eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب همراهان گرامی کانال ، الحمدالله با دعای خیر شما حال خانم صادقی رو به بهبود هست 😍🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
▪️طبیعت بهشتی اورامانت ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت11 مراسم عزاداری در آن شب نیز به خو
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 صبح فردا خانم بزرگ دستور داد که بدری را به فلک ببندند و من که از پیدا شدن سکه هایم خوشحال بودم حالا با فهمیدن دلیل بدری برای این کارش و به خاطر تنبیهی که میشد و حتی به خاطر شنیدن صدای گریه های مظلومانه اش که سعی بر پنهان کردن آن داشت ،اینک عذاب وجدان شدیدی داشتم . پاها ی لاغر و نحیف بدری را به چوب بزرگی بسته بودند و دو نفر پاها را بلند کرده بودند و خانم بزرگ با ترکه ی چوبی آماده ی ضربه زدن به پاها ی بدری بود اما با اینحال بدری برای بخشیده شدن هیچ تلاش و التماسی نمیکرد . با چهارمین ترکه ای که به پای بدری برخورد کرد ،اشک از چشمانش جاری شد و من که عذاب وجدان به شدت بر گریبانم چنگ انداخته بود ،با شنیدن ناله ها و اشک های بدری خودم را به خانم بزرگ رساندم و از او خواستم که دست از تنبیه کردن این دختر بیچاره که از سر ناچاری این اشتباه را مرتکب شد ه بود ، بردارد خانم بزرگ که گویی خودش بیشتر از کنیزش عذاب میکشید ،بعد از زدن چند ترکه ی دیگر به پاها ی بدری ترکه را روی زمین انداخت و به اندرونی رفت . تمام افراد خانه ی ابوالفتح خان نظاره گر این تنبیه بودند و این موضوع باعث شرمساری بدری شده بود به بدری نزدیک شدم و خیلی زود پاها ی او را ازفلک جدا کردم و به او در بلند شدن کمک کردم وبا کمک کوکب او را به اندرونی کوچکمان بردم . او از اینکه میدید من جلوی بیشتر تنبیه شدنش را گرفته ام متعجب بود ولی با حال و روزی که داشت در اینباره حرفی نزد و همچنان سعی بر حفظ کردن غرور شکسته اش داشت کوکب را به مطبخ فرستاده بودم تا برای پاها ی متورم بدری مرهمی بیاورد و خودم تیز به سمت بقچه ی لباس هایم رفتم. در همان لحظه درچوبی اتاق باز شد و هیکل درشت پوران دخت نمایان شد ،او در حالی که پیاله ای در دست داشت وارد اندرونی شد و به سمت بدری رفت . من که اینک از جستجوی بقچه دست کشیده بودم، با تعجب به پوران و بدری نگاه میکردم و میدیدم که پوران با دستهای تپل و مهربانش از پیاله ،مرهم برمیداشت و به پاها ی متورم بدری که هنوز رد ترکه ها بر روی آنها به پر رنگی نمایان بود مرهم می گذاشت . خیلی سریع از بین البسه سکه هایی را که خانم بزرگ به من داده بود، برداشتم و به سمت بدری رفتم و سکه ها را به سمت او گرفتم به نظر میرسید که بدری شوکه شده بود چون اول نگاهی به پوران و پاها ی مرهم گذاشته شده اش کرد و بعد به سکه هایی که به سمتش گرفته شده بود نگاه کرد ولی از گرفتن سکه ها امتناع ورزید . با دیدن بهت و ناباوری بدری دهان باز کردم و گفتم :من به این سکه ها نیازی ندارم قطعا خواهر تو بیشتر از من نیازمند این سکه ها ست، این سکه ها را از طرف من به خواهرت بده و من را حلال کن . پوران دخت در حالی که دستهایش را که آغشته به مرهم شده بود با دامنش چین دار کوتاهش پاک میکرد به بدری گفت : از ننه ی من ناراحت نباش چون تو هم