ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصتم کنار ستونهای بل
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
هامون تلخ شده بود. دست خودش نبود. دلش میخواست همهی آنچه که شنیده، دروغ باشد. تکتم همه را تکذیب کند. بگوید همهاش نقشه است. بگوید روحش هم از این صوت خبر ندارد. مهشید تنها برای دور کردن آنها از هم این دسیسه را چیده! دلش میخواست همه را انکار کند. با خودش داشت کلنجار میرفت که چه کند.
ناگهان ایستاد. با تکتم چشم در چشم شد. نگاهش دردآلود بود. روی چهرهاش خشمی موج میزد که با رنج آمیخته بود. تکتم درحالیکه کلاسورش را محکم به سینه میفشرد، با حالتی که انگار میخواست همهی عشقش را به او ثابت کند، نگاهش میکرد. در دلش گفت:
" آخه چی باعث شده تو این همه برزخ بشی عزیز من! "
هامون هنوز مردد بود. دستش در جیبش بود و موبایلش را لمس میکرد. با خودش گفت:" نه!..این چشمها نمیتونن به من دروغ بگن!..نمیتونن!.."
با خودش در کشمکش بود که چیزی بگوید. بالاخره تصمیمش را گرفت. گوشیاش را درآورد. ضبط صدایش را فعال کرد. با صدایی خفه گفت:" من.. یه توضیح ازت میخوام.. این رو سه روز کجا بودی؟! "
تعجب تکتم بیشتر شد. با حالتی که جا خورده بود گفت:" من؟!.. خب..خونه بودم. همهی مدت تو خونه بودم..حتی نتونستم درست درس بخونم..بسکه نگران حالِ تو بودم..این سوال جوابا واسه چیه هامون! چرا توضیح نمیدی چی شده؟!.."
همان لحظه فربد صدایش کرد. هامون که انگار منتظر چیزی بود تا او را از تصمیمش منصرف کند، فایل را ذخیره کرد و با عجله گوشی را در جیبش سُر داد. با تحکم گفت:" من فردا واسه پایاننامم میام دانشگاه..هماهنگ میکنم بیای با هم حرف بزنیم.."
تکتم پرید وسط حرفش." ولی آخه.."
فربد به آنها نزدیک شد.
- مزاحمِدون نیمیشم..
رو به هامون کرد. "فقط خواسم اینا بِد بدم آ برم.."
پوشهای را سمت هامون گرفت. هامون نگاهی به پوشه انداخت. آن را گرفت. فربد خواست برود که هامون فوری گفت:" وایسا با هم بریم..کارِت دارم.."
تکتم نالید:" هامون!.."
- گفتم حرف میزنیم..بعد..
از رفتار هامون اصلاً سر در نمیآورد. مستأصل ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد. فربد تا خواست دهان باز کند، هامون دستش را کشید تا بروند. خداحافظی کوتاهی از تکتم کرد و راه افتاد. فربد هم عجولانه خداحافظی کرد و گیج به دنبال هامون کشیده شد.
تکتم تا چند دقیقه فقط ایستاده بود و فکر میکرد. نمیفهمید علت این رفتار هامون از چیست.
"چرا گفت کارش کم از قتل نیست؟ کدوم کارم؟ مگه چیکار کردم اصلاً؟ نکنه کسی آمار غلط داده بهش؟ شاید گفتن با کسی رفتم بیرون؟! شایدم خانوادش مخالفن و اون دنبال بهونه میگرده تا یهجوری کات کنه! ..شایدم.."
هزارویکجور فکر به ذهنش میآمد و میرفت؛ اما به نتیجهای نمیرسید. باید به خانه برمیگشت و تا فردا منتظر میماند. پوفی کشید و راه افتاد.
" کووو تا فردا.. " چارهای نداشت جز انتظاری کشنده. انتظاری که نگرانش میکرد. احساس میکرد خبرهای خوبی در انتظارش نیست.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_یکم هامون تلخ ش
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
فربد با حالتی متأثر، دستش را زیر چانهاش در هم قلاب کرده بود و دو فایل صوتی را به دقت گوش میداد. هامون روی کاناپه دراز کشیده و با هر بار شنیدن آن صدا بیشتر درهم میشکست. فربد لبش را به پایین کش داد و گفت:" صداها که عینی همه..این خودشهس.. خودی تکتم بانو!.."
هامون چشمانش را با درد بست. چقدر در آن لحظه احساس حماقت میکرد.
فربد نگاهی به هامون کرد. برخاست و چرخی در هال زد. قیافهی متفکری به خودش گرفته بود. آمد روبهروی هامون ایستاد.
- به نظری من..اینا همِش تقصیری خودِدهس..
چانهاش را که انبوهی از ریش آن را پوشانده بود، خاراند.
