eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 رابطه دعاهای ماه رمضان با امام زمان عج ❗️ ❤️ چشم انداز ظهور و جامعه امام زمانی عج در دعاهای ماه رمضان❤️ 🎤 حجه الاسلام عالی
ای نخورده مسـت ! لحـظه دیدار نزدیک است :)) •┈┈••✾•🌙•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌙•✾••┈┈•
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم :) 🤍 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مرا به بوی خوشت ، جان ببخش و زنده بدار که از تو چیزی از این بیشتر نمی خواهم •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت36 صدای باز شدن در خانه باعث شد که
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 نزدیک به اذان ظهر بود که چادر و چاقچوق پوشیدم و منتظر آمدن اسماعیل میرزا شدم چون خوب فهمیده بودم که اسماعیل میرزا قبل از گفته شدن اذان ظهر ، سری به خانه میزند و نهار من را با خود می آورد. با شنیدن صدای پاها ی مردانه ی اسماعیل میرزا نفس عمیقی کشیدم و از اندرونی خارج شدم به نظر میرسید که اسماعیل میرزا از دیدن من روی ایوان متعجب شده بود تا جایی که پاها یش روی زمین میخ شده بود چون بعد از دیدن من قدمی از قدم برنداشت و زیر لب ذکری گفت از پله های ایوان پایین رفتم و در نزدیکی اسماعیل میرزا که در حیاط ایستاده بود رفتم و سلام کردم و بدون اینکه جواب سلامم را از زبان اسماعیل میرزا شنیده باشم نفس عمیق کشیدم و شروع به سخنرانی کردم زیرا خوب میدانستم که اگر اسماعیل میرزا با آن صدای مردانه و پر جذبه اش دهان باز کند و کلامی بگوید همه ی نقشه هایم نقش بر آب خواهد شد و رشته ی کلام و افکارم از دست خواهد رفت . وقتی به خود م آمدم که تمام افکارم ، از خرید آرد و خوار و بار و ... برای پختن غذا را تا خرید گل و نهال از دوره گرد گل فروشی که هر هفته با صدای بلند انواع گل و گیاهانی که داشت را در کوچه و پس کوچه های شهر جار میزد به زبان آورده بودم اما عجیب بود که در تمام این مدت اسماعیل میرزا به روبنده ام خیره شده بود گویی که قصد داشت با خیره شدن به روبنده ام از بین تار و پود آن عبور کرده و زیر و بم چهره ام را بکاود زیرا در تمام مدت به غیر از خیره نگاه کردن به تار و پود پارچه ی رو بنده ام ، هیچ کلامی به زبان نیاورده بود فقط خدا میدانست که در ذهنش چه میگذرد برای لحظه ای ترس بر من مستولی شد ولی ترس و افکار بیهوده را کنار زدم و با به یاد آوردن لطف و مردانگی اسماعیل میرزا ، دستم را برای گرفتن بقچه ی غذا جلو بردم اسماعیل میرزا که گویی با حرکت دست من ذهنش دوباره فعال شده بود بقچه را به دستم داد و با صدای پر جذبه و کمی خشن گفت : قبلاً متذکر شده بودم که تو را به کنیزی نیاوردم پس نیازی به رفت و روب در این خانه نبوده است که اینک تصمیم به پخت و پز و گل کاری در این خانه گرفته ای تمام شجاعتم را جمع کردم و در جواب به اسماعیل میرزا گفتم :اسماعیل خان من پیش از این گفته بودم که رغبت ندارم بیکار باشم و به بدبختی هایم فکر کنم پس شما هم به من بی پناه کمک دهید تا بدبختی ها م رو با رفت و روب وکار خونه فراموش کنم اسماعیل میرزا سری تکان داد و آرخلقش را از تن خارج کردو روی رخت آویز حیاط انداخت و مشغول وضو گرفتن در کنار حوض آب شد احساس