🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#177
سه روز ازاون ماجرا میگذشت ومن همچنان خونه ی عمه بودم
وخبری از هیچکدوم از عموها نبود ودیگه حرفی هم از رفتن من نشد!
پگاه بعداز اون شب کلی معذرت خواهی کرد و اونقدر گریه کرد که ترسیدم حالش
بدبشه و خدایی نکرده چیزیش بشه،
واسه همونم عذرخواهیشو قبول کردم
و باهاش آشتی کردم اما ته دلم نمیتونستم مثل قبل باهاش صمیمی باشم
و ناخواسته و غیر ارادی باهاش سر سنگین بودم..
عموعباس بعداز اون شب تبدیل به مردی بداخلاق شد و جدایی از بدخلقی و اخمو بودنش،
نه بامن حرف میزد، نه جواب سلامم رو میداد وحتی نگاهمم نمیکرد..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#178
عمه هم دست کمی از شوهرش نداشت، یه کوچولو رفتارش نرم تر از اون شب
لعنتی شده بود ولی همچنان بامن قهربود و حرف نمیزد!
این روال تا سه روز ادامه داشت
وبرای من که نمیدونستم تکلیفم چی میشه، سه قرن گذشت..
توی اون مدت واسه اینکه زیاد توچشم نباشم و کسی روعصبی نکنم
توی اتاق میموندم و حتی برای دستشویی رفتن هم منتظر میشدم همه بخوابن بعد میرفتم!
ساعت دو نصف شب بود، با فکراینکه کسی بیدار نیست، مسواکم رو برداشتم
بابی صدا ترین حالت ممکن به طرف دستشویی رفتم!
اما هنوز به دستشویی نرسیده بودم که صدای آروم و زمزمه وار عمه
وبعدشم عمو عباس به گوشم رسید!
عادت فالگوش ایستادن نداشتم
و اومدم برگردم توی اتاقم، اما باشنیدن اسمم از زبون عمو سرجام میخکوب شدم!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#179
_بهارخبرداره دارن میان که ببرنش؟
عمه_ نه ترسیدم اگه بفهمه میخوان
بیان دنبالش، دوباره فرار کنه و یه بامبول جدید سرمون پیاده کنه!
واسه همونم ترجیح دادم تا نیومدن حرفی نزنم!
_خوبه.. کارخوبی کردی!
تا صبح دیگه رسیدن و بهار هم صبح که بیدار بشه خودش همه چی رو میفهمه!
_آره.. اما نمیدونم چرا دلم اینقدر آشوبه!
نمیدونم چرا ته دلم حس میکنم درحقش ناحقی کردم..
_ناحقی کدومه خانوم؟ دختره از اون سردنیا فرار کرده اومده تهران
که به دوست پسرش نزدیک باشه و راحت هرغلطی دلش میخواد بکنه!
اونقدر حرفه ای وهفت خطه که چندماه باچهره ی مظلوم،
نقش آدم های خوب رو بازی کرد ومارو گول زد!
هیچ جوره نمیخوام و نمیذارم
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
هدایت شده از 🌺خالـــــه قـــــزی🌺
🚭جدیدترین روش ترک اعتیاد با ایجاد بی میلی شدید و قطع مصرف مواد در هفته اول❌❌
✅بدونه درد و خماری
✅بدون نیاز به بستری و مرخصی
✅کاملا گیاهی و بدون عوارض و بازگشت
✅با مشاوره رایگان و پشتیبانی 24 ساعته ✅
⭕️با بیش از 12,800 هزار نفر درمانجو⭕️
😱فرصتی تکرار نشدنی برای پاکی و درمان😱
⭕️جهت مشاوره رایگان فرم زیر رو پر کنید👇
https://app.epoll.ir/57342475
https://app.epoll.ir/57342475
🟢 همین حالا وارد کانال زیر شوید😍👇
https://eitaa.com/tolo_salamat_razavi
https://eitaa.com/tolo_salamat_razavi
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#180
یک روز دیگه هم توخونه ی من باشه وبا دخترهای من ارتباطی داشته باشه!