- یادِد که نرفته!..با اون دخدِری بیچارهی چیکار کردی!..
هامون یکهو نشست.
- منظورت چیه؟!
- هیچی..منظورم همون روزی تصادفهس..که واسه من بتمن بازی درآوردی و یِهوی پادا گذاشتی رو چادوری اون بدبخت..
هامون پوف بلندی کشید و کلافه گفت:" خب که چی! "
فربد کنارش نشست.
- دِ خره!..اِگه میفَمیدن تو این کارا کردی که بِلا بدتِر اِز این سَرِد میوُردن. اینا چوبی همون کارِدهس میخوری بندهی خدا..حالا اون خانومی شریفی هیچی نگفت یه ترمم نیمد دانشگا..این میخواسِس تِلافی کونِد مثلاً..
هامون پرسشگر نگاهش کرد.
- تلافی چی؟! اونا که ندیدن من چیکار کردم..
- چی میدونم.. ندیدن اما خب ماوم وایساده بودیم بِروبِر نیگاش میکردیم.. تووَم که قشنگ میخندیدی..خب دیدهس نه.. انگار ما دِلِمون حال اومِدهس تازه!.. عصبانی شده.. بعدشم اون بندهی خدا ندید خدا که شاهد بودهس..
هامون لحظهای جا خورد. به فربد خیره شد. پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
- هه!..مسخرهس..ببین کی داره دم از خدا میزنه!..
فربد دلخور نیمنگاهی به او کرد و بلند شد." دُرُسهس که ما آدِم نیسیم..ولی دیگه کافِرم نیسیم راسراسی!..بالاخره خداییام هس..تو اینا قبول نداری؟!
هامون نفسش را بیرون داد و دوباره دراز کشید." دارم..ولی آخه چه ربطی داره؟! "
- ربط ندارِد؟!..اِگه خودِد خار داشتی آ یکی با خارِد این کارا میکرد تو چیکا میکردی؟! هوم؟!.. اونم به جرمی این که چادوریهس..
هامون حق به جانب گفت:" اون حقش بود فربد.."
- دِ آخه چیکارِد کرده بود مردی حسابی!.. اصا اون کاری با تو داشت؟!
هامون دوباره نشست.
- فربد! قبلنَم بهت گفتم..من برای آدمایی که به حقوقم احترام نمیذارن خودم مجازات تعیین میکنم!..اون دختره فک کرده بود کیه؟! هان؟! چون مذهبیه عقل کله؟! چون دولا راس میشه و چادرشو تا زیر چونهش میکشه پایین حق هر کاری رو داره؟! دیگرانم آدم حساب نکنه؟! آره؟!..اون باید یه جایی ادب میشد که شد! دیگه حق چی؟!
- دِ آخه لامصب مِگه آبرودا برده بود که صاف رفتی سراغی چیزی که روش حساسه لامصب! حالا هر کاریَم کرده بود..تو دیگه نبایِد اون کارا باش میکردی که!..عه.. هی حرفی خودِشا میزِنِد..
هامون دودستی سرش را چسبید.
- اون لحظه مغزم کار نمیکرد. نمیفهمیدم..خر شدم..حالا میگی چیکار کنم!..ولم کن توروخداااا..
فربد آرامتر شد. دستش را روی شانهی او گذاشت." بِرادِری من!..من دارم میگم یُخده به تکتمم بایِد حق بدی..اونم عصبانی بوده.. جوشی شدهس..یه کاری میخواسهس بوکونِد..هنوزم که نکرده..دیگه فک نکونم حالاوَم همینا بخواد..اونم دوسِد میدارِد..
- پس تو این صوت لعنتی چی میگه فربد!..
گوشی را برداشت و با دستانی لرزان آن را جلوی فربد گرفت و با غیظ گفت:" این چیه پس.. هنوز نکرده ولی نیتشو داشته..منِ خاکبرسر عاشقش بودم..دوسِش داشتم..احساسم بهش خیلی بیشتر از دوسداشتن بود.. اون وقت اون..
گوشی را کناری انداخت. بغض داشت خفهاش میکرد.
- من دیگه چطوری بهش اعتماد کنم!..چطوری..
دور خودش میچرخید.
- همهی اون حرفا..اون نگاها..اون لبخندا..همش واسه فریب دادنِ منِ احمق بود، میفهمی؟!.. چرا من نفهمیدم..چرااا؟..
فربد در سکوتی تلخ سرش را پایین انداخته بود. حال او را درک میکرد. هرچند مقصر را هم خودش میدید.
- هامون! میدونم تکتم نبایِد این کارا میکرد؛ اما تووَم دل شیکوندی دادا!..من هنوز که هنوزهس خانومی شریفیا یه جای میبینم راما کج میکونم چِشَم تو چِشِش نیوفتِد.. به خدااا.. اینم دوسِش بودهس خب..