میکردم که اسماعیل میرزا از اینکه این خانه رنگ و بویی تازه به خود گرفته خیلی ناراضی نیست به همین دلیل امیدوار شدم و بعد از بالا رفتن از ایوان نگاهی دوباره به اسماعیل میرزا که مشغول پوشیدن آرخلقش بود کردم و وارد اندرونی شدم چند لحظه بعد صدای درب چوبی به گوش رسید که خبر از رفتن اسماعیل میرزا میداد ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااام روز خوش ، طاعاتتون قبول دوستان حال خانم صادقی خیلی بهتر شده الحمدالله. متاسفانه فعلا ضعف شدید و تاری دید دارند. ان شالله بعد از بهبودی کامل پارتگذاری رمان خوشه ی ماه شروع میشه❤️😍 خواهشا اینقدر پی وی راجع به رمان نپرسید ممنون. اختر هم تا ساعتی دیگه تقدیمتون میشه
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت37 نزدیک به اذان ظهر بود که چادر و
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 امروز خود را حسابی با کارهای خانه سرگرم کرده بودم تا جایی که دیگر هیچ گرد و غباری در خانه ی اسماعیل خان به چشم نمیخورد ، بر خلاف بقیه ی روزها اسماعیل میرزا امروز زودتر از همیشه و نزدیک به غروب آفتاب با مرد گاریچی به خانه آمد روی گاری ، که وارد حیاط شده بود کیسه های زیادی بود که گاری چی آنها را از روی دوش خود حمل کرد و در نزدیکی مطبخ پایین گذاشت و پس از گرفتن حق الزحمه با گاری اش خانه را ترک کرد و رفت . بعد از رفتن گاریچی چادر و چاقچوق پوشیدم و به حیاط رفتم ،در دل به قلب مهربان اسماعیل میرزا آفرین گفتم با اینکه او چشمان غمگین و چهره ای جدی داشت و هر گز لبخند نمیزد ،اما قلب مهربانی در سینه اش میتپید ،اسماعیل میرزا به من پناه داده بود و با احترام گذاشتن به خواسته ی من جایگاهش را در ذهنم پر رنگ تر و مهم تر کرده بود چون تا به حال هیچ مردی به خواسته های من اهمیت نداده بود البته تنها مرد زندگی من آقا میرزا بود که خواست خودش برایش از همه چیز مهم تر بود اما با اینکه آقا میرزا مرد خود خواهی بود ، هنوز برای من فردی قابل احترام بود زیرا در هر صورت من از وجود او بودم و او پدر من بود . نزدیک به در مطبخ ایستادم و در سکوت به اسماعیل میرزا که اخرین کیسه را روی طاقچه ی مطبخ میگذاشت نگاه کردم اسماعیل میرزا مردی بود که به غیر از باطن زیبا ، از ظاهری خوب نیز برخوردار بود همیشه جامه ی تمیز و مفخر بر تن داشت ، قد رشید و چهره ی گندم گون و چشمهای زیبا و جذاب ،بینی متوسط و سبیل های خوش فرم قهوه ای از مشخصات ظاهری او بود . اسماعیل میرزا روی هم رفته چهره ای زیبا و مردانه داشت و اقتدار و جدیتی که از خصوصیات مهم اخلاقی او بود ،و جذابیت مردانه اش را دو برابر میکرد اما من بارها از خود پرسیده بودم که چرا این مرد مهربان با وجود داشتن خانواده ای سر شناس و با این همه جذابیت و اقتدار مردانگی، هنوز تنها زندگی میکند و آیا او هنوز کسی را لایق همسری خود نیافته است!؟ از رفتاری که این مرد با من داشت خوشحال بودم زیرا هرگز در تمام سالهای زندگی اینچنین مورد لطف و احترام هیچ کس قرار نگرفته بودم اما حسی که این لطف و احترام بر من منتقل میکرد باعث بوجود آمدن بغضی سنگین در گلویم شده بود. این روز ها خود را مانند سگی بی پناه و تنها حس میکردم که پس از سال های درازی که در زیر باد و باران مانده و نامردیهای زیادی دیده بود ، اینک مورد محبت و احترام شخصی قرار گرفته و من حس آن سگ درمانده را داشتم که مورد نوازش دستهایی معجزه گر قرار گرفته بود و این باعث میشد که بیشتر از لذت بردن از محبتها و خوبی های اسماعیل خان به سالهایی که بدون تامین حق طبیعی و نیاز های عاطفی ام زندگی کرده ام فکر کنم و بغض راه گلویم را سر سختانه ببندد . حسرت میخوردم به خاطر نیاز هایی چون محبت و احترام دیدن از دیگران که یک نیاز عادی و طبیعی هر انسانی بود و من در تمام طول زندگی ام ،از داشتن آنها محروم مانده بودم . درهمین افکار بودم که اسماعیل میرزا دستانش را به هم کوبید تا اثری که از برداشتن کیسه ها، روی دستش باقی مانده بود را بزداید و سپس به سمت در مطبخ حرکت کرد قبل از خارج شدن اسماعیل میرزا از مطبخ ،پا تند کردم و سریع وارد مطبخ شدم و سلام کردم اسماعیل میرزا جواب سلامم را به گرمی پاسخ داد و خواست که از مطبخ خارج شود ولی من سریع روبروی او ایستادم و مانع خروج او از مطبخ شدم وبا متانت کلام گفتم :ممنونم که به حرف های من اقبال برگشته احترام گذاشتید ، و چیزهایی ر ا که خواسته بودم را تدارک دیدید ، اسماعیل خان من توی هفت آسمونا حتی یه ستاره هم ندارم اما شما ، شما به خواسته های من اهمیت دادین و من بعد از سالها بدبختی وکنیزی و کار کردن برای دیگران امروز حس با ارزش بودن دارم و هرگز این محبت و مردانگی شما رو هرگز اموش نمیکنم . اشک در چشمانم جمع شده بود و صدایم با گفتن جمله ی آخر اشکارا میلرزید چشمان غمگین اسماعیل خان با شنیدن حرف ها و قدر دانی های من بیش از قبل رنگ غم و ناراحتی گرفت ،شاید او مقدار کمی از درد ها و احساسات غم انگیز من را درک کرده بود اما ترجیح داد در سکوت مطبخ را ترک کند به سمت کیسه هایی که روی طاقچه ی مطبخ گذاشته شده بود رفتم و مثل دیوانه ها در حالی که با دیدن آنها لبخند میزدم ، بی صدا اشک ریختم . هشت روز از زمانی که اسماعیل خان با گاری چی به خانه آمده بود میگذشت و من در تمام طول شبانه روز در خانه تنها بودم و به اموری چون نظافت و طبخ غذا و... میپرداختم اما احساس تنهایی و غریبی ام هزاران مرتبه بیشتر از قبل شده بود . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
برخیــز که صبح، روشن از اُمّید است شب رفته و خطِّ نور، بی تردید است از پسـتچیِ پنجــره تحویـــــل بگیـــر در پاکتِ اَبـر، نامه یِ خورشیــد است 🍃 ❤️🌹 •┈┈••✾•🌿•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌿•✾••┈┈•
abna-download-66.mp3
25.21M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 8⃣جزء ششم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت38 امروز خود را حسابی با کارهای خا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 درست بود که صاحب این خانه با من مهربان بود و به من اهمیت میداد ولی هر دو نفر ما از هم گریزان بودیم و سعی میکردیم تا جایی که ممکن است با دیگری رو در رو نشویم . آخرین باری که اسماعیل خان را دیدم و با او صحبت کردم ، هشت روز پیش در مطبخ بود و به نظز میرسید که او نیز از روبرو شدن با من طفره میرود چون این روزها برای نماز صبح از خانه خارج میشد و تا نیمه های شب به خانه باز نمیگشت . احساس میکردم که وجود من در این خانه