eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
17.7هزار دنبال‌کننده
226 عکس
93 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دختر اسنپی💚👱‍♀️
❌❌❌ سلام خدمت عزیزانم دوستان گلاویژ تو وی آی پی دیگه تموم شده 😍😍 ۶ ۷ ماه مونده هنوز تو کانال اصلی تموم بشه کسانی که مایل هستن برای شرکت در وی آی پی زود اقدام کنن تا پاکش نکردم😍😍😌😌 قیمت vip برای شما عزیزان ۲۱ تومان شده است کسانی که مایل هستند فیش واریزی را به آیدی زیر بفرستند @bonyane_marsus 5859831141077494 مهدی محمد علی زاده نکته مهم: ۱) راجع به پارت گذاری از ایشان سوال نپرسید چون فقط ادمین وی ای پی هستند و پارت گذاری ربطی به ایشان ندارد ❌❌🌱🌱🌱 رمان آنلاین رئیس مغرور قلبم👇👇👇 روزانه ۲ پارت https://eitaa.com/tabasome_mehr/3 رمان آنلاین از 👇👇👇 روزانه ۲ پارت https://eitaa.com/tabasome_mehr/2191 ❌❌🌱🌱🌱
❌❌❌ سلام خدمت عزیزانم دوستان گلاویژ تو وی آی پی دیگه تموم شده 😍😍 ۶ ۷ ماه مونده هنوز تو کانال اصلی تموم بشه کسانی که مایل هستن برای شرکت در وی آی پی زود اقدام کنن تا پاکش نکردم😍😍😌😌 قیمت vip برای شما عزیزان ۲۱ تومان شده است کسانی که مایل هستند فیش واریزی را به آیدی زیر بفرستند @bonyane_marsus 5859831141077494 مهدی محمد علی زاده نکته مهم: ۱) راجع به پارت گذاری از ایشان سوال نپرسید چون فقط ادمین وی ای پی هستند و پارت گذاری ربطی به ایشان ندارد ❌❌🌱🌱🌱 رمان آنلاین رئیس مغرور قلبم👇👇👇 روزانه ۲ پارت https://eitaa.com/tabasome_mehr/3 رمان آنلاین از 👇👇👇 روزانه ۲ پارت https://eitaa.com/tabasome_mehr/2191 ❌❌🌱🌱🌱
وقتی چشم هامو بازکردم ساعت دو ظهربود.. بادیدن ساعت شوک زده مثل فنر توجام نشستم! _وای خواب موندم.. چرا کسی بیدارم نکرد.. این حرف رو باخودم و آهسته زده بودم اما صدای مامان یه کم اونطرف تر جواب داد: _وقتی تا صبح هِروکِر میکنین و صبح تازه تصمیم میگیرین که بخوابین بایدم خواب بمونید! ترسیده به مامان که روی تخت سارگل نشسته بود و داشت موهای سارگل رو نازمیکرد نگاه کردم.. آب دهنموبا صدا قورت دادم وسلام کردم.. _علیک سلام.. بعدازظهرت بخیر خانوم..! یعنی مامان فهمیده بود؟ ازکجا میدونست صبح خوابیدم؟ نکنه بیدار بوده؟ نکنه متوجه بیرون رفتنم و آرش شده باشه؟ باترس به سارگل که بی استرس به نظر میرسید نگاه کردم.. این چرا اینقدر ریلکسه؟ اگه مامان فهمیده باشه نباید سارگل اینقدر آروم می بود.. موهامو پشت گوشم زدم و باترسی که کنترل کردم تا از صدام نزنه بیرون گفتم: _ظهربخیر.. ازکجا فهمیدی صبح خوابیدم؟ بیدار بودی؟ سارگل باچشم وابرو اشاره ای کرد که معنیش رو نفهمیدم.. _از اونجایی که سارگل هم تازه بیدار شده.. همزمان سارگل هم توحرف مامان اومد وگفت: _مگه مامان مثل من وتو بیکاره تا صبح بیدار بمونه؟ من بهش گفتم دیگه.. ازکجا میخواد بفهمه!
باحرف سارگل خیالم راحت شدو نفس ‌آسوده ای کشیدم... _آهان آره راست میگی.. خودمم نمیدونم چی دارم میگم.. انگار هنوز کامل بیدارنشدم.. گیج میزنم.. مامان_ برو یه کم آب به سر و روت بزن منم ناهارت رو واست گرم کنم.. باشنیدن کلمه ی ناهار مغزم جرقه زد.. قرار بود ناهار رو با آرش بخوریم.. _من.. من دیرم شده مامان.. دستت دردنکنه.. فکرنمیکنم برسم ناهار بخورم! _دیر واسه چی؟ کجا میخوای بری مگه؟ نگاهی به سارگل انداختم انتظار داشتم یه چیزی بگه و به دادم برسه اما انگار اونم مثل من حرفاش ته کشیده بود! یه کم فکرکردم چیزی به ذهنم نرسید.. توی همون چند ثانیه تصمیم گرفتم با بهونه ی دستشویی رفتن یه کم زمان بخرم تا بتونم فکری کنم و بهونه ای سرهم کنم.. _میگم بهت قربونت برم صبرکن برم دستشویی میام بهت میگم مثانه ام داره میترکه! منتظر هیچ حرفی نشدم فورا پریدم توی سرویس بهداشتی.. حالا چیکار کنم؟ بهشون چی بگم؟ هنوز چهار روز نشده که گفتم دیگه نمیخوام اونجا کارکنم و دنبال کار جدید میگردم! الان چطوری بگم میخوام برگردم توی همون خونه؟؟؟!!!
ازاونجایی که خودمم به ثابت موندن تصمیمم مطمئن نبودم به مامان اینا گفته بودم با استعفام موافقت نکردن اما نه.. فکرنمیکنم این دلیل موجهی واسه برگشتم باشه! میترسیدم بگم قبول نکردن و مجبورم برگردم بابا عصبی بشه خودش بره باهاشون طرف بشه! میدونستم بابا به اینکه کسی بچه هاشو مجبور به کاری کنه خیلی حساسه و ممکنه این حرفم به ضررخودم تموم بشه! ای خدا حالا چیکار کنم؟ چه خاکی توسرم کنم؟ یکی نیست بگه دختره ی احمق تو که ثبات اخلاقی و شخصیتی نداری غلط میکنی این چرت و پرت هارو میگی! میمردی اگه همون میگفتی اومدم مرخصی؟ داشتم توی توالت باخودم کلنجار میرفتم ونمیدونم چقدر طول کشیده بود که پیگیرم شده بودن‌! سارگل تقه ای به در زد و گفت: _آجی؟ زنده ای؟ _مرگ بدتراز مردن توی دستشویی سراغ نداشتی؟ خندید وگفت: _چه بدونم دیدم خبری ازت نیست گفتم شاید اون تو خفه شدی! صورتم رو شستم واومدم بیرون.. روبه سارگل کردم و با حرص ساختگی گفتم: _تو دستشویی هم ازدست تو آرامش ندارم من؟ _هیچ کجا از ‌دست سارگل درامان نیستی هیچ جا... بابا_ به به.. ببین کی بیدارشده! ساعت خواب دختربابا! _سلام باباجونم.. حالا یه روز دیربیدارشدما.. هی به روم بیارین..!