هامون با گفتن " بسه دیگه فربد!.." با تنی خسته و درمانده به سمت سرویس رفت. دیگر حاضر نبود چیزی در این مورد بشنود. تنها چیزی که آزارش میداد بازی کردن تکتم با احساسش بود و بس. سرتاسر آن شب هم همهی فکرش فقط مشغول همین بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞السَّلامُ عَلَيكَ حِينَ تَقُومُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ،
🌱 السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِين تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ
💫سلام بر تو هنگامیکه بر میخیزی،
💫سلام بر تو زمانی که مینشینی،
💫سلام بر تو وقتی که میخوانی و بیان میکنی، سلام بر تو هنگامیکه نماز میخوانی و قنوت بجا میآوری،
💫سلام بر تو زمانی که رکوع و سجود مینمایی، سلام بر تو وقتی که تهلیل و تکبیر میگویی
💫سلام بر تو هنگامی که سپاس و استغفار مینمایی🌱
📜زیارت آل یس.
#امام_زمان
💫
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم فربد با حال
۱•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
از دور دیدش. پا روی پا انداخته بود. گوشیاش دستش بود و به آن خیره شده بود. از دیروز چقدر انتظار این لحظه را میکشید؛ ولی حالا پاهایش پیش نمیرفت. نوک انگشتانش یخ کرده بود. حس نداشت. هرچه به او نزدیکتر میشد ضربان قلبش هم بالاتر میرفت. ابروهای گرهشدهی هامون را که دید، قدمهایش کند شد. لحظهای ایستاد. به او نگاه کرد. در دلش گفت:
" نه به دیروز که لحظهشماری میکردم امروز برسه و ببینمش، نه به حالا که زانوهام سست شدن.. نمیدونم چرا اینقدر دلم شور میزنه!.."
نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلطتر شود. بند کیفش را سفت گرفت و نزدیکتر رفت. میکوشید صدایش نلرزد. محکم سلام کرد.
هامون برای حفظ ظاهر و آرامش درونیاش، توی گوشی داشت سودوکو حل میکرد. حداقل تا آمدن تکتم بتواند تمرکزش را بازیابد و کمتر فکر کند. با نزدیکشدن صدای قدمهایی، سرش را بلند کرد. تکتم را دید که صاف ایستاده و مستقیم به چشمانش نگاه میکند. جوابش را زیر لب داد. باز تمام آن احساسات ناگوار در وجودش برانگیخته شد. نگاه خستهاش را که گویی در برابر آنچه عقلش میگفت، تسلیم شده بود، از تکتم گرفت و به زمین داد. اشاره کرد که کنارش بنشیند. هامون داشت ذهنش را جمعوجور میکرد تا بتواند حرف بزند. چشمش روی ساقهی علفی که بهزحمت از دل شکاف سنگی کنار نیمکت، سربرآورده بود، خیره مانده به دنبال کلماتی میگشت که سر صحبت را باز کند. دستهایش را درهم قلاب کرد.
- تا حالا شده توی یه دوراهی گیر کرده باشی و ندونی کدوم راه درسته کدوم غلط؟ کدوم تهش میرسه به اون چیزی که میخوای و کدوم بنبسته؟
نفسش را کوتاه بیرون داد.
- یه زمانی فک میکردم هیچ وقت عاشق نمیشم..عشق برام یه حس کودکانه و غیرمنطقی بود. یهجور تلف کردن بیهودهی وقتت که بخوای به یکی دیگه فک کنی و خودتو از کارو زندگی بندازی!.. به احساسم اجازهی عرض اندام نمیدادم..
وقتی دچارش شدم..دیگه نتونستم از دستش رها کنم خودمو.. مث یه باتلاق میمونه!..میکشونه پایین!..منم..خب تسلیمش شدم..
فک میکردم..ارزشش رو داره یه بار امتحانش کنم..یه بار دل به دریا بزنم..ولی..
سکوت کرد.
قیافهی عبوس و گرفتهاش باعث میشد تکتم هم سکوت کند. از حرفهایش سر در نمیآورد. این چهرهی عصبی و آشفته، این لحن گزنده و مرموز، آن چیزی نبود که از او میشناخت و با آن آشنا بود. یک چیزی در او عوض شده بود.
هامون چرخید و نگاهش را غافلگیر کرد. برایش هنوز دشوار بود باورِ اینکه این نگاه، این چشمان زلال، فریبش داده باشند.
تکتم از این غافلگیری ترسید. در چشمان هامون چیزی بود که او را میترساند. منمنکنان زبانش را به حرکت درآورد.
- من..منظورت از این حرفا چیه هامون!..
