eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
17.4هزار دنبال‌کننده
202 عکس
71 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#382 _خیلی خب معذرت میخوام.. یه کم تند رفتم.. اما توهم دیگه از این کارها نکن خطرناکه.. اتفاق یک بار
بی خیال شونه ای بالا انداخت وگفت؛ _حالم که خوبه.. صورتمم شاید بخاطر عصبانیته! _سرفه هات چی؟ اونم عصبیه؟ تغییر مسیربده میریم دکتر! دستمو گرفت و روشو بوسه ای زد وگفت: _نگران نباش عشقم بخدا من حالم خوبه.. کسرخواب دارم یه کم بخوابم اوکی میشه! دستم توی دستش آتش بود و مطمئن بودم سرما خورده اما دیگه چیزی نگفتم _ناهار خوردی؟ سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم وگفتم: _نخوردم.. فکرمیکردم قراره باهم بخوریم.. _اون واسه ظهر بود اما منم چیزی نخوردم موافقی جیگر بخوریم؟ _موافقم به شرطی که جاشو من بگم نگاهی بهم انداخت وباحالت بامزه ای گفت؛ _نه بابا؟ جیگرکی شناسم بودی و رو نمیکردی؟ _بله..پس چی.. دستم کم گرفتیا.. باخنده دنده رو عوض کرد وگفت: _من غلط بکنم دختر جماعت رو دست کم بگیرم..! _ممنونم که به دخترها احترام میذاری اما فکرکنم لازم باشه یه حرفایی رو درغالب تذکر بهت بگم! _تذکر؟ این دیگه ازکجا دراومد؟ _اول بپیچ توی خیابون سمت راست بهت میگم... توی همون خیابونی که گفتم پیچید و گفت؛ _انگار پاتوق جفتمون یکیه.. _چطور؟ _جیگرکی (...) میخوای بریم؟ _آره! میشناسی اونجا رو؟ _از مشتری های پایه ثابتش به حساب میام! _چه خوب.. من خیلی وقته نرفتم اما واسه جیگر بجز اینجا هیچ جا نمیرم! _هوم.. خوبه.. ذائقه مون بهم میخوره!
رسیدیم جیگرکی و ازشانسم تموم شده بود واومدیم برگردیم که صاحب اصلی مغازه که معروف به دایی بود رسید و آرش رو شناخت.. بعداز سلام واحوال پرسی گفت: _خوش اومدی پسرم.. چرا اینقدر دیر؟ _ ممنون.. آره دیر رسیدیم انگار.. کار اداری داشتیم طول کشید... مرد رو به شاگرد مغازه کرد و گفت: _بیا اینجا ببینم پسر... پسرجوان با سرعت خودشو رسوند وگفت: _جانم ادایی؟ دستور بفرمایید! _آرش جان جز مشترهای همیشگی ماست ببین چی میخوان فورا بیار واسشون! باخوشحالی به آرش نگاه کردم که با لبخند چشمکی زد و از دایی تشکر کردوبه طرف میز رفتیم.. _روزی چندبار میای اینجا که به صورت ویژه پزیرایی میکنن ازت؟ خندید و با شیطنت گفت: _هرروز که نه.. فقط روزایی که تو غذا درست میکردی! اخم هامو توهم کشیدم و گفتم: _کارد بخوری مگه من روی هم رفته چند دفعه غذا پختم که اینجارو پاتوقت کنی؟! بعدشم خیلی خوب یادمه هرموقع من غذا پختم چطوری افتادی رو غذا و دو لپی خوردی! باحرفای من باصدای بلند زد زیر خنده.. باحرص زیرلب وآهسته گفتم: _رو آب بخندی! خنده اش تبدیل به قهقه شد ومیون خنده گفت: _شنیدم چی گفتی! _کجاش خنده داره؟ اصلا من اومدم ناهار بخورم یا حرص بخورم؟ _خیلی خب حرص نخور شوخی کردم! بدون حرف پشت چشمی نازک کردم که گونه ام رو آروم کشید وگفت: _حرص میخوری بامزه میشی.. اما جنبه نداریا..
