فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞السَّلامُ عَلَيكَ حِينَ تَقُومُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ،
🌱 السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِين تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ
💫سلام بر تو هنگامیکه بر میخیزی،
💫سلام بر تو زمانی که مینشینی،
💫سلام بر تو وقتی که میخوانی و بیان میکنی، سلام بر تو هنگامیکه نماز میخوانی و قنوت بجا میآوری،
💫سلام بر تو زمانی که رکوع و سجود مینمایی، سلام بر تو وقتی که تهلیل و تکبیر میگویی
💫سلام بر تو هنگامی که سپاس و استغفار مینمایی🌱
📜زیارت آل یس.
#امام_زمان
💫
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم فربد با حال
۱•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
از دور دیدش. پا روی پا انداخته بود. گوشیاش دستش بود و به آن خیره شده بود. از دیروز چقدر انتظار این لحظه را میکشید؛ ولی حالا پاهایش پیش نمیرفت. نوک انگشتانش یخ کرده بود. حس نداشت. هرچه به او نزدیکتر میشد ضربان قلبش هم بالاتر میرفت. ابروهای گرهشدهی هامون را که دید، قدمهایش کند شد. لحظهای ایستاد. به او نگاه کرد. در دلش گفت:
" نه به دیروز که لحظهشماری میکردم امروز برسه و ببینمش، نه به حالا که زانوهام سست شدن.. نمیدونم چرا اینقدر دلم شور میزنه!.."
نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلطتر شود. بند کیفش را سفت گرفت و نزدیکتر رفت. میکوشید صدایش نلرزد. محکم سلام کرد.
هامون برای حفظ ظاهر و آرامش درونیاش، توی گوشی داشت سودوکو حل میکرد. حداقل تا آمدن تکتم بتواند تمرکزش را بازیابد و کمتر فکر کند. با نزدیکشدن صدای قدمهایی، سرش را بلند کرد. تکتم را دید که صاف ایستاده و مستقیم به چشمانش نگاه میکند. جوابش را زیر لب داد. باز تمام آن احساسات ناگوار در وجودش برانگیخته شد. نگاه خستهاش را که گویی در برابر آنچه عقلش میگفت، تسلیم شده بود، از تکتم گرفت و به زمین داد. اشاره کرد که کنارش بنشیند. هامون داشت ذهنش را جمعوجور میکرد تا بتواند حرف بزند. چشمش روی ساقهی علفی که بهزحمت از دل شکاف سنگی کنار نیمکت، سربرآورده بود، خیره مانده به دنبال کلماتی میگشت که سر صحبت را باز کند. دستهایش را درهم قلاب کرد.
- تا حالا شده توی یه دوراهی گیر کرده باشی و ندونی کدوم راه درسته کدوم غلط؟ کدوم تهش میرسه به اون چیزی که میخوای و کدوم بنبسته؟
نفسش را کوتاه بیرون داد.
- یه زمانی فک میکردم هیچ وقت عاشق نمیشم..عشق برام یه حس کودکانه و غیرمنطقی بود. یهجور تلف کردن بیهودهی وقتت که بخوای به یکی دیگه فک کنی و خودتو از کارو زندگی بندازی!.. به احساسم اجازهی عرض اندام نمیدادم..
وقتی دچارش شدم..دیگه نتونستم از دستش رها کنم خودمو.. مث یه باتلاق میمونه!..میکشونه پایین!..منم..خب تسلیمش شدم..
فک میکردم..ارزشش رو داره یه بار امتحانش کنم..یه بار دل به دریا بزنم..ولی..
سکوت کرد.
قیافهی عبوس و گرفتهاش باعث میشد تکتم هم سکوت کند. از حرفهایش سر در نمیآورد. این چهرهی عصبی و آشفته، این لحن گزنده و مرموز، آن چیزی نبود که از او میشناخت و با آن آشنا بود. یک چیزی در او عوض شده بود.
هامون چرخید و نگاهش را غافلگیر کرد. برایش هنوز دشوار بود باورِ اینکه این نگاه، این چشمان زلال، فریبش داده باشند.
تکتم از این غافلگیری ترسید. در چشمان هامون چیزی بود که او را میترساند. منمنکنان زبانش را به حرکت درآورد.