هامون لبش را گاز گرفت. سرش را پایین انداخت. بعد از کمی مکث، موبایلش را که کنارش روی نیمکت گذاشته بود، برداشت. فایل صوتی را آورد و به آن خیره شد.
- همهی باورای منو به هم ریختی تکتم! هزارتا سوال توی ذهنم دارم که فقط دلم میخواد فقط به یکیش جواب بدی..چرا؟!
فایل را پِلِی کرد. زل زد به صورتش.
تکتم با دهان باز، درجا خشکش زد. گوشهایش درست میشنید؟ این صدای خودش بود. حرفهایی که برای عاطفه زده بود، داشت از گوشی هامون پخش میشد. ناباور و ترسیده، به گوشی زل زده بود و توان حرکت نداشت. فقط یک سوال در ذهنش چرخید:" چطور ممکنه؟!"
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
۱•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_سوم از دور دید
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
هامون نگاه متعجب و وحشتزدهی تکتم را که دید، آه از نهادش برآمد. همهی آنچه انتظار داشت از او بشنود و انکار کند، نقش برآب شد. این نگاهِ ترسیده، مُهر تأییدی بود بر آنچه میشنید و به حال خودش افسوس خورد.
تکتم زبانش بند آمده بود. لبهایش مثل ماهی تکان میخورد ولی کلامی از دهانش خارج نمیشد. هامون سوالش را دوباره و اینبار با درد تکرار کرد." چرا تکتم؟! چرا؟! "
تکتم بههم ریخته بود. انگار همهی سرش نبض شده بود و میزد. هیجوقت در زندگی دچار چنین حالتی نشده بود. اظطرابی وحشتناک، فشار روحی، ترس، دهانی منقبض، و سرگشتگی.
چیزی که برایش عجیب بود این بود که این همهی حرفهایش نبود. اینکه چطور این فایل صوتی به دست هامون رسیده از آن هم عجیبتر بود برایش. سعی کرد تمرکزش را به دست آورد. بهتزده به چشمهای هامون که حالا طلبکارانه و پر از خشم به او دوخته شده بود، نگاه کرد. آب دهان نداشتهاش را قورت داد. سرش را ناخودآگاه به چپ و راست تکان داد. لب زد:" این..این همهی حرفای من نیست..این..من..من برات توضیح میدم..من.."
هامون کلافه بلند شد. چند قدم جلوتر رفت. دوباره برگشت. پنجه در موهایش کشید. خیلی تلاش میکرد تا خونسردیاش را حفظ کند. با صدایی که بمتر شده بود گفت:" فقط میخوام بدونم واسه چی میخواستی آبروی منو ببری؟! واسه چی با احساس من بازی کردی! هان؟! منتظر توضیحتم..بگوو.."
تکتم کمی خودش را جمع کرد.
- من نمیدونم این..این..چطوری..دستت رسیده..ولی..این همهی حرفایی که..من زدم نیس..
هامون پوزخند صداداری زد.
- پس چیزای دیگهایَم هس که من خبر ندارم..بگو..اگه چیزی باقی مونده بگو..
تکتم عجولانه گفت:" نه..اونطور که تو فک میکنی نیس به خدااا.."
- پس چطوریه؟!..منتظرم توضیح بدی..
تکتم که حالا لبهایش هم خشکیده بود، نفسش را بیرون داد. دستی به پیشانی عرقکردهاش کشید. باید قانعش میکرد وگرنه برای همیشه او را از دست میداد. روی نیمکت جابهجا شد.
- آب داری؟
هامون سرش را به نشانهی "نه" بالا انداخت.
تکتم نالید:" گلوم خشک شده.."
زبانش را روی لبهایش کشید. هامون همچنان منتظر نگاهش میکرد. انگار مجبور بود تحمل کند. برای هامون چیزی جز شنیدن حرفهای او اهمیت نداشت. به ناچار گفت:
" من وقتی اون روز تصادف، حرکات تو رو دیدم..خندههات و بیمحلیت به عاطفه.. خیلی عصبی شدم..گریههای عاطفه هم روح و روانمو بههم ریخته بود. اون..حالش خیلی بد بود. من..منم نمیتونستم ببینم اون اینطوری داره ضجه میزنه و تو.. تو..بهش بخندی..من عصبانی بودم..من..
بغض کرد.
- من حالم خیلی خراب بود مثل عاطفه..آره..اولش میخواستم این کارو بکنم..ولی..بعدش که باهات آشنا شدم..وقتی شناختمت..
یکهو از جایش بلند شد. " هامون من دوسِت دارم..من بهت علاقمند شدم.. من.."
هامون پشتش به او بود. از جایش تکان نمیخورد. تکتم آهسته رفت کنارش ایستاد. جرأت نمیکرد روبهرویش قرار بگیرد.
- هامون!..من وقتی عاشقت شدم دیگه اون فکرای احمقانه رو دور ریختم..به خدا من بهت علاقه دارم..هامون!