باعث صلب آرامش صاحبخانه شده است و از طرفی من هیچ کس را هم صحبتی و هم زبانی نداشتم و به همین دلیل در این روزها بیشتر از همیشه افسرده و تنها شده بودم . گاهی به خاطر اینکه صدای خودم را فراموش نکنم با صدای بلند با خودم حرف میزدم و گاهی شعر میخواندم و حتی گاهی مانند انسانهای مجنون با صدای بلند میخندیدم ، خنده ای که تلخ و زهر آلود بود و در پایان به صدای هق هق گریه تبدیل میشد و گاهی همدم من حوض آبی رنگ و گل ها و نهال هایی بودند که اسماعیل خان با کمک باغبان پیر در باغچه کاشته بود . گاهی خودم را با طبخ غذا سرگرم میکردم ولی اسماعیل خان حتی یک مرتبه هم از غذاهایی که با دقت و وسواس خاص ، پخته بودم نخورده بود. حتی چند بار شب هنگام غذا ها را در طبق قرار دادم ونزدیک به آمدن اسماعیل خان طبق را در ایوان گذاشتم ولی اسماعیل میرزا به غذا دست نزده بود و من از این بابت بسیار ناراحت و دلگیر شده بودم . این روزها به خاطر تنهایی زیادی که با من عجین شده بود ، دنیا برایم تیره و تار تر از هر زمان دیگری بود ،بارها آرزو کرده بودم ای کاش که وبا گریبان گیر من نیز شده بود تا با ننه رباب به دیار باقی سفر میکردم ، شاید آنجا زندگی روی زیبا تری داشت و مجبور به تحمل این همه تنهایی و سرگشتگی نمیشدم . بارها وجودم ر ا در این خانه اضافی دیده بودم و این برای من بدترین شکنجه ی روحی بود و روا نبود که این مرد به خاطر وجود میهمانی چون من ، آسایش خود را در خانه اش از دست بدهد بارها به این موضوع فکر کرده بودم و بلاخره مجبور به گرفتن تصمیمی شدم، تصمیمی که عمیقا از عملی شدن آن خوشحال نمیشدم ،با اینکه جایی برای رفتن نداشتم ولی بیش از این ماندن و زندگی کردنم در این خانه جایز نبود، چون میهمان مثل باران است و باران زیاد کسالت آور میشود ، با اینکه میل به رفتن نداشتم اما خوب میدانستم که هیچ چیز این خانه به من تعلق ندارد و راه رفتنی را بایدهر چه سریعتر ش رفت، بنابر این چادر و چاقچوق پوشیدم و بقچه ی لباسم را نیز بستم و شب هنگام، وقتی که اسماعیل خان خسته به خانه بازگشت برخلاف همیشه که از او گریزان بودم اینبار به سمت صدای تاری که از اندرونی اسماعیل خان به گوش میرسید کشیده شدم و برای مدتی به ناله های غم انگیزی که ازتار برمیخاست گوش سپردم و با دلشکستگی به این موضوع اندیشیدم که پس از این هرگز، آوای دل انگیزتر از این ، نخواهم شنید . مدتی بود که به شنیدن این صدای دلنشین عادت کرده بودم و گاهی شبها که صدای تار از اندرونی اسماعیل خان برمیخاست خود را به پنجره ی اتاق میرساندم و با باز کردن پنجره سعی بر بهتر شنیدن صدای سازی که ناله های غم انگیز و پر از راز داشت ، میکردم . با صدای افتادن و شکستن گلدان شمعدانی که ر وی ایوان بود ، صدای نواخته شدن تار قطع شد و اسماعیل خان متعجب به ایوان آمد ، او که از حضور من در آن وقت شب در مقابل اندرونی اش و از شکسته شدن گلدان شمعدانی متعجب شده بود با چشمانی گرد و متعجب من که با دستپاچگی سلام کرده بودم را مینگریست . در حالی که هنوز متعجب بود سلامم را پاسخ گفت و منتظر شد تا سخنی بگویم و او بفهمد که چه در سر من میگذرد که تا این وقت از شب برای گفتن حرفی به او بیدار مانده ام ،شاید فکر میکرد قرار است دوباره از نقشه های دلگرم کننده ام سخن بگویم و دوباره از او درخواستی داشته باشم ، اما برخلاف تصوراتش ،از رفتن از این خانه صحبت کردم و گفتم : اسماعیل خان شما نسبت به من لطف داشتید و به من پناه دادید اما به نظر وقت رفتن من از این خانه فرا رسیده و من قدر دان همه ی محبت واحترامی که نسبت به من داشتید هستم . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