باباخندید و درحالی که به طرف آشپزخونه میرفت گفت: _اشکال نداره که بابا.. من حرفی ندارم اصلا تو ساعت چهار بیدارشو خوبه؟ _عالیییی! _چایی میخوری واست بریزم؟ _مرسی قربونت.. خودم میام میریزم... سارگل با تشر وصدای بلند گفت: _چی چی رو میام میریزم؟ ساعت رونگاه کردی؟ میخوای چایی هم بخوری؟ باگیجی به سارگل نگاه کردم و نامحسوس سری به نشونه ی نفهمیدن تکون دادم... دوباره بدون اینکه بذاره من حرف بزنم ادامه داد: _واقعا میخوای زن بیچاره رو با اون حالش توی بیمارستان تنها بذاری؟ خوبه خودت میگی کسی رو نداره ها... حالا نوبت بابا بود که مثل من گیج بشه و به سارگل نگاه کنه! مامان_ توکاریت نباشه سارگل خودش تصمیم میگیره دخالت نکن.. بابا_ چی شده؟ زن کیه؟ تصمیم چی؟ سارگل_ وای بابا دخترت دلش از سنگ شده بخدا من شک دارم این همون سارای خودمون باشه! مگه نمیدونی آمنه، زن پندار بیمارستانه؟ _خب آره میدونم! خداشفاش بده چه ربطی به سارا داره؟ _ربط داره قربونت برم سارا پرستار اون خانومه و تو شرایط بدی تصمیم به استعفا گرفته
باباخندید و درحالی که به طرف آشپزخونه میرفت گفت: _اشکال نداره که بابا.. من حرفی ندارم اصلا تو ساعت چهار بیدارشو خوبه؟ _عالیییی! _چایی میخوری واست بریزم؟ _مرسی قربونت.. خودم میام میریزم... سارگل با تشر وصدای بلند گفت: _چی چی رو میام میریزم؟ ساعت رونگاه کردی؟ میخوای چایی هم بخوری؟ باگیجی به سارگل نگاه کردم و نامحسوس سری به نشونه ی نفهمیدن تکون دادم... دوباره بدون اینکه بذاره من حرف بزنم ادامه داد: _واقعا میخوای زن بیچاره رو با اون حالش توی بیمارستان تنها بذاری؟ خوبه خودت میگی کسی رو نداره ها... حالا نوبت بابا بود که مثل من گیج بشه و به سارگل نگاه کنه! مامان_ توکاریت نباشه سارگل خودش تصمیم میگیره دخالت نکن.. بابا_ چی شده؟ زن کیه؟ تصمیم چی؟ سارگل_ وای بابا دخترت دلش از سنگ شده بخدا من شک دارم این همون سارای خودمون باشه! مگه نمیدونی آمنه، زن پندار بیمارستانه؟ _خب آره میدونم! خداشفاش بده چه ربطی به سارا داره؟ _ربط داره قربونت برم سارا پرستار اون خانومه و تو شرایط بدی تصمیم به استعفا گرفته
بابا_ شرایطش مهم نیست.. مهم تصمیمیه که گرفته شده.. این همه پرستار وآدم بیکار تواین شهر ریخته مطمئن باش تاحالا جایگزین پیدا کردن و تمومم شده! آب دهنموبا صدا قورت دادم و اومدم بگم پیدا نشده که مامان گفت: _انگار پیدا نکردن مرده صبح زود زنگ زده خواهش و تمنا که فعلا تا پرستار مورد اعتماد پیدامیکنن برگرده سرکارش! باخوشحالی و چشم های گرد شده به سارگل نگاه کردم.. ازاین همه زرنگی و هوش بالاش واقعا هنگ کرده بودم... دلم میخواست بپرم و یک عالمه ماچش کنم اما باحرف بابا بادم خوابید و آه ازنهادم بلندشد.. _مرده غلط کرده.. معلوم نیست دختره رو چیکارش کردن که تواین شرایط گذاشته اومده.. روبه من کرد وادامه داد: _دفعه بعدی زنگ زد گوشی رو بده خودم جوابشو میدم.. باشه؟ _آخه.. خب.. آخه زشته بابا.. اونا که به من بدی نکردن.. من بامستخدم خونشون مشکل دارم نه خودشون! _یعنی چی؟ یعنی میخوای بازم بگردی؟ _خب.. نمیدونم.. زنه بیچاره گناه داره... _من گناه ندارم؟ گناه من چیه که باید افسردگی و غصه های دخترم رو ببینم؟ ازوقتی اومدی یا تو لاک خودتی یا چشمات بخاطر گریه ی یواشکی سرخه! اینکه من به روت نمیارم دلیل نمیشه که نمی بینم یا نمیفهمم! _اشتباه میکنی قربونت برم بخدا من اصلا بخاطر اون ها ناراحت نبودم ویا غصه نخوردم‌!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#377 بابا_ شرایطش مهم نیست.. مهم تصمیمیه که گرفته شده.. این همه پرستار وآدم بیکار تواین شهر ریخته م
اومد نزدیکم و توی فاصله کم از صورتم دستش رو تکون داد وبا اطمینان گفت: _من این نگاه هارو خوب میشناسم.. خوب میدونم چه وقتایی خوشحاله چه وقتایی ناراحت.. خجالت زده نگاهموازش دزدیدم وگفتم: _باورکن بابا جون من از اون خانواده هیچ بدی ندیدم تابحال ازگل نازکتر به من نگفتن.. بخدا دارم راستشو میگم.. اما اگه شما اجازه ندی من حتی نفس هم نمیکشم، سرکار رفتن که چیزی نیست! _من نگفتم سرکار نری و مانعت هم نشدم.. حرفم اینه جایی که ناراحتت میکنن کار نکن دخترم.. زندگی کوتاهه.. پول ارزش اینکه زندگیتو باحال خراب وناراحتی سپری کنی رو نداره! _البته که همینطوره.. من هرگز نمیخواستم کسی رو از نون خوردن بندازم اما فکرمیکنم اون دختره رو اخراجش کردن ومیدونم دیگه اونجا کار نمیکنه که حرصم رو دربیاره وگرنه میلیاردی هم حقوق میدادن به اون خونه برنمیگشتم! _یعنی بخاطر تو اون دختر رو اخراجش کردن؟ _نه نه.. اصلا وابدا.. بخدامن هیچ نقشی نداشتم وحتی هنوزم بهشون نگفتم دلیل استعفام اون بوده.. انگارخودش یه گندی زده که اخراج شده! _امیدوارم همینطور باشه که تومیگی! چون اگه غیرازباشه واسه خودت آه ونفرین خریدی! _هرگز باباجونم.. قسم میخورم که هیچ ربطی به من نداشته! _خیلی خب.. برو.. فقط خیلی مواظب باش چون اگه تکرار بشه هیچ جوره نمیذارم برگردی و واسم مهم نیست بهشون بدهکاریم یانه! به هیچ وجه نمیذارم برگردی! _چشم.. ممنونم بابایی..