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#384 رسیدیم جیگرکی و ازشانسم تموم شده بود واومدیم برگردیم که صاحب اصلی مغازه که معروف به دایی بود ر
آرش برعکس قیافه ی اخمو وبد اخلاقش به شدت مهربون وصد البته شیطون بود.. موقع غذا با اینکه خودم واسه خودم لقمه میگرفتم آرشم هریه دونه لقمه که خودش میخورد یه دونه هم واسه من میگرفت و چقدر اون کارهاش واسم شیرین و دل شنین بود.. باهاش احساس امنیت کامل داشتم.. کنارش دلم قرص بود.. توی همین فکرهابودم که لقمه ای رو جلوی دهنم گرفت.. سرم رو عقب کشیدم و درحالی که به زور داشتم لقمه ی قبلی رو قورت میدادم گفتم: _وای نه.. من دیگه نمیتونم.. دارم میترکم! _جدی؟ اما توکه هنوز چیزی نخوردی.. به همین زودی سیرشدی؟! باچشم های گرد شده به سیخ های خالی روی هم تلنبار شده نگاه کردم وگفتم: _واقعا چیزی نخوردم؟ _اینارو که همشو من خوردم.. همین یک لقمه هم بخور دیگه نخور! لقمه رو ازدستش گرفتم و تشکر کردم.. اما قصد خوردنش رونداشتم.. واقعا داشتم میترکیدم.. _نگفتی تذکرت چی بودا.. ابرویی بالا انداختم و گفتم: _آهان.. خوب شد یادم انداختی... یه کم از نوشابه ام خوردم، گلوم رو صاف کردم.. _من واسه خودم یه قانون هایی دارم و باید رعایتشون کنی وگرنه کلاهمون میره توهم! مثل من ابرویی بالا انداخت وگفت: _هوم..! خوبه! بفرمایید گوشم باشماست..!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#385 آرش برعکس قیافه ی اخمو وبد اخلاقش به شدت مهربون وصد البته شیطون بود.. موقع غذا با اینکه خودم و
_قانون اول: حتی اگه من زشت ترین آدم دنیا باشم و قشنگ ترین دخترها دور وبرت باشن حق نداری نگاهشون کنی! خندید... چقدرم خوشگل میخنده خدایا... وقتی میخنده گوشه ی چشمش چین بامزه ای میوفته! به روی خودم نیاوردم وباهمون جدیت اضافه کردم.. _وگرنه... چنگان رو از بشقاب لیموها برداشتم وجلوی صورتش تکون دادم _وگرنه چشم هاتو درمیارم! باخنده سری به نشونه ی تاسف تکون داد که جدی ترگفتم؛ _نخند دارم جدی حرف میزنم.. باهمون خنده گفت: _چشم.. دیگه چی؟ _قانون دوم: من از دروغ متنفرم.. البته فکرهم نمیکنم کسی از دروغ خوشش بیاد اما من یه ذره بیشتر از بقیه روی دروغ گفتن حساسم! اگه بهم دروغ بگی ومتوجه دروغت بشم هیچوقت نمی بخشمت! ابرویی بالا انداخت واومد حرفی بزنه که فورا اضافه کردم: _مخصوصا اگه نسیم توی اون دروغ ارتباطی داشته باشه! _عزیزم.. نسیم به عنوان یه دوست... دوباره میون حرفش پریدم وبا تاکید گفتم: _صبرکن آرش جان.. حرفم تموم بشه بعدش تو میتونی حرفاتو بزنی! _اوکی! _دیگه دوست و رفیق و همکار نداریم.. من دلم نمیخواد به هیچ عنوان تورو کنار زنی که عاشقته ببینم.. هرچقدرم تو بهش علاقه نداشته باشی.. چیزی رو عوض نمیکنه چون اون زن عاشق توئه!
_اما این خواسته و طرز فکرتو ممکنه درآینده توی رابطه مون مشکل ایجاد کنه و من اصلا دلم نمیخواد بخاطر مسائل الکی مدام درحال بحث وجنگ وجدل باشم! دیشب چی بهت گفتم؟ بهت گفتم مجبورم یه مدت کوتاه تا وقتی که میره اونور آب تحملش کنم.. بهت گفتم رابطه ی من با نسیم از اولشم اونطور که نشون دادیم نبوده و هیچوقت هم نخواهد بود.. _واسه همون هم اون شب وقتی خواستی از علاقه ات حرف بزنی مانعت شدم.. مانعت شدم چون میدونستم اگه از عشق بگی دست دل من هم رو میشه و کنترل کردن بعدش خیلی سخت و طاقت فرسا میشه! _سارا من با نسیم... میون حرفش پریدم و بادلخوری گفتم: _توبا نسیم همه جوره بودی آرش.. از رابطه تا ابراز علاقه.. خودم شاهد خیلی هاش بودم واصلا نمیخواد انکارش کنی من باگذشته ات کاری ندارم و واسم مهم نیست قبل ازمن باکی بودی وچیکار کردی! هرکسی توزندگیش یه گذشته ای داره من هم با وجود همه ی این ها قلبم گرفتارت شده واین یعنی گذشته ی تورو باهمه خوب وبدش پذیرفتم که عاشقت شدم! من از گذشته حرف نمیزنم آرش.. من دارم از آینده حرف میزنم! اخم هاش توی هم رفته بود.. وحس کردم عصبی شده! _من نمیدونم چه رابطه ای بین شما هست وچه چیزی تورو مجبور به ادامه ی اون رابطه کرده.. اما هرچی که هست.. اگه واقعا دوستش نداری و رابطه ی عاطفی درکار نیست ازت میخوام زودتر تمومش کنی.. چون من خیلی اذیت میشم آرش..
