خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_هفتم7⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
نماز عشق
عادت خیلی خوبی داشت. معمولا برای هرکار خیری که می خواست انجام بده دو رکعت نماز می خوند. یادمه یک بار می خواست بره با یکی از جوان هایی که خیلی اهل مسجد و ... نبود صحبت کنه، آستین هاش رو بالا زد وضو گرفت و رفت دو رکعت نماز خواند.
بعد از نماز دعا کرد که خدا در کلامش تاثیر قرار بده و از خونه بیرون رفت. با این کارش می خواست اثر وضعی روی مخاطب و کارهاش بذاره و همین طور هم شد.
من برای ازدواجم خیلی سخت گیر بودم. دوست نداشتم از کانون پر مهر خانواده و سایه پدر و مادر جدا بشوم. تا اینکه یکی از دوستان سید میلاد به خواستگاری اومد. هرچقدر با من صحبت کرد مجاب نشدم. تا اینکه یک روز اومد منزل، آستین هاس رو بالا زد و رفت وضو گرفت، سجاده اش رو پهن کرد و الله اکبر گویان مشغول نماز شد! دو رکعت نماز خواند. نمی دونم چه نمازی بود و با چه نیتی خواند. اما حال عجیبی داشت.
بعد از اینکه نمازش تموم شد، اومد نشست کنارم. خیلی با محبت شروع کرد به صحبت کرد. از علاقه اش به من گفت و ایکه من رو چقدر دوست داره و... کم کم دیدم که چشمانش اشک بار شد. همین طور که داشت صحبت می کرد از چشم هاش اشک می اومد. سید با من که خواهرش بودم خیلی با محبت صحبت کرد و الحمدالله خیلی زود این مشکل حل شد. نفس سید حق بود... نسبت به خانواده خیلی با عاطفه بود. در مراسم ازدواج من خیلی گریه کرد. با اینکه ممکنه خیلی از هم سن و سال های سید از روی حیا، غرور و... هیچ وقت این کار رو انجام ندهند.
اماسید قلبش مثل آینه صاف صاف بود. هنر تمامی شهدا و سید میلاد این بود که با این همه عاطفه از خانواده دل کندند و رفتند ...
***
به واسطه دوستی با سید مسیر زندگی ام کاملا عوض شد. اهل نماز و هیئت و شهدا شدیم. نه تنها من که خیلی از دوستان همین طور بودند. جاذبه عجیبی داشت ...
شادید در این زمان خیلی از هم سن و سال های او اگر به دنبال گناه و... نباشند، سرشان گرم کار و بازی است.
اما او خیلی حساس بود، روی بچه های هیئت و اطرافیانش که با هرکسی رفیق نشوند. اگر با دوست ناباب رفیق می شدند سریع می رفت سراغشون و تذکر می داد.
سید میلاد همیشه به من می گفت: ببین باید روی اون کسایی کار کنیم که زیاد اهل هیئت و مسجد نیستند، اما زمینه این مسائل را دارند.
می گفت: اونی که تو این راه هست، جایی دیگه نمی ره. ما باید برگردیم اون بچه هایی که به درد بخورند رو جذب کنیم. الان که فکر می کنم می بینم سید میلاد کجا رو می دید! در این راه از خدا کمک می گرفت و قبل از هر دعوتی به سوی خدا، از نماز کمک می گرفت.
هنوز هم با رفتنش جوان های زیادی رو به طرف خودش جذب می کنه و راه درست رو نشانشون می ده. اما یادم هست همان ایام یکی از این بچه ها مزاحم نوامیس مردم می شد. به سید میلاد ماجرا را شرح دادم. گفت تو کارت نباشه وایسا کنار.
من گفتم الانه که بزنه توی گوش اون پسر، ولی با صحنه عجیبی مواجه شدم!
سید طوری با این نوجوان صحبت کرد که من جا خوردم. روز بعد گفتم: سید چی شد؟ من گفتم الان طرف رو چنان می زنی که دیگه نتونه بلند شه. خندید و گفت: یه جور دیگه زدمش!! راست می گفت: چنان زده بود که من از فردا اون جوان رو تو مسجد می دیدم. بله سید میلاد، شیطان درون اون نوجوان رو زده بود.
سید برای آن شخص وقت گذاشت. اون پسر رو در طی یک ماه چنان تغییر داد که من کم آوردم! اون سال همون پسر رو با خودش برد و خادم الشهدا کرد. کاش همه ما صبر و اندیشه سید میلا عزیز رو داشتیم.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_هشتم8⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
ورزش
سید خیلی زود وارد عرصه ورزش شد. با کشتی شروع کرد. مرام پهلوان ها رو خیلی دوست داشت. خودش هم آدم لوطی منشی بود. چند سالی کشتی کار کرد. اما از آنجایی که شهرستان بهار چند نفر جودو کار قوی در سطح ملی داشت کم کم سید به سمت ورزش های رزمی و جودو علاقمند شد.
خیلی زود پله های ترقی را طی کرد. موفق شد دان دو جودو را هم بگیرد. بعد از شهادت، دان سه را هم به سید اهداء کردند.
سید در مسابقات دانشجویی جودو چندین بار شرکت کرد، در خرم آباد حائز مقام سوم شد. مسابقات اراک هم با هم بودیم. در مسابقات یگان های ویژه خوش درخشید و در مسابقات امید هم چندین بار شرکت کرد.
تو مسابقات لیگ هم شرکت داشت. تو وزن خودش خیلی سر آمد بود. زمزمه هایی در خصوص دعوت سید میلاد به اردوی تیم ملی را هم شنیدم. گاهی اوقات سید تو مسابقات شرکت نمی کرد و به عنوان مربی بچه ها رو هدایت می کرد. تو مسابقات یزد با هدایت سید، تیم ما سوم شد. خیلی به بچه ها روحیه می داد.
رفتیم به اردوی قم، سید با یک نفر حریف تمرینی شد. حریفش خیلی مغرور بود، به سید گفت: من باهات کار نمی کنم، شما در حد و اندازه من نیستی! من خیلی ناراحت شدم. اما سید چیزی نگفت، کمی بعد سید گفت: حالا بیا یه بار دست و پنجه نرم کنیم.
اون فرد با اکراه با سید دست به یقه شد، سید در عرض کمتر از یک دقیقه ضربه فنی اش کرد! اما اصلا به روی خودش نیاورد و با خوش و بش از هم جدا شدند.
مسابقات انتخابی برای ارمنستان بود. سید در وزن 85 کیلو شرکت کرد و من در یک وزن پایین تر. یکی از حریفان من خیلی قدر بود. بارها بهش باخته بودم. قرعه کشی انجام شد و من باز متوجه شدم که با اون حریف افتادم، روحیه ام رو کامل باختم!
رفتم و گوشه ای نشستم. سید من رو دید گفت: چی شده؟
گفتم سید جان، من دوباره با اون حریف افتادم. دیگه کارم تمومه. قبل از مسابقه سید گفت: بلند شو... دو سه تا چک زد تو صورتم و بعد سرم داد زد و با این کار حسابی روحیه بهم داد.
گفتم: سید، جان جدت دعا کن من برنده بشم، گفت: خاطرت جمع.
رفتم و در کمال نا باوری برنده شدم. اومدم بیرون. از سید حسابی تشکر کردم.