اگه کار وخواسته ی منه پدر که خیر وصلاح بچه هامو میخوام،
ناحقیه وظلمه، پس من ظالم ترین آدم دنیام!
_خیلی خب حالا آروم تر حرف بزن
یه وقت دخترا صداتو میشون!
من فقط از دل خودم و حسی که توی دلمه حرف زدم!
_حرف نزن خانوم حرف نزن!.. با دل شما زن ها که نمیشه تصمیم گرفت!
_باشه بابا اصلا من خفه میشم خوبه؟
پاشو.. پاشو بریم بخوابیم
من سرم خیلی دردمیکنه خیلی هم خوابم میاد!
بابلندشدنشون فورا برگشتم توی اتاق
و خودمو پشت دیوار مخفی کردم...
به پهنای صورت اشک میریختم و ازخدا فقط مرگم رو میخواستم..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
✅ میدونستین اگر بخاطر واکسن کرونا دچار مشکل اختلالات آقایان شدید میتونه منجر به سرطان پروستات بشه؟؟‼️
و همچنین👇🏻
✅مشکلات آقایان باعث 85٪ طلاق ها در کشورمون میشه‼️
✅آقایون برای بهبودی کامل مشکلات خود حتما لینک پایین را مشاهده نمایید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1082917776C10e66fb259
با پر کردن فرم ویزیت زیر میتوانید درعرض ۲۴ ساعت مشکل خود را مطرح نمایید👇🏻
https://formafzar.com/form/drlde
✅️معتبر ترین کانال ایتا در زمینه طب سنتی
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#181
دلم میخواست برم توصورتشون داد بزنم وبگم اون هفت خطی که ازش حرف میزنید
دخترخودتونه و برعکس چیزی که به خیال خودتون فکر کردید،
من پاک ترین و بی ریاترین دخترتوی این خونه بودم!
دلم میخواست بهشون بگم که چقدر از روزهایی که خداروواسه داشتنشون شکر میکردم پشیمونم
و بگم چقدر خوشحالم که اونها
پدر ومادر من نیستن..
اما چیزی نگفتم و دندون روی جیگرم گذاشتم..
ازاولشم قرارنبود برای همیشه توی اون خونه بمونم و بالاخره دیریا زود میرفتم..
دلم میخواست وقتی میرم یه روز خوب باشه و برای قدم برداشتن
به دنیای قشنگی که آرزوشو داشتم از پیششون میرفتم اما...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#182
اما انگار توی طالع من فرار کردن، فراری بودن و دربه دری نوشته شده
و من حریف این طالع نحس نبودم!
ساک لباس هام سه روز بود که جمع و آماده ی رفتنم بود..
منتظرشدم عمه اینا خوابشون عمیق بشه و بازهم پابه دنیای بیرون و سرنوشت نامعلوم بذارم..
آروم آروم لباس هامو پوشیدم و اومدم واسشون نامه بنویسم که پشیمون شدم..
اونقدر ازشون دلخور بودم که ترجیح دادم به همون اندازه از بی خبری که قرار بود
من رو تحویل اون قوم الظالمین بدن، به همون اندازه هم بی خبر گورمو گم کنم..
به خودم قول دادم وقسم خوردم
که دیگه هیچوقت هیچ ردنشونی از بهار
توی خانواده ی عبدالهی به جا نذارم و تاروزی که زنده ام، نذارم حتی سایه ام رو پیداکنن!
موقع رفتن اومدم گردبندطلایی که عمه بهم هدیه داد بود رو جا بذارم اما دستم روی گردنم ثابت موند!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#183
از عمه دلخوربودم اما اون تنها کسی بود که مثل مادرم دوستش داشتم..
دلم نیومد یادگاریشو از گردنم دربیارم.. دستمو محکم روی دهنم گذاشتم
تا صدای هق هق ام رو خفه کنم
وکسی رو متوجه خودم نکنم!
مثل روح بودن و بیصدا راه رفتن رو ازبچگی بلدبودم و یه جورایی
ملکه ی ذهنم شده بود وحتی بعضی وقت ها توی خیابون فراموش میکردم
که کجاهستم وبی اراده آهسته و پاورچین راه میرفتم!