- من..منظورت از این حرفا چیه هامون!..
هامون لبش را گاز گرفت. سرش را پایین انداخت. بعد از کمی مکث، موبایلش را که کنارش روی نیمکت گذاشته بود، برداشت. فایل صوتی را آورد و به آن خیره شد.
- همهی باورای منو به هم ریختی تکتم! هزارتا سوال توی ذهنم دارم که فقط دلم میخواد فقط به یکیش جواب بدی..چرا؟!
فایل را پِلِی کرد. زل زد به صورتش.
تکتم با دهان باز، درجا خشکش زد. گوشهایش درست میشنید؟ این صدای خودش بود. حرفهایی که برای عاطفه زده بود، داشت از گوشی هامون پخش میشد. ناباور و ترسیده، به گوشی زل زده بود و توان حرکت نداشت. فقط یک سوال در ذهنش چرخید:" چطور ممکنه؟!"
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
۱•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_سوم از دور دید
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
هامون نگاه متعجب و وحشتزدهی تکتم را که دید، آه از نهادش برآمد. همهی آنچه انتظار داشت از او بشنود و انکار کند، نقش برآب شد. این نگاهِ ترسیده، مُهر تأییدی بود بر آنچه میشنید و به حال خودش افسوس خورد.
تکتم زبانش بند آمده بود. لبهایش مثل ماهی تکان میخورد ولی کلامی از دهانش خارج نمیشد. هامون سوالش را دوباره و اینبار با درد تکرار کرد." چرا تکتم؟! چرا؟! "
تکتم بههم ریخته بود. انگار همهی سرش نبض شده بود و میزد. هیجوقت در زندگی دچار چنین حالتی نشده بود. اظطرابی وحشتناک، فشار روحی، ترس، دهانی منقبض، و سرگشتگی.
چیزی که برایش عجیب بود این بود که این همهی حرفهایش نبود. اینکه چطور این فایل صوتی به دست هامون رسیده از آن هم عجیبتر بود برایش. سعی کرد تمرکزش را به دست آورد. بهتزده به چشمهای هامون که حالا طلبکارانه و پر از خشم به او دوخته شده بود، نگاه کرد. آب دهان نداشتهاش را قورت داد. سرش را ناخودآگاه به چپ و راست تکان داد. لب زد:" این..این همهی حرفای من نیست..این..من..من برات توضیح میدم..من.."
هامون کلافه بلند شد. چند قدم جلوتر رفت. دوباره برگشت. پنجه در موهایش کشید. خیلی تلاش میکرد تا خونسردیاش را حفظ کند. با صدایی که بمتر شده بود گفت:" فقط میخوام بدونم واسه چی میخواستی آبروی منو ببری؟! واسه چی با احساس من بازی کردی! هان؟! منتظر توضیحتم..بگوو.."
تکتم کمی خودش را جمع کرد.
- من نمیدونم این..این..چطوری..دستت رسیده..ولی..این همهی حرفایی که..من زدم نیس..
هامون پوزخند صداداری زد.
- پس چیزای دیگهایَم هس که من خبر ندارم..بگو..اگه چیزی باقی مونده بگو..
تکتم عجولانه گفت:" نه..اونطور که تو فک میکنی نیس به خدااا.."
- پس چطوریه؟!..منتظرم توضیح بدی..
تکتم که حالا لبهایش هم خشکیده بود، نفسش را بیرون داد. دستی به پیشانی عرقکردهاش کشید. باید قانعش میکرد وگرنه برای همیشه او را از دست میداد. روی نیمکت جابهجا شد.
- آب داری؟
هامون سرش را به نشانهی "نه" بالا انداخت.
تکتم نالید:" گلوم خشک شده.."
زبانش را روی لبهایش کشید. هامون همچنان منتظر نگاهش میکرد. انگار مجبور بود تحمل کند. برای هامون چیزی جز شنیدن حرفهای او اهمیت نداشت. به ناچار گفت:
" من وقتی اون روز تصادف، حرکات تو رو دیدم..خندههات و بیمحلیت به عاطفه.. خیلی عصبی شدم..گریههای عاطفه هم روح و روانمو بههم ریخته بود. اون..حالش خیلی بد بود. من..منم نمیتونستم ببینم اون اینطوری داره ضجه میزنه و تو.. تو..بهش بخندی..من عصبانی بودم..من..