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#387 _اما این خواسته و طرز فکرتو ممکنه درآینده توی رابطه مون مشکل ایجاد کنه و من اصلا دلم نمیخواد ب
دستمو دراز کردم و دست هاشو که روی میز بهم گره زده بود گرفتم و ادامه دادم: _واسم سخته زنی که عاشقته رو کنارت ببینم و دم نزنم.. میتونی درکم کنی؟ باناراحتی سری به نشونه ی تایید تکون داد وگفت: _سعی میکنم زودتر کارهای رفتنش رو تموم کنم وبفرستمش بره.. اما من نمیتونم بهت قول بدم که دیگه نمی بینمش.. خودتم میدونی هیچکدوم از رفتارهای نسیم قابل پیش بینی نیست و نمیدونم قراره چه کارهایی ازش سربزنه! خواهش میکنم توهم من رو درک کن.. حداقل تا وقتی که بتونم حقیقت ماجرای بینمون رو بهت بگم درکم کن.. سارا تو، توی وجودت آرامشی داشتی که باتموم عقب نشینی و پافشاری هام من رو سمت خودت کشوندی! بعداز سالها کنارتو و توی وجودت آرامشم رو پیدا کردم.. درست وقت هایی که حس میکردم دنیا به آخر رسیده و توی مغزم پر از شلوغی و هیاهو بود به توکه میرسیدم همه چی آروم میشد... هیچ صدایی نبود.. حتی صدای وزش باد هم کنار تو حس نمیکردم.. اولش فکرمیکردم از تنهایی زیاد توهم زدم سعی کردم با زن ودخترهای جدید رابطه بندازم که به خودم ثابت کنم راجع به تو وحسی که بهم میدادی اشتباه میکنم اما هردفعه به در بسته خوردم ازهر دری که فرار میکردم بازهم به یک نقطه ی پایان میرسیدم واون نقطه توبودی!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#388 دستمو دراز کردم و دست هاشو که روی میز بهم گره زده بود گرفتم و ادامه دادم: _واسم سخته زنی که عا
یه کم مکث کرد و درحالی که حس کردم واسه گفتن حرفش تردید داره گفت: _شاید این حرفم رو هیچوقت باورنکنی وباخودت یه جوردیگه تعبیرش کنی.. شایدم بعدا از گفتنش پشیمون بشم.. نمیدونم.. اما میخوام یه چیزی رو بهت بگم که یه جورایی سند اثباط رابطه ی جفتمون کنی و بفهمی من تورو واسه یک عمر میخوام.. باکنجکاوی سری تکون دادم و منتظر ادامه ب حرفش شدم... بازم مکث کرد.. کنجکاوتر شدم.. موشکافانه نگاهش کردم... _گفتن این حرف ها افتخار نیست اما من توزندگیم باهزار جور زن های متخلف و رنگارنگ بودم.. از هرکسی که خوشم اومده غیرممکن بوده که صبحش از تخت خواب من بیرون نیومده باشه! بااین حرفش مغزم جرقه زد.. چشم هام سیاهی رفت.. بی اراده دستمو از دستش بیرون کشیدم و از میز فاصله گرفتم.. _خواهش میکنم اشتباه برداشت نکن! همه ی حرف هام مربوط به گذشته اس.. _اما.. من دلم نمیخواد... _اگه صبرکنی میفهمی علت این حرفا چیه! آب دهنمو با صدا قورت دادم ودیگه چیزی نگفتم! پوزخندی زد وبا حالت تمسخر گفت: _باورت میشه اگه بگم همون آدم با اون گذشته، موقع بوسیدنت دست وپاش رو گم میکنه؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#389 یه کم مکث کرد و درحالی که حس کردم واسه گفتن حرفش تردید داره گفت: _شاید این حرفم رو هیچوقت باور
تک خنده ای کرد و با خجالتی که از آرش شر وشیطون بعید بود ادامه داد: _اولین بارکه بوسیدمت مثل پسربچه ها قلبم افتاد توی پاچه ام.. میل به بوسیدن گستاخم کرده بود اما توی قلبم خبری از گستاخی نبود! لبخند پر شرمی روی لبم نشست و خجالت زده سرم رو پایین انداختم... یه کم خیره نگاهم کرد و بامکث طولانی ادامه داد: _تو اولین دختری بودی که برای تخت خوابم نخواستمت و برعکس.! واسم مثل یه الماس گرانبها بودی که حیفم اومده حتی بهش دست بزنم! کاش ادامه نمیداد.. داشتم از خجالت ذوب میشدم! _نگام کن ... شرمزده سرمو بالا گرفتم و به چشم های خوشگلش نگاه کردم.. _حالا فهمیدی چطوری پسر مردم رو عاشق اسیرخودت کردی؟! لبخندی زدم و گفتم: _بیخودترین وشیرین ترین نوع ابراز علاقه رو انتخاب کردی... حالا نمیدونم بخاطر کارهایی که کردی قهر کنم یا بخاطر اعتراف قشنگت همینجا غش کنم! خندید و باشیطونی گفت: _گزینه ی دوم.. بیا تو بغل خودم غش کن! _خیلی پررویی....! یه کم سرفه کرد ودوباره جدی شد وگفت: _همه ی این هارو گفتم که زمینه ای باشه واسه حرفی که الان میخوام بزنم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#390 تک خنده ای کرد و با خجالتی که از آرش شر وشیطون بعید بود ادامه داد: _اولین بارکه بوسیدمت مثل پس