ساعت چهار بعدازظهر بود که با مامان اینا خداحافظی کردم و ازخونه اومدم بیرون.. دلم میخواست یه کم پیاده روی کنم واسه همونم بیخیال اتوبان شدم و از کوچه پشت راهی شدم.. هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که یه ماشین باسرعت زیاد اومد طرفم و سرعت بیش ازحدش رو ازپشت سرم بدون اینکه برگردم متوجه شدم.. ترسیده اومدم خودمو بکشم کنار که پچید جلوم وزد روی ترمز.. باترس جیغ خفه ای کشیدم و چشم هامو بستم.. منتظر مرگم شدم که دیدم خبری نیست.. چشم هامو باز کردم و بادیدن ماشین آرش شوکه شدم.. ازماشین اومد پایین وبه طرفم اومد.. _آرش؟؟؟ اینجا چیکار میکنی؟ این چه کاریه؟ تو کوچه هستیم اگه بابام تورو ببینه... اومد جلوتر و بااخم و دلخوری گفت: _میشه بفهمم گوشی خانوم چرا خاموشه؟ ترسیده نگاهی به خونمون انداختم و گفتم: _شارژش تموم شده آرش توروخدا برو من آبرو دارم.. _امروز قرارمون چی بود؟ کجا داشتی میرفتی؟ عصبی نگاهش کردم و بدون اینکه جوابش رو بدم باحرص و قدم های بلند از کوچه زدم بیرون پسره ی گاو.. نفهم.. یه ذره عقل تواون کله ی پوکش نیست.. یه ذره به فکر آبروی من نیست! داشتم همینطور به آرش فحش میدادم و تندتند راه میرفتم که دوباره ماشینش اومد کنارم.. شیشه روپایین کشید و گفت: _بیا سوارشو.. _نمیام.. خیلی گاوی آرش به خدا گاو بیشتر از تو شعور داره! _بی ادبی نکن بچه.. سوار شو بهت میگم.. یکی ببینه فکر میکنه مزاحمت شدم شر درست نکن! بخاطر حرف آرش نه.. بخاطر آبرو ریزی مجبورشدم به حرفش گوش کنم وگرنه حقش بود تا خونشون دنبالم کنه ماشین رو دور زدم و سوارشدم.. همین که در رو بستم پاشو گذاشت روی گاز و ماشین باسرعت کنده شد!
_میشه بگی این کارهات چه معنی داره؟ واسه چی اومدی اینجا؟ واقعا درک کردن شرایط من اونقدر سخت و غیرقابل فهمه واست؟ _درست حرف بزن ببینم.. حواسم بود پسر بچه تازه کار که نیستم خرابکاری کنم وبیگدار به آب بزنم! _آقای عاقل و حرفه ای.. اگه بابام بود و تورو میدید چی؟ _اولا بابات نبود که اومدم جلو وگرنه نمیومدم.. دوما وقتی ارتباطی رو قطع میکنی من باید تورو پیدات کنم؟ ‌_مگه گم شدم که پیدام کنی؟ گوشیم شارژ باتریش خالی شده خاموش شده راه ارتباطی رو عمدا قطع نکردم که! _همیشه همینطوری سر قولات میمونی؟ قرار بود چیکارکنی؟ صداش تودماغی بود و صورتش اونقدر رنگ پریده بود که انگار هیچوقت خون توش نبوده! کامل به طرفش برگشتم ودقیق تر نگاهش کردم.. _همون دیگه.. شش ماهه به دنیا اومدی اگه یه کم صبر میکردی داشتم میومدم پیش تو! نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: _الان داشتی میومدی پیش من؟ پس چمدون ولباس هات کجاست؟ _مگه باخودم لباس آوردم که بخوام برشون گردونم! اتاق وکمد لباس هامو یه چک میکردی باهوش! _از این عادت هاندارم.. حتی پامو توی اتاقت نذاشتم.. _مشکل خودته..! بادلخوری نگاه کوتاهی بهم انداخت و دوباره به خیابون چشم دوخت!
