سفر عشق ؛ قسمت سی و دوم ؛ عراق ؛ نجف اشرف ، آبانماه ۱۳۸۱
عصر روز شنبه در مسیر حرکت به سمت نحف از شهر کوفه عبور می کنیم . رود فرات از دو طرف جادّه نمایان است ، در مقابل خود ، نمایی از حرم مسلم بن عقیل را می بینیم .
و قبل از ساعت هشت ، در نجف ، در صحن حرم مطهر حضرت امیرالمومنین هستیم ، همسرم تا حدّ بیهوشی از خود بیخود شده ... هنگام نماز مغرب است و بلندگوی ضعیفی ، صدای اذان ، آنهم با صوت عربی و بدون شهادت به ولایت امیرالمومنین! ، پخش می کند ...
همسرم جلوتر می رود و با صدای بلند آوای اذان سر می دهد و ندای اَشهَدُ اَنّ علیّاً ولیُّ اللّه ... در فضا می پیچد..
اُبُهَّت و بزرگی مولا امیرالمومنین سراسر وجودم را فراگرفته ، به وضوح حس می کنم مولا با جلال و جبروت خاصی بر تختی عرشی تکیه زده اند و شیعیان دلباخته را می نگرند .
به راستی با تمام وجود حس می کردم و به چشم دل می دیدم .. تواضع خاصی بر وجودمان مستولی شده بود !
سراسر وجودمان را با اشک های بی پایان شستشو می دهیم ، ارادتی بی پایان و عشقی سوزان میخکوبمان کرده بود ، زبانمان لال شده بود و فقط با زبان اشک ، سخن می گفتیم ، و ناخودآگاه قبل از هر خواسته ای ، شاکر و قدردان لطف و کَرَم مولا هستیم که اِذن پابوسی به ما داده بودند ...
طبق مقررات ماموران حکومتی ، که دائم همراه کاروان بودند ، باید قبل از ساعت دَه شب به هتل برگردیم .
#سفر_عشق32
@khodaye_man313