باکنجکاوی وبدون حرف فقط نگاهش کردم.. _این هارو گفتم که بدونی من درواقع عاشق آرامش درونی تو شدم و هرگز دلم نمیخواد قصر آرامشی که توی خیالم باتو ساختم رو ازم بگیری و با حضور آدمی مثل نسیم خرابش کنی! من از رابطه های پراسترس و پرازجنگ وجدل بیزارم و اگه توجه کرده باشی حتما متوجه شدی که از همچین جَو هایی همیشه فراری بودم... نمیخوام هر روز منتظر یه اتفاق جدید باشم و استرس دعوا و اختلاف بینمون رو به دوش بکشم.. _ازمن چی میخوای آرش؟ چرا این همه دست دست میکنی؟ لطفا زمینه سازی رو کنار بذارو برو سر اصل مطلب.. توکه ازمن توقع نداری اجازه بدم هم بامن باشی هم با نسیم؟ درسته؟ _من بااون صنمی ندارم سارا!!! آخه تو چرا مرغت یک پا داره؟ این همه واست حرف زدم که آخرش بازم حرف خودت رو بزنی؟ _من به حرفات با گوشام نه.. با قلبم گوش کردم.. اما حرف های تو راجع به من وتو بود.. حقیقتی که جفتمون ازش باخبریم رو نمیشه باهاش تغییر داد آرش.. نمیتونم لال بمونم و دور بایستم تا اون کنارت باشه.. میفهمی؟ _کی گفته دور بایستی؟ من گفتم؟ مگه من میخوام رابطه مون رو از کسی پنهان کنم؟ نسیم که میدونه من تورو میخوام توی اولین فرصت بلا استثنا بهش میگم که باهمیم.. می مونه خانواده ام که به محض اومدن مادرم اعلام میکنم.. واسه چی تورو مخفی کنم وقتی هدفم ازدواج باتوئه؟!!!! چرا فکرکردی من ازت میخوام باهم بودنمون رو مخفی کنی؟
یه کم مکث کردم و با گیجی گفتم: _یعنی میخوای همه چی رو به نسیم بگی؟ کلافه چنگی به موهاش زد وگفت: _وای... خدایا... این دختر خیلی خنگه!!! مجیدجان! دلبندم! دارم میگم نسیم میدونه میخوامت میفهمی؟ واسه چی اینقدر از نسیم میترسی؟ _از آبروریزی میترسم.. از کِی میدونه؟ یعنی.. یعنی قبل از بیمارستان هم میدونست؟ یه کم باحرص نگاهم کردو با مکث جواب داد: _خیلی وقته.. اون روز توی خونه که نسیم اومد ازت معذرت خواهی کرد من مجبورش کرده بودم.. _اما با صحنه بوسیدنت که مواجه شد شروع کرد به کولی گری و سیلی هم زد توی گوشت! _اولا جواب سیلی که زد رو به بدترین شکل ممکن پس داد.. دوما من اون روز بخاطر حرف تو یا از سر حرص نبوسیدمت وبرعکس عمدا وبا برنامه اون کار رو کردم.. نسیم رو پشت سرت دیده بودم ! صبرکردم نزدیک تر بشه و واضح تر با واقعیت ها روبه رو بشه که خانومی که شما باشی پابه فرار گذاشت و گند زد به همه برنامه هام! _چیکارش کردی؟ _نگرانشی؟ _دشمنش هم نیستم.. دلم نمیخواد هیچکس بخاطر من آسیبی ببینه! _بخاطر تو نبود بخاطر بی ادبی و گندکاری خودش بوده.. _چیکارش کردی؟ کتکش زدی؟ _نه.. فقط سیلی خودش رو بهش برگردوندم.. اما کاری کردم جرات نکنه تا مدت ها پاشو اونورا بذاره! گوشیم زنگ خورد.. بادیدن شماره ی بابا دست وپامو گم کردم..
_وای آرش بابامه! چی بهش بگم؟ نمیخوام بفهمه بیرونم! با آرامش بلند شد سویچ ماشینش رو از روی میز برداشت وگفت: _نترس.. آروم باش.. جواب نده بریم توی ماشین صدا نمیاد بعدش جواب بده! آره پیشنهاد خوبی بود.. ازجام بلند شدم و گفتم: _باشه پس بریم.. زیادی موندیم هوا تاریک شده! باتایید سری تکون داد و صاحب مغازه رو صدا زد... بدون اینکه پای صندوق بره وحساب کنه یه مقدار پول به مرده داد وگفت بقیه اش انعام بچه ها... باهم به طرف درخروجی رفتیم و همین که پامو بیرون گذاشتم سوز سرما به جونم نشست و لرز کردم... بادست هام خودمو بغل کردم و درحالی که دندون هام روی هم میخورد گفتم: _وای چقدر سرده... ! هنوز حرفم تموم نشده بود که دست های آرش دور گردنم و کمرم حلقه شد و کشیدم توی بغلش.. _بیا بغلم خودم گرمت میکنم..! چسبید.. اونقدری شیرینی کارش به قلبم نشست که سرمارو فراموش کردم.. لبخندی زدم و بیشتربهش چسبیدم وسعی کردم بوی عطرش رو وارد ریه هام کنم... به ماشین رسیدیم سریع سوار شدیم و آرش هم فورا بخاری رو روشن کرد.. _الان گرم میشی عشقم... _ممنون.. هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای زنگ گوشیم دوباره بلند شد...
باترس یه نگاه به شماره و یه نگاه به آرش کردم.. با آرامش سری تکون داد وآهسته گفت: _نترس.. جواب بده...! نفس عمیقی کشیدم و اتصال تماس رو لمس کردم.. _سلام باباجونم... باشنیدن صدای مامان یه کم استرسم کمترشد! _سلام مامانم.. خوبی دخترم؟ _عه ببخشید مامانی شماره ی بابابود فکرکردم باباست..! _اشکال نداره.. کجایی؟ رسیدی؟ _آ.. آره.. فکرمیکنم بیشتراز نیم ساعته که رسیدم! _خوبه.. پس چرا خبرندادی نگران شدم! _معذرت میخوام فراموش کردم.. _میتونی حرف بزنی؟ کسی دور وبرت نیست؟ معذب نگاهی به آرش که باچشم های بسته، دست به سینه ‌سرش رو به صندلی تکیه داده بود انداختم وگفتم؛ _نه.. نگران نباش مادرجان.. حواسم هست! _خیلی پس هروقت تنها شدی زنگ بزن باهات حرف بزنم! _چشم.. مشکل جدی که پیش نیومده؟ _نه بابا میخوام راجع به اون دختره خدمتکاره حرف بزنم! _آهان.. باشه چشم.. حتما زنگ میزنم.. سلام به بابا برسون! _باشه.. خیلی مراقب خودت باش.. خداحافظ گوشی رو قطع کردم و نفس حبس شده ام رو یکجا بیرون فرستادم.. _پوووف! خداروشکر متوجه نشد... ازصندلیش جدا شد وهمزمان ماشین رو روشن کرد و گفت: _اوضاع روبه راهه؟ _اوضاع اونا آره روبه راهه اما فکر میکنم اوضاع تو تعریفی نداشته باشه! _من؟ چرا من؟ _میشه خواهش کنم بریم دکتر؟ رنگت خیلی پریده!