33.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان_صوتی { روز آخر } ♦️ فصل اول ( خامس ) ( قسمت ششم ) ♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه... ♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی ♦️ کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات ♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت39 درست بود که صاحب این خانه با من
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 اسماعیل خان که گویی با شنیدن حرفهای من شوکه شده بود مرتب انگشتانش را در گیس هایش فرو میبرد ، شاید او به حضور خدمتکاری چون من در خانه اش عادت کرده بود، که اینگونه ناراحت و پریشان به نظر میرسید . او با صدایی گرفته و ناراحت پرسید :ایا در این خانه به تو سخت گذشته و یا رفتاری از من دیده ای که اینگونه ناگهانی عزم رفتن کردی ؟ ! از افکاری که داشت ناراحت شدم و با شرمندگی و بغض گفتم :روزهایی که در خونه ی شما بودم از سرم هم زیاد بود آقا ، این روزها حس مهم بودن داشتم و برای اولین بار طعم داشتن یک زندگی معمول و رایج را چشیدم و هرگز روزهایی را که نه به عنوان یک کنیز، بلکه به عنوان یک انسان زندگی کردم را از یاد نمیبرم اسماعیل خان که گویی از شنیدن حرفهای من بیشتر از قبل متعجب شده بود با لحنی مقتدرانه و با صدای نسبتا بلندی گفت : پس برای چه عزم رفتن کرده ای؟ تلخ خند ی زدم ، تلخ خندی که اسماعیل خان از زیر رو بنده ی سفید رنگم ندید ،اما گویا که تلخی سکوتم را حس کرد بعد از گذشت زمان کوتاهی بلاخره این سکوت تلخ را شکستم و در حالی که از او فاصله می گرفتم ودر حالی که با پاها ی سنگین، به سختی قدم برمیداشتم تا هر چه زود تر خود را به اندرونی کوچک و دلگیری که در این مدت به من اختصاص داده شده بود برسانم گفتم : اسماعیل خان راه رفتنی را باید رفت وقتی که من برای اولین بار به این خانه آمدم خوب میدانستم که روزی باید این خانه را ترک کنم و حالا این میهمان ، مزاحم راحتی و آسایش صاحبخانه است وباید هرچه زود تر رفع زحمت کند . هنوز چند قدمی دور نشده بودم که احساس کردم کسی از پشت سر گوشه ی چارقدم را در دست گرفته و اینبار از شدت غم و ناراحتی چشمانم را بر روی این دنیای نا عادل بستم و اشک بی وقفه و بی اراده بر پهنای صورتم میچکید و گونه و لبهایم را قلقلک میداد به سمت او برگشتم و با دقت چهره اش را موشکافی کردم ودر چشمان عسلی پر جذبه اش ترسی دیده میشد ،ترسی که بر پشت این نقاب غرور پنهان کرده بود در حالی که تن صدایش متغیر شده بود ، با لحن محکمی گفت :کجا میری؟صبر کن ،هنوز حرفهایمان تمام نشده به نظر میرسید کلماتی در ذهنش میچرخیدند که به زبان آوردن آنها برایش امری سخت و دشوار بود ، اما بعد از مکث کوتاهی بلاخره زبان باز کرد و پرسید :من حتی نام تو را نمیدانم با صدایی غم انگیز و بلند ، در حالی که هنوز اشک بی وقفه از چشمانم میبارید، خندیدم. اسماعیل خان که از خنده ی من متعجب شده بود با تحکم گفت :کجای حرف من خنده دار بود ؟ گوشه ی چارقدم را که هنوز در دست اسماعیل خان بود ، کشیدم و با این کار ،چارقد از میان انگشتان مردانه ی او رها شد اسماعیل خان که از این رفتار من حیران مانده بود با چشمان گرد شده به گوشه ی چارقد که اینک معلق شده بود نگاه کرد قبل از اینکه درباره ی این رفتار: که از ناراحتی درونی ام نشات میگرفت اعتراضی کند گفتم تقریبا نزدیک به ده روز است که من در این خانه و در نزدیکی شما زندگی میکنم، و شما حتی برای یکبار به این موضوع فکر نکردید و در اینباره سوالی نپرسیدید ، به نظرم برای پرسیدن این سؤال کمی دیر شده !؟ اسماعیل خان که سگرمه هایش حسابی در هم هم کشیده شده بود با جدیت زیادی گفت: حتی اگر دیر هم شده باشد باز میخواهم بدانم زنی که در این مدت در خانه ام زندگی کرده چه نام دارد. اینبار از موضع خود کوتاه آمدم و با صدای آرامی گفتم :اسم من اختر است. اسماعیل خان دوباره با همان اقتدار و لحن جدی پرسید: چند سال داری؟ از سؤال های اسماعیل خان کلافه شده بودم و دلم میخواست مثل همیشه به اندرونی آخر ایوان پناه ببرم و تا جایی که در توان دارم از بابت بدبختی هایم سوگواری کنم و اشک بریزم تا شایدبا این کار کمی از بار غم و اندوه بی پایانم کاسته شود از طرفی درد بی کسی و از طرفی دلخوری من از اسماعیل میرزا بود که به حال دگرگونم دامن میزد . از اسماعیل خان دلخور بودم که در این ده روز تا جایی که میتوانست از من دوری کرد و حالا بعد از دانستن خبر رفتن من از این خانه، تازه به یاد آورده بود که نام و نشان من را بپرسد. با لحنی که نشان از دلخوری من داشت گفتم : فرض کنید شانزده سال ، دیگر چه فرقی به حال شما دارد؟ اسماعیل خان که از لحن صحبت من ناراحت شده بود، اخمهایش بیشتر شد و گفت: بعد از اینجا به کجا خواهید رفت؟ این سؤال ، دقیقاً همان سؤالی بود که در این دو روز گذشته بارها از خودم پرسیده بودم و هر بار جوابی برای آن نیافته بودم. سکوت من طولانی تر از حد معمول شدو به نظر میرسید که اسماعیل خان به حماقت من پی برده است زیرا در حالی که دندان هایش را به هم میفشرد زیر لب گفت: ای نادان، بدون داشتن هیچ مقصدی میخواهی به کجا بروی؟اصلاً خبر نداری که بیرون از این خانه چه خطراتی در کمین توست !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 9⃣جزء نهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجشنبه ست؛ شادی روح پاکِ شهدای عزیزمون،جمیعِ اموات، صلواتی همراه با سوره حمد قرائت کنیم. یاد ِعزیزایِ رفته بخیر 🌱 •┈┈••✾•🕊•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🕊•✾••┈┈•
🔅 استاد فاطمی‌نیا(حفظه‌ الله تعالی): سحرها را از دست ندهيد؛ ولو دو ركعت هم اگر می‌توانيد نماز(نافله شب) بخوانيد. 📱 در اين زمانه هم كه به بركت و تلويزيون و... اكثر مردم تا نيمه شب مشغول و سرگرم هستند! 🤲 ها را ضايع نكنيم، اگر هم نخوانديم، حداقل ده مرتبه «يا ارحم الرّاحمين» بگوييم! 🧎🏻‍♂ اگر آن را هم انجام ندادی رو به بنشين و بگو: «سُبْحانَ اللهِ، وَ الْحَمْدُ لِلهِ، وَ لا إلهَ إلاّ اللهُ، وَ اللهُ أکْبَرُ» اگر در چند سحر با جانت اين جمله را بگويی، عالمت عوض مي‌شود.