بغض کرد.
- من حالم خیلی خراب بود مثل عاطفه..آره..اولش میخواستم این کارو بکنم..ولی..بعدش که باهات آشنا شدم..وقتی شناختمت..
یکهو از جایش بلند شد. " هامون من دوسِت دارم..من بهت علاقمند شدم.. من.."
هامون پشتش به او بود. از جایش تکان نمیخورد. تکتم آهسته رفت کنارش ایستاد. جرأت نمیکرد روبهرویش قرار بگیرد.
- هامون!..من وقتی عاشقت شدم دیگه اون فکرای احمقانه رو دور ریختم..به خدا من بهت علاقه دارم..هامون!
هامون باز پوزخند زد. برگشت سمتش." تو هنوزم داری دروغ میگی.."
اشکی که درتلاش بود فرو نریزد، آهسته روی گونهاش روان شد و با صدایی لرزان گفت:" دروغ نمیگم هامون..اگه باور نمیکنی از عاطفه بپرس..اون که دیگه بهت دروغ نمیگه!.. اصلاً همین الان بهش زنگ بزن..بپرس من چی بهش گفتم..به خدا من.. من.. "
باعجله برگشت. موبایل را از کیفش درآورد و سمت او گرفت.
"بیا بگیر.."
هامون دستهایش را در جیبش فرو کرده بود و به او نگاه میکرد. این دختر داشت او را میآزرد. آزاری که مستقیم، احساسش را نشانه گرفته بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#تبلیغ_نیست پس #جدی بگیریم
🔴 پروفسور #خیراندیش هستم. از همه هموطنان عزیز میخوام با عضویت در کانال طب سنتی سلامت خود و خانواده خود را تضمین کنید...
#رژیم_تناسب_اندام 🌹
🔵درمان شگفت انگیز پادرد ،زانو درد ،صدای مفاصل #دیسک_کمر و #زودانزالی و سرما خوردگی، زیبایی، سرطان، #دیابت و درمان کبد چرب #فوررری
http://eitaa.com/joinchat/1397620737C709892c1cf
☎سوال از شما پاسخ از استاد
🔴پیشگیری کنیم از ویروس کرونا 👆
طرح #ارسال_رایگان_دارو بسراسر کشور
#آنلاین_با_استاد 🌹
••🌱♥️••
هیچاُمیدیرادردلِبندهامنِمیاندازم
مگراینکہتواناییرسیدنبہآنراداشتہباشد . . !🍃
#مهربونخدایمن:)
.
.
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم هامون نگا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
- به روباهه میگن شاهدت کیه میگه دمم! خب معلومه که اون طرف تو درمیاد..فک کردی من بچهم؟!
همچنان به او خیره بود.
- حرف از دوس داشتن میزنی وقتی نشستی برای تحقیرِ من نقشه کشیدی و با آبوتاب واسه رفیقت تعریف کردی؟!.. از کجا معلوم هنوزم قصدت این نیست؟.. اگه بعدها بخوای این کارو بکنی چی؟!..
پیش خودت میگی خوب خری گیر آوردم!.. با چارتا حرف عاشقانه دوباره برمیگرده نه؟!
به دو قدمی تکتم نزدیک شد. سرش را تقریباً به صورت او چسباند. جدی و خونسرد گفت:" من دیگه خامت نمیشم دختر خانوم.. حنات دیگه پیش من رنگی نداره.."
از او روبرگرداند.
تکتم چارهای جز التماس ندید. نالید:
" هامون!..خواهش میکنم!.. برات قسم میخورم..به جون عزیزترین کَسَم..به جونِ بابام..من..دیگه نمیخوام اون کارو بکنم..من..زندگی بدون تو رو نمیخوام.."
دوباره اشکهایش یکی از دیگری سبقت گرفتند و از کاسهی چشمش رها شدند. دیگر داشت ناامید میشد. او را ازدسترفته میدید و نمیفهمید چرا کارش به اینجا رسیده! سعی کرد با حرف آرامَش کند.
