eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ 💜 ✍به قلم: 🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• با چنگال آرام به دست محبوبه زدم . _چشم چرونی نکن، غذاتو بخور _این سه نفر برام خیلی آشنا هستند ساغر گوشیش را بالا آورد و گفت: آهان پیداش کردم... ببین چقدر شبیه شاهزاده مصطفی است. با چشم های گشاد گفتم: جااااااان... نَمَنه ؟ محبوبه گوشی را از او گرفت و نگاهی به عکس کرد. _بابا شاهزاده مصطفی فیلمی که ماهواره میذاشت مگه ندیدید؟ تو فیلمِ ... با دست به پیشانیم زدم و سرم را با تأسف تکان دادم . _وای پاک از دست رفت. ساغر رو به محبوبه گفت: خداییش شبیه اش نیست؟ فقط ریش این کوتاهتره محبوبه گوشی را به دست گرفت و با پوزخند جوابش را داد: بله خیلی شبیه اش هست ولی خاک تو اون سرت ... با چشم های گشاد به محبوبه نگاه کردم. _چیه چرا اینجوری نگاهم میکنی؟خب راست میگم . خنده ام گرفته بود _حالا نمی‌شد یه کم دوز ادبش رو بالاتر می‌بردی؟ محبوبه حرصی نفسش را بیرون داد _نه سپس رو به ساغر گفت: من موندم تو رو چطوری دانشگاه راه دادن. اون هم خبرنگاری. آخه الان دنبال شباهت این آدم با شاهزاده مصطفی هستیم ما؟درضمن آی کیو ما ماهواره نگاه می کنیم که بدونیم این شاهزاده کیه؟ ساغر با مظلومیت تمام گفت: نه بخدا منم نگاه نمی کنم فقط به خاطر رشته ام گاهی ... کار بیخ پیدا کرده بود. _بس می کنید یا نه؟ صداتون تا اونجا هم میره ها... چرا اینقدر این ماجرا رو کِش می دید؟ یک کلام دیگه بشنوم از اینجا پا میشم و میرم. محبوبه به سرعت دستم را گرفت. _نه تو هیچ جا نمیری تا حساب نکنی ول کنت نیستم. چشم های کنایه آمیز می گفت: تو هم از آب گل آلود ماهی بگیر. نمی دانم محبوبه در نگاهم چه دید که اجازه نداد صورت حساب را پرداخت کنم. از رستوران بیرون آمدیم. نورهای چراغ بیرون رستوران کوچه را روشن کرده بود. بعد از ما، آن سه جوان هم از رستوران خارج شدند . آن قدر حضورشان برایم بی اهمیت بود که اصلا آن جا بودنشان را احساس نمی کردم. این وسط گاهی محبوبه و ساغر با چشم و ابرو اشاره هایی می کردند . ولی من هیچ رقمه حاضر نبودم برگردم و نگاهش کنم. محبوبه نگاه عاقل اندرسفیهی کرد و گفت: طرف رو نمیبینی؟ _نه، ببینم که چی بشه، باید سودی به حالِ من داشته باشه این نگاه کردن. مطمئنم هیچ سودی نداره چند صباحی بود دنبال این بودم که ببینم هر حرکت و رفتاری انتهایش به کجا خواهد رسید. بنابراین با یک حساب منطقی به این نتیجه رسیدم که نگاه کردن به این پسرها هیچ سودی برای من که ندارد ممکن است حتی به ضررم تمام شود. این روزها یاد گرفته بودم برای تک تک اندامم ارزش قائل باشم. محبوبه ابرویی بالاانداخت و گفت: اوه چه مغرور! در جوابش شانه ای بالا انداختم. _حالا... اگر غرور هم باشه خیلی خوبه نزدیک ماشین که شدم؛ در حالی که ساغر و محبوبه کنار هم ایستاده بودند کمی صدایم را بالا بردم _بچه ها بیاید میرسونمتون همان موقع دونفر از کنارمان رد شدند. پسر بلوز سورمه ای روبه محبوبه و ساغر با صدای بلند گفت: من اگر جای شما بودم جونم برام مهمتر بود سوار نمی شدم محبوبه با اخم و ساغر با تعجب به طرف ماشین می آمدند احساسِ برافروختگی می کردم. نمی دانم چرا نمی توانستم بیخیالش باشم؟ باید حتما جوابش را میدادم و گرنه مانند عقده در گلویم میماند و دق می کردم. و این آغازی بود برای جدالی نفس گیر ... نمی دانم چرا همه ی افکار و عقایدم را این جا فراموش کردم ؟ کاش آن موقع کسی جلویم را گرفته بود؟ به غرورم برخورد، همیشه بچه ها از رانندگیِ من تعریف می کردند حالا با یک اتفاق نیفتاده این جور به من توهین می کرد. با ناراحتی گفتم: احتمالا ایشون مایکل شوماخر تشریف دارن و تو عمرشون تصادف نکردن. تازه بنده خدا مایکل شوماخر هم تصادف میکنه. به خاطر یه اتفاقِ نیفتاده بعضی ها هوا برشون‌ داشته بازدمم را عمیق بیرون دادم. همچنان اسب افسار گسیخته ی نفسم یکه تاز می تاخت. _والا بعضی ها زیادی اعتماد به نفسِ کاذب دارن ... بچه ها بشینید بریم . اجازه ندادم بیش از این مجادله طولانی شود. همگی سوار ماشین شدیم و به سمت خانه ی ساغر حرکت کردیم. ناخوداگاه اخم کردم و به سرعت رانندگی ام اضافه شده بود. محبوبه با نگرانی گفت: اسراء جان میشه یه کم آرومتر به خاطر قیافه درهمم محبوبه و ساغر، ساکت و جرات حرف زدن نداشتند. _چیه ؟چرا ساکتید؟ محبوبه تکانی خورد. _مثل ببر زخمی میمونی ...جرات نمی‌کنیم حرف بزنیم. قاه قاه خندیدم. حِرص و عصبانیت و خنده توام شده بود. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال نویسنده( کوچه‌خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
ڪوچہ‌ احساس
♡﷽♡ #جدال‌شاهزاده‌وشبگرد💜 ✍به قلم: #زهراصادقی_هیام #قسمت3🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• با چنگال آرا
.اسراء دختری که توی دانشگاه با هم کلاسیش میکائیل که وکیل هم هست سر موضوعات سیاسی مرتبا بحثشون میشه ، میکاییل پسر مغروریه و به تلافی این بحث و جدل ها کاری میکنه که اسرا تا پای چوبه‌ی دار هم بره😱😱 و وقتی به خودش میاد که میبینه یک دل نه و صد دل عاشق اسراء شده ولی....... ♥️🍃 این رمان زیبا بر اساس واقعیت نوشته شده👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃 خیالم که از مامان راحت شد خواستم به باباکاظم بگم اشتباه میکنه ولی نگاهش نذاشت. من تو محضر خدایی که از رگ گردن بهم نزدیکتره دروغ بگم؟ به مردی که منو عاشق خدا کرده؟ تو دلم آه کشیدم ولی خودم رو نباختم و لبخند زدم - چرا همچین فکری میکنید؟ با همون لبخند عمیق نگاهم کرد. دستش رو روی شونه ام تکونی داد و گفت - تو کربلا یکی از آشناها رو دیدم. کمی حرف زدیم و یاد قدیم کردیم ولی مادرت و همسر طاهرزاده... همین آشنا ... بریدن و دوختن و تو رو برای پسرشون درنظر گرفتن. میخواستم قبل از جدی شدن بدونم احساست چیه. سرم رو پایین انداختم. یعنی احساسی که به حامد دارم عشقه. اگه بگم نه دروغ گفتم؟ اگه نه، پس چرا زبونم نمیچرخه به گفتنش؟ کی این جوونه عمق گرفت تو وجودم و ریشه انداخت تو قلبم که خودم نفهمیدم. شایدم مثل لوبیای سحرآمیز قدرت داره به آنی تو رو ببر به آسمون عشق و اسیرت کنه تو نگاه معشوق. حالا این خواستگار رو چکار کنم؟ اگه حامد بفهمه ناراحت میشه. مامان حوله کوچیکی دستش بود و در حالی که دستش رو خشک میکرد اومد روبرومون نشست - بازم دخترت رو پیدا کردی چسبیدی بهش. اینقدر دلتنگشی که شاعر هم شدی؟ ... دختر عزیزم بیا که دلم از دوریت بیتاب شده ... از این شاعرانه هات خرج ما هم بکن. - بذار تا توی این خونه است نازش رو بکشیم که بعدا حسرت میخوریم. - راستی حالا که حرفش پیش اومد یه زنگ به باباش بزن خبر بده فردا مدعی نشه. دلم میخواست بگم این ماجرا رو ادامه ندید ولی جواب چرا هاشون رو نمیتونستم بدم. نگران لب گزیدم و دعا دعا کردم این خواستگاری منتفی بشه. *حامد* نمیدونم چرا صدای زنگ گوشی بهرام خان رو که شنیدم دلم خالی شد. بهرام خان نگاهی به گوشی کرد و روی بلند گو تماس رو وصل کرد. سلام و احوال پرسی کوتاهی با آقاکاظم کرد و در حالی که بی میل زیارت قبول میگفت برگه زیر گوشی رو برداشت و به طرفم دراز کرد. بلند شدم تا برگه رو بگیرم - راستش بهرام خان علت تماسم اینه که اطلاع بدم برای نرگس خواستگار قراره بیاد. میخواستم نظر شما رو بدونم. بهرام خان سرش رو بلند کرد و نگاه معنی داری به من کرد. دستم از گرفتن برگه توی دستش شل شد و روی مبل ولو شدم. عصبی دست کشیدم لای موهام - بهرام خان چیزی نمیگید؟ بهرام خان نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت - شما هر چی درباره اش میدونید بگید من گوش میدم. اقاکاظم حرف میزد و من عصبی تر میشدم. بهرام خان نتونست بهونه ای برای رد کردن خواستگار پیدا کنه. از لحاظ مالی یا موقعیت اجتماعی و تحصیلی خیلی سر بود و از نظر اعتقادی هم مورد تایید آقاکاظم بود. گوشی رو برداشتم و به نرگس پیام بدم. - چکار میکنی؟ - به نرگس پیام بدم مخالفت کنه. - به چه بهانه ای؟ بذار بیاد نرگس بتونه بگه ازش خوشش نیومده. ندیده چطور جواب رد بده. دست هام رو مشت کردم و نگاهم رو دوختم به زمین. بهرام خان پدرِ و نمیتونه بی طرف قضاوت کنه وگرنه همچین حرفی نمیزد. - حامد خواهش میکنم به نرگس فشار نیار. از جام بلند شدم و بی حرف از شرکت زدم بیرون. کلافه تو خیابون میچرخیدم. بی مقصد. با صدای اذان نگاهم افتاد به مسجد. ماشین رو کنار زدم و داخل مسجد شدم. خدایا نرگس محرم منه. دلم نمیخواد یه مرد به نیت ازدواج روبروش بشینه و باهاش حرف بزنه. خودت کمکم کن. بعد از نماز کمی آروم شدم. از مسجد که بیرون اومدم نگاهی به گنبد کردم. ادم وقتی به تو اعتقاد داره چقدر متفاوت فکر میکنه و زندگی میکنه. الان که بهت نزدیک شدم، الان که حسینِ تو، وارد قلبم شده دیگه حامد قبل رو درک نمیکنم. تو ماشین نشستم و حرکت کردم تا برگردم شرکت. به گوشیم پیامکی از نرگس اومد. دوباره ماشین رو خاموش کردم. - حامد من چکار کنم؟ دلم برای نرگس سوخت. اون اجباری نداره با من باشه ولی دلِ شکستن دلم رو نداره. از مهربونی زیادشه که همیشه مراعاتم رو کرده. حتی وقتی عاشقانه نازنین رو دوست داشتم. نمیتونم ازش بگذرم. دلم میخواست بهش بگم یه نه محکم بگو ولی من پیشش نیستم تا پشتش بایستم. نامردیه بگم تک و تنها حلش کنه. برای اینکه از نگرانیش کم کنم پیام دادم، نگران نباش یه کاریش میکنیم. من که عشقم رو تنها نمیذارم. پیام رو فرستادم و دوباره حرکت کردم سمت شرکت. چطور نرگس رو کمک کنم؟ شاید بتونم قبل خواستگاری با خود پسره حرف بزنم..! وارد شرکت که شدم بهرام خان تو سالن جلوی خانم اذری ایستاده بود. با ورودم سرش رو برگردوند و از دیدنم لبخندی به لبش نشست. - اومدی؟ اگه کاری نداری همراهم بیا. با سر جواب مثبت دادم. بهرام خان هم شرکت رو به خانم آذری سپرد و اشاره کرد که بریم. داخل آسانسور شدیم. - یادم بنداز به حقوق خانم آذری اضافه کنم. توجهی به تعجبم نکرد و از آسانسور بیرون رفت. ....... https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
سلام! هرسه کوچه خاطرات و کوچه احساس کانال داستان هاست. خودنویس هم که سیاه مشق های متفرقه است. در خدمتیم
🍃🌸در سرم نیسٺ دگر غیر تو رویاے کسے🌸🍃 لینک ورق اول رمان آنلاین 🌙 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز هم شب شد🍃🌸 یه شب دیگه هم از فصل زیبای پاییز گذشت در این شب دل انگیز آرزو میکنم🙏❤️ قلبتون پر باشه از مهر و محبت دلتـون آروووم و شـاد عشق مهمون همیشگی خونه هاتون شبتون بخیر و شـادی🙏🌸 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─ @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
🔸مسابقه بزرگ عطر سلام به حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 1️⃣بخش محتوایی ویژه کودک، نوجوان و عمومی 2️⃣ بخش ارسال عکس و فیلم یا صوت عرض ارادت به حضرت فاطمه معصومه علیها السلام ✔️هدایا: 110سنگ متبرک مضجع شریف حضرت معصومه علیها السلام ✔️مهلت شرکت در مسابقه:19آبان تا 6 آذر لینک شرکت در مسابقه: https://keramat.amfm.ir 🔷🔸💠🔸🔷 شرکت کنندگان عزیز کانال کوچه احساس حتما در هنگام شرکت در مسابقه نام کانال را وارد کنید @koocheyEhsas
حدیث روز ✨حضرت زهرا سلام اللّٰه علیها فرمودند: 🌸بهترین شما کسی است که در برخورد با مردم نرم تر و مهربان تر باشد و ارزشمندترین مردم کسانی هستند که با همسرانشان مهربان و بخشنده اند.✨♥️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─ @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─