کار درستی نکرده بودی که بی اجازه سکه های اختر را برداشتی وننه مجبور بود که تو را به خاطر این کار تنبیه کند تا دیگر چنین چیزی در این خانه تکرار نشود . دست های بدری را در دست گرفتم و سکه ها را در دستهای لاغر و سبزه اش جای دادم ،صدای گریه ی خوشحالی توام با غم و اندوه بدری در آن اندرونی کوچک و کاه گلی، پیچیده بود وقتی به گریه های او فکر میکنم تنها دلیل گریه های او را خوشحالی میبینم شاید بدری از مهربانی وهمدردی من و پوران دخت نسبت به خودش خوشحال شده بود و دقیقا به یاد دارم که پس از آ از آن روز من و پوران دخت و بدری بیشتر از دیگران با هم مأنوس شدیم و بعد از آن برای هم تبدیل به دوستان خوبی شدیم . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜‌ ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 در این مدت ننه رباب چند باری برای دیدن من به خانه ی ابوالفتح خان آمده بود و من هر بار بعد از رفتن ننه رباب با به یاد آوری خاطراتی که در خانه ی بابا میرزا داشتم از فرط دلتنگی در خلوت اشک میریختم امشب آخرین شب روضه و عذاداری در خانه ی ابوالفتح خان بود و گداختن آتش در مطبخ به عهده ی من گذاشته شده بود و بدری نیز به دستور خانم بزرگ مشغول پذیرایی از میهمانان شده بود و گاهی برای بردن چایی به مطبخ می آمد حسابی از گرمای ذغال های گداخته شده کلافه شده بودم به غیر از من چند نفر دیگر نیز در مطبخ حضور داشتند و هر کدام از ما در حال انجام کاری بودیم در حالی که برای آوردن هیزم از مطبخ خارج میشدم بدری را دیدم که هراسان به سمت مطبخ آمد وبا دیدن من گویی که به مقصد رسیده باشد ،توقف کرد و نفس زنان گفت :اختر مژدگانی بده که مادر آمیرزا حسن خان اعتماد الدوله پوران دخت را برای نوه ی کوچکش خواستگاری کرد با شنیدن این حرف حسابی خوشحال شدم و در دلم برای پوران آرزوی خوشبختی کردم و به بدری گفتم :حالا چه اتفاقی خواهد افتاد؟ عذرا لبخندی زد و گفت :قرار شده که بعد از اربعین حسینی، آمیرزا حسن خان و پسرش و چند تن از مردها برای صحبت و قرار و مدار با ابوالفتح خان به اینجا بیایند بدری برای لحظهه ای سکوت کرد ،گویی که چیزی ذهنش را مشغول کرده باشد و بلاخره بعد از یک مکث و سکوت طولانی با حالت نگرانی گفت : اما اختر وقتی که پوران دخت ازدواج کند و به خانه ی اعتماد و دوله ها برود ، آنوقت تکلیف تو چه میشود ؟ با شنیدن این حرف لبخندی که روی لبهایم جا خشک کرده بود به یکباره محو شد .حق با بدری بود بعد از ازدواج پوران چه سرنوشتی انتظار من را میکشید ؟ حتی فکر بازگشت به خانه ی آقا میرزا من را آزار میداد و از طرفی من که با پوران حسابی انس گرفته بودم قطعاً دوباره بعد از رفتن او احساس تنهایی میکردم و افسرده میشدم . همه ی دوستان و هم سن و سالهای من به خانه ی بخت رفته بودند زیرا آقا میرزا به همه ی خواستگارهای من جواب رد میداد ، او که طمع بدست آوردن دامادی ثروتمند را داشت باعث این تنهایی و رنج من شده بود . من هربار با دیدن ازدواج دوستانم دلگیر تر و تنها تر از قبل میشدم و حالا با فکر کردن به رفتن پوران حسابی پریشان خاطر و غمگین شده بودم صدای نوحه خوان که در مدح حضرت ابا عبدالله مداحی میکرد در کل فضای خانه ی ابوالفتح خان طنین انداز بود و من درحالی که به حرارت زیر دیگ های غذا رسیدگی میکردم بی اراده اشک میریختم و از خدا طلب کمک میکردم.... ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه” وقتی یه سنگو تودریا میندازی فقط برای چند ثانیه اونو متلاطم میکنه وبرای همیشه محو میشه ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره سعی کنیم مثل دریا باشیم... فراموش کنیم سنگهایی که به دلمون زدن با اینکه سنگینی شونو برای همیشه توی دلمون حس می کنیم... •┈┈••✾•🌊•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌊•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رحمـ(للعالمین)ـه این‌چه حكایتی‌ست كه اصلاً برای ما مبعث بدون شاه خراسان نمی‌شود از بركت دعای رسول است هیچ‌جا در دوستی فاطمه نمی‌شود ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت13 در این مدت ننه رباب چند باری بر
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 رسم چهل منبر آن روز ، روز تاسوعا بود و قرار شده بود که با خانم بزرگ و پوران و ننه ی ابوالفتح خان و چند تا از زنهای خدمتکار از جمله من و بدری برای برگزاری این رسم به خانه ی حاج زرگر باشی برویم و کاچی بپزیم و به یاد چهل منزل اسرای کربلا در چهل منبر شمع روشن کنیم خانه ی حاج زرگر باشی در محله ی نارون طالقانی قرار داشت و مسیر پیاده روی زیادی در پیش داشتیم زیور الملوک با آن شکم قلنبه اش تصمیم گرفته بود که با ما به خانه ی حاج زرگر باشی بیاید اما وقتی ننه ی ابوالفتح خان از موضوع با خبر شد آشکارا رنگ صورتش تغییر کرد احتمالا ً مادر ابوالفتح خان از حماقت های زیور خسته شده بود چون با کنایه به زیور گفت : فعلا حاجت تو همین بچه ی داخل شکمت هست پس الکی خودت و ما و آن طفل معصوم را به زحمت نینداز و در خانه بمان . زیور لبهایش را آویزان کرد و گفت :من پارسال تاسوعا نذر کرده بودم که بعد از گرفتن حاجت برای ادای نذرم در چهل منبر شمع روشن کنم ننه ی ابوالفتح خان سری تکان داد و گفت :حتماً سال دیگه با بچه ات به این مراسم میروی و شمع روشن میکنی با جمع شدن همه ی زن ها ما نیز چارقد پوشیدیم و رو بند زدیم و از خانه خارج شدیم با جمع شدن همه ی زن ها ما نیز چارقد پوشیدیم و رو بند زدیم و از خانه خارج شدیم سرتاسر محله های شهر با پارچه ی سیاه پوشیده شده بود بلأخره به محله ی نارون رسیدیم دور تا دور کوچه پرچم های سیاه نصب شده بود و در کوچه مردم زیادی که اکثر آنها زنان سیاه پوشی بودند که صورت آنها با روبنده پوشیده شده بود و کودکانی که صورتهای کثیف آنها خبر از خوردن کاچی نذری میداد، در رفت و آمد بودند. افراد زیادی نیز در دور و کنار کوچه بساط پهن کرده بودند که اکثر آنها به نظر از دسته ی سالکان بودند که امروز مشغول فروش شمع و چای و مقنعه ی نماز و مهر بودند . جمعیت به قدری زیاد بود که خانم بزرگ از ما خواست که به هیچ وجه از هم جدا نشویم و من که از گم کردن بقیه هراس داشتم ، با حرف او موافقت کردم زیرا اگر همدیگر را گم میکردیم امکان نداشت که بتوانیم دوباره یکدیگر را پیدا کنیم. وارد خانه ی حاج زرگر باشی شدیم دور تا دور حیاط خانه ی حاج زرگر باشی و تمام دیوارهای آن با پرچم های بزرگ و عریض و طویل مشکی که هر کدام با شعر و یا حدیثی در مورد عاشورا و امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل پوشیده شده بود . اتاق هایی با طاقچه های کوچک نیز در این خانه خودنمایی میکرد که در هایش همه بسته و قفل شده بودند . به درخواست مادر ابوالفتح خان همه با هم به کنار منبر که درست در حیاط خانه قرار داشت رفتیم و در مجمع بزرگی که پایین منبر گذاشته شده بود و در آن شمع های زیادی میسوخت شمع روشن کردیم . در دل من غوغای عجیبی بود و سیل اشکهایم جاری شده بود احساس میکردم قلبم به سختی شکسته شده است و شنیده بودم که صدای قلب های شکسته زودتر شنیده میشود پسنیت کردم و از خدا خواستم که به من کمک کند تا من نیز مثل دیگر هم سن و سالهایم راه مناسب زندگی ام را پیدا کنم و زندگی ام سر و سامانی بگیرد . یکی از مداحان به بالای منبر رفت و شروع به نوحه خوانی کرد. پس از مدتی از خانه ی حاج زرگر باشی خارج شدیم وبرای پختن کاچی به قسمتی از محله و به زیر و نخل رفتیم ومن و بدری با بکار گیری دستوران خانم بزرگ کاچی پختیم و آن را بین کسانی که در آن اطراف بودند پخش کردیم و بعدبرای روشن کردن یک شمع دیگر دوباره وارد خانه ی حاج زرگر باشی شدیم و پس از آن ،به سمت مکان هایی که در آن روضه برگزار شده بود رفتیم و در پای سی و نه منبر دیگر نیز شمع روشن کردیم و حاجت خواستیم. نهار ظهر را از نذری هایی که گرفته بودیم در خانه ی بنکدار صرف کردیم و در مراسم عذاداری خانه ی بنکدار نیز شرکت کردیم برخلاف خانه ی حاج زرگر باشی که همه ی زنها رو بند داشتند در خانه ی بنکدار زنان بدون چادر و چاقچوق مشغول سینه زنی و نوحه خواهی و عذاداری حسینی بودند ،زیرا از در خانه به اینطرف ورود همه ی مردها ممنوع شده بود و زنان عذادار احساس آرامش بیشتری در این خانه داشتند و همچنین مادر ابوالفتح خان که خسته شده بود توانست در گوشه ای جایی برای نشستن پیدا کند و مدتی استراحت کند . روزهای عزا داری امام حسین (ع)از محدود روزهایی بود که زنها آزادی اجتماعی زیادی داشتند و رفت و آمد آنان به تنهایی ،تا پاسی از شب امکان پذیر بود . وقتی که خسته و نالان به خانه ی ابوالفتح خان رسیدیم هوا تاریک شده بود واین اولین سالی بود که رسم چهل و یک منبر را به جای میآوردم و این تجربه ی جالبی در زندگی من بود چون قبلا با ننه رباب فقط برای عذاداری به تکیه ها و حسینیه های اطراف خانه ی کوچکمان میرفتیم .... توضیحات : درباره ی نذر چهل و یک منبر : ماه محرم به قول قدیمی ها عید بزرگ زنان بوده
مخصوصاً روزهای عاشورا و تاسوعا زنان بسیار مشغولیات داشته اند از جمله پای چهل و یک منبر شمع روشن میکردند و بعد در زیر یک نخل حلوا میپختند در آن زمان در اکثر محله ها یک نخل وجود داشت که بعضی از زنها نذر میکردند که اگر خدا به آنها فرزند پسر دهد پسرشان قمه زن بشود و وقتی که نذر آنها ادا میشد همان نوزاد را قنداقی را در بغل میگرفتند و یک پارچه به جای کفن بر گردن ش میانداختند و او را به امام زاده زید و یا مجلسی در سبز میدان میبردند و دلاک یکی دو تیغ به پیشانی بچه ی شیر خوار میزد و کسی به گریه های آن طفل اهمیت نمیداد زیرا عقیده داشتند که نذرباید ادا شود در غیر اینصورت طفل جوانمرگ خواهد شد نخل :اتاقک چوبی مشبک که به شکل ضریح پیامبر (ص)ساخته میشده است ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 