_عجبا.. الان دست پیش گرفتی که پس نیوفتی؟! _یعنی چی؟ _یعنی یه کم آروم تر برو سرعتت زیاده.. بجای اینکه من قهرکنم تو قهر کردی؟ تک سرفه ای کرد وگفت: _تو دهات شما یه نفر نگران بشه و بیاد طرف رو ببینه که از نگرانی بیرون بیاد، باهاش قهر میکنید؟ _نخیر اما تو دهات ما یه نفر رو دوبار باکسی ببینن فورا واسش حرف درمیارن.. تو دهات ما دخترا از باباهاشون حساب میبرن و ساعت ها خواهش وتمنا میکنن که اجازه بدن برگرده سرکارش! بازم سرفه کرد و باحالت قهر پشت چشمی نازک کرد و دیگه چیزی نگفت.. _سرما خوردی؟ _بامن حرف نزن.. _وا؟ خب اگه قهری چرا ‌سوارم کردی؟ _بامن حرف نزن.... خنده ام گرفته بود.. این پسر فقط هیکلش بزرگ شده و قد کشیده وگرنه از بچه ی ۳ساله هم بچه تربود! دیدم داره مسیر خونه شون رو میره که با بدجنسی گفتم: _کجا میری؟ من خونه شما نمیاما.. اومدم ببینمت که دیدم وتموم.. همین بغل مغلا پیاده ام کن! بدون حرف فقط نگاهشو به خیابون دوخته بود! انگار واقعا ناراحتش کرده بودم.. خب حقش بود اگه باهاش برخورد نمیکردم دوباره میخواست کارش رو تکرار کنه و مطمئما همین تکرارها باعث فهمیدن بابا و جدایی خودمون می شد
_خیلی خب معذرت میخوام.. یه کم تند رفتم.. اما توهم دیگه از این کارها نکن خطرناکه.. اتفاق یک بار میوفته عزیزم.. اگه بابام از این موضوع بویی ببره واکنش های بعدش اصلا خوب نیست بهترینش میتونه این باشه که دیگه هیچوقت نذاره بیام توی اون خونه! دلم نمیخواد هیچ چیز ازهم جدامون کنه! بازم حرف نزد.. دیگه داشت کلافه ام میکرد.. _اگه میدونستی واسه اینکه بیام اونجا و پیش توباشم چقدر التماس کردم، هیچوقت باهام قهر نمیکردی! _قهر چیه؟ مگه بچه ام قهر کنم! _پس چرا خودتو واسم گرفتی؟ من دلم نازکه ها.. زود میشکنه! دوباره نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: _دفعه آخرت باشه بی ادبی میکنیااا... خوب میدونستم چقدر از بی ادبی بدش میاد و چقدر روی این موضوع حساسه! _باشه معذرت میخوام.. دیگه تکرار نمیشه..! آشتی؟ سری به نشونه ی تایید تکون داد و بازهم سرفه... توی صندلیم خم شدم ودستمو روی پیشونیش گذاشتم که ببینم تب داره یانه باحس کردن داغی پیشونیش ترسیده دستمو روی گونه اش کشیدم.. مثل آتیش بود.. _هیعع! خاک به سرم سرما خوردی که.. _نه بابا سرما کدومه.. _سرما کدومه؟ داری توی تب میسوزی صورتت اونقدر رنگ پریده اس داد میزنه که مریضی!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#382 _خیلی خب معذرت میخوام.. یه کم تند رفتم.. اما توهم دیگه از این کارها نکن خطرناکه.. اتفاق یک بار
بی خیال شونه ای بالا انداخت وگفت؛ _حالم که خوبه.. صورتمم شاید بخاطر عصبانیته! _سرفه هات چی؟ اونم عصبیه؟ تغییر مسیربده میریم دکتر! دستمو گرفت و روشو بوسه ای زد وگفت: _نگران نباش عشقم بخدا من حالم خوبه.. کسرخواب دارم یه کم بخوابم اوکی میشه! دستم توی دستش آتش بود و مطمئن بودم سرما خورده اما دیگه چیزی نگفتم _ناهار خوردی؟ سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم وگفتم: _نخوردم.. فکرمیکردم قراره باهم بخوریم.. _اون واسه ظهر بود اما منم چیزی نخوردم موافقی جیگر بخوریم؟ _موافقم به شرطی که جاشو من بگم نگاهی بهم انداخت وباحالت بامزه ای گفت؛ _نه بابا؟ جیگرکی شناسم بودی و رو نمیکردی؟ _بله..پس چی.. دستم کم گرفتیا.. باخنده دنده رو عوض کرد وگفت: _من غلط بکنم دختر جماعت رو دست کم بگیرم..! _ممنونم که به دخترها احترام میذاری اما فکرکنم لازم باشه یه حرفایی رو درغالب تذکر بهت بگم! _تذکر؟ این دیگه ازکجا دراومد؟ _اول بپیچ توی خیابون سمت راست بهت میگم... توی همون خیابونی که گفتم پیچید و گفت؛ _انگار پاتوق جفتمون یکیه.. _چطور؟ _جیگرکی (...) میخوای بریم؟ _آره! میشناسی اونجا رو؟ _از مشتری های پایه ثابتش به حساب میام! _چه خوب.. من خیلی وقته نرفتم اما واسه جیگر بجز اینجا هیچ جا نمیرم! _هوم.. خوبه.. ذائقه مون بهم میخوره!
رسیدیم جیگرکی و ازشانسم تموم شده بود واومدیم برگردیم که صاحب اصلی مغازه که معروف به دایی بود رسید و آرش رو شناخت.. بعداز سلام واحوال پرسی گفت: _خوش اومدی پسرم.. چرا اینقدر دیر؟ _ ممنون.. آره دیر رسیدیم انگار.. کار اداری داشتیم طول کشید... مرد رو به شاگرد مغازه کرد و گفت: _بیا اینجا ببینم پسر... پسرجوان با سرعت خودشو رسوند وگفت: _جانم ادایی؟ دستور بفرمایید! _آرش جان جز مشترهای همیشگی ماست ببین چی میخوان فورا بیار واسشون! باخوشحالی به آرش نگاه کردم که با لبخند چشمکی زد و از دایی تشکر کردوبه طرف میز رفتیم.. _روزی چندبار میای اینجا که به صورت ویژه پزیرایی میکنن ازت؟ خندید و با شیطنت گفت: _هرروز که نه.. فقط روزایی که تو غذا درست میکردی! اخم هامو توهم کشیدم و گفتم: _کارد بخوری مگه من روی هم رفته چند دفعه غذا پختم که اینجارو پاتوقت کنی؟! بعدشم خیلی خوب یادمه هرموقع من غذا پختم چطوری افتادی رو غذا و دو لپی خوردی! باحرفای من باصدای بلند زد زیر خنده.. باحرص زیرلب وآهسته گفتم: _رو آب بخندی! خنده اش تبدیل به قهقه شد ومیون خنده گفت: _شنیدم چی گفتی! _کجاش خنده داره؟ اصلا من اومدم ناهار بخورم یا حرص بخورم؟ _خیلی خب حرص نخور شوخی کردم! بدون حرف پشت چشمی نازک کردم که گونه ام رو آروم کشید وگفت: _حرص میخوری بامزه میشی.. اما جنبه نداریا..