سید گفت من از جدم خواستم کمکت کنه و مطمئن بودم دعام پیش جدم رد خور نداره. سید خودش تو اون مسابقات کشوری دوم شد و متاسفانه اعزام نشد.
***
خیلی هوای من رو داشت. بارها به خاطر من در وزن های مختلف شرکت کرد تا مبادا به خاطر ورزش، ذره ای بین ما کینه و کدورت پیش بیاد. حتی گاهی اوقات با تلاش و سختی زیاد، وزنش را کم یا زیاد می کرد تا من هم بتوانم در اوزانی دیگر در کنار سید به مسابقات بروم.
گاهی با هم مبارزه می کردیم. هروقت من رو زمین می زد معذرت خواهی می کرد که گفتم: بابا سید جان، مثلا داریم مبارزه می کنیم، شما فوت و فن هات رو بزن، کارت نباشه.
سید می گفت: نه داداش، دلم نمیاد رفیقام رو اینطوری بزنم زمین، باید دست رفیق رو گرفت، نه اینکه رفیق رو زمین زد...
همیشه به ما که کمربند مشکی و بالا بودیم می گفت هوای بچه های تازه وارد رو داشته باشید. در مقابلشون مغرور نشید. برید باهاشون کار کنید و تشویق شون کنید.
در ورزش بسیار متواضع بود. با اینکه این اواخر از لحاظ بدنی هیکل درشت و ورزشی داشت، اما خیلی افتاده تر شده بود. همیشه ابتدا و انتهای ورزش رو با دعا شروع می کرد و به پایان می برد. سید ورزش رو هم با نگاه خاصی دنبال می کرد. خیلی از نوجوانان و جوانان رو تشویق می کرد و به سمت باشگاه می برد.
یکی از ورزشکاران می گفت: از دلایلی که باعث شد پای من و خیلی ها مثل من، به مراکز خلاف و... باز نشود، رفاقت با سید میلاد بود. وقت مارا پر می کرد. با هم ورزش می رفتیم، مسجد، هیئت، اردو، کوه و ... برنامه هایی بود که سید میلاد برای پر کردن اوقات ما را به اون سمت می کشاند.
سید الگوی اخلاق عملی برای تمام دوستان و همسالان بود. من بعد ها خیلی دقت کردم. به جز پدر و مادرش که در تربیت او بسیار تاثیر داشتند، رفاقت عجیبش با شهدا در شخصیت او بسیار موثر بود.
اما یکی از مهمترین مسائلی که تاکید می کرد، بحث حیا بود. می گفت: اگر کسی با حیا بود، امید به سعادتش هست، اما انسان بی حیا دین ندارد.
این حیا در تمام مراحل زندگی سید دیده می شد. در مقابل نامحرم به شدت حیا داشت. در باشگاه هم نمونه های زیادی رو از حیای سید سراغ دارم. در بین دوستان و همسالان، کسانی را برای رفاقت انتخاب می کرد که حیا داشتند. ا
ر می دید شخصی دریده و بی حیاست، تلاش می کرد که رفتار آن شخص را تغییر دهد...
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_نهم9⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
مسابقات مهمی بود. از شهرهای مختلف آمده بودند. چند هفته ای می شد که مادرش فوت کرده بود. با اینکه از لحاظ روحی شرایط خوبی نداشت، خیلی خوب مبارزه کرد و در مقابل حریفان بسیار نامدار پیروز شد و به فینال راه یافت.
دانشگاه
بعد از اتمام دبیرستان، سید در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه ملایر رشته مهندسی عمران پذیرفته شد. چند ترمی رو دانشگاه ملایر مشغول به تحصیل بود. بعد پی گیر شد و از دانشگاه ملایر به همدان منتقل شد.
یادمه غالبا تو دانشگاه موقع نماز می رفت مسجد دانشگاه و در نماز جماعت و ول وقت شرکت می کرد. برنامه کاری سید رو نماز اول وقتش تعیین می کرد. خودش رو مقید به این امر بسیار مهم کرده بود. حتی در دانشگاه.
مدتی رو که تو خوابگاه بود اذیت می شد. بارها می اومد پیش من گلایه می کرد، از وضعیت دانشجوها و دانشگاه؛ مخصوصا از حجاب برخی دانشجوها خیلی ناراحت بود. غصه اون جوان ها رو می خورد. اعتقاد داشت این جوان ها غالبا ناآگاهانه این اشتباهات رو انجام می دهند. می گفت باید فکری کرد، تلاش کرد تا این جوان ها تو زمین دشمن بازی نکنند. باید به پدر مادرها هشدار داد تا حواسشون به بچه هاشون باشه تا خدای نکرده به انحراف کشیده نشوند.
سید می گفت: گاهی اوقات تو خوابگاه متاسفانه مشرئب می خورند و مواد مصرف می کنند و... تمام هم و غمش اصلاح این موارد بود. تلاشش رو می کرد. در نهایت اگر نمی ونست تاثیر بگذاره خودش رو از اون محیط دور می کرد.
بسیاری از جوان ها رو دیده بودم تا پاشون به دانشگاه باز می شد پوشش و رفتارشون متفاوت می شد، اما من ذره ای در سید این تغییرات رو مشاهده نکردم.
تو دانشگاه و محیط خوابگاه مقید به مسائل دینی اش بود. گاهی دوستانش به شوخی می گفتند، سید اونجا هم دست بردار نیست، نماز و قرآن و مسجد و هیئت رفتنش ترک نمی شه، تو هم کلاسی ها و اطرافش بودند کسانی که اهل دود و دم و ارتباط با نامحرم باشند. اما سید بیدی نبود که با این بادها بلرزه، البته سعی می کرد خیلی تو این محیط نمونه می گفت می ترسم روی من هم اثر گذار بشه، گاهی اوقات نمی رفت دانشگاه! می گفتم سید چرا نمی ری از درس هات جا می مونی ها؟!
می گفت: چاره ای نیست. اونجا موندن سخته، اسفند ماه هم که بدون توجه، بار و بندیلش رو می بست و می رفت جنوب...
حتی شنیده بودم بعضی از دخترهای دانشجو تو کلاس، سید رو مسخره می کردند، اما سید راهش رو خوب شناخته بود و به مسیرش اعتقاد داشت.
جالبه همین سید، ترم های بالاتر که رسید دیدم خیلی حضورش تو دانشگاه بیشتر شده! گفتم سید چی شده بچه درسخون شدی؟!
می گفت: باید ماها درس بخویم، قوی باشیم تا توی جامعه تاثیر گذار باشیم. من باید تو دانشگاه روی بچه ها تاثیر بگذارم، نه اینکه خودمو کنار بکشم.
توصیه مقام معظم رهبری است که ما بچه بسیجی ها وسط میدان باشیم تا اثر گذاری ما هم بیشتر باشه.
البته سید هیچ وقت با همه مشکلات از درس غافل نمی شد.
دور هم که بودیم گاهی درد دل می کردیم. سید می گفت: خیلی باید حواسمون جمع باشه تو دانشگاه نلغزیم، گاهی اوقا موقعیت گناه پیش اومد، اما خدا کمک کرد و به مدد شهدا من خودم رو از گناه حفظ کردم.
خیلی محکم بود. تو دانشگاه خانه ای مستحکم در دل آـشفشان برپا کرده بود.
استحکام اعتقادات سید، فقط و فقط به خاطر ارتباط قوی و مستمرش با اهل بیت (ع) و شهدا بود...