هامون باز پوزخند زد. برگشت سمتش." تو هنوزم داری دروغ میگی.."
اشکی که درتلاش بود فرو نریزد، آهسته روی گونهاش روان شد و با صدایی لرزان گفت:" دروغ نمیگم هامون..اگه باور نمیکنی از عاطفه بپرس..اون که دیگه بهت دروغ نمیگه!.. اصلاً همین الان بهش زنگ بزن..بپرس من چی بهش گفتم..به خدا من.. من.. "
باعجله برگشت. موبایل را از کیفش درآورد و سمت او گرفت.
"بیا بگیر.."
هامون دستهایش را در جیبش فرو کرده بود و به او نگاه میکرد. این دختر داشت او را میآزرد. آزاری که مستقیم، احساسش را نشانه گرفته بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#تبلیغ_نیست پس #جدی بگیریم
🔴 پروفسور #خیراندیش هستم. از همه هموطنان عزیز میخوام با عضویت در کانال طب سنتی سلامت خود و خانواده خود را تضمین کنید...
#رژیم_تناسب_اندام 🌹
🔵درمان شگفت انگیز پادرد ،زانو درد ،صدای مفاصل #دیسک_کمر و #زودانزالی و سرما خوردگی، زیبایی، سرطان، #دیابت و درمان کبد چرب #فوررری
http://eitaa.com/joinchat/1397620737C709892c1cf
☎سوال از شما پاسخ از استاد
🔴پیشگیری کنیم از ویروس کرونا 👆
طرح #ارسال_رایگان_دارو بسراسر کشور
#آنلاین_با_استاد 🌹
••🌱♥️••
هیچاُمیدیرادردلِبندهامنِمیاندازم
مگراینکہتواناییرسیدنبہآنراداشتہباشد . . !🍃
#مهربونخدایمن:)
.
.
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم هامون نگا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
- به روباهه میگن شاهدت کیه میگه دمم! خب معلومه که اون طرف تو درمیاد..فک کردی من بچهم؟!
همچنان به او خیره بود.
- حرف از دوس داشتن میزنی وقتی نشستی برای تحقیرِ من نقشه کشیدی و با آبوتاب واسه رفیقت تعریف کردی؟!.. از کجا معلوم هنوزم قصدت این نیست؟.. اگه بعدها بخوای این کارو بکنی چی؟!..
پیش خودت میگی خوب خری گیر آوردم!.. با چارتا حرف عاشقانه دوباره برمیگرده نه؟!
به دو قدمی تکتم نزدیک شد. سرش را تقریباً به صورت او چسباند. جدی و خونسرد گفت:" من دیگه خامت نمیشم دختر خانوم.. حنات دیگه پیش من رنگی نداره.."
از او روبرگرداند.
تکتم چارهای جز التماس ندید. نالید:
" هامون!..خواهش میکنم!.. برات قسم میخورم..به جون عزیزترین کَسَم..به جونِ بابام..من..دیگه نمیخوام اون کارو بکنم..من..زندگی بدون تو رو نمیخوام.."
دوباره اشکهایش یکی از دیگری سبقت گرفتند و از کاسهی چشمش رها شدند. دیگر داشت ناامید میشد. او را ازدسترفته میدید و نمیفهمید چرا کارش به اینجا رسیده! سعی کرد با حرف آرامَش کند.
- هامون حرفمو باور کن!..هر کار بگی واسه اثباتش میکنم..هر کاری که باور کنی من.. تو رو میخوام..از ته قلبم.. میدونم نیتم خیلی بد بوده!..من بهت حق میدم اینقدر عصبانی بشی..ولی به خدا..بعدش پشیمون شدم..هنوزم پشیمونم..آخه چه دلیلی داره وقتی دیگه فهمیدی بازم بهت دروغ بگم!..اگه هنوزم قصدم همین بود و تو میفهمیدی دیگه دلیلی واسه موندن نداشتم!.. حتی تو روت میایستادم..دیگه واسم مهم نبودی..
ولی..باور کن..باورکن..من.. بهت علاقه دارم..
هامون سکوت کرده بود. تکتم برگشت سمت نیمکت. کیفش را برداشت. در همان حال تیر خلاص را زد.
- اگه هم باور نمیکنی..من دیگه اصرار نمیکنم.. دیگه نمیدونم چیکار باید بکنم.. بابت اون کاری هم که نکردم..ازت معذرت میخوام..
