای که درونت را گم کردهای...!
خودت را کشف کن!
آلیس باش!
درون تو سرزمین عجایبیست که نیاز به کشف دارد...
اما تو همیشه درگیر دنیای بیرونت هستی، همهاش میخواهی دیگران را کشف کنی، نیتشان را بفهمی، اصلا بفهمی خوبند یا بد!
خودت را پیدا کن!
آن قدر خود جذابی درون هر انسان هست که اگر کشفش کند آن را به هیچ قیمتی نمی فروشد...
خودت را با نيروی مثبت كشف كن!
تو بهترين هستی!
📕 آدم خوبه زندگی خودت باش
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #ششم
از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید:
-برای کی جاسوسی میکنی ایرانی؟
دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند:
-زینب!
احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد:
-زینب!
قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید:
-این رافضی واسه ایرانیها جاسوسی میکنه!
با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید:
-کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟
و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که:
-خون این رافضی حلال است!
از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد:
هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو فتوا بدی!
سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد
و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :
-شما ایرانی هستید؟
زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد:
من اینجام، نترسید!
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید:
-چی میخوای؟
در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد:
چه غلطی میکنی اینجا؟
پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید:
-بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند:
وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!
سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم:
-همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره…
و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد:
-باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد:
-من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟
و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناهمان داد:
-من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم!
هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!
از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم!
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5884263078517804472.mp3
4.77M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
فـــریاد مهــــتابــ
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت دهم / فصل نهم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅
#سخن_بزرگان
🔘 مال حرام تا آبروی آدم را نبرد انسان را رها نمیکند!
هرگز خیال نکنیم حرفی که زدیم،
مال حرامی که گرفتیم و یا آبرویی کسی را بردیم،
گذشته ؛ خیر! چیزی نمیگذرد!
هر کاری که کردیم بالاخره ثمر آن را می بینیم مگر اینکه با توبه آن را ترمیم کنیم.
🍃چون نظام عالم طبیعت،
جای تغییر و تبدیل است.
شما ببینید بد بوترین کود وقتی تحت تدبیر کشاورز قرار بگیرد،
میشود گل یاس یا میشود سیب و گلابی.
🍃اینجا جای تبدیل و تغییر است.
کار توبه ، اِنابه و توجه همین است ؛
«إِذَا مَاتَ ابْنُ آدَمَ انْقَطَعَ عَمَلُهُ»
اما تا زندهایم جای تغییر و تبدیل است.
🗣🎤حضرت آیتالله جوادی آملی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
پرش - لئو تولستوی.pdf
1.14M
📥 #دانلود_کتاب
📔 مجموعه قصه پرش
🖌نویسنده: لئون تولستوی
📝 مترجم: مهدی فرزان یار
#رمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
حقوق_بين_الملل_خصوصي_1_تابعيت،_اقامتگ.pdf
2.06M
📥 #دانلود_کتاب
📔 حقوق بین الملل خصوصی1⃣
🖌نویسنده: دکتر حسین آل کجباف
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