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#384 رسیدیم جیگرکی و ازشانسم تموم شده بود واومدیم برگردیم که صاحب اصلی مغازه که معروف به دایی بود ر
آرش برعکس قیافه ی اخمو وبد اخلاقش به شدت مهربون وصد البته شیطون بود.. موقع غذا با اینکه خودم واسه خودم لقمه میگرفتم آرشم هریه دونه لقمه که خودش میخورد یه دونه هم واسه من میگرفت و چقدر اون کارهاش واسم شیرین و دل شنین بود.. باهاش احساس امنیت کامل داشتم.. کنارش دلم قرص بود.. توی همین فکرهابودم که لقمه ای رو جلوی دهنم گرفت.. سرم رو عقب کشیدم و درحالی که به زور داشتم لقمه ی قبلی رو قورت میدادم گفتم: _وای نه.. من دیگه نمیتونم.. دارم میترکم! _جدی؟ اما توکه هنوز چیزی نخوردی.. به همین زودی سیرشدی؟! باچشم های گرد شده به سیخ های خالی روی هم تلنبار شده نگاه کردم وگفتم: _واقعا چیزی نخوردم؟ _اینارو که همشو من خوردم.. همین یک لقمه هم بخور دیگه نخور! لقمه رو ازدستش گرفتم و تشکر کردم.. اما قصد خوردنش رونداشتم.. واقعا داشتم میترکیدم.. _نگفتی تذکرت چی بودا.. ابرویی بالا انداختم و گفتم: _آهان.. خوب شد یادم انداختی... یه کم از نوشابه ام خوردم، گلوم رو صاف کردم.. _من واسه خودم یه قانون هایی دارم و باید رعایتشون کنی وگرنه کلاهمون میره توهم! مثل من ابرویی بالا انداخت وگفت: _هوم..! خوبه! بفرمایید گوشم باشماست..!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#385 آرش برعکس قیافه ی اخمو وبد اخلاقش به شدت مهربون وصد البته شیطون بود.. موقع غذا با اینکه خودم و
_قانون اول: حتی اگه من زشت ترین آدم دنیا باشم و قشنگ ترین دخترها دور وبرت باشن حق نداری نگاهشون کنی! خندید... چقدرم خوشگل میخنده خدایا... وقتی میخنده گوشه ی چشمش چین بامزه ای میوفته! به روی خودم نیاوردم وباهمون جدیت اضافه کردم.. _وگرنه... چنگان رو از بشقاب لیموها برداشتم وجلوی صورتش تکون دادم _وگرنه چشم هاتو درمیارم! باخنده سری به نشونه ی تاسف تکون داد که جدی ترگفتم؛ _نخند دارم جدی حرف میزنم.. باهمون خنده گفت: _چشم.. دیگه چی؟ _قانون دوم: من از دروغ متنفرم.. البته فکرهم نمیکنم کسی از دروغ خوشش بیاد اما من یه ذره بیشتر از بقیه روی دروغ گفتن حساسم! اگه بهم دروغ بگی ومتوجه دروغت بشم هیچوقت نمی بخشمت! ابرویی بالا انداخت واومد حرفی بزنه که فورا اضافه کردم: _مخصوصا اگه نسیم توی اون دروغ ارتباطی داشته باشه! _عزیزم.. نسیم به عنوان یه دوست... دوباره میون حرفش پریدم وبا تاکید گفتم: _صبرکن آرش جان.. حرفم تموم بشه بعدش تو میتونی حرفاتو بزنی! _اوکی! _دیگه دوست و رفیق و همکار نداریم.. من دلم نمیخواد به هیچ عنوان تورو کنار زنی که عاشقته ببینم.. هرچقدرم تو بهش علاقه نداشته باشی.. چیزی رو عوض نمیکنه چون اون زن عاشق توئه!
_اما این خواسته و طرز فکرتو ممکنه درآینده توی رابطه مون مشکل ایجاد کنه و من اصلا دلم نمیخواد بخاطر مسائل الکی مدام درحال بحث وجنگ وجدل باشم! دیشب چی بهت گفتم؟ بهت گفتم مجبورم یه مدت کوتاه تا وقتی که میره اونور آب تحملش کنم.. بهت گفتم رابطه ی من با نسیم از اولشم اونطور که نشون دادیم نبوده و هیچوقت هم نخواهد بود.. _واسه همون هم اون شب وقتی خواستی از علاقه ات حرف بزنی مانعت شدم.. مانعت شدم چون میدونستم اگه از عشق بگی دست دل من هم رو میشه و کنترل کردن بعدش خیلی سخت و طاقت فرسا میشه! _سارا من با نسیم... میون حرفش پریدم و بادلخوری گفتم: _توبا نسیم همه جوره بودی آرش.. از رابطه تا ابراز علاقه.. خودم شاهد خیلی هاش بودم واصلا نمیخواد انکارش کنی من باگذشته ات کاری ندارم و واسم مهم نیست قبل ازمن باکی بودی وچیکار کردی! هرکسی توزندگیش یه گذشته ای داره من هم با وجود همه ی این ها قلبم گرفتارت شده واین یعنی گذشته ی تورو باهمه خوب وبدش پذیرفتم که عاشقت شدم! من از گذشته حرف نمیزنم آرش.. من دارم از آینده حرف میزنم! اخم هاش توی هم رفته بود.. وحس کردم عصبی شده! _من نمیدونم چه رابطه ای بین شما هست وچه چیزی تورو مجبور به ادامه ی اون رابطه کرده.. اما هرچی که هست.. اگه واقعا دوستش نداری و رابطه ی عاطفی درکار نیست ازت میخوام زودتر تمومش کنی.. چون من خیلی اذیت میشم آرش..