هامون با شنیدن حرفهای او کمی آرامتر شد؛ اما هنوز ته قلبش بیاعتمادی موج میزد. حرفی نزد. فقط حرفهای او را شنید. به چشمهایش نگاه کرد. سرخ شده بودند. واقعاً نمیتوانست بفهمد این برق محبت است که در آن موج میزند یا انتقام!.. سرش را پایین انداخت. بدون اینکه کلام دیگری حرف بزند راهش را کشید و رفت. تمام رویاهایش، آرزوهایش و باورهایش با آن صوت لعنتی از هم گسیخته شده بود. خورشید بیرحمانه میتابید و حتی این گرمای آزاردهنده هم نمیتوانست یخ وجودش را ذوب کند. باید فکر میکرد. به همهچیز.
بعد از رفتن هامون، زانوهای لرزانش نتوانستند وزنش را تحمل کنند. همانجا نشست. هنوز بهتزده بود. سؤالات زیادی مدام توی مغزش میچرخیدند:" کی صدای منو ضبط کرده؟! کِی؟! چطور من نفهمیدم؟! کی با من دشمنی داشته؟! "
تمام آن لحظاتی را که کنار عاطفه داشت حرف میزد، مرور کرد. هیچچیز مشکوکی به ذهنش نرسید. از شدت فشار عصبی تنش میلرزید. شقیقههایش را کمی فشار داد. " فک کن..فک کن..فک کن تکتم..اون روز کیا رو دیدی؟.. "
هیچ. به هیچ نتیجهای نرسید. ناامیدانه فکر کرد شاید عاطفه بتواند کمکش کند. موبایلش را درآورد. شمارهی او را گرفت. به محض شنیدن صدایش دوباره به هقهق افتاد.
👇👇👇
عاطفه که انتظار گریهی تکتم را نداشت، هول و با تعجب پرسید:" چی شده تکتم جان؟! چرا گریه میکنی؟! "
تکتم بینیاش را بالا کشید." باید ببینمت عاطفه..همین الان.."
عاطفه که فکر میکرد برای حاجحسین اتفاقی افتاده، مضطربانه گفت:" آروم باش ببینم..بگو چی شده..بابات طوریش شده؟!.."
تکتم که هنوز گریه میکرد گفت:" نه..اون خوبه..خودم خرابم عاطفه..خودم داغونم.. دیگه همه چی تموم شد.."
و دوباره گریه را سر داد.
عاطفه بیشتر هراسان شد." چی تموم شد عزیزم!.. درست حرف بزن ببینم.."
- بیا تا برات بگم..حالم خیلی بده..
- باشه باشه.. کجایی الان..
- دانشگام..بیا اینجا..
- اومدم
عاطفه دیگر خداحافظی نکرد. وقتی تکتم گفت دانشگاه، شصتش خبردار شد که هرچه هست مربوط به هامون شمس میشود. نفهمید چه پوشید و چه برداشت. با عجله از خانه بیرون رفت و یکراست به سمت دانشگاه حرکت کرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشن.😭😱
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود.
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
ڪوچہ احساس
عاطفه که انتظار گریهی تکتم را نداشت، هول و با تعجب پرسید:" چی شده تکتم جان؟! چرا گریه میکنی؟! " ت
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شصت_و_ششم
نسیمِ آرامی که میوزید تن عرق کردهاش را به لرز انداخت. در پیرامونش صداهای ناآشنایی از دور شنیده میشد. قهقهی خنده، صحبتهای درهم و نانفهوم که با آهنگهای نانفهومتر یکی شده بود. گلویش خشکیده بود. با چشمهایی که از شدت گریه پفآلود شده بود، ناتوان و پشیمان، بیحرکت روی نیمکت نشسته بود. نمیتوانست حدس بزند چه کسی میخواسته بین او و هامون را بههم بزند. از بس این موضوع فکرش را مشغول کرده بود، متوجه آمدن عاطفه نشد. وقتی دست عاطفه روی شانهاش نشست، ناگهان تکان خورد. عاطفه که حالِ پریشان او را دید، بغلش گرفت. دو دوست در آغوشِ هم مدتی فرو رفتند و عاطفه با مِهر دست به پشت کمرش میکشید.
- آروم باش قربونت برم..تو که دختر محکمی بودی!..چی شده که به این روز افتادی تو؟!
تکتم از آغوش او بیرون آمد و اشکهایش را پاک کرد.
- آخ عاطفه..اگه بدونی چی شده؟!..
عاطفه چادرش را جمع کرد و منتظر نگاهش کرد.
تکتم گفت:
" یادته اون روز رفتیم بوفه ساندویچ خوردیم؟..برات از هامون گفتم و اینکه میخواستم چیکار کنم؟
- خب؟!
- نمیدونم کی صدامو ضبط کرده و فرستاده واسه هامون!
چشمان عاطفه گرد شد.
- چی؟!
تکتم سرش را تکان داد." فقطم همون قسمتایی رو فرستاده که من گفتم میخوام چیکار کنم.."