یادمه همون دوران، چندین مرتبه مزاحم تلفنی داشت. دانشجوهای دختر بهش زنگ می زدند، اذیتش می کردند.
سید تا می فهمید اونا هستند یا جواب نمی داد یا اگر در منزل بودگوشی اش رو می داد به مادرش تا با اون ها صحبت کنه! برخی از اون ها با وقاحت تمام می گفتند: مادر ما دوست داریم عروس شما باشیم!! براش پیامک هم می فرستادند، به من ی گفت: حتی یک بار هم جواب پیام شون رو ندادم.
می گفت: می دونم از سر نادانی شونه که دارند این کارهارو می کنند. خدا انشاءالله به برکت شهدا اون ها رو هم هدایت کنه و تا دیر نشده هرچه زودتر پی به اشتباهشون ببرن...
یه روز سید رو با کیف و کتابش دیدم که از دانشگاه می اومد. گفتم: چطوری مهندس؟ چه خبر؟
گفت: خبر خاصی نیست، اما امروز تو دانشگاه دعوا کردم!
گفتم: چی؟! از کی تا حالا جناب مهندس مااهل دعوا شده؟! آخه برای چس؟! دعوا اون هم تو دانشگاه!؟
گفت بله، چند نفر از قلدر های دانشگاه زورشون به یکی از بچه های مظلوم رسیده بود، اذیتش می کردند. من هم نتونستم طاقت بیارم، حسابی گوش مالی شون دادم. خداروشکر حق مظلوم رو گرفتم. روشون کم شد.
گفتم: خوب این که خوشحالی نداره، گفت: خوشحالی ام به خاطر گرفتن حق یه مظلومه نه دعوا تو دانشگاه!؟
یه بار با سید رفتم دانشگاه، می خواست با یکی از اساتیدشون صحبت کنه. سید شلوار شش جیب پوشیده بو، پیرهنش هم روی شلوارش بود و ریش هاش صورتش رو پوشونده بود.
منتظر شدیم تا استاد بیاد، تا استاد اومد سید رفت به سمش، خیلی مودب سلام کرد
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_دهم0⃣1⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
سربازی
سال 98 بود که سید از دانشگاه فارغ التحصیل شد. طبق معمول حالا نوبت خدمت سربازی سید بود. من گفتم سید جان این همه بسیج و پایگاه و خادم اشهدا بودی، مسئولین سپاه قبولت دارن، بیا بریم سفارش کنیم سربازی ات رو تو سپاه همدان باشی، صبح تا ظهر می ری کار اداری انجام می دی، بعد ظهر ها هم برمی گردی خونه.
گفت نه! لازم نیست. تازه من برای کسر خدمت و... بسیج نرفتم، از همه مهمتر خیلی دوست دارم برم مکان های سخ و مرزی خدمت کنم تا آمادگی بیشتری داشته باشم. قطعا یه روزی به دردم می خوره.
از اون موقع خودش رو برای روزهای سخت آماده می کرد.
حتی بعدها یکی از مسئولین سپاه همدان سید رو دید. می گفت سید خیلی از دستت ناراحتم چرا نیومدی سپاه خدمت کنی؟ ما به امثال شما خیلی احتیاج داریم. سید خندید و گفت: هرچه دوست پسندد زیباست.
بالاخره سید با ارتش به سربازی اعزام شد. دوران آموزشی اش رو تهران بود. اون دوران مصادف بود با ماه مبار رمضان. تقریبا سید تمام شب ها رو از فرمانده اجازه می گرفت و می رفت مراسمات حاج منصور در مسجد ارک.
خوشحال بود و می گفت: الحمدالله سی شب ماه مبارک رمضان رفتم از فضای معنوی مسجد ارک استفاده کردم. روی دو تا نکته خیلی تاکید داشت. اخلاص و نماز شب، می گفت من الحمدالله تو سربازی نماز شبم قضا نشد!!
بعد از اتمام دوران آموزشی به مناطق مرزی کرمانشاه اعزام شد. چون مهندس عمران بود کارهای عمرانی انجام می داد. دائما تو کوه و کمر بودند. بعضی وقت ها من زنگ می زدم می گفتم چه خبر؟ خوش می گذره؟ می گفت خیلی!! فقط همین رو بگم که الن جایی هستم که هیچ روشنائی نیست. تاریکی مطلق، تو بر و بیابون خدا تنهای تنها هستم. می گفت اینجا گاهی اوقات آب نداریم. می ریم برف ها و یخ ها رو آب می کنیم و ازش استفاده می کنیم.
با اینکه تو مرز خدمت می کرد اما دوست داشت تو نقاط درگیری حضور داشته باشه. می گفت خیلی برام سخته. بعضی از اطرافیانم حرف ها القاب زشتی به همدیگه می گفتند. براون عادت بود که اینطوری صحبت کنند.
یکبار رفته بود پیش یکی از فرماندهان و گفته بود: جناب سرهنگ من دوست دارم برم سیستان خدمت کنم، فرمانده با تعجب گفته بود من اجازه نمی دهم. اینجا کجا سیستان کجا، من اون هایی که بخوام تنبیه کنم می فرستم سیستان؟!
سید گفته بود: پس من چیکار کنم تا شما من رو بفرستید سیستان؟! بعد به شوخی گفته بود جناب سرهنگ اگر بزنم تو صورت افسرتون من رو می فرستید مرز!
سید سرباز هم که بود نمی تونست اسفند ماه پادگان بمونه و خادم الشهدا نباشه، دوری از مناطق عملیاتی برا سید تو اون دوران بزرگترین عذاب بود.
به من می گفت: در طول سال با فرمانده ام شرط کردم که هرچی بگی من انجام می دهم، مرخصی هام رو هم کمتر می رم تا بتونم ایام راهیان نور برم خادم زائران شهدا باشم، و همین طور هم شد و چند هفته ای به مرخصی آمد و رفت منطقه خادم شد.
برخی از سربازها بی نماز بودند و تا به حال نماز نخوانده بودند و... اما سید تو اون فضا بیکار نبود. بعدها در دست نوشته هاش دیدم که اسم چندتا از سربازها رو نوشته بود و گفته بود: خداروشکر که تونستم این سربازهای پاک طینت رو اهل نماز کنم.
اونجا هم تا می تونست با سربازها رفیق می شد. مشکلات شون رو حل می کرد. کمک شون می کرد. مشورت می داد و... به من می گفت: یکی از سربازها بدجوری اعتیاد داشت، خانواده شون هم از دستش کلافه شده بود. اونجا هم بابت اعتیادش خیلی اذیت می شد. اما خدا توفیق داد و شهدا هم عنایت کردند. باهاش رفیق شدم.صحبت کرد و راهنمایی اش کردم و... تونستم کمک کنم تا اعتیادش رو ترک کنه.
خوشحال بود که تونسته جوانی رو دوباره به آغوش خانواده برگردونه، گاهی اوقات این وقایع رو تو دفترش یادداشت می کرد که ما بعد از شهادتش متوجه شدیم.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_یازده1⃣1⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
شهید طلائی
دوران سربازی سید نقطه عطفی برایش بود، غربت و نهایی و سختی، رابطه اش رو با خدا نزدیک تر کرد وروحش رو جلا داد. سید آسمانی تر شد.
این روحیاتش رو می تونیم در دست نوشته های زیبایش می بینیم. معمولا غروب جمعه مناجات هایی با امام عصر (عج) داشت و برخی از اون ها رو روی کاغذ آورد که خیلی زیبا و جالب بود.