_من خوبم عزیزم باورکن چیزیم نیست.. فقط یه کم سرم درد میکنه که از بی خوابیه.. چندساعت بخوابم خوب میشم! _یه دکتر رفتن اینقدر سخته؟ دیشب اون همه توی سرما زیر بارون موندی میترسم سرماخورده باشی! _نه بابا من زیاد اهل این سوسول بازیا نیستم نگران من نباش الکی هم به خودت استرس نده! سکوت کردم.. وقتی واسه یه دکتر رفتن ساده اون همه مقاومت میکرد پس اصرار من فایده بود! رسیدیم جلوی در خونشون و اومد در رو با ریموت باز کنه که گفتم: _بابات خونه است؟ صبرکن من اول پیاده شم بعد ماشین رو ببر داخل! باگیجی وتعجب نگاهم کرد وگفت؛ _چرا؟ _نمیخوام مارو باهم ببینه! عصبی یه دونه زد توی پیشونی خودش وگفتم: _وای... وای خدایا... چرا اینجوری میکنی سارا؟ توروخدا رابطمون رو جناییش نکن و کارآگاه بازی در نیار.. کلافه و باحالت گریان نالیدم: _خب من خجالت میکشم بابا روم نمیشه باچه زبونی باید بگم خجالت میکشم؟ باحرص نگاهم کرد که ادامه دادم: _حداقل تا آمنه جون برمیگرده چیزی نگو.. لطفا.. بخاطرمن! _سارا؟ _آرش درحال حاضر من تواین خونه تنهام و ممکنه بعضی شب ها آقا ارسلانم خونه نیاد.. من نمیخوام حتی یک درصد درباره ی من فکراشتباهی توی ذهنشون بکنن! چی میشه تا مادرت برمیگرده زبون به دهن بگیری؟ هان؟ چی میشه؟؟
پوففف کلافه ای کشید و بدون حرف ریموت رو زد... اومدم پیاده شم که باحرفش مانعم شد.. _بشین سرجات کسی خونه نیست! به طرفش برگشتم و توی سکوت نگاهش کردم! اگه بگم نترسیدم دروغ گفتم.. ترسیدم اما اونقدر سگ اخلاق بود که جرات نداشتم بروز بدم و به روی خودم نیاوردم... رفتیم داخل و درحیاط که بسته شد از ماشین پیاده شدم.. نمیدونم چرا اون همه استرس گرفته بودم.. میدونستم آرش کسی نیست که پاش رو از حد ومرزش فراتر بذاره اما با این وجود بازم ترسیده بودم.. واردخونه که شدم باحس سرمای زیادی قدم رفته رو عقب گرد کردم وخطاب به آرش که پشت سرم بود گفتم؛ _چرا اینجا اینقدر سرده؟ انگار هوای بیرون از داخل خونه گرم تره! باتعجب ازکنارم رد شد ورفت داخل... _اوه.. حتما پکیج خاموش شده .. انگار باباهم تواین مدت خونه نیومده! _تواین مدت؟ مگه توهم خونه نبودی؟ _نه.. برو بشین تو ماشین بخاری میزنم گرم شی من میرم پکیج رو روشن کنم و به بابا زنگ بزنم! _نه من خوبم..سردم نیست.. وارد خونه که شبیه به یخچال شده بود شدم و گفتم: _من پکیج رو روشن میکنم.. توبه بابات زنگ بزن!
برعکس تصورم که فکرمیکردم مقاومت میکنه، قبول کرد و با گوشیش مشغول گرفتن شماره شد.. اگه این مدت که من نبودم رو خونه نیومده پس کجا بوده؟ تاجایی که میدونم عادت اینکه خونه رفیقاش بمونه رو نداشت... نکنه پیش نسیم بوده و داره ازمن مخفی میکنه! توی همین فکرها بودم وهمزمان دمای رادیاتورهارو چک میکردم که صدای آرش رو شنیدم... _چرا نیومدی خونه؟ بیمارستان هم که نبودی! پس کجا بودی؟ .... نمیدونم ارسلان چی گفت که یه کم تن صدای آرش بالا رفت.. _معلومه می پرسم.. امیدوارم جایی که فکرمیکنم نباشه... ...... انگار ارسلان باهاش خوب حرف نمیزد چون هرلحظه آرش عصبی تر میشد وتن صداش بلند وبلندتر.... بحث بالا گرفت و واسه اینکه جلوی آرش رو بگیرم بی ادبی نکنه اومدم برم طرفش که با تموم قدرتش گوشیشو کوبوند توی دیوار.. _خدا لعنتتون کنههههه! ترسیده راه رفته رو برگشتم و یه گوشه توجمع شدم.. از همون بچگی هم از صدای دعوا میترسیدم.. دلم میخواست برم پیشش آرومش کنم اما اونقدر عصبی بود ترسیدم بامن هم دعوا کنه صبرکردم یه کم بگذره آروم تر بشه بعد برم.. چند دقیقه گذشت و خونه غرق سکوت بود و فقط صدای سرفه های آرش سکوت رو میشکست.. لیوان آب پرکردم و با احتیاط به طرفش رفتم.. کنارش روی کاناپه نشستم و لیوان آب رو سمتش گرفتم و آهسته گفتم: _یه کم آب بخور آروم شی..