تعجب عاطفه بیشتر شد. " آخه چرا؟! کی اینکارو کرده؟! "
تکتم کلافه به اطراف چشم چرخاند." کاش میدونستم.. امروز هامون اومد، هر چی دلش خواست بهم گفت و رفت.."
- نگفت کی بوده؟
- نه!
بغض دوباره در گلویش پیچید. این بغض لعنتی آخر خفهاش میکرد.
عاطفه متفکرانه گفت:" عجب!.."
داشت به آن روز فکر میکرد. ناگهان جرقهای در ذهنش زده شد.
- میگم..یادته اون دخترهرو که پشتت نشسته بود؟
تکتم با کمی فکر گفت:" خب؟! "
- من حدس میزنم کار خودشه!
تکتم گیج و منگ گفت:
" ولی ما که ندیدیمش.."
- یادته با عجله رفت؟
محکم و قاطع گفت:" باور کن کار خودش بوده.." بعد وارفت." هرچند..به حالت دیگه فرقی هم نمیکنه کی این کارو کرده!..شده دیگه.. کاش حداقل خودت گفته بودی بهش.."
تکتم ناامیدانه به نیمکت تکیه داد.
- چهمیدونستم این بلا قراره سَرَم بیاد..
سرش را روی شانهی عاطفه گذاشت.
- من بدون هامون نمیتونم حتی نفس بکشم..چیکار کنم عاطفه؟!..
عاطفه که این روزهای سخت را پشتسر گذاشته بود، کاملاً درکش میکرد. خوب میدانست چقدر لحظات سخت و کُشندهای در انتظار اوست. دستش را گرفت و مهربانانه فشرد.
تکتم چشمانش را بست. برایش سخت بود دلکندن. از این لحظه به بعد، باید به نبودن اویی که حتی شنیدن صدایش هم مثل ترنم یک موسیقی به جانش مینشست، عادت کند.
این فکرها دیوانهاش میکردند. اندیشهی او، حتی یک لحظه هم از ذهنش دور نمیشد. از روزهای بدونِ او میترسید. دستش را روی قلبش گذاشت و دوباره با درد گریست.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#سلام_امام_زمانم💞
اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق
جہــاڹ انتظار
قدومت را می کشد
چشمماڹ را
بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ
اے روشڹ تر از هر روشنایی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_ششم نسیمِ آرامی
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم
وقتی کمی آرامتر شد، همهی حرفهایی که بین خودش و هامون ردوبدل شده بود را برای عاطفه تعریف کرد. عاطفه سعی کرد دلداریش دهد، برای همین گفت:
" باید صبر کنیم ببینیم چیکار میکنه.. اون حالا عصبانیه.. دلخوره.. هرچیام بگیم باور نمیکنه.. به نظرم بسپار به خدا..هیچ کار خدا بیحکمت نیس..تو این موردَم حتماً مصلحتی هست..من مطمئنم.."
با قیافهای جدی ولی مهربان ادامه داد:" قرار نیس همهی عشقا به سرانجام برسه.. وقتی عاشقی رو انتخاب میکنی باید پیهی هممه چیو به تنت مالیده باشی.. چون یه سَرِشم جداییه بالاخره..
دوست من! هرچه دلم خواست نهآن میشود هرچه خدا خواست همان میشود
اونه که صلاح بندههاشو میدونه.."
تکتم با چشمانی که دودو میزد خیره شد به عاطفه."شعار نده تو رو خدا واسه من.."
عاطفه لبخند زد. مهربانانه دستش را گرفت." آره..شاید شعاری به نظر برسه..ولی واقعیته عزیزم..تو نمیتونی به جنگ سرنوشتت و اون چیزی که خدا برات درنظر گرفته بری!.. به نظر من صبر کن..اگه قسمتِ هم باشین این چیزا مانعی واسه رسیدنتون به هم نمیشه..اگه هم نباشین.. زمینم به آسمون برسونی نمیشه.. خودت و دلت رو بسپار به خدا..اون از همهچی خبر داره و خوب میدونه که تو با کی خوشبخت میشی..
- مگه من چی میخواستم! جز یه زندگی آروم، کنار کسی که دوسش دارم!
- همه همینو میخوان عزیز دلم!..همهی اونایی که عاشق میشن دلشون همینو میخواد..یه زندگی آروم کنار کسی که دوسش دارن..ولی این فکریِ که ماها میکنیم..فک میکنیم اونی که دوسش داریم قراره تا آخر عمرمون خوشبختمون کنه و نهایت آرزمون میشه رسیدن بهش..ولی همیشه اینطوری نیس..ما فقط ظاهر قضیه رو میبینیم..اون چیزی رو میبینیم که دلمون میخواد..ولی اون چیزی که ما بهش فک میکنیم و دلمون میخواد با واقعیتی که در انتظارمونه خیلی فرق داره..