📿"هر روز عصر هفتاد بار استغفار را ترک نکنید غم هنگام غروب را استغفار برطرف می‌کند " •حاج اسماعیل دولابی •┈┈••✾•📿•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•📿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت40 اسماعیل خان که گویی با شنیدن حرف
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 مقصدم را به سمت حیاط تغییر دادم و قدم زنان به سمت حوض آب رفتم و روی لبه ی حوض نشستم و دستم را درون آب حوض کردم و از سردی آب ،اعماق وجوم یخ بست زیر لب با خود زمزمه کردم :اینجا دیگر جای من نیست اصلاً شاید در این دنیا جایی برای من وجود نداشته باشد اشکهایم سرازیر شده بود و اینبار بدون هیچ شرمی در مقابل این مردبا صدای بلند گریه میکردم،گریه ای که شدت زیادی داشت و شانه هایم از شدت غم و اندوه زیاد به لرزه در آمده بود . اسماعیل خان که گویی صدای زمزه های من را شنیده بود به حوض نزدیک شد و با فاصله ی زیادی از من روی سکوی کنار حوض نشست و گفت: باید با پدرت صحبت کنم با یادآوری آقامیرزا گریه هایم شدیدتر شد و در مقابل اسماعیل خان به التماس درآمدم که حرفی به آقا میرزا نزند من در حال حاضر از آقامیرزا گریزان بودم و دوست نداشتم که بار دیگر به آن خانه ی قدیمی که سرشار از خاطرات غم انگیز بود و اینک دیگر هیچ نشانی از ننه رباب در آن نبود بازگردم سکوت بین من و اسماعیل خان حاکم شده بود مدتی گذشت تا اینکه اسماعیل خان پیچی به سبیل بلندش داد و گفت :تنها یک راه برای حل این موضوع وجود دارد راه حل اسماعیل خان دو روز از راه حلی که اسماعیل خان برای حل مشکل داده بود، میگذشت و در این دو روز حسابی با افکار منفی و مثبتی که در قفس ذهنم رژه میرفتند ، مشغول بودم هزاران مرتبه به راه حلی که اسماعیل خان پیشنهاد داده بود فکر کرده بودم و خوب میدانستم که فقط با قبول کردن این پیشنهاد میتوانستم سرپناهی داشته باشم در غیر اینصورت بدون هیچ مقصد و حتی داشتن جایی برای رفتن باید این خانه را ترک میکردم فکر و خیال به قدری گریبان گیر من شده بود که تمام شب را بیدار بودم و بلاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن موضوع، بلاخره امروز صبح قبل از خروج او از منزل ، تصمیمی را که گرفته بودم با او مطرح کردم و قرار شد که او برای گرفتن رضایت آقا میرزا به دیدار او برود هرچند که خوب میدانستم آقا میرزا با فهمیدن این موضوع از خوشحالی سر از پا نخواهد شناخت اما بسیار مضطرب و نگران بودم . به طور قطع آقا میرزا به این امر رضایت میداد زیرا در خواب نیز نمی دید که نوه ی اعتماالدوله ی بزرگ روزی خواهان دختر او شود و با او ازدواج کند، حتی اگر این ازدواج از نوع موقت باشد . با اینکه از اجازه ی آقا میرزا درباره ی عقدموقت بین من و اسماعیل خان اطمینان داشتم ولی دلواپس و مضطرب بودم گویی که در قلبم آشوبی بر پا شده بود و بیشتر از همه نگران قضاوت پوراندخت درباره ی این ازدواج بودم و نمیدانستم که عکس العمل او بعد از شنیدن این خبر چه خواهد بود . اسماعیل خان مرد دل رحم و مهربانی بود و از طرفی او یک مرد خوش پوش با چهره ای جذاب بود ومن خوب میدانستم که بسیاری از زنان و دختران جوان آرزوی ازدواج با چنین مردی را دارند، اما من هیچ حسی شبیه به خوشحالی نداشتم زیرا خوب میدانستم که این ازدواج موقت و سوری چیزی نیست که من همیشه در آرزویش بوده ام و فهمیدم که امروز آرزوهایم را فدا کرده ام تا نیاز های زندگی ام را بر آورده کنم ، من امروز تمام امید و آرزوهایم را در ازای داشتن یک سرپناه فروخته بودم و بیشترین احساساتی که امروز داشتم ترس از آینده ای نامعلوم و اضطراب و غم بود. ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 تقریبا تمام ساعات امروز را با استرس سپری کرده بودم و حالا دیگر من با اسماعیل خان ازدواج کرده بودم هرچند که این ازدواج موقتی ، فقط توافقی بین من و او بود ، ولی باز هم احساس میکردم که دلم به پشتیبانی و حمایت این مرد، گرم شده است . همان طور که حدس میزدم اقا میرزا با شنیدن این خبر خوشحال شده بود و گمان میبرم که برای رضایت دادن به این ازدواج از اسماعیل خان چیزی درخواست کرده باشد ولی اسماعیل خان اصلا در اینباره با من حرفی نزده بود تا شاید بیشتر از این من را خجالت زده و شرمسار نکند . آقا میرزا حتی بدون پرسیدن نظر تنها دخترش رضایت نامه را انگشت زده بود و اسماعیل خان نیز بدون حضور هیچ یک از اعضای خانواده اش من را به عقد خود در آورده بود خطبه ی عقد ما برای مدت سه ماه جاری شد و من امیدوار بودم که هر چه زودتر جایی برای رفتن پیدا کنم تا مجبور نباشم بعد از این مدت دوباره به اسماعیل خان تکیه کنم و با حضورم برای او مزاحمتی ایجاد کنم. با اینکه ازدواج ما ازدواج دایم نبود و هیچ رسم و رسومی در آن اجرا نمیشد ولی دوست داشتم حداقل رسم دیدن چهره ام توسط اسماعیل خان اجرا میشد روی لبه ی حوض نشسته بودم و به ارزوهایی که بر باد رفته بودند فکر میکردم بعد از مدتی به اندرونی همیشگی که در انتهای ایوان قرار داشت رفتم و بقچه ام را گشودم وچارقدی که ننه رباب برای گشایش بختم دوخته بود را برداشتم و در حالی که آن را در بغل گرفته بودم و زار میزدم به خواب رفتم ** دو روز بود که به عقد اسماعیل خان در آمده بودم ولی هنوز در خانه از رو بند و چادر و چاقچوق استفاده میکردم امروز لباس گل داری که پوراندخت به من داده بود را پوشیده بودم و طبق عادتی که در من بوجود آمده بود سرمه کشیده وموهای پشت لبم را سیاه کرده بودم تصمیم داشتم که با شرایط فعلی انس بگیرم به همین خاطر بعد از چند روز ،امروز به مطبخ رفتم و مشغول پختن آش رشته شدم نزدیک ظهر وقتی که اسماعیل خان به خانه آمد،غذا را در طبق گذاشتم و به اندرونی اسماعیل خان نزدیک شدم و از ترس اینکه مبادا بار دیگر غذایش را نخورد یا اینکه غذا را به حال خود رها کند چند ضربه به در چوبی زدم . صدای اسماعیل خان بلند شد که از من میخواست تا وارد اندرونی اش شوم این اولین باری بود که اسماعیل خان از من چنین درخواستی داشت و من با شنیدن این درخواست از جانب او دست و پاها یم را گم کرده بودم و برای اجرای این امر و برای رفتن و نرفتم به اندرونی اسماعیل خان استخاره میگردم،اما با به یاد آوردن این موضوع که من و اسماعیل خان ازدواج کرده ایم و به هم محرم هستیم بلاخره وارد حریم خصوصی او شدم . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
✍استاد انصاریان رسول خدا(ص) می‌فرماید: بهشت، مشتاق چهار زن از این عالم است؛ «آسیه» زن فرعون، «مریم» مادر مسیح، ام‌المؤمنین «خدیجه» که پیغمبر می‌فرماید: زوجتی فی الدنیا و الاخره، یعنی رابطه بین او و خدیجه تا ابد قطع نمی‌شود و در نهایت «فاطمه» چهارمین آنهاست. ✨رحلت ام‌المؤمنین حضرت خدیجه (س) تسلیت باد.✨ •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕯گرفتہ حال دلم در هواے مادرِ زهرا 🏴دو دیده‌ام شده باران براے مادر زهرا 🕯هرآنچہ دختر پاڪ و هرآنچہ مادر خوب اسٺ 🏴فداےمادر زینب فداےمادر زهرا (س)🥀 تسلیت 🕯 ‌ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•