بیصدا ساکم رو برداشتم و بیصداتر ازخونه بیرون زدم!
بازهم فرار..
بازهم نصف شب و تاریکی و ترس و وحشت!
اما این دفعه با دفعه قبل فرق داشت!
این دفعه توشهری آواره میشدم که اگر ازکوچه دور میشدم حتی بلد نبودم
به همون کوچه برگردم!
این دفعه توی شهری بودم که هزاربرابر از شهرخودم بزرگتر بود و خیابون هاش همه شبیه هم بودن..
ایندفعه از تنهایی وسکوت نمیترسیدم و برعکس، بزرگی و شلوغی شهر وحشت به جانم انداخته بود!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#184
اما یه خوبی هم داشت.. اونم این بودکه خیالم راحت بود
دست هیچکس بهم نمیرسه توی اون شلوغی نمیتونستن پیدام کنن!
یک ساعت راهم رو دویدم تا حسابی خودمو ازخونه و محله دور کنم وفکرکنم
موفق هم شدم چون وارد محله ای شدم که حتی ساخت خونه هاشونم با محله ی عمه اینا فرق داشت!
یه کم نفس تازه کردم و دوباره به مسیرم ادامه دادم تاخودم رو به پارک ویامسجدی برسونم
یه کم استراحت کنم ومنتظر روشن شدن هوا بشم! ساعت چهار ونیم صبح بود
هرچه راه میرفتم انگار کوچه ای که داخلش بودم قرارنبود تموم بشه
وقرار نبود به خیابون اصلی برسم!
ترس زیادی باعث شده بود وسط تابستون لرزم بگیره..
گلوم خشک شده بود و ازشدت تشنگی صرفه های خشک میزدم!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#185
هرچقدر اطرافم رونگاه میکردم هیچ چیز جز آپارتمان وظلمات شب دیده نمیشد!
ناچارا دوباره به راهم ادامه دادم و آرزو کردم توی اون اطراف مسجدی پیداکنم وبه داخلش پناه ببرم!
نیم ساعت دیگه هم گذشت اما انگارتوی اون محله اصلا مسجدی وجود نداشت!
همینطور نا امید و ناتوان به راهم ادامه دادم تا اینکه چشمم به ساختمون نیمه تمامی افتاد
که نور چراغ شهرداری کوچه، اونجارو روشن کرده بود!
باخودم گفتم حالا که مسجد نیست و اونجا هم نور هست،
میرم روشن ترین قسمتش یه گوشه میشینم تاهوا روشن بشه!
طبق عادتم آهسته به طرف ساختمون رفتم که حس کردم چندنفر داخل ساختمون هستن وصدای پچ پچ میاد!
یه کم که نزدیک تر شدم سایه ی چندتا مرد رو دیدم.. ازشدت ترس نفسم سنگین شد..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#186
ترسیده قدم های رفته رو عقب گرد کردم
و از شانسم پام با قوطی فلزی
که روی زمین افتاده بود برخورد کرد وقوطی لعنتی صدا ایجاد کرد!
باچشم های گرد شده به قوطی نگاه کردم و صدای سایه ای که داشت به طرفم میومد روح رو ازتنم جدا کرد!
_کی اونجاست؟
اومدم پابه فرار بذارم که همزمان دستی
جلوی دهنم قرار گرفت و به عقب کشیده شدم!
اونقدر کارش یک دفعه ای بود
که جیغ زدن رو فراموش کردم!
اونقدر ترسیده بودم که نفسم قطع شده بود
وحس میکردم قلبمم از کار افتاده...
توی قلبم فقط امام حسین روصدا زدم
و باوحشت به مردی که به دیوار چسبونده بودم و دستش جلوی دهنم بود نگاه کردم!
اما اون نگاهش به من نبود و انگار داشت اطرافش رو میپایید!
به سختی دست هامو تکون دادم و سعی کردم دستش رو از جلوی بردارم که
نگاهشو از نقطه ای که می پایید گرفت وبا غضب به من نگاه کرد
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