- هامون حرفمو باور کن!..هر کار بگی واسه اثباتش میکنم..هر کاری که باور کنی من.. تو رو میخوام..از ته قلبم.. میدونم نیتم خیلی بد بوده!..من بهت حق میدم اینقدر عصبانی بشی..ولی به خدا..بعدش پشیمون شدم..هنوزم پشیمونم..آخه چه دلیلی داره وقتی دیگه فهمیدی بازم بهت دروغ بگم!..اگه هنوزم قصدم همین بود و تو میفهمیدی دیگه دلیلی واسه موندن نداشتم!.. حتی تو روت میایستادم..دیگه واسم مهم نبودی..
ولی..باور کن..باورکن..من.. بهت علاقه دارم..
هامون سکوت کرده بود. تکتم برگشت سمت نیمکت. کیفش را برداشت. در همان حال تیر خلاص را زد.
- اگه هم باور نمیکنی..من دیگه اصرار نمیکنم.. دیگه نمیدونم چیکار باید بکنم.. بابت اون کاری هم که نکردم..ازت معذرت میخوام..
هامون با شنیدن حرفهای او کمی آرامتر شد؛ اما هنوز ته قلبش بیاعتمادی موج میزد. حرفی نزد. فقط حرفهای او را شنید. به چشمهایش نگاه کرد. سرخ شده بودند. واقعاً نمیتوانست بفهمد این برق محبت است که در آن موج میزند یا انتقام!.. سرش را پایین انداخت. بدون اینکه کلام دیگری حرف بزند راهش را کشید و رفت. تمام رویاهایش، آرزوهایش و باورهایش با آن صوت لعنتی از هم گسیخته شده بود. خورشید بیرحمانه میتابید و حتی این گرمای آزاردهنده هم نمیتوانست یخ وجودش را ذوب کند. باید فکر میکرد. به همهچیز.
بعد از رفتن هامون، زانوهای لرزانش نتوانستند وزنش را تحمل کنند. همانجا نشست. هنوز بهتزده بود. سؤالات زیادی مدام توی مغزش میچرخیدند:" کی صدای منو ضبط کرده؟! کِی؟! چطور من نفهمیدم؟! کی با من دشمنی داشته؟! "
تمام آن لحظاتی را که کنار عاطفه داشت حرف میزد، مرور کرد. هیچچیز مشکوکی به ذهنش نرسید. از شدت فشار عصبی تنش میلرزید. شقیقههایش را کمی فشار داد. " فک کن..فک کن..فک کن تکتم..اون روز کیا رو دیدی؟.. "
هیچ. به هیچ نتیجهای نرسید. ناامیدانه فکر کرد شاید عاطفه بتواند کمکش کند. موبایلش را درآورد. شمارهی او را گرفت. به محض شنیدن صدایش دوباره به هقهق افتاد.
👇👇👇
عاطفه که انتظار گریهی تکتم را نداشت، هول و با تعجب پرسید:" چی شده تکتم جان؟! چرا گریه میکنی؟! "
تکتم بینیاش را بالا کشید." باید ببینمت عاطفه..همین الان.."
عاطفه که فکر میکرد برای حاجحسین اتفاقی افتاده، مضطربانه گفت:" آروم باش ببینم..بگو چی شده..بابات طوریش شده؟!.."
تکتم که هنوز گریه میکرد گفت:" نه..اون خوبه..خودم خرابم عاطفه..خودم داغونم.. دیگه همه چی تموم شد.."
و دوباره گریه را سر داد.
عاطفه بیشتر هراسان شد." چی تموم شد عزیزم!.. درست حرف بزن ببینم.."
- بیا تا برات بگم..حالم خیلی بده..
- باشه باشه.. کجایی الان..
- دانشگام..بیا اینجا..
- اومدم
عاطفه دیگر خداحافظی نکرد. وقتی تکتم گفت دانشگاه، شصتش خبردار شد که هرچه هست مربوط به هامون شمس میشود. نفهمید چه پوشید و چه برداشت. با عجله از خانه بیرون رفت و یکراست به سمت دانشگاه حرکت کرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشن.😭😱
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود.