اما اواخر دهه 80 گروه های تروریستی در شرق کشور تحرکات زیادی داشتند و هر روز خبر شهادت مظلومانه مرزبانان غیور کشور را می شنیدیم. سال 87 بود که دو نفر از همشهری هامون به نام شهیدان مصطفی طلائی و اسماعیل سریشی در سیستان شهید شدند. سید عاشق مصطفی بو. چون بچه محل بودند. می گفت خیلی دوست دارم برم در محل شهادت مصطفی خدمت کنم. از سیستان بوی شهادت می یاد.
سید مدتی بی قرار رفتن به سیستان بود. خیلی می رفت سراغ پدر شهید می گفت از خاطرات مصطفی برام بگو، اینکه مصطفی چی کار کرد که به این مقام رسید؟ کدوم خصوصیات بارز تو وجودش بود.
تشنه شنیدن خاطرات مصطفی بود. چون مصطفی تقریبا هم سن و سال خودش بود، خیلی نسبت بهش احساس قرابت می کرد و راه رسیدن به شهدا رو از مصطفی ها می جست مصطفی جوان امروزی بود که از همه تعلقات دل کند و رفت.
دوستان مصطفی خاطرات زیبایی از او برای سید می گفتند: اینکه مصطفی در زمان دوره های آموزشی با همه سختی ها و خستگی ها، نماز شب هایش ترک نمی شد، اغلب غروب ها گوشه خلوتی از پادگان رو پیدا می کرد و مشغول مناجات با خدای خویش بود. شهید طلائی با توجه به تلاش های بسیار زیادی که در یگان انجام داده بود چندین بار مورد تشویق و تقدیر فرماندهان قرار گرفت.
یکی از فرماندهان ایشان می گفت: هروقت که به ماموریت کمین علیه اشرار می رفتیم تا اسم مصطفی رو تولیست می دیدم دلم قرص می شد. حضور مصطفی واقعا برای گروه ما قوت قلب بود.
و به قول سید مرتضی آوینی که فرمود: براستی شهادت مزد خوبان است... مصطفی مزد پاک بودنش رو با شهادت گرفت. او مصداق روایت مبارک و نورانی پیامبر اعظم (ع) شد که فرمودند: وقتی آخر الزمان می رسد خداوند بهترین های امت من را با شهادت گلچین می کند.
پدر شهید طلائی تا وارد مسجد می شد، سید سریع بلند می شد. می گفتم: سید جان بشین، چرا بلند می شی. اون که مارو نمی بینه، می گفت: باشه، من که اون رو می بینم، احترام من به ایشان تجلیل از شهداست. همیشه به والدین شهدا احترام می گذاشت.
خاطره بسیار زیبایی از آخرین باری که سید، پدر شهید طلائی رو تو مسجد دید در ذهنم نقش بسته. سید رو کرد به پدر شهید و تصویر مصطفی روی دیوار را نشان داد و گفت: کربلائی... اجازه می دی کنار عکس مصطفی، عکس من رو بزنند؟!
پدر مصطفی که بی خبر بود سید کجا می خواد بره، با خنده گفت برای چی؟! مگه عکس آدم زنده رو می زنند کنار شهدا تو مسجد؟! سید با خنده گفت شما اجازش رو بده به موقع عکس من هم میاد پیش مصطفی!!
پدر مصطفی که متوجه منظور سید نشده بود با خنده گفت: چشم پسرم، شما هم مثل مصطفی برای من عزیزی.
چند ماه بعد عکس سید نه تنها در مسجد محل ما زینت بخش مسجد شد، بلکه در سراسر کشور به عنوان شهید مدافع حریم آل الله زینت بخش مساجد شد.
مقید بود تو جلسه ختم صلواتی که حاج آقا کسائی راه انداخته بود شرکت کند، یه روز تو جلسه ختم صلوات نشسته بودیم، سید از جنایات عبدالمالک ریگی برای بچه ها صحبت کرد. خیلی ناراحت بود. با یک حالت خاصی و با صدای بغض آلودی گفت: خدایا دودمان عبدالمالک ریگی و سایر جنایتکارها رو هرچه زودتر بکن.
ما هم از ته دل آمین گفتیم. به دعاهای سید هم ایمان داشتم.
مخصوصا این دعا که از عمق وجودش بود. باورش سخت است. کمتر از یک هفته خبر دستگیری عبدالمالک رو از تویزیون شنیدیم!! تا سید رو دیدم باخنده گفتم سید جان دعات خیلی زود اثر کرد؟! الحمدالله عبدالمالک هم دستگیر شد، سید با خنده جوابم رو داد و گفت: بله خداروشکر، عاقبت همه این جنایتکارها همین خواهد بود...
اما مزار شهید طلائی در کنار دیگر شهدا در کنار آرامگاه یکی از مفاخر این شهرستان، عارف بزرگ مرحوم آیت الله شیخ محمد بهاری است.
آیت الله شیخ محمد بهاری یکی از عالمان و عارفان معاصر بودند. مرحوم شیخ پس از عمری مجاهدت و تلاش در تربیت عالمان وارسته و مهذب در نجف مریض شد و به سفارش پزشکان، به ایران برمی گردد.
عازم مشهد می شود. او مدتی بعد، قصد بازگشت به نجف اشرف می کند که شدت یافتن بیماری، او را از این تصمیم منصرف می سازد و او ناچار به زادگاهش، شهرستان بهار باز می گردد. او در نهم ماه مبارک رمضان 1325 هجری روحش به رضوان الهی پر می کشد.
پیکر پاکش در شهر بهار به خاک سپرده می شود. یکی از بزرگان نقل کردند: اطرافیا شیخ محمد بهاری در زمان حیاتش، به ایشان پیشنهاد می کنند که بعد از رحلتش، جنازه ایشان را به نجف منتقل کنند و در آنجا به خاک بسپارند.
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_دوازده2⃣1⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
کاسبی
کار کردن براش عیب نبود.از جوان هایی که دنبال کار و تلاش نبودند بدش می آمد. می گفت من حتی حاضرم برم بار بزنم، حمالی کنم و... اما مهم برای من اینه که فقط روزی ام حلال باشه. مدتی تو کار خرید و فروش محصولات کشاورزی وارد شد.
یه بار تخمه کدو معامله کردیم. به خاطر مشکلی که پیش آمد از حقش گذشت. می گفت پول حلال ارزش داره، شبهه که توش باشه بی برکت میشه. من بارها شاهد بودم که افرادی به خاطر مبلغ بسیار ناچیز کارشون به دعوا و جنجال کشیده بود. اما سید به راحتی از کنار این موضوع گذشت...
مدتی هم مشغول خرید و فروش سیب زمینی بود. من دیده بودم که تو معامله باید دائم قسم خورد، حالا راست و دروغش رو خدا می دونه! خیلی بهش تاکید می کردم، می گفتم سید جان حواست باشه تو معاملات قسم دروغ نخوری.
می گفت: کیشه (مرد) مطمئن باش، خودم حواسم هست. من برای راست هم قسم نمی خورم چه برسه دروغ.
یکبار سید از کشاورزی بار سیب زمینی خرید، بارش خیلی خوب نبود، فرستاد تهران و برگشت خورد. با قیمت پایین تری بارش رو فروخت و مقداری ضر کرد.