از اوایل ماه محرم زمزمه هایی درباره ی ازدواج پوران دخت در گوشه و کنار خانه ی ابوالفتح خان به گوش میرسد و هر جا که کنیز ها اوقات فراغت پیدا میکردند و دور هم جمع میشدند اکثر صحبت های آنها حول محور ازدواج پوران دخت با نوه ی آمیرزا حسن خان اعتماد و الدوله که یکی از ثروتمندان این دوره محسوب میشد میچرخید . تا آنجایی که من فهمیده بودم نوه ی آمیرزا حسن خان که ابوالفضل خان نام داشت قبلا ازدواج کرده بوده ولی از قضا و قدر روزگار بچه دار نشده بود و اکنون به پیشنهاد مادربزرگش تصمیم دارد که با بزرگان خاندان نام دار و معروف اعتماد الدوله برای خواستگاری دختر ابوالفتح خان به خانه ی او بیاید و از آن جایی که تا اربعین حسینی صبر کرده بودند قرار شده بود که آخر این هفته به خواستگاری بیایند. از حرفها و پچ پچ هایی که شنیده میشد متوجه شده بودم که ابوالفتح خان از خوشحالی که بابت این خواستگاری دارد، سر از پا نمیشناسد ،در هر صورت این خوانواده بسیار معروف و سرشناس بودند و به نوعی در دربار نفوذ داشتند و این موضوع ابوالفتح خان را بسیار امیدوار کرده بود . از حرف هایی که قبلا از زبان پوران دخت شنیده بودم این موضوع را به خوبی فهمیده بودم که ابوالفتح خان طمع این را داشت که با ازدواج پوران دخت جایگاه خودش را مرتفع تر و مستحکم تر کند و این امر با ازدواج پوران با ابالفضل خان مقدور میشد با فکر به ابوالفتح خان به فکر آقا احمد میرزای خودم افتادم او هم مثل ابوالفتح خوان طمع داشتن دامادی پولدارتر از خودش را داشت و شباهت من و پوران دخت این بود که بر خلاف هم سن و سالهای خودمان ، هنوز ازدواج نکرده بودیم ولی پوران دخت همیشه خوش شانس تر از من بوده و هست من بارها به پوران دخت و خانواده ای که داشت غبطه خورده بودم حتی به خاطر لباسهایی که میپوشید و به آنها ایراد میگرفت بارها به او غبطه خورده بودم و در دلم آرزو میکردم که ای کاش یکی از لباس های زیبا و دامن های ابریشمین او را داشتم این روزها بیشتر از همیشه درک میکردم که ما آدم ها به خاطر چیزهایی که داریم خوشحال نیستیم بلکه به خاطر نداشته هایمان حسرت دیگری را میخوریم پوران از بالا به همه چیز نگاه میکردو به چیز هایی که داشت قانع نبود و من حسرت داشته های پوران را میخوردم و از طرفی بدری بیچاره نیز گاهی حسرت داشته های من را میخورد بدری یک کنیز زاده بود و تا آخر عمر باید به دیگران خدمت میکرد او آرزوی داشتن پدر و مادر من و حتی تمام داشته هایی که برای من بی ارزش شده بود را داشت و من در آرزوی داشتن زندگی چون زندگی پوران دخت بودم . اما پوران خیلی خوش شانس بود چون او داشت به آرزویش میرسید چون با این ازدواج او به جایگاهی که میخواست و به همه ی آرزوهایش میرسید ******** در اخر هفته در خانه ی ابوالفتح خان غوغایی به پا بود و دستورات بود که پشت دستور صادر میشد و ما کنیزهای بیچاره نیز حتی فرصتی برای اجابت مزاج نمی یافتیم خانم بزرگ برای پوران لباس هایی که آرزویش را داشت خریده بود و پوران حسابی سعی کرده بود ابروها و موهای پشت لبش را تیره کند تا سفیدی پوستش نمایان تر شود همه ی ما کنیزها که به مطبخ رفت و آمد داشتیم چادر و چاقچوق پوشیده بودیم و چون مردها ی غریبه ها ی زیادی در حیاط رفت و آمد داشتند ،روبند نیز زده بودیم بدری به من گفته بود که در روضه، خانم بزرگ پوران را به اندرونی فرا میخواند و در آنجا زن میرزا حسن خان اعتماد و الدوله و عروسش که مادر داماد میشود، سر و گیس پوران را بو میکنند و دندانهایش را میبینند و بعد از آن قرار میشود که در صورت موافقت داماد ، مردهای بزرگ خاندان اعتماد والدوله برای صحبت به منزل ابوالفتح خان بیایند به حرفهایی که از بدری شنیده بودم فکر میکردم که صدایی مرا از فکر خارج کرد این صدا، صدای کسی به غیر از غلام نوچه ی ابوالفتح خان نبود به خاطر پوست بسیار سبزه ای که داشت و تقریبا رنگ آن به سیاهی نزدیک بود ، او را غلام سیاه میخواندند . ابروها و سبیل کلفت غلام سیاه و همچنین چشمان ریز و حیله گر و چهره ی سیاه او باعث میشد تا دیگران از او حساب ببرند و شاید به همین دلیل بود که ابوالفتح خان غلام سیاه را همیشه با خود همراه میکرد و غلام سیاه ، نوچه و غلام حلقه به گوش ابوالفتح خان بود . باید اعتراف کنم که همه ی کنیز ها و نوکرهای خانه ی ابوالفتح خان از جمله خود من ، از غلام میترسیدیم و به نوعی دستورات او را فرمایشات ابوالفتح خان میدانستیم و سریع اَوامر او را اجرا میکردیم به سمت صدا برگشتم و برخلاف همیشه که چهره ی غلام جدی و عبوس بود اینبار خنده ی بلند و چندش آوری کرد و با اینکار او من متوجه شدم که برخلاف چهره ی سیاهش دندان های سپیدی دارد نگاه متعجب من به صورت خندان غلام سیاه بود و او بعد از خندیدن با ق
دم بلندی به من نزدیک شد ومن که ترسیده بودم قدمی به عقب برداشتم و پایم به لگن مسی که روی زمین مطبخ گذاشته شده بود خورد و از برخود من با آن ظرف مسی صدای بلندی برخواست به احتمال زیاد غلام متوجه ی ترس من از این حرکت ناگهانی که انجام داده بود شد چون قدم آمده را دوباره به عقب برداشت و پرسید :تو کدامیک از کنیزان هستی؟بعد زیر لب با خود زمزمه کرد شاید هم کلفت باشد! با سوالی که غلام سیاه پرسید برخود لرزیدم و با تته پته گفتم :من کنیز پوران دخت بانو هستم ولی شما برای چه کاری به مطبخ آمده اید ؟! غلام که گویی تازه به یاد آورده بود که برای چه کاری پا به مطبخ گذاشته دوباره حالت جدی به خود گرفت و گفت :میهمان ها رسیده اند قلیـ ـان ها و چایی را سریعاً آماده کنید بعد با قاطعیت زیادی که همیشه هنگام دستور دادن در صدایش بود گفت :به هیچ عنوان روبندت را جلوی میهمانان حتی زنها برنمیداری، مفهوم شد ؟ سرم را به نشانه ی پاسخ مثبت تکان دادم و غلام از مطبخ خارج شد هنوز در بهت رفتارهای غلام سیاه بودم که عذرا وارد مطبخ شد و هیجان زده گفت :اختر کجایی دختر ! دست بجنبان که میهمانها رسیدند همین که میخواستم بعد از آماده سازی تشریفات لازم برای صدا زدن نوکران از مطبخ خارج شوم عذرا با صدای تقریبا بلندی گفت :اختر چی شده دختر؟ امروز هوش و حواس درست و حسابی نداری! هر کس ندونه خیال میکنه برای تو خواستگار اومده ! دختر رو بندت را بنداز روی صورتت شاید میهمانها در حیاط باشند با شنیدن این حرف از زینت متوجه ی دلیل رفتارهای عجیب غلام سیاه شدم و از خودم عصبانی شدم هر چند که غلام در این خانه زیاد رفت و آمد داشت ولی من هنوز او را محرم نمیدانستم و تا به حال در مقابل او بدون روبنده ظاهر نشده بودم روبنده ام را روی صورتم انداختم و از مطبخ خارج شدم ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