بدون اینکه لیوان رو از دستم بگیره عصبی گفت؛ _مادرم رو انداختن روی تخت بیمارستان و دوباره باهم جیک توجیک شدن وتمام.. انگارنه انگار اتفاقی افتاده.. اصلا آمنه کیه آرش کیه؟ گور بابای زن و بچه! _خودش گفت اونجاست؟ _خودش بگه؟ مگه میتونه؟ هنوز اونقدر بی غیرت نشدم.. _خب آخه قربونت برم اگه نگفته رو چه حسابی اینقدر مطمئن حرف میزنی؟ ازکجا میدونی اونجا بوده؟ _میشناسمش.. این همه مدت میدونستم و به احترام پدر بودنش سکوت کردم اما همه رفتار و حرکاتش دستم اومده و خیلی خوب میدونم وقتایی که اونجاست حتی لحن صداشم چه تغییری میکنه! امیدوارم اشتباه کرده باشم.. امیدوارم... _باشه.. الان باحرص خوردن تو، نه بابات از اون زن دست میکشه نه آمنه جون کلید رو به درمیندازه بیادخونه.. الان فقط داری خودتو عذاب میدی و به خودت آسیب میرسونی.. یه کوچولو ازاین آب بخور آرومت میکنه.. نیم نگاهی بهم انداخت و لیوان رو ازم گرفت وزیرلب تشکر کرد.. بااینکه صورتش به سفیدی کچ شده بود اما گونه هاش سرخ شده وگل انداخته بود.. دستمو روی صورتش وپیشونیش کشیدم.. اونقدر داغ بود که انگار دستم رو به شوفاژ چسبونده بودم اما جراتشو نداشتم بهش بگم تب داره.. خودش همینجوریش عصبی بود منم اگه مداخله میکردم حسابی آمپر می چسبوند...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#398 بدون اینکه لیوان رو از دستم بگیره عصبی گفت؛ _مادرم رو انداختن روی تخت بیمارستان و دوباره باهم
ازجام بلند شدم که دستمو گرفت ودرحالی که صداش آروم شده بود گفت: _کجا؟ _میرم برات قرص پیداکنم.. یه کم بدنت داغه! دستش رو دور گردنم حلقه کرد، کشیدم توی بغلش وگفت: _نمیخواد بشین همینجا تکونم نخور... نگاهی به گوشیش که پخش زمین شده و هرتیکه اش یکجا افتاده بود، کردم ونچ نچی کردم وگفتم؛ _نگاه کن با گوشیت چیکارکردی.. دیونه..! _ببخشید ترسونمت.. یه لحظه تصویر مامان توی اون حالش اومد توی ذهنم وکنترلم رو ازدست دادم... _ترسیدن من فدای سرت اما گوشی حیف بود! روی موهامو بوسه زد وگفت؛ _فدای سرت.. مهم نیست.. اونقدر تبش زیاد بود با اون پالتوی زخیم تنم گرمای بدنش رو حس میکردم.. _میگم الکی پکیج رو روشن کردما... توهستی کافیه.. تازه زیادم هست.. _یعنی چی؟ یعنی گرمای تن آقا آرش واسه گرم کردن خونه کافیه... تک خنده ی بامزه ای کرد وگفت؛ _تا مریضی رو به جونم نندازی که بیخیال نمیشی.. پاشو برو قرصی که گفتی روبیار بخورم لباساتم عوض کن... _آفرین حالا شدی یه پسرخوب!!! توهم برو لباس هاتو عوض کن اما حتما گرم تنت کن! بدون حرف سری تکون داد وازجاش بلند شد وبه طرف اتاقش رفت..
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#399 ازجام بلند شدم که دستمو گرفت ودرحالی که صداش آروم شده بود گفت: _کجا؟ _میرم برات قرص پیداکنم..