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#387 _اما این خواسته و طرز فکرتو ممکنه درآینده توی رابطه مون مشکل ایجاد کنه و من اصلا دلم نمیخواد ب
دستمو دراز کردم و دست هاشو که روی میز بهم گره زده بود گرفتم و ادامه دادم: _واسم سخته زنی که عاشقته رو کنارت ببینم و دم نزنم.. میتونی درکم کنی؟ باناراحتی سری به نشونه ی تایید تکون داد وگفت: _سعی میکنم زودتر کارهای رفتنش رو تموم کنم وبفرستمش بره.. اما من نمیتونم بهت قول بدم که دیگه نمی بینمش.. خودتم میدونی هیچکدوم از رفتارهای نسیم قابل پیش بینی نیست و نمیدونم قراره چه کارهایی ازش سربزنه! خواهش میکنم توهم من رو درک کن.. حداقل تا وقتی که بتونم حقیقت ماجرای بینمون رو بهت بگم درکم کن.. سارا تو، توی وجودت آرامشی داشتی که باتموم عقب نشینی و پافشاری هام من رو سمت خودت کشوندی! بعداز سالها کنارتو و توی وجودت آرامشم رو پیدا کردم.. درست وقت هایی که حس میکردم دنیا به آخر رسیده و توی مغزم پر از شلوغی و هیاهو بود به توکه میرسیدم همه چی آروم میشد... هیچ صدایی نبود.. حتی صدای وزش باد هم کنار تو حس نمیکردم.. اولش فکرمیکردم از تنهایی زیاد توهم زدم سعی کردم با زن ودخترهای جدید رابطه بندازم که به خودم ثابت کنم راجع به تو وحسی که بهم میدادی اشتباه میکنم اما هردفعه به در بسته خوردم ازهر دری که فرار میکردم بازهم به یک نقطه ی پایان میرسیدم واون نقطه توبودی!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#388 دستمو دراز کردم و دست هاشو که روی میز بهم گره زده بود گرفتم و ادامه دادم: _واسم سخته زنی که عا
یه کم مکث کرد و درحالی که حس کردم واسه گفتن حرفش تردید داره گفت: _شاید این حرفم رو هیچوقت باورنکنی وباخودت یه جوردیگه تعبیرش کنی.. شایدم بعدا از گفتنش پشیمون بشم.. نمیدونم.. اما میخوام یه چیزی رو بهت بگم که یه جورایی سند اثباط رابطه ی جفتمون کنی و بفهمی من تورو واسه یک عمر میخوام.. باکنجکاوی سری تکون دادم و منتظر ادامه ب حرفش شدم... بازم مکث کرد.. کنجکاوتر شدم.. موشکافانه نگاهش کردم... _گفتن این حرف ها افتخار نیست اما من توزندگیم باهزار جور زن های متخلف و رنگارنگ بودم.. از هرکسی که خوشم اومده غیرممکن بوده که صبحش از تخت خواب من بیرون نیومده باشه! بااین حرفش مغزم جرقه زد.. چشم هام سیاهی رفت.. بی اراده دستمو از دستش بیرون کشیدم و از میز فاصله گرفتم.. _خواهش میکنم اشتباه برداشت نکن! همه ی حرف هام مربوط به گذشته اس.. _اما.. من دلم نمیخواد... _اگه صبرکنی میفهمی علت این حرفا چیه! آب دهنمو با صدا قورت دادم ودیگه چیزی نگفتم! پوزخندی زد وبا حالت تمسخر گفت: _باورت میشه اگه بگم همون آدم با اون گذشته، موقع بوسیدنت دست وپاش رو گم میکنه؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#389 یه کم مکث کرد و درحالی که حس کردم واسه گفتن حرفش تردید داره گفت: _شاید این حرفم رو هیچوقت باور
تک خنده ای کرد و با خجالتی که از آرش شر وشیطون بعید بود ادامه داد: _اولین بارکه بوسیدمت مثل پسربچه ها قلبم افتاد توی پاچه ام.. میل به بوسیدن گستاخم کرده بود اما توی قلبم خبری از گستاخی نبود! لبخند پر شرمی روی لبم نشست و خجالت زده سرم رو پایین انداختم... یه کم خیره نگاهم کرد و بامکث طولانی ادامه داد: _تو اولین دختری بودی که برای تخت خوابم نخواستمت و برعکس.! واسم مثل یه الماس گرانبها بودی که حیفم اومده حتی بهش دست بزنم! کاش ادامه نمیداد.. داشتم از خجالت ذوب میشدم! _نگام کن ... شرمزده سرمو بالا گرفتم و به چشم های خوشگلش نگاه کردم.. _حالا فهمیدی چطوری پسر مردم رو عاشق اسیرخودت کردی؟! لبخندی زدم و گفتم: _بیخودترین وشیرین ترین نوع ابراز علاقه رو انتخاب کردی... حالا نمیدونم بخاطر کارهایی که کردی قهر کنم یا بخاطر اعتراف قشنگت همینجا غش کنم! خندید و باشیطونی گفت: _گزینه ی دوم.. بیا تو بغل خودم غش کن! _خیلی پررویی....! یه کم سرفه کرد ودوباره جدی شد وگفت: _همه ی این هارو گفتم که زمینه ای باشه واسه حرفی که الان میخوام بزنم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#390 تک خنده ای کرد و با خجالتی که از آرش شر وشیطون بعید بود ادامه داد: _اولین بارکه بوسیدمت مثل پس
باکنجکاوی وبدون حرف فقط نگاهش کردم.. _این هارو گفتم که بدونی من درواقع عاشق آرامش درونی تو شدم و هرگز دلم نمیخواد قصر آرامشی که توی خیالم باتو ساختم رو ازم بگیری و با حضور آدمی مثل نسیم خرابش کنی! من از رابطه های پراسترس و پرازجنگ وجدل بیزارم و اگه توجه کرده باشی حتما متوجه شدی که از همچین جَو هایی همیشه فراری بودم... نمیخوام هر روز منتظر یه اتفاق جدید باشم و استرس دعوا و اختلاف بینمون رو به دوش بکشم.. _ازمن چی میخوای آرش؟ چرا این همه دست دست میکنی؟ لطفا زمینه سازی رو کنار بذارو برو سر اصل مطلب.. توکه ازمن توقع نداری اجازه بدم هم بامن باشی هم با نسیم؟ درسته؟ _من بااون صنمی ندارم سارا!!! آخه تو چرا مرغت یک پا داره؟ این همه واست حرف زدم که آخرش بازم حرف خودت رو بزنی؟ _من به حرفات با گوشام نه.. با قلبم گوش کردم.. اما حرف های تو راجع به من وتو بود.. حقیقتی که جفتمون ازش باخبریم رو نمیشه باهاش تغییر داد آرش.. نمیتونم لال بمونم و دور بایستم تا اون کنارت باشه.. میفهمی؟ _کی گفته دور بایستی؟ من گفتم؟ مگه من میخوام رابطه مون رو از کسی پنهان کنم؟ نسیم که میدونه من تورو میخوام توی اولین فرصت بلا استثنا بهش میگم که باهمیم.. می مونه خانواده ام که به محض اومدن مادرم اعلام میکنم.. واسه چی تورو مخفی کنم وقتی هدفم ازدواج باتوئه؟!!!! چرا فکرکردی من ازت میخوام باهم بودنمون رو مخفی کنی؟
یه کم مکث کردم و با گیجی گفتم: _یعنی میخوای همه چی رو به نسیم بگی؟ کلافه چنگی به موهاش زد وگفت: _وای... خدایا... این دختر خیلی خنگه!!! مجیدجان! دلبندم! دارم میگم نسیم میدونه میخوامت میفهمی؟ واسه چی اینقدر از نسیم میترسی؟ _از آبروریزی میترسم.. از کِی میدونه؟ یعنی.. یعنی قبل از بیمارستان هم میدونست؟ یه کم باحرص نگاهم کردو با مکث جواب داد: _خیلی وقته.. اون روز توی خونه که نسیم اومد ازت معذرت خواهی کرد من مجبورش کرده بودم.. _اما با صحنه بوسیدنت که مواجه شد شروع کرد به کولی گری و سیلی هم زد توی گوشت! _اولا جواب سیلی که زد رو به بدترین شکل ممکن پس داد.. دوما من اون روز بخاطر حرف تو یا از سر حرص نبوسیدمت وبرعکس عمدا وبا برنامه اون کار رو کردم.. نسیم رو پشت سرت دیده بودم ! صبرکردم نزدیک تر بشه و واضح تر با واقعیت ها روبه رو بشه که خانومی که شما باشی پابه فرار گذاشت و گند زد به همه برنامه هام! _چیکارش کردی؟ _نگرانشی؟ _دشمنش هم نیستم.. دلم نمیخواد هیچکس بخاطر من آسیبی ببینه! _بخاطر تو نبود بخاطر بی ادبی و گندکاری خودش بوده.. _چیکارش کردی؟ کتکش زدی؟ _نه.. فقط سیلی خودش رو بهش برگردوندم.. اما کاری کردم جرات نکنه تا مدت ها پاشو اونورا بذاره! گوشیم زنگ خورد.. بادیدن شماره ی بابا دست وپامو گم کردم..