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
ڪوچہ احساس
عاطفه که انتظار گریهی تکتم را نداشت، هول و با تعجب پرسید:" چی شده تکتم جان؟! چرا گریه میکنی؟! " ت
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شصت_و_ششم
نسیمِ آرامی که میوزید تن عرق کردهاش را به لرز انداخت. در پیرامونش صداهای ناآشنایی از دور شنیده میشد. قهقهی خنده، صحبتهای درهم و نانفهوم که با آهنگهای نانفهومتر یکی شده بود. گلویش خشکیده بود. با چشمهایی که از شدت گریه پفآلود شده بود، ناتوان و پشیمان، بیحرکت روی نیمکت نشسته بود. نمیتوانست حدس بزند چه کسی میخواسته بین او و هامون را بههم بزند. از بس این موضوع فکرش را مشغول کرده بود، متوجه آمدن عاطفه نشد. وقتی دست عاطفه روی شانهاش نشست، ناگهان تکان خورد. عاطفه که حالِ پریشان او را دید، بغلش گرفت. دو دوست در آغوشِ هم مدتی فرو رفتند و عاطفه با مِهر دست به پشت کمرش میکشید.
- آروم باش قربونت برم..تو که دختر محکمی بودی!..چی شده که به این روز افتادی تو؟!
تکتم از آغوش او بیرون آمد و اشکهایش را پاک کرد.
- آخ عاطفه..اگه بدونی چی شده؟!..
عاطفه چادرش را جمع کرد و منتظر نگاهش کرد.
تکتم گفت:
" یادته اون روز رفتیم بوفه ساندویچ خوردیم؟..برات از هامون گفتم و اینکه میخواستم چیکار کنم؟
- خب؟!
- نمیدونم کی صدامو ضبط کرده و فرستاده واسه هامون!
چشمان عاطفه گرد شد.
- چی؟!
تکتم سرش را تکان داد." فقطم همون قسمتایی رو فرستاده که من گفتم میخوام چیکار کنم.."
تعجب عاطفه بیشتر شد. " آخه چرا؟! کی اینکارو کرده؟! "
تکتم کلافه به اطراف چشم چرخاند." کاش میدونستم.. امروز هامون اومد، هر چی دلش خواست بهم گفت و رفت.."
- نگفت کی بوده؟
- نه!
بغض دوباره در گلویش پیچید. این بغض لعنتی آخر خفهاش میکرد.
عاطفه متفکرانه گفت:" عجب!.."
داشت به آن روز فکر میکرد. ناگهان جرقهای در ذهنش زده شد.
- میگم..یادته اون دخترهرو که پشتت نشسته بود؟
تکتم با کمی فکر گفت:" خب؟! "
- من حدس میزنم کار خودشه!
تکتم گیج و منگ گفت:
" ولی ما که ندیدیمش.."
- یادته با عجله رفت؟
محکم و قاطع گفت:" باور کن کار خودش بوده.." بعد وارفت." هرچند..به حالت دیگه فرقی هم نمیکنه کی این کارو کرده!..شده دیگه.. کاش حداقل خودت گفته بودی بهش.."
تکتم ناامیدانه به نیمکت تکیه داد.
- چهمیدونستم این بلا قراره سَرَم بیاد..
سرش را روی شانهی عاطفه گذاشت.
- من بدون هامون نمیتونم حتی نفس بکشم..چیکار کنم عاطفه؟!..
عاطفه که این روزهای سخت را پشتسر گذاشته بود، کاملاً درکش میکرد. خوب میدانست چقدر لحظات سخت و کُشندهای در انتظار اوست. دستش را گرفت و مهربانانه فشرد.
تکتم چشمانش را بست. برایش سخت بود دلکندن. از این لحظه به بعد، باید به نبودن اویی که حتی شنیدن صدایش هم مثل ترنم یک موسیقی به جانش مینشست، عادت کند.
