سفر عشق ؛ قسمت سی و ششم : نجف اشرف :
ساعت از هشت شب گذشته و ما مجددا جهت عرض ارادت و زیارت در صحن و سرای امیرالمومنین هستیم ،بعد از چندین بار زیارت به نیت همه عزیزان و نیز اموات ...مشغول زیارت امین الله می شویم و تمام خواسته و آرزوها مخصوصا زیارت حضرت رسول ، مکه و مدینه را درخواست می کنم .
وقتی از داخل حرم به صحن بیرونی آمدیم ، چند خادم ، مشغول شست و شوی حیاط قدیمی و فرسوده ی صحن بودند که البته بسیار کثیف بود و دل هر شیعه ای را به درد می آورد ، و من در طول سفر متعجب بودم که چرا به این حرمین مقدس در عراق ، رسیدگی نمی شود و مثل حرم امام رضا پاکیزه و مرتب نیست ، دائم در ذهنم این فکر رژه می رفت که ای کاش ، این مکانهای مقدس را به دست ایرانیان دلباخته اهل بیت می سِپردند ، تک تک شیعیان حاضر بودند با مژگان چشم ، این صحن و سرا را تمیر کنند .
تو همین فکرا بودم و غصه می خوردم که ناگهان فکری به سرم زد ، شایدم خدا به دلم انداخت ، با زیرکی دَویدم و یکی از خادم ها رو راضی کردم که در مقابل مقداری پول ، شیلنگ و جارو رو برای مدتی کوتاه به من بدهد ، با خوشحالی تمام به این نیت که حضرت نیم نگاهی به ما بیندازند و ما رو هم در لیست خادمین و نزدیکان و مقربان خودشان ثبت کنند ...
بدون توجه به دور و اطراف ، با خوشحالی ، مشغول شست و شوی صحن امیرالمومنین شدم فاصله ام تا حرم بسیار کوتاه بود ، تنها کاری که اون لحظات از دستم بر میومد تا عشق و ارادتم به مولا را ابراز کنم همین کار بود .
یک دفعه بخودم آمدم دیدم عربهایی که عبور می کردند مات و متحیر مرا نگاه می کردند ... بروی خودم نیاوردم و با عجله به شست و شو ادامه می دادم همسرم رفته بود در انتهای حیاط حرم کنار بقیه افراد کاروان ایستاده بود ...
بعداز دقایقی خادمین آمدند و وسایل شست و شوی صحن را پس گرفتند و من حس می کردم تمام آلودگی های وجودم را شسته ام !
با خوشحالی پیش همسرم رفتم و با عجله از او خواستم که او هم بیاید و یک یادگاری عالی از خودش ثبت کند ... این بار هم مقداری پول به عرب ها دادم و راضی شدند شیلنگ آب و کفشوی حرم را به همسرم بدهند ، همسرم با شوق شروع به آب گرفتن شد منم جارو می زدم ... درست روبروی حرم مطهر ، پشت نرده ها ، با فاصله بسیار کمی ...
عکاس عربی که ناشناس بود و مربوط به کاروان ما نبود در آن اطراف بود ، از این صحنه خیلی به وجد آمده بود ، به عربی چیزهایی گفت که نشان می داد می خواهد عکس بگیرد ، ما هم با خوشحالی استقبال کردیم تا تصویری از این یادگاری شیرین برایمان ثبت شود ، او هم عکس هایی از ما گرفت ؛ شماره اتوبوس را پرسید : گفتم ۱۶۱ . قول داد در کربلا با توجه به شماره اتوبوس به دستمان برساند .
ادامه دارد...
#سفر_عشق36
@khodaye_man313