_وای آرش بابامه! چی بهش بگم؟ نمیخوام بفهمه بیرونم! با آرامش بلند شد سویچ ماشینش رو از روی میز برداشت وگفت: _نترس.. آروم باش.. جواب نده بریم توی ماشین صدا نمیاد بعدش جواب بده! آره پیشنهاد خوبی بود.. ازجام بلند شدم و گفتم: _باشه پس بریم.. زیادی موندیم هوا تاریک شده! باتایید سری تکون داد و صاحب مغازه رو صدا زد... بدون اینکه پای صندوق بره وحساب کنه یه مقدار پول به مرده داد وگفت بقیه اش انعام بچه ها... باهم به طرف درخروجی رفتیم و همین که پامو بیرون گذاشتم سوز سرما به جونم نشست و لرز کردم... بادست هام خودمو بغل کردم و درحالی که دندون هام روی هم میخورد گفتم: _وای چقدر سرده... ! هنوز حرفم تموم نشده بود که دست های آرش دور گردنم و کمرم حلقه شد و کشیدم توی بغلش.. _بیا بغلم خودم گرمت میکنم..! چسبید.. اونقدری شیرینی کارش به قلبم نشست که سرمارو فراموش کردم.. لبخندی زدم و بیشتربهش چسبیدم وسعی کردم بوی عطرش رو وارد ریه هام کنم... به ماشین رسیدیم سریع سوار شدیم و آرش هم فورا بخاری رو روشن کرد.. _الان گرم میشی عشقم... _ممنون.. هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای زنگ گوشیم دوباره بلند شد...
باترس یه نگاه به شماره و یه نگاه به آرش کردم.. با آرامش سری تکون داد وآهسته گفت: _نترس.. جواب بده...! نفس عمیقی کشیدم و اتصال تماس رو لمس کردم.. _سلام باباجونم... باشنیدن صدای مامان یه کم استرسم کمترشد! _سلام مامانم.. خوبی دخترم؟ _عه ببخشید مامانی شماره ی بابابود فکرکردم باباست..! _اشکال نداره.. کجایی؟ رسیدی؟ _آ.. آره.. فکرمیکنم بیشتراز نیم ساعته که رسیدم! _خوبه.. پس چرا خبرندادی نگران شدم! _معذرت میخوام فراموش کردم.. _میتونی حرف بزنی؟ کسی دور وبرت نیست؟ معذب نگاهی به آرش که باچشم های بسته، دست به سینه ‌سرش رو به صندلی تکیه داده بود انداختم وگفتم؛ _نه.. نگران نباش مادرجان.. حواسم هست! _خیلی پس هروقت تنها شدی زنگ بزن باهات حرف بزنم! _چشم.. مشکل جدی که پیش نیومده؟ _نه بابا میخوام راجع به اون دختره خدمتکاره حرف بزنم! _آهان.. باشه چشم.. حتما زنگ میزنم.. سلام به بابا برسون! _باشه.. خیلی مراقب خودت باش.. خداحافظ گوشی رو قطع کردم و نفس حبس شده ام رو یکجا بیرون فرستادم.. _پوووف! خداروشکر متوجه نشد... ازصندلیش جدا شد وهمزمان ماشین رو روشن کرد و گفت: _اوضاع روبه راهه؟ _اوضاع اونا آره روبه راهه اما فکر میکنم اوضاع تو تعریفی نداشته باشه! _من؟ چرا من؟ _میشه خواهش کنم بریم دکتر؟ رنگت خیلی پریده!
_من خوبم عزیزم باورکن چیزیم نیست.. فقط یه کم سرم درد میکنه که از بی خوابیه.. چندساعت بخوابم خوب میشم! _یه دکتر رفتن اینقدر سخته؟ دیشب اون همه توی سرما زیر بارون موندی میترسم سرماخورده باشی! _نه بابا من زیاد اهل این سوسول بازیا نیستم نگران من نباش الکی هم به خودت استرس نده! سکوت کردم.. وقتی واسه یه دکتر رفتن ساده اون همه مقاومت میکرد پس اصرار من فایده بود! رسیدیم جلوی در خونشون و اومد در رو با ریموت باز کنه که گفتم: _بابات خونه است؟ صبرکن من اول پیاده شم بعد ماشین رو ببر داخل! باگیجی وتعجب نگاهم کرد وگفت؛ _چرا؟ _نمیخوام مارو باهم ببینه! عصبی یه دونه زد توی پیشونی خودش وگفتم: _وای... وای خدایا... چرا اینجوری میکنی سارا؟ توروخدا رابطمون رو جناییش نکن و کارآگاه بازی در نیار.. کلافه و باحالت گریان نالیدم: _خب من خجالت میکشم بابا روم نمیشه باچه زبونی باید بگم خجالت میکشم؟ باحرص نگاهم کرد که ادامه دادم: _حداقل تا آمنه جون برمیگرده چیزی نگو.. لطفا.. بخاطرمن! _سارا؟ _آرش درحال حاضر من تواین خونه تنهام و ممکنه بعضی شب ها آقا ارسلانم خونه نیاد.. من نمیخوام حتی یک درصد درباره ی من فکراشتباهی توی ذهنشون بکنن! چی میشه تا مادرت برمیگرده زبون به دهن بگیری؟ هان؟ چی میشه؟؟
پوففف کلافه ای کشید و بدون حرف ریموت رو زد... اومدم پیاده شم که باحرفش مانعم شد.. _بشین سرجات کسی خونه نیست! به طرفش برگشتم و توی سکوت نگاهش کردم! اگه بگم نترسیدم دروغ گفتم.. ترسیدم اما اونقدر سگ اخلاق بود که جرات نداشتم بروز بدم و به روی خودم نیاوردم... رفتیم داخل و درحیاط که بسته شد از ماشین پیاده شدم.. نمیدونم چرا اون همه استرس گرفته بودم.. میدونستم آرش کسی نیست که پاش رو از حد ومرزش فراتر بذاره اما با این وجود بازم ترسیده بودم.. واردخونه که شدم باحس سرمای زیادی قدم رفته رو عقب گرد کردم وخطاب به آرش که پشت سرم بود گفتم؛ _چرا اینجا اینقدر سرده؟ انگار هوای بیرون از داخل خونه گرم تره! باتعجب ازکنارم رد شد ورفت داخل... _اوه.. حتما پکیج خاموش شده .. انگار باباهم تواین مدت خونه نیومده! _تواین مدت؟ مگه توهم خونه نبودی؟ _نه.. برو بشین تو ماشین بخاری میزنم گرم شی من میرم پکیج رو روشن کنم و به بابا زنگ بزنم! _نه من خوبم..سردم نیست.. وارد خونه که شبیه به یخچال شده بود شدم و گفتم: _من پکیج رو روشن میکنم.. توبه بابات زنگ بزن!