لباس هامو عوض کردم.. حالا که با آرش رابطه ام صمیمی ترشده بود باید محافظه کار می بودم و بااحتیاط پیش میرفتم.. شلوار زخیم و بلوز آستین بلند یه گرد پوشیدم و جلوی آینه ایستادم... لباسام علاوه بر پوشیده بودنشون، گشاد و آزاد هم بودن وبرجستگی های بدن رو نشون نمیدادن... موهامو دم اسبی بالای سرم محکم بستم و یه کوچولو رژ لب زدم.. همین کافی بود.. دلم میخواست بیشتر باشه اما با آرش تنها بودم.. جدایی از علاقه آرش یه پسرجوانه با غریضه های خاص خودش.. دلم نمیخواست هنوز هیچی نشده اول کاری بندو آب بدم... بیخیال آینه شدم و به طرف جعبه ی قرص های خودم رفتم شاید قرصی واسه آرش پیداکنم.. فقط یک بسته سرماخوردگی داشتم.. نمیدونستم چی تب رو پایین میاره... یه کم فکر کردم ودر آخر باخودم گفتم اول این قرص رو بهش میدم اگه خوب نشد میبرمش دکتر... ازاتاق اومدم بیرون و باچشم دنبال آرش گشتم.. انگار هنوز ازاتاقش بیرون نیومده بود... یه کم دیگه منتظرش موندم اما خبری ازش نشد.. نگران پله هارو بالا رفتم و تقه ای به در اتاقش زدم... _آرش؟ _بیا تو! آهسته گوشه ی در روباز کردم .. روی تختش دراز کشیده و ساعدش روی چشماش گذاشته بود.. هنوز لباس های بیرونی تنش بود... وارد اتاق شدم و باتعجب گفتم؛ _وا؟؟؟ تو که هنوز لباس هاتو در نیاوردی! دستش رو از روی چشمش برداشت وباچشم های به خون نشسته نگاهم کرد وبامکث گفت: _نمیتونم.. سرم خیلی درد میکنه!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#400 لباس هامو عوض کردم.. حالا که با آرش رابطه ام صمیمی ترشده بود باید محافظه کار می بودم و بااحتیا
بانگرانی نزدیک تر رفتم و لبه ی تخت نشستم و دستم رو روی گونه اش گذاشتم.. خیلی داغ بود.. _داری تو تب میسوزی! _واسه بی خوابیه... بخوابم خوب میشم.. _توچرا اینقدر از دکتر فرار میکنی آخه؟! توی سکوت بانگاهی خاص وخیره توچشمام زل زده بود.. نگاهش اونقدر نفوذ داشت به مستقیم به قلبم میرسید.. _راستش رو بگم مسخره ام نمیکنی؟ _معلومه که نمیکنم.. ! _جون آرش نخندیا .. ای بابا.. دست روی نقطه ضعفم گذاشت که! من از اون دسته آدم هایی هستم که یکی بهم بگه نخند خنده ام میگیره! با حرفی که زد بی اراده لب هام به لبخند کش اومد... _بیا.. هنوز نگفتم داره میخنده.. برو بابا.. اصلا نمیگم.. باخنده گفتم: _خب دست خودم نیست هرکی بگه نخند من خنده ام میگیره.. توکه هنوز حرفی نزدی پس به تو نمیخندم نگران نباش... بگو.. یه کم خودشو عقب کشید و بامزه گفت: _نمیگم.. اول بیا بغلم بعد.. _هی هی! پررو نشو ها.. ازاین خبرا نیست.. پاشو خودتو جمع کن.. میرم قرصت رو واست بیارم... اومدم بلندشم که دستمو گرفت وگفت: _بشین بهت میگم... _وا؟؟ ولم کن برم قرص واست بیارم خب! _اول بغل بعد قرص.. خنده ام گرفت.. دستمو ازدستش کشیدم وگفتم: _برو بابا.. چه خوش خیالم.... هیععععععع!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#401 بانگرانی نزدیک تر رفتم و لبه ی تخت نشستم و دستم رو روی گونه اش گذاشتم.. خیلی داغ بود.. _داری ت
هنوز حرفم تموم نشده بود که بایه حرکت خیز برداشت، دستشو دور کمرم انداخت و محکم کشیدم... چون انتظار کارش رو نداشتم تعادلمو ازدست دادم و افتادم روی ت .خت.. _بیا اینجا ببینم جوجه! مقاومت میکنی کوچولو؟ همزمان پاشو انداخت روم و قفلم کرد... _آ ی چیکار میکنی دیونه ولم کن ببینم! توبغ لش کاملا محاصره شده بودم و هرچقدر تلاش کردم ولم کنه فایده نداشت دریغ از یه ذره تکون... _آ ی آرشش! ولم کن میگم...عع!!! خیلی کوچولویی خودتم میندازی روی من؟ ولم کن گنده بک له شدم! بدون اینکه تکون بخوره تک خنده ای کرد وسرش رو توی گودی گردنم فرو کرد وعمیق بو کشید.. _چه بوی خوبی میدی.. حموم بودی؟ قلقلکم اومد.. باخنده توخودم جمع شدم وگفتم: _نکن آرش مور مورم میشه.. ولم کن نفسم تنگ شد! _ازشامپو بچه استفاده میکنی؟ _وا؟ چه ربطی داشت؟ دوباره دماغشو به گ رد نم نزدیک کرد وگفت: ‌_بوی بچه شامپو بچه میدی! دوباره به خنده افتادم و گفتم: _قلقلکم میاد روانی... پاشووو له شدم! محکم تر توی بغ لش فشردم و گفت: _چی چی رو وله شدم..! پس فردا وزن بیشتری رو باید تحمل کنی... باحرفش یه دفعه خشکم زد.. با پا لگدی بهش زدم وگفتم: _هییعع! خیلی بیشعوری آرش.. ولم کن وگرنه هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#402 هنوز حرفم تموم نشده بود که بایه حرکت خیز برداشت، دستشو دور کمرم انداخت و محکم کشیدم... چون انت
خندید وبدون اینکه حصار دست هاشو شل تر کنه گفت: _عه بی ادب.. چرا جفتک میندازی؟ چی گفتم مگه؟ _آرش دعا کن دستام باز نشه! _عه؟ تهدید؟ مثلا باز شه چیکار میکنی جوجه؟ دوباره شروع کردم به تقلا وهمزمان گفتم: _حالا می بینی چیکار میکنم.. داشتم خودمو از بغلش بیرون میکشیدم که دوباره محکم تر به خودش فشردم وکنار گوشم گفت: _مقاومت نکن بچه.. دو دقیقه آرومت بگیره! لامصب عجب زوری هم داشت! _آی.. نمیخوام ولم کن پررووو! اما دریغ از یه ذره توجه.. کار خودش رو میکرد! دست وپا زدن فایده نداشت.. زورم بهش نمیرسید... دست از مقاومت برداشتم که گفت: _آفرین... مثل بچه های خوب تکون نخور بهم آرامش بده! _آرامش وکوفت.. بالاخره که دستم آزاد میشه! _مریضما.. دلت میاد اذیتم کنی؟ _خب بذار برم واست قرص بیارم حداقل نیوفتی رو دستم! _نترس من قوی ام چیزیم نمیشه.. چیزی نگفتم.. بوی عطرش مستم کرده بود.. کاش میفهمید توشرایط خطرناکی قرار گرفتیم! میترسیدم اتفاق های غیرقابل کنترلی بیوفته و پشیمونی به بار بیاد.. یه کم توی سکوت گذشت که حس کردم نفس هاش کنار گوشم عمیق وکش دار شده... انگار خوابش برده بود... صبرکردم یه کم خوابش عمیق تر بشه..