گفتم سید چرا موقع خرید دقت نکردی؟ گفت اشکال نداره، خودم می دونستم بارش خیلی خوب نیست، اما اون کشاورز بنده خدا دستش خالی بود، می شناختمش. آدم زحمت کشی بود. خواستم کمکی به اون بنده خدا کرده باشم. حتی اگر خودمم ضرر کنم. حرف های سید برای ما عجیب بود. اما سید با اعتقاداتش کار می کرد. خیلی اهل دنیا نبود. شاید به خاطر همین کارهاش خیلی ها ملامتش می کردند. اما من اثر این رفتارهای سید رو تو زندگی اش دیده بودم که چقدر زندگی اش با برکت بود.
چند بار قبل از اینکه تخمه رو ببینه پول رو ریخت به حساب کشاورز و بعد می رفت محصول رو می خرید! گاهی اوقات پیش می اومد کشاورز قیمت تخمه رو کیلو 9000 تومان می گفت، اما سید وقتی محصول رو می دید می گفت: بیشتر می ارزه، کیلو 12000 تومان می خرم! کشاورز تعجب می کرد. تا حالا چنین کاسبی ندیده بود!
بهش اعتراض می کردیم. می گفت می دونم که این بار بیشتر ارزش داره، پس چرا باید مالم رو شبهه ناک کنم. مسلمان بودن هزینه داره...
یکبار یکی از کشاورزان بار خرابی به سید داد. سید بعد از معامله متوجه شد که بار تحویلی با آنکه نشان داده بود فرق داره. خیلی محترمانه به طرف گفت: کیشه (مرد) مقدار از اون باری که به من دادی خرابه من ضرر می کنم، اگه می خوی قبول کن یا نه. برخورد سید اینقدر خوب و محترمانه بود که کشاورز قبول کرد و خسارت سید رو پرداخت کرد.
سید خودش زمین اجاره کرده بود. گاهی اوقات برداشت محصولات کشاورزی می افتاد ماه مبارک رمضان. سید خیلی به کارگرهاش سخت نمی گرفت. بعضی از اون ها روزه نبودند اما مرام سید اجازه نمی داد با سخت گیری بی مورد، باعث بشه کسی تو انجام واجباتش کوتاهی کنه و روزه خواری کنه...
یادمه سید میلاد موتوری داشت که فروخت به یکی از دوستان. اما خریدار نتونست پولش رو بده. سید چیزی نگفت و وتورش به همین راحتی رفت! بارها به من می گفت پول دادم به بچه ها اما پس نمی دن. مهم نیست خدا چند برابرش رو به ما برگردونده...
***
دست خیلی هارو می گرفت. کمک می کرد. بعضی وقت ها می گفتم سید جان به هرکسی پول نده، می گفت اشکال نداره. گاهی اوقات من از دستش حسابی کفری می شدم. می گفتم سید جان خیلی ساده ای و... سید هم فقط می خندید.
سید داشت ساختمانی را درست می کرد. دزد اومد و کلی کابل و سیم ازش برده بود. سید خیلی راحت ایستاده بود. می گفت: اشکال نداره حتما لازم داشته که برده!! بعد از مدتی دزد رو پیدا کرد، بهش گفتیم برو ازش شکایت کن اموالت رو پس بگیر. گفت لازم نیست من حلال می کنم.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_سیزده3⃣1⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
روزی حلال
تو کار خرید و فروش تخمه بودم یه روز رفتم پیش سید مقداری از تخمه برای نمونه تو جیبم بود ریختم تو مچ سید، گفتم سید جان تخمه سراغ دارم می خری؟ این هم نمونه اش؟ گفت داش علی آره ... کجاست؟ گفتم روستاهای قروه کردستان، بدون معطلی گفت زنگ بزن بریم، شماره حسابش رو هم بگیر بهش بگو پولش رو اول بهش میدیم، شماره حساب رو گرفتم و دادم به سید، نیم ساعت بعد رفتیم بانک، سید 25 میلیون تومان پول ریخت به حساب طرف!!
گفتم سید داری چی کار می کنی؟! چطور اطمینان داری بدون اینکه تخمه رو ببینی پول رو واریز می کنی؟! گفت سوارشو بریم کارت نباشه.
با نیسان خودش رفتیم. تو مسیربودیم که اذان دادند. سید راهنما زد، ماشین رو کنار جاده پارک کرد؛ گفتم چی کار می کنی؟! گفت اول نماز بعد کاسبی، گفتم: سید دارم یخ می زنم، تو این سرما مجبوری مگه؟ می ریم خونه نماز رو می خونیم.
سید گوشش به این حرفا بدهکار نبود. رفت تو بیابون زیرانداز کوچیکی رو انداخت و نماز اول وقتش رو خوند. به ما می گفت: بابا بیا دو تا دو رکعتی سریع می خونیم و میریم، اما ما گوشمون بدهکار نبود. نمازش رو خوند و راه افتادیم..
رسیدیم روستا و رفتیم منزل اون کشاورز، اومد جلوی در گفتیم حاج آقا اومدیم تخمه رو ببریم، گفت: شما بودید بدون اینکه تخمه رو ببینید این همه پول رو واریز کردید؟! سید گفت: بله حاجی من پول ریختم.
گفت: خوب حالا من اگه بخوام دبه کنم شما چه مدرکی دارید؟! اصلا کی گفته من تخمه دارم؟! کی گفته شما به من پول دادید؟! شاهدت کو؟!
می خواست یه مقدار سر به سر سید بزاره!! پیرمرد کشاورز هم از کار سید متعجب بود. سید هم گفت حاجی ما می دونیم چی کار کنیم، می خوای ما بریم!! با دستم زدم پهلوش و گفتم سید جان چی میگی؟!! پس 25 میلیون تومان چی میشه؟!
پیرمرد کشاورز خندید و گفت بفرمائید، یاالله گویان وارد شدیم و رفتیم تخمه هارو دیدیم و بار زدیم. پیرمرد کشاورز خیلی از مرام و اخلاق سید خوشش اومد، رفت تو کوچه بقیه کشاورز هارو هم صدا زد و گفت: بیایید؛ بیایید هرچی تخمه دارید بدید به این آقا، پولتون رو هم نداد من ضمانتش می کنم.
پیرمرد ادامه داد: شصت سال دارم کار می کنم و خرید و فروش می کنم تا حالا آدم رو راستی مثل این آقا رو ندیدم، من هم فقط تماشا می کردم. این دیگه کیه؟!
یه بار از یه نفر تخمه خریدیم. فروشنده از مرام و خوش حسابی سید خیلی خوشش اومد. تو یه معامله کوچیک نزدیک 250 هزار تومان همینجوری به سید داد.
خیلی وقت ها باهم می رفتیم خرید و فروش. اصلا قسم نمی خورد. تازه اومده بود تو خرید و فروش که یکی از دوستان به سید گفت: سیدجان معامله کردن کار تو نیست! آدم خودش رو می خواد، تو این کاره نیستی؟!
سید از این حرف تعجب کرد. دوستش ادامه داد: راستش تو نمی تونی دروغ بگی، قسم دروغ بخوری! اینجا هم تا وقتی این کارهارو انجام ندی همیشه بازنده ای؟! سید با خنده گفت: داداش مثلا ما مسلمانیم. من ثابت می کنم که میشه بدون دروغ و قسم هم معامله کرد. خدا خودش کمک می کنه که روزی حلال سر سفره هامون ببریم...