این فکرها دیوانهاش میکردند. اندیشهی او، حتی یک لحظه هم از ذهنش دور نمیشد. از روزهای بدونِ او میترسید. دستش را روی قلبش گذاشت و دوباره با درد گریست.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#سلام_امام_زمانم💞
اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق
جہــاڹ انتظار
قدومت را می کشد
چشمماڹ را
بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ
اے روشڹ تر از هر روشنایی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_ششم نسیمِ آرامی
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم
وقتی کمی آرامتر شد، همهی حرفهایی که بین خودش و هامون ردوبدل شده بود را برای عاطفه تعریف کرد. عاطفه سعی کرد دلداریش دهد، برای همین گفت:
" باید صبر کنیم ببینیم چیکار میکنه.. اون حالا عصبانیه.. دلخوره.. هرچیام بگیم باور نمیکنه.. به نظرم بسپار به خدا..هیچ کار خدا بیحکمت نیس..تو این موردَم حتماً مصلحتی هست..من مطمئنم.."
با قیافهای جدی ولی مهربان ادامه داد:" قرار نیس همهی عشقا به سرانجام برسه.. وقتی عاشقی رو انتخاب میکنی باید پیهی هممه چیو به تنت مالیده باشی.. چون یه سَرِشم جداییه بالاخره..
دوست من! هرچه دلم خواست نهآن میشود هرچه خدا خواست همان میشود
اونه که صلاح بندههاشو میدونه.."
تکتم با چشمانی که دودو میزد خیره شد به عاطفه."شعار نده تو رو خدا واسه من.."
عاطفه لبخند زد. مهربانانه دستش را گرفت." آره..شاید شعاری به نظر برسه..ولی واقعیته عزیزم..تو نمیتونی به جنگ سرنوشتت و اون چیزی که خدا برات درنظر گرفته بری!.. به نظر من صبر کن..اگه قسمتِ هم باشین این چیزا مانعی واسه رسیدنتون به هم نمیشه..اگه هم نباشین.. زمینم به آسمون برسونی نمیشه.. خودت و دلت رو بسپار به خدا..اون از همهچی خبر داره و خوب میدونه که تو با کی خوشبخت میشی..
- مگه من چی میخواستم! جز یه زندگی آروم، کنار کسی که دوسش دارم!
- همه همینو میخوان عزیز دلم!..همهی اونایی که عاشق میشن دلشون همینو میخواد..یه زندگی آروم کنار کسی که دوسش دارن..ولی این فکریِ که ماها میکنیم..فک میکنیم اونی که دوسش داریم قراره تا آخر عمرمون خوشبختمون کنه و نهایت آرزمون میشه رسیدن بهش..ولی همیشه اینطوری نیس..ما فقط ظاهر قضیه رو میبینیم..اون چیزی رو میبینیم که دلمون میخواد..ولی اون چیزی که ما بهش فک میکنیم و دلمون میخواد با واقعیتی که در انتظارمونه خیلی فرق داره..
مطمئن باش خدا بهتر صلاح بندههاشو میدونه.. کی از اون مهربونتر!..
فک نکن من یه روزه به این نتیجه رسیدما!.. خیلی طول کشید تا بفهمم..
دستش را روی شانهی تکتم گذاشت.
- توکل کن به خدا..ازش بخواه که اگه کنار هم خوشبخت میشین بهت بَرِش گردونه.. میدونم تحمل کردنش سخته..خیلی هم سخته.. ولی میارزه به خدا..
نفسش را عمیق بیرون داد. چشمش را میان شاخههای درختان گرداند.
- خوبی آدمیزاد میدونی چیه؟
بدون اینکه به تکتم نگاه کند ادامه داد:
" اینکه به همهچی عادت میکنه..شاید نتونه فراموش کنه ولی عادت میکنه..به نبودنا..نرسیدنا.. نداشتنا.."
رو کرد به تکتم." بهت قول میدم زمان که بگذره تو هم به نبودنش عادت میکنی.."
برق اشک در چشمان تکتم درخشید." چقد راحت داری از نبودن و نرسیدن حرف میزنی!..تو دل من الان قیامته!.. وفتی یه نفر بشه جزئی از وجودت چطور به نبودنش عادت میکنی؟ انگار که یه تیکه از وجودتو بکَنن.. چی میشه؟! جاش واسه همیشه خالی میمونه و.. آخ.. عاطفه.."
نگاه عاطفه غمگین شد.