السَّلامُ عَلیڪَ یا عَدیل الخَیر سلام بر تو ای هم‌سنگ همه خوبی ها •┈┈••✾•💐•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•💐•✾••┈┈•
وسایل خانه این شهید که برای کمک به محرومان رفته بود، در حد خانه همان محرومان بود!☝️
بیاید یه لیست بنویسیم طوری که هر سطرش با این کلمه شروع شه: "چقدرخوبه که"… مثل این: چقدر خوبه که میتونم هنوز لبخند بزنم…✨ چقدر خوبه که سالمم…✨ چقدر خوبه که خانوادم رو دارم…✨ چقدر خوبه که میتونم هنوز آبی اسمون رو ببینم..✨ چقدر خوبه که میتونم انسانیت درونم رو حس کنم..✨ چقدر خوبه ک… بیاین برای یه بار هم که شده،داشته هامون رو به یاد بیاریم نه نداشته هامون رو خدایاشکرت🌸🍃 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
Poyanfar - Ya Emam Reza Salam (128).mp3
2.67M
🌸🌱 🌻 یا امام رضا سلام تویی سایه ی سرم... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
ڪوچہ‌ احساس
#مداحی‌مربوط‌به‌‌پارت🌸🌱 🌻 یا امام رضا سلام تویی سایه ی سرم... #محمدحسین‌پویانفر •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
سلام موسیقی مربوط به پارت رمان نذر عشق هست با اجازه ی مدیرشون براتون آوردم اینجا یا امام رضا سلام دلتون شکست مارو هم دعا کنید🌸🙏
(ع) 💖 دلدارِ ربّ العالمین است تمامِ عشقِ خَتم المُرسلین است پیامِ صاحبِ قرآن همین است 😍
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت15 از اوایل ماه محرم زمزمه هایی درب
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 حق با عذرا شبود چون یکی از مردان میهمان از اتاق بیرون آمده بود و درجستجوی مستراح بود مرد صورت گندم گون و سبیل های بلندی داشت و وقتی من را دید آدرس مستراح را پرسید در همان لحظه غلام سیاه از راه رسید و مستراح را به آن مرد نشان داد و با خشم به من گفت :به چه منظوری با این مرد غریبه هم کلام شدی ؟ از سوال غلام تعجب کردم و با خودم گفتم :اختر بخت تو را با ذغال نوشتند ببین کارت به کجا رسیده که باید به نوچه ی اربابت هم جواب پس بدهی با صدای خشمگین غلام ترسیدم و دوباره در دل بر بخت بدم لعنت فرستادم غلام با خشم و به حالت دستوری گفت که به اندرونی بروم و تا رفتن میهمانها از اندرونی خارج نشوم من هم دلیل بیرون آمدنم از مطبخ را برای این نوچه ی بد دهان توضیح دادم و به شدت سرم را به عقب برگرداندم وراه اندرونی در پیش گرفتم ،در واقع با اینکار میخواستم به او بفهمانم که تا چه اندازه از او و دستوراتش منزجر هستم . چندین زن که شامل ننه و ننه بزرگ و خاله و عمه و...داماد و عروس میشدند در اندرونی به گفت و شنود مشغول بودند و پوران که صورت سفیدش حالا حسابی گلگون شده بود سر به زیر و ساکت گوشه ای از اتاق نشسته بود و بساط چای و قلیـ ـان و شربت و شیرینی فراهم بود و من در اندرونی از میهمانان پذیرایی میکردم و در سکوت به صحبت هایی که بین آنها رد و بدل میشد گوش میدادم بعد از ساعتی عذرا طبق هایی از غذاو شربت به اندرونی آورد و من با کمک بدری طبق ها را روبروی میهمانان گذاشتیم وآنها بعد از خوردن پلویی که برایشان تهیه شده بود به خانه هایشان رفتند و به این صورت مراسم تمام شد اما اصل ماجرا که صحبت