بنده دامپزشک هستم ( حالا بماند که سر همین شغل من، با سید میلاد چقدر شوخی و خنده داشتیم...) تا حالا دو سه بار پیش اومد که وقتی برای کارای دامپزشکی می رفتم روستا، سید میلاد رو هم با خودم می بردم. چون خارج از ساعت کاری بود.
یادمه یه بار که از سر کوچه شون رد می شدم. نگهداشتم و بهش گفتم: بیا بریم روستا. گفت وایسا از بابام اجازه بگیرم. برام خیلی جالب بود که سید تو اون سن و سال و جایگاه، باز اجازه پدر رو شرط اومدنش می دونست...
رفت و چند دقیقه بعد اومد. تو روستا مشغول کارای دامپزشکی بودم، یه پیرمرد دامدار به سید سلام کرد. با همون گرمی همیشگی شروع کرد با پیرمرد صحبت کردن و حال و احوال پرسیدن...
پیرمرده شروع کرد گله و شکایت از کارش که درآمد راحت و کلان نداره و این حرفا... یادمه اونجا سید میلاد نگاش کرد و یه حرف قشنگی زد. بهش گفت: حاجی شما جای پدر مایی ولی هر پولی که پول نیست. حالا من از شما یه سوالی دارم. وجدانا از ته دل جواب بده، شما این گوسفندا رو که تعدادش کم نیست بفروشی، بذاری بانک سود خوبی میگیری. حالا به نظر خودت اون پول به دلت خوش میاد یا این پولی که با زحمت و دسترنج خودت در میاد؟
سید میلاد انگار یه تلنگر بزرگی به پیرمرده زد. او به نشانه تایید سرش رو تکون داد و گفت: راست میگی ما آدما یاد گرفتیم ناشکری کنیم. همونجا خداروشکر کرد...
#قسمت_چهارده4⃣1⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
اردوی شمال
می گویند رفیق انسان، می تواند اورا به جهنم یا بهش برساند. در قرآن نیز شبیه این عبارت آمده. یعنی بسیاری از افراد اگر جهنمی می شوند، علت را در رفقایشان باید جست و جو کرد. بنده در طی این سال ها، بسیاری از افراد را دیده ام که رفاقت با امثال سید، آن هارا به سمت بهشت راهنمائی کرد.
بالاترین ویژگی آقا سید این بود که بعد از عبادت و بندگی خدا، برای هدایت مردم همه گونه تلاش می کرد. کاری نداشت که دیگران چه می گویند و چه چیزی مد نظر دارند. برخی مواقع برای هدایت دیگران، خود را در خطر تهمت و... قرار می داد.
اما من در باشگاه ورزشی با سید میلاد آشنا شدم. من با شخصی برخورد کردم که روحیاتش با بقیه فرق داشت! مثل خود ما می گفت و می خندید. شوخی می کرد. اما اصلا اهل گناه نبود.
سید میلاد نه تنها برای من، بلکه برای تمام بچه ها وقت می گذاشت. خیلی از آنها مسجدی و مومن شدند. همه این ها از برکات سید بود. باور کنید من دیده بودم که آدم های بزرگسال هم که در جمع ما قرار می گرفتند، به احترام شخصیت سید، حرف زشت نمی زدند. اصلا وجودش در همه جا ما را یاد خدا می انداخت.
برای همین اعتقاد دارم که او یک مومن واقعی بود. چون در احادیث آمده: مومن کسی است که دیدار او، شمارا یاد خدا بیندازد. تمام رفتار و اخلاق او برای ما درس بود. به مربی اش با اینکه هم سن خودش بود می گفت استاد.
این اخلاق باعث شده بود که نوجوانان هم یاد بگیرند. اما بگذریم می خواهم داستان خودم را برایتان بگویم:
من اصلا تا زمان آشنایی با سید، نماز نخوانده بودم. تو مسائل معنوی هم با کلی ادعا، تمام هنرم این بود که ترانه گوش نمی دادم!!
گاهی اوقات هم به زعم خودم تنها کار ثوابم این بود که مداحی گوش می کردم. یکبار با بچه های باشگاه رفتیم شمال، شب بود که از همدان راه افتادیم، سیده یه شلوار کردی پوشیده بود.
یادم هست تاخود شمال گفتیم و خندیدیم، خیلی با بچه ها گرم گرفت. هدف هم داشت، می خواست تاثیر بگذارد، نماز صبح بود که با بچه ها رفتند مشغول نماز شدند. من هم نشستم و مشغول تماشای طبیعت شدم؟!
بعد از نماز، سید اومد سراغ من و گفت: چطوری رفیق، خوبی؟! نماز خوندی؟!
گفتم: سید جون من تا حالا نماز نخوندم. بلد نیستم!! تعجب کرد اما چیزی نگفت و رفت. رسیدیم شمال. رفتیم به سمت اردوگاه. تا ظهر با دوستان مشغول بازی و شوخی بودیم.
نماز ظهر شد و صدای ملکوتی اذان بلند شد. بچه ها رفتند و نماز خواندند، اما من این دفعه هم قسر در رفتم!!
غروب شد. اذان مغرب رو که دادند باز من خودم رو مشغول کردم و نماز نرفتم. سید دوباره اومد سراغم و گفت:
رفیق، حیفه چرا نماز نمی خونی؟! روزی چند دقیقه هم برای خودت و آخرتت وقت بذار، یقین داشته باش ضرر نمی کنی!
گفتم: سید جون دست بردار، هرکس یه جوریه دیگه، ماهم اینطوری حال می کنیم!! اما سید نشست و با من صحبت کرد. دلایل منطقی برای من آورد و بعد گفت: دیگه بلند شو، بلند شو بریم..
اول رفتیم وضو بگیریم. یادمه که شش مرتبه وضو گرفتم تا درست شد! هر دفعه که شتباه می شد، سید اشتباهم رو با مهربونی بهم می گفت، رفتیم و نماز رو باهم خوندیم. خیلی برای هدایت من وقت گذاشت. اون سفر تفریحی خیلی برای من برکات داشت.
بعدها این حدیث از آقا رسول الله (ص) را دیدم که فرمودند: علی جان، اگر یک نفر به واسطه تو به راه راست هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می تابد بالاتر است.
روزهای بعد می دیدم که سید با مهربانی بچه هارو برای نماز صبح بیدار می کرد. مقاومت بچه ها رو که می دید به شوخی تهدیدشون می کرد و می گفت: هرکی پا نشه برای نماز، امروز از ناهار خبری نیست.
غذا رو می رفتیم تو رستوران، سید برای ما جوجه و کباب سفارش می داد و می خوردیم. پیش خودم گفتم: عجب اردوی باحالیه، ما با 50هزار تومان از همدان تا شمال اومدیم و هر روز داریم بهترین غذا رو می خوریم و...
یه بار پرسیدم: سید پول غذا رو از کجا می یاری، با 50 هزار تومان فقط میشه تا شمال بیای و... سید خندید و چیزی نگفت، بعدها فهمیدم که سید از جیب خودش پول غذای مارو می داد.
رفتیم کنار دریا، ارفتیم کنار دریا، اغلب بچه ها لباس هاشون رو در آوردند و مشغول آب تنی شدند. جالب بود، سید تا دید تو اطراف ما نامحرم هست، از ما دور شد و رفت گوشه ای با همون شلوار کردی و زیر پوش رفت تو آب که خیلی هم توی دید نباشه ... به نامحرم خیلی حساسیت داشت، توی فضای شمال این طور مسائل خیلی عجیب بود!