- میدونم عزیزم..تو الان این شوک برات تازهس.. گفتم که زمان میبره.. شاید طولانی.. ولی تو نباید تو همین مرحله بمونی.. باید بتونی ازش عبور کنی..
با لحنی که حاکی از همدردیاش بود ادامه داد:
" دوست عزیز من!.. این رنجی که تو میکشیو من درک میکنم..با تکتک سلولام..باور کن..تو نباید اجازه بدی احساسات کنترل عقلتو به دست بگیرن و باعث بشن یه اشتباه بدتر انجام بدی.. تو این لحظه نمون..تو باید یاد بگیری از روی این آتیش عبور کنی وگرنه جزغاله میشی..میسوزونتت..
تکتم به گریه افتاد." من نمیتونم..نمیتونم.."
عاطفه جدیتر شد.
- میتونی!.. اشکال نداره..گریه کن..زار بزن..تا دلت میخواد خودتو خالی کن..حتی داد بزن..از ته دلت داد بزن..نذار این فشار روحی از درون، نابودت کنه..
به خودت زمان بده..به اونم همینطور..هنوز هیچی معلوم نیس..شاید..شاید..اصَن به مرور زمان اونم با این مسئله کنار بیاد..تو باید قوی باشی دختر..هوم!..
با سر انگشتانش اشکهای تکتم را پاک کرد. " الانم پاشو..پاشو تا بریم یه آب به سروصورتت بزن..تا بریم یه جایی.."
- وای عاطفه..اصلاً حوصلهش و ندارم..
عاطفه دست او را کشید." پیدا میکنی..پاشو ببینم..بدو...رابیوفت.."
کنار هم راه افتادند. تکتم دست در گردن عاطفه انداخت." خدا رو شکر که تو هستی.. اگه تو رو نداشتم.. "
عاطفه انگشت روی لبهایش گذاشت."س..س..س.. توکل کن به خدا باشه؟.. اینم بگما..من ولت نمیکنما..بخوای بری بِچِپی تو خونه و این قرتی بازیا..من اصلن نمیذارم..گفته باشم بهت.."
با شادی، برای اینکه حالوهوای تکتم عوض شود، دستهایش را در هوا تکان داد.
- اول میریم کوه که هرچی دلت میخواد داد بزنی..بعد میریم همون باشگاهی که من رفتم..اصلاً میریم کلاس تیراندازی!..تازگی واسخاطر بسیج ثبتنام کردم..چطوره؟! واسه تخیلیه هیجانتم خوبه ..
👇👇👇
تکتم لبخند زد. عاطفه با خوشحالی بغلش کرد." آفرین دختر..همینه.. تو اهل باختن نیستی.. تو از این بدترو پشتسر گذاشتی.. باور کن هامون اگه عشق تورو باور داشته باشه برمیگرده..مطمئن باش.."
امیدواری تنها چیزی بود که تکتم به آن نیاز داشت. امید به اینکه هامون او را باور کند و برگردد. چقدر از همین الان دلش برای او تنگ شده بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا به حال شیعیان ما،در دوران غیبت مهدی ما......
#امام_زمان
#ماه_شعبان
#ماه_رمضان
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز کن در که گدای سحرت برگشته...
حلول #ماه_رمضان مبارک🌸
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze1.mp3
4.13M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
جزء اول1⃣
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( زمین گرد است پسرم )
♦️ مرد: دلم خوش بود با این ارثی که بهم رسیده یه باغ خوب خریدم... اما زهرمارم کردن این مردم!
♦️ زن: یعنی چی؟! تو باغ خریدی به مردم چه مربوطه آخه؟!
صداپیشگان: نسترن آهنگر - مسعود صفری - کامران شریفی – محمدرضا جعفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم وقتی کمی آ
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم
صدای زمزمهی آب دیگر برایش روحنواز نبود. فکر کرد:" چطور میشه آدم وقتی عاشقه دنیا رو طور دیگهای میبینه؟! "
به دوروبرش نگاه کرد. مردم اطراف رودخانه درحال تکاپو بودند و بر لب همهشان لبخند بود. حسودیاش شد. سنگریزهای از کنارش برداشت و با حرص، وسط آب انداخت. به موجهای ریزی که ایجاد شدند، خیره شد. دیگر هیچچیزِ این شهر برایش جذاب نبود. بهیکباره همهی آن چیزهایی که زمانی برایش قشنگترین حسهای دنیا را بهوجود میآورد، تبدیل شده بود به یک اندوهِ عمیق که او را وادار میکرد تا به رفتن و دلکندن از اینجا بیندیشد.