برعکس تصورم که فکرمیکردم مقاومت میکنه، قبول کرد و با گوشیش مشغول گرفتن شماره شد.. اگه این مدت که من نبودم رو خونه نیومده پس کجا بوده؟ تاجایی که میدونم عادت اینکه خونه رفیقاش بمونه رو نداشت... نکنه پیش نسیم بوده و داره ازمن مخفی میکنه! توی همین فکرها بودم وهمزمان دمای رادیاتورهارو چک میکردم که صدای آرش رو شنیدم... _چرا نیومدی خونه؟ بیمارستان هم که نبودی! پس کجا بودی؟ .... نمیدونم ارسلان چی گفت که یه کم تن صدای آرش بالا رفت.. _معلومه می پرسم.. امیدوارم جایی که فکرمیکنم نباشه... ...... انگار ارسلان باهاش خوب حرف نمیزد چون هرلحظه آرش عصبی تر میشد وتن صداش بلند وبلندتر.... بحث بالا گرفت و واسه اینکه جلوی آرش رو بگیرم بی ادبی نکنه اومدم برم طرفش که با تموم قدرتش گوشیشو کوبوند توی دیوار.. _خدا لعنتتون کنههههه! ترسیده راه رفته رو برگشتم و یه گوشه توجمع شدم.. از همون بچگی هم از صدای دعوا میترسیدم.. دلم میخواست برم پیشش آرومش کنم اما اونقدر عصبی بود ترسیدم بامن هم دعوا کنه صبرکردم یه کم بگذره آروم تر بشه بعد برم.. چند دقیقه گذشت و خونه غرق سکوت بود و فقط صدای سرفه های آرش سکوت رو میشکست.. لیوان آب پرکردم و با احتیاط به طرفش رفتم.. کنارش روی کاناپه نشستم و لیوان آب رو سمتش گرفتم و آهسته گفتم: _یه کم آب بخور آروم شی..
بدون اینکه لیوان رو از دستم بگیره عصبی گفت؛ _مادرم رو انداختن روی تخت بیمارستان و دوباره باهم جیک توجیک شدن وتمام.. انگارنه انگار اتفاقی افتاده.. اصلا آمنه کیه آرش کیه؟ گور بابای زن و بچه! _خودش گفت اونجاست؟ _خودش بگه؟ مگه میتونه؟ هنوز اونقدر بی غیرت نشدم.. _خب آخه قربونت برم اگه نگفته رو چه حسابی اینقدر مطمئن حرف میزنی؟ ازکجا میدونی اونجا بوده؟ _میشناسمش.. این همه مدت میدونستم و به احترام پدر بودنش سکوت کردم اما همه رفتار و حرکاتش دستم اومده و خیلی خوب میدونم وقتایی که اونجاست حتی لحن صداشم چه تغییری میکنه! امیدوارم اشتباه کرده باشم.. امیدوارم... _باشه.. الان باحرص خوردن تو، نه بابات از اون زن دست میکشه نه آمنه جون کلید رو به درمیندازه بیادخونه.. الان فقط داری خودتو عذاب میدی و به خودت آسیب میرسونی.. یه کوچولو ازاین آب بخور آرومت میکنه.. نیم نگاهی بهم انداخت و لیوان رو ازم گرفت وزیرلب تشکر کرد.. بااینکه صورتش به سفیدی کچ شده بود اما گونه هاش سرخ شده وگل انداخته بود.. دستمو روی صورتش وپیشونیش کشیدم.. اونقدر داغ بود که انگار دستم رو به شوفاژ چسبونده بودم اما جراتشو نداشتم بهش بگم تب داره.. خودش همینجوریش عصبی بود منم اگه مداخله میکردم حسابی آمپر می چسبوند...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#398 بدون اینکه لیوان رو از دستم بگیره عصبی گفت؛ _مادرم رو انداختن روی تخت بیمارستان و دوباره باهم
ازجام بلند شدم که دستمو گرفت ودرحالی که صداش آروم شده بود گفت: _کجا؟ _میرم برات قرص پیداکنم.. یه کم بدنت داغه! دستش رو دور گردنم حلقه کرد، کشیدم توی بغلش وگفت: _نمیخواد بشین همینجا تکونم نخور... نگاهی به گوشیش که پخش زمین شده و هرتیکه اش یکجا افتاده بود، کردم ونچ نچی کردم وگفتم؛ _نگاه کن با گوشیت چیکارکردی.. دیونه..! _ببخشید ترسونمت.. یه لحظه تصویر مامان توی اون حالش اومد توی ذهنم وکنترلم رو ازدست دادم... _ترسیدن من فدای سرت اما گوشی حیف بود! روی موهامو بوسه زد وگفت؛ _فدای سرت.. مهم نیست.. اونقدر تبش زیاد بود با اون پالتوی زخیم تنم گرمای بدنش رو حس میکردم.. _میگم الکی پکیج رو روشن کردما... توهستی کافیه.. تازه زیادم هست.. _یعنی چی؟ یعنی گرمای تن آقا آرش واسه گرم کردن خونه کافیه... تک خنده ی بامزه ای کرد وگفت؛ _تا مریضی رو به جونم نندازی که بیخیال نمیشی.. پاشو برو قرصی که گفتی روبیار بخورم لباساتم عوض کن... _آفرین حالا شدی یه پسرخوب!!! توهم برو لباس هاتو عوض کن اما حتما گرم تنت کن! بدون حرف سری تکون داد وازجاش بلند شد وبه طرف اتاقش رفت..