موقع برگشتف تو ماشین بودیم که سید بچه هارو دور هم جمع کرد و حلقه معرفتی برگزار کرد. بعد گوشی اش رو در آورد. جالب بود پشت گوشی اش نوشته بود به یاد شهید علی چیت سازیان.
گوشی سید دست همه بچه ها چرخید. همه می رفتیم تو گالریش رو نگاه می کردیم. سید چیزی نمی گفت، جوری برخورد کرده بود که همه بچه ها باهاش احساس راحتی می کردند. به قول خودمونی؛ باهاش ندار بودیم.
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_پانزدهم5⃣1⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
سید شروع کرد از مضرات فضای مجازی صحبت کرد و اینکه از این گوشی اگر درست استافده نشود، وسیله ای می شود برای دور شدن ما از اهل بیت (ع) و شهدا و... بعد رو کرد و گفت: بچه ها شما گوشی من رو دیدید. کدومتون حاضرید گوشی تون رو بدید به من تا من هم گالری گوشی تون رو نگاه کنم؟!
اغلب بچه ها چهره هاشون سرخ شد! سید تا این فضا رو دید گفت: من خدای نکرده به شما سوء ظن ندارم، نمی گم تو گوشی تون چیزی هست، اما حواستون جمع باشه، اسیر دست شیطان نشید، یه گام اگه به سمت شیطان حرکت کنید به همون اندازه از خدا و اهل بیت (ع) دور شدید و این آغاز سقوط انسانه...
سید با اون همه شوخ طبعی، اینجا داشت مارو نصیحت می کرد. صحبت های سید خیلی روی بچه ها اثر داشت.
از شمال که برگشتیم سید به من گفت: هر روز غروب موقع نماز میام دنبالت با همدیگه بریم مسجد. تا مدت ها هر روز غروب می اومد دنبالم با همدیگه می رفتیم مسجد.
بعد از یه مدت که پام به مسجد و نماز جماعت باز شد، سید دیگه نمی اومد دنبالم. من خودم می رفتم مسجد نماز اول وقتم رو می خوندم.
یه روز بعد از نماز سر از سجده برداشتم. ذکر تسبیحات حضرت زهرا (س) رو می گفتم که برای لحظه ای از ذهنم گذشت که خدایا من و نمتاز اینقدر بیگانه بودیم. اما الان چی شده که من وقتی نماز نخونم درونم احساس کمبود دارم و انگار گم شده ای دارم.
جواب سوالم خیلی راحت بود. رفاقت با انسان های مومن و با خدا همچون سید باعث چنین اتفاقی شد. دوباره به سجده رفتم و گفتم خدایا شکر ...
بعد از شهادت سید گاهی اوقات وسوسه نفس من رو اذیت می کرد. رفتم پیش مشاور، دردم دوا نشد.
یه روز خوابیده بودم که سید اومد سراغم. گفتم: سید جان کمکم کن، من دارم کم میارم، گفت نمازهات رو بیشتر مراقبت کن ( چون من بعد از شهادت سید اینقدر ناراحت بودم که مدتی مسجد و نماز رو ترک کردم!) بعد ادامه داد: با نفست مبارزه کن انشاالله خدا کمکت می کنی.
سید خیلی از جوان هارو بیدار کرد، یکی از اونها کسی بود که اهل دعوا، چاقو و... بود. بعد از شهادت سید بسیار متحول شد.
یکبار جایی دعواش شده بود، کتکش زدند. اما این شخص عکس العملی نشون نداد! گفته بود من دیگه رفیق سید میلاد شدم، می خوام مثل سید باشم، دعوا و چاقو رو گذاشتم کنار.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_شانزدهم6⃣1⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
انتخابات
سال 92 سید تصمیم گرفت تا در انتخابا شورای شهر شرکت کند. می گفت مئ هدفم فقط خدمته، اون هم در حد و اندازه خودم نه بیشتر نه کمتر. دوست ندارم شعار بدم.
بعضی ها می گفتند: اگر بریم شورا فلان کار رو می خواهیم انجام بدیم. سید ناراحت می شد و می گفت: این کار در حیطه ی اختیارات ما نیست. نباید کارهایی که اصلا مرتبط با وظایف و اختیارات شورا نیست رو به مردم قول بدهیم و انتظارات کاذب در مردم ایجاد کنیم.
از کم کاری مسئولین انتقاد می کرد زمانی که در یکی از ادارات دولتی مشغول بود خیلی می اومد درد دل می کرد. می گفت متاسفانه از کارشون می زنند کم کاری زیاده. نمی تونست طاقت بیاره.
چون مهندس بود، می نشست طرح هایی رو برای اصول شهرسازی و... پیشنهاد می داد. نظرات خیلی خوبی بود. با اینکه من تخصص نداشتم اما نظرات سید خیلی برای من جدید بود.
می گفت انشاالله اگه رای آوردم تلاش کنم تا جایی که امکان داره برای مردم موثر باشم. می گفت بچه بسیجی و بچه مذهبی ها باید تفکر اقتصادی داشته باشن و دیگران رو تو مسائل اقتصادی کمک کنند.
دوران تبلیغات، سید رو خیلی اذیت کردند. تخریبش کردند، می گفتند جوانه و بی تجربه است.
سید ناراحت می شد و می گفت: چرا زمان جنگ فرماندهان ما با سن بسیار کم توانستند جنگ رو اداره کنند، همت ها و باکری ها و... تونستند با سن زیر 30 سال جنگ با اون عظمت رو مدیریت کنند، چرا ما نتونیم. ماهم باید مثل شهدا با توکل به خدا از هیچ کاری نترسیم.
برای تبلیغات انتخابات و صحبت به مساجد و جاهای مختلف شهر که می رفت. از شهدا صحبت می کرد. از شهید کاوه می گفت. از اینکه فرماندهان جنگ جوان بودند. اعتقاد داست که باید جوان ها رو وارد عرصه کرد. چرا شهدا تونستند؟ چرا شهید همت 25 ساله فرمانده لشکر می شود ما نتوانیم!؟
سید اینقدر با صداقت با مردم صحبت می کرد که بعضی ها تعجب می کردند. می گفتند این چقدر رو راسته به درد نمی خوره!!
روز انتخابات از این مسجد به اون مسجد می رفت، سر می زد ببینه چه خبره، متاسفانه برخی حواشی انتخابات رو که می دید ناراحت می شد.
می گفت: برخی ها با پول دارند همه کاری می کنند. آخرتشون رو به دنیا فروختند. اون هم خیلی ارزان، وای به حالشون.
تو همون دوران با سید رفتیم تو مسجدی تا سید بعد از نماز صحبت کنه، طبق برنامه ی قبلی و هماهنگ شده بعد از نماز اول نوبت سید بود که صحبت کنه.
همزمان یکی از کاندیدا ها هم در مسجد حضور داشت که سنش از سید بیشتر بود. سید وقتش رو اول داد به ایشان صحبت کند، بعد خودش رفت پشت میکروفون، با همین منش و برخورد، خیلی به ما درس داد.