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#403 خندید وبدون اینکه حصار دست هاشو شل تر کنه گفت: _عه بی ادب.. چرا جفتک میندازی؟ چی گفتم مگه؟ _آ
ده دقیقه دیگه هم توی همون حالت گذشت که حس کردم خودمم چشمام داره به خواب دعوت میشه... آروم دست هاشو از دور کمر و شونه ام جدا کردم و از جام بلند شدم.. دستمو روی گونه اش گذاشتم.. دمای بدنش بیشتر از قبل شده بود.. نمیدونستم چیکار کنم.. میترسیدم حالش بد بشه.. کلافه به لباس هاش نگاه کردم.. کاش حداقل لباس هاشو عوض میکرد.. لامصب خیلی مقاوم بود با این هیکلش مثل بچه ها رفتار میکنه.. فقط تا تونسته قد کشیده و گنده شده! اومدم برم به مامان زنگ بزنم وازش کمک بگیرم که دستمو گرفت وباصدای ضعیفی گفت: _نرو.. پیشم بمون... _صبرکن برم واست یه چیزی پیداکنم دمای بدنت رو پایین بیاره.. برمیگردم.. انگار نشنید وباز خوابش برده بود چون جوابی نداد... فورا اتاق رو ترک کردم و به طرف گوشیم رفتم... ساعت ۹شب شده بود.. شماره ی مامان رو گرفتم ومنتظر جواب شدم.. _الو.. _سلام مامان خوبی؟ _سلام عزیزم مرسی تو خوبی؟ سرت خلوت شد؟ نفس عمیقی کشیدم و به موهام چنگ زدم! _آره اما یه مشکلی هست! _چی شده؟ خیر باشه انشاالله ! _نگران نباش چیز خاصی نیست.. فقط آ... اومدم بگم آرش که فورا حرفمو قورت دادم.. خاک برسرم نزدیک بود خرابکاری کنم... _چی؟ فقط چی؟ چی میگفتم؟ نمیتونستم که بگم با آرش تنها هستم وآرش مریض شده! بایه تصمیم یک دفعه ای گفتم: _امشب.. امشب آقای پندار بیمارستان پیش آمنه جون موند و من قرار شد از فردا برم!
. چگونه بخاطر بیاورمت؛ که سهم من از تو هر روز "نداشتنت" بود...! 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
با دستور تولیت آستان قدس رضوی؛ آغاز مرحله جدید طرح‌های خدمت رسانی آستان قدس رضوی در استان سیستان و بلوچستان به ارزش ۳۰۵ میلیارد ریال 🔹️ در قالب این طرح‌ها، ۱۲ هزار بسته معیشتی و نوشت افزار و ۲ هزار دست کامل لباس گرم در مناطق محروم استان سیستان و بلوچستان توزیع شد. 🔹️ حفر و تجهیز ۵۰۰ حلقه چاهک با هدف توسعه کشت در ۱۰۰۰ هکتار زمین کشاورزی از دیگر طرح‌های خدمت رسانی آستان قدس در این استان است.
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تو رابطه هاتون بیشتر از اینکه عاشق باشید حرمت نگه دارید، همدم باشید، تکیه‌گاه باشید، همدیگه رو بلد باشید... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تو هم عشقی هم رفیق... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ میشه تو بشی طولانی ترین اتفاق زندگیم 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
🔺قطعا هیچ کس نمیتواند منکر وجود برخی ایرادات باشد اما هرگونه انتقاد بابت وضعیت موجود، بدونِ اشاره به نقش دولت قبل و ماجراهای اخیر در ایجاد تحولات ارزی و همچنین یادآوری برخی اقدامات مثبت صورت گرفته در دولت سیزدهم تاکنون، دقیقا تکرار همان اشتباه روزهای ابتدایی بعد از فوت مهسا امینی بنظر میرسد؛ در روزهایی که موضوع گشت ارشاد و حجاب، صرفا یک بهانه برای شروع اغتشاشات بود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیا میگن میترسیم فعالیت مجازی داشته باشیم! ممکنه تهدید بشیم! بعضی دوستان و اقوام ممکنه ازمون دوری کنن! یا بلد نیستیم محتوای خوب بذاریم و مخاطب جذب کنیم، بحث کردن هم کارمون نیست! جواب همه اینا رو در کلیپ بالا دادم. اگر در مجازی فعالیت نکنید میترسم اون دنیا نتونین جواب بدین. از من گفتن بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 محمدعلی ابطحی می‌گوید: موسوی از سر نادانی، خاتمی از سر خیانت و هاشمی از سر انتقام از احمدی نژاد و رهبری وارد فتنه ۸۸ و کودتای مخملی رنگی شدند. ▪️یوم الله ۹ دی روزی بود که مردم به باطن ادعای دروغ اصحاب فتنه پی بردند و با حضور میلیونی خود، بساط این فتنه را جمع کردند.