در حالوهوای خودش بود که پسربچهای سه چهارساله با کفشهای سفیدرنگی که جیکجیک صدا میدادند، از کنارش تاتیکنان رفت سمت آب. مادرش با هول اسمش را صدا زد و دوید طرفش. " سهیل!.. کجا میری مامان.."
از پشت بغلش کرد. پسربچه که دلش میخواست آببازی کند، گریه را سَر داد. تقلا میکرد از بغل مادرش جدا شود و به آب بزند؛ اما مادرش او را از آب، منع کرده بود. او فقط میخواست تجربه کند. یک تجربهی شیرین، حتی اگر غرق میشد.
دوباره به آب نگاه کرد. به حالوروز خودش اندیشید." منم شده بودم مث این پسربچه!..دلم میخواست عشقو تجربه کنم..حتی اگه غرق بشم.. حالام باید جورِشو بکِشم..حقمه.."
به پدرومادرش فکر کرد. پوزخندی زد. " اونا فقط فکر منافع خودشونن نه من!..برای هیچکس مهم نبود من غرق بشم.."
فکری در اعماق ذهنش غلیان کرد.
- اگه به فریناز پا داده بودم الان اینجا نشسته بودم؟! شاید با اون یه تجربهی دیگه داشتم.. شایدم آه اون منو گرفت..
دوباره سنگریزهای برداشت و با غیظ بیشتری وسط آب انداخت. اینبار حرفهای تکتم در گوشش زنگ زدند. فکر کرد:" ینی واقعاً پشیمون شده؟!..باور کنم حرفاشو؟!..شایدم همهی حرفاش نقشهس..شاید هنوز ته ذهنش دنبال اینه که انتقام بگیره..ولی..ولی خب..گریههاش!..اون اشکا!.. اگه میخواست بگیره تا الان باید میگرفت!.. پس.."
بعد یادش افتاد به طاها.
" این اگه هنوزم دنبال انتقام بود به برادرش نمیگفت..چرا باید خونوادش رو درگیر احساسات شخصیش کنه!.."
دستی لابهلای موهایش کشید:" نمیدونم چیکار کنم..هیچی نمیدونم.. دیگه نمیخوامم بدونم.."
صدای زنگ موبایل، از جا پراندش.
- الو هامون! کوجای؟! مَ اومِدم دمی دری خونِد نیسی دادا..
همین را کم داشت.
- لب آبم.
- پ چرا به من نگفتی؟! بی من میری دِمی آب بیمرام؟!.. کوجای دقیق..بوگو تا بیام..
هامون بیحوصله گفت:
" نزدیکای پل خواجو.."
- خب واسیا میام میجورَمِد..آسهآسه برو سمتی پل من اومِدم.
- باشه.
شاید حرفزدن با فربد از این همه فکر و خیال درش میآورد. از جا برخاست. به راه افتاد. احساس تشنگی شدید و گرمای هوا، باعث شد تا به فربد پیام دهد سر راهش نوشیدنی بگیرد. رفت جایی که همیشه با بچههای دانشگاه میآمدند، منتظر فربد نشست. هنوز بیقرار بود. دلیل این بیقراری را نمیفهمید. فقط نفسش را بیرون میداد.
" چرا نمیتونم بهش فکر نکنم؟! لعنتی..لعنتی.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
.اسراء دختری که توی دانشگاه با هم کلاسیش میکائیل که وکیل هم هست سر موضوعات سیاسی مرتبا بحثشون میشه ، میکاییل پسر مغروریه و به تلافی این بحث و جدل ها کاری میکنه که اسرا تا پای چوبهی دار هم بره😱😱
و وقتی به خودش میاد که میبینه یک دل نه و صد دل عاشق اسراء شده ولی.......
♥️🍃
این رمان زیبا بر اساس واقعیت نوشته شده👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c