سید شاید به ظاهر در انتخابات شکست خورد اما در آزمون الهی خیلی خوش درخشید و نامش برای همیشه در تاریخ مقاومت ثبت شد.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_هفدهم7⃣1⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
رفاقت با شهدا
اعتقاد داشت که شهدا بهترین راهنما و الگو برای نسل جوان هستند. می دونست که اگر دست جوانی رو تو دست شهدا بذاره، اون جوون رو بیمه کرده. واسه همین بود که خودش رو و جوانی اش رو وقف راهیان نور کرده بود.
چه شب ها و روزهایی رو تو این عرصه زحمت کشید. دست جوان ها رو می گرفت می برد، می انداخت تو دامن شهدا و شهدا هم با آغوش باز، این جوان های پاک که بر اساس غفلت وچکی از این مسیر جدا شده بودند را استقبال می کردند.
یادمه دو نفر از جوانانی که اهل رابطه با نامحرم بودند با ما اومدند راهیان نور. سید خیلب ا اون ها گرم گرفت تا اینکه یه روز باهم رفتند یکی از مناطق عملیاتی، غروب بود که به اردوگاه بازگشتند.
اشک امانشون نمی داد من هرچقدر سوال کردم که چه اتفاقی افتاده چیزی دستگیرم نشد. بعدها فهمیدم این ها شفا یافته مکتب شهدا شدند و به جای نامحرم، دستشون رو به سمت شهدا دراز کردند و الحمدلله نتیجه هم داد...
با هم رفتیم برای ساختمان درب آسانسور بخریمزبعد از خرید به من گفت مرتضی بیا می خوام ببرمت یه جای خوب! من هم دلم رو صابون زدم گفتم حتما رستورانی، کافی شاپ یا ...!! یکی یکی از خیابونای شهر گذشتیم. کم کم نا امید شدم. از شهر خارج شدیم. تا به خودم اومدم دیدم در گلزار شهدای همدان هستیم!
برای من از مظلومیت شهدا و علاقه زیادی که به شهدای گمنام داشت می گفت، حسرت از صحبتاش می بارید. وسط هفته بود، سکوت عجیبی حکم فرما بود. سید برام از شهدا می گفت.
چنان با شور و حرارت از شهدا صحبت می کرد که گوئی سال ها با اون ها زندگی کرده بود. بطری آبی رو پیدا کرد و رفت آب آورد، با هم سنگ مزار سردار شهید علی چیت سازیان رو شستیم.
علی از شهدای بزرگ و نامی شهرمان بود که مقام معظم رهبری چندین مرتبه از شخصیت علی آقا تجلیل کردند و جمله معروف ایشان رو بارها به مردم گوش زد کردند. حتی در یکی ز سخنرانی هاشون وقتی این جمله رو خوندند بغض کردند و گریه کردند و گفتند:» اکگر می خواهید از سیم خاردار دشمن عبور کنید باید در سیم خاردار نفس خویش گیر نکرده باشید.«
همچنین حضرت آقاداستان معروی از علی آقا بیان فرمودند: زمانی که شهید مصیب مجیدی، معاون علی آقا به شهادت رسیدند، علی آقا خیلی متاثر بودند، از اینکه چرا بعد از سال ها حضور در جبهه، هنوز لیاقت شهادت رو پیدا نکرده. مدتی بعد در عالم رویا شهید مجیدی را در خواب می بینند و از راز رسیدن به شهادت رو از یار دیرین خود می پرسند، شهید مجیدی می فرمایند: علی آقا اصلی ترین راه برای رسیدن به مقام شهادت »اشک« می باشد...
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_هجدهم8⃣1⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
برادرش می گفت: تو معاملاتش توکل ببعد از شهادت سید، این جمله علی آقا و داستان خوابش عینیت بیشتری برای ما پیدا کرد. اگر سید براحتی توانست از سیم خاردار دشمن عبور کند و شجاعانه به قلب دشمن سرسختی همچون داعش بزند و به مقام شهادت برسد، رازش این بود که سال ها در این دنیای وانفسا با نفس خود مبارزه کرد و خیلی خوب بلد بود که از راهکار اشک، خود را به مقام شهدا برساند. تو خلوت هاش خیلی اهل گریه بود...
کنار مزار علی آقا نشسته بودم. سید به من گفت همین جا بشین تا بیام. رفت سراغ دو سه تا از مزار شهدا و اون ها رو هم شست. گفت اگه لیاقت داشته باشم و فرصت کنم هر هفته میام مزار این عزیزان رو می شورم.
با شستن سنگ مزار شهدا دل خودمم رو از آلودگی و هوای نفس می شورم. حس عجیب و قشنگی داره و اون روز جزو یکی از خاطره انگیز ترین روزهای من با سید شد و رفاقت من با شهدا آغاز شد.
بارها شاهد بودم که از انجام هیچ کاری ابایی نداشت. توکل عجیبی داشت.به ما هم توصیه می کرد توکل داشته باشیم. مصداق عینی آیه قرآن بود که می فرمایند:» و علی الله فلیتوکل المومنین: مومنان باید فقط بر خدا توکل کنند.«
دورانی که خادم الشهدا بودیم با مینی بوسی که تحویل سید بود، برای بازدید مناطق رفتیم. نیمه شب بود، در راه برگشت ماشین خراب شد. از طرفی ما باید زودتر می رسیدیم چون زائر داشتیم و برای فردا باید صبحانه تدارک می دیدیم.
همه بچه ها پکر و ناراحت از ماشین پیاده شدند. تو ماشین هم هیچ آچار و انبردستی نبود. از طرفی هم اگر بود هیچ کدوم از ما از تعمیرات ماشین سر در نمی آوردیم.
سید آرامشی که داشت آدمو کفری می کرد!! با اون بذله گوئی اش گفت: بچه ها چرا نگران هستید؟! الان خود شهید درویشی درستش می کنه، ما صاحب داریم، هیچ وقت کم نمیاریم. بی حوصله حرف های سید رو گوش کردیم.
باورش سخته اما خدا می دونه چند دقیقه از حرف های سید نگذشته بود که توی تاریکی شب آقایی اومد و گفت: چرا اینجا وایستادید؟!
گفتیم ماشینمون خرابه، آستین هاش رو بالا زد، گفت نگران نباشید، من خودم راننده ماشین سنگین هستم. توکل به خدا دستی بهش بزنم انشاالله درست میشه.
بسم الله گفت و رفت سراغ ماشین. به یک چشم بهم زدن، با اولین استارت ماشین روشن شد!! با خوشحالی سوار ماشین شدیم و به سمت اردوگاه حرکت کردیم. اونجا سر توکل سید میلاد رو به شهدا فهمیدیم...
سر دیگ غذا هم کف گیر به دست دائم از بچه ها صلوات می گرفت. هر نفرمون به نیت یم شهید ذکر صلوات می گرفتیم. گاهی اوقات سید برامون مداحی می کرد. رسم هم بر این بود که بدون وضو دست به غذا نمی زدیم. حال و هوای خاصی بود. اعتقاد داشتیم که این ذکر ها و توسلات هم در روحیه خودمون و هم در روحیه زائرین شهدا اثر مثبتی خواهد داشت...
ه خدا داشت و سخت نمی گرفت. یه روز به من گفت: تو یکی از معاملاتم طرف مقابلم خیلی ضرر کرد. زمین خورد و نتونست جبران کنه. من چند میلیون تومان از حقم گذشتم. تو این دور و زمونه که مردمبرای به دست آوردن ریالی چه کارهایی انجام نمی دهند، این کار شبیه افسانه است.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