مطمئن باش خدا بهتر صلاح بندههاشو میدونه.. کی از اون مهربونتر!..
فک نکن من یه روزه به این نتیجه رسیدما!.. خیلی طول کشید تا بفهمم..
دستش را روی شانهی تکتم گذاشت.
- توکل کن به خدا..ازش بخواه که اگه کنار هم خوشبخت میشین بهت بَرِش گردونه.. میدونم تحمل کردنش سخته..خیلی هم سخته.. ولی میارزه به خدا..
نفسش را عمیق بیرون داد. چشمش را میان شاخههای درختان گرداند.
- خوبی آدمیزاد میدونی چیه؟
بدون اینکه به تکتم نگاه کند ادامه داد:
" اینکه به همهچی عادت میکنه..شاید نتونه فراموش کنه ولی عادت میکنه..به نبودنا..نرسیدنا.. نداشتنا.."
رو کرد به تکتم." بهت قول میدم زمان که بگذره تو هم به نبودنش عادت میکنی.."
برق اشک در چشمان تکتم درخشید." چقد راحت داری از نبودن و نرسیدن حرف میزنی!..تو دل من الان قیامته!.. وفتی یه نفر بشه جزئی از وجودت چطور به نبودنش عادت میکنی؟ انگار که یه تیکه از وجودتو بکَنن.. چی میشه؟! جاش واسه همیشه خالی میمونه و.. آخ.. عاطفه.."
نگاه عاطفه غمگین شد.
- میدونم عزیزم..تو الان این شوک برات تازهس.. گفتم که زمان میبره.. شاید طولانی.. ولی تو نباید تو همین مرحله بمونی.. باید بتونی ازش عبور کنی..
با لحنی که حاکی از همدردیاش بود ادامه داد:
" دوست عزیز من!.. این رنجی که تو میکشیو من درک میکنم..با تکتک سلولام..باور کن..تو نباید اجازه بدی احساسات کنترل عقلتو به دست بگیرن و باعث بشن یه اشتباه بدتر انجام بدی.. تو این لحظه نمون..تو باید یاد بگیری از روی این آتیش عبور کنی وگرنه جزغاله میشی..میسوزونتت..
تکتم به گریه افتاد." من نمیتونم..نمیتونم.."
عاطفه جدیتر شد.
- میتونی!.. اشکال نداره..گریه کن..زار بزن..تا دلت میخواد خودتو خالی کن..حتی داد بزن..از ته دلت داد بزن..نذار این فشار روحی از درون، نابودت کنه..
به خودت زمان بده..به اونم همینطور..هنوز هیچی معلوم نیس..شاید..شاید..اصَن به مرور زمان اونم با این مسئله کنار بیاد..تو باید قوی باشی دختر..هوم!..
با سر انگشتانش اشکهای تکتم را پاک کرد. " الانم پاشو..پاشو تا بریم یه آب به سروصورتت بزن..تا بریم یه جایی.."
- وای عاطفه..اصلاً حوصلهش و ندارم..
عاطفه دست او را کشید." پیدا میکنی..پاشو ببینم..بدو...رابیوفت.."
کنار هم راه افتادند. تکتم دست در گردن عاطفه انداخت." خدا رو شکر که تو هستی.. اگه تو رو نداشتم.. "
عاطفه انگشت روی لبهایش گذاشت."س..س..س.. توکل کن به خدا باشه؟.. اینم بگما..من ولت نمیکنما..بخوای بری بِچِپی تو خونه و این قرتی بازیا..من اصلن نمیذارم..گفته باشم بهت.."
با شادی، برای اینکه حالوهوای تکتم عوض شود، دستهایش را در هوا تکان داد.
- اول میریم کوه که هرچی دلت میخواد داد بزنی..بعد میریم همون باشگاهی که من رفتم..اصلاً میریم کلاس تیراندازی!..تازگی واسخاطر بسیج ثبتنام کردم..چطوره؟! واسه تخیلیه هیجانتم خوبه ..
👇👇👇
تکتم لبخند زد. عاطفه با خوشحالی بغلش کرد." آفرین دختر..همینه.. تو اهل باختن نیستی.. تو از این بدترو پشتسر گذاشتی.. باور کن هامون اگه عشق تورو باور داشته باشه برمیگرده..مطمئن باش.."
امیدواری تنها چیزی بود که تکتم به آن نیاز داشت. امید به اینکه هامون او را باور کند و برگردد. چقدر از همین الان دلش برای او تنگ شده بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا به حال شیعیان ما،در دوران غیبت مهدی ما......
#امام_زمان
#ماه_شعبان
#ماه_رمضان
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز کن در که گدای سحرت برگشته...
حلول #ماه_رمضان مبارک🌸
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze1.mp3
4.13M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
جزء اول1⃣
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•