درباره ی مسایل مربوط به ازدواج بود از جمله مهریه و شیربها و تعیین روز عروسی در قسمت مردانه صورت گرفته بود از فردای مراسم خواستگاری ،غلام را زیاد میدیدم ،از طرفی رفت و آمد های گاه و بیگاه غلام که به بهانه های مختلف با من هم کلام میشد و از طرف دیگر دستورات گاه و بی گاه او بود که مرا از همیشه خسته تر و کلافه تر کرده بود. آن روزها با اینکه پوران را خوشحال میدیدم ولی بسیار از سرنوشت بی ثبات خود دلگیر بودم و غم و غصه ی فراوانی روی قلبم سنگینی میکرد و مدام به آینده ی نا مشخصی که در انتظارم بود فکر میکردم . روز ها در پی هم میگذشت و چند روز بعد از مراسم خواستگاری و گذاشتن قول و قرار های ازدواج ،هدایایی از خانه ی داماد به وسیله ی چندین مجمع به منزل عروس فرستاده شده بود . وسایل داخل مجمع ها عبارت از :یک انگشتر طلا برای پوران دخت که بسیار زیبا و سنگین بود و دو چادر و چاقچوق و روبند و دو پیراهن ابریشمی و یک تنبان و دو دامن چین دار زیبا و دو جفت نعلین و دو عدد پستان بند و زیر جامه و جوراب و یک کاسه ی نبات و دو کله قند وهمچنین مجمع هایی از میوه و شیرینی و برای پدر و مادر پوران دخت بود . نیز هدایایی شامل تعدادی لباس که در مجمع های جدا از هم و بسته به فصول مختلف سال انتخاب شده بود و تمام این هدایا از طرف خانواده ی داماد به عروس و خانواده اش تقدیم شده بود . به یاد دارم که در یکی از همان روزها خانم بزرگ و مادربزرگ ابوالفتح خان به همراه دو نفر از خانم های خانواده ی داماد برای خرید عروسی رفته بودند و به سلیقه ی خودشان و به خرج داماد برای پوران دخت ، آینه و شمعدان و البسه و لوازم سفره عقد و ...خریداری کرده بودند. پوران گاهی با من درد و دل میکرد و از احساسات خود میگفت او درباره ی حال و روزش چنین میگفت که استرس زیادی دارد و به نوعی از ازدواج با ابوالفضل خان میترسد و هراس دارد که مبادا او نیز مانند زن اول ابوالفضل خان بچه اش نشود اینطور به نظر میرسید که هزاران ترس و فکر منفی به قلب و ذهن او راه پیدا کرده بود ، با اینکه پوران از کارهایی که قبلا برای باز شدن بختش انجام داده بودند برای من تعریف کرده بود ولی حالا که بختش باز شده بود استرس و ترس عجیبی بر او چیره شده بود پوران از کارهایی که خانم بزرگ و مادر ابوالفتح خان با کمک هم ، برای باز شدن بخت او انجام داده بودند برای من تعریف میکرد و از یادآوری آنها بسیار خوشحال بود گویی که با یاداوری نذر و نیازهای آنها برای چنین وصلتی احساس آرامش خاطر بیشتری میکرد  ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 آن دو زن دلسوز و مهربان ، برای پوران چارقد خریده بودند و آن را به قصاب داده بودند تا چارقد را از روده ی گوسفند نذری رد کند تا وقتی که پوران دخت آن چادر را بر سر می اندازد بخت او باز شود یا اینکه او را از میان کمان پنبه زنی عبور داده بودند هنوز از به یاد آوردن این خاطره ی پوران لبخند بر لبهایم میهمان میشود ،پوران دخت داستان عبور کردنش از کمان پنبه زنی را با آب و تاب فراوانی برای من تعریف میکرد و من از خنده ریسه میرفتم در آن روز خانم بزرگ از عمد پیر مرد پنبه زن را به خانه فرا خوانده بود و پیر مرد بیچاره که مشکوک شده بود در این خانه دختر دم بختی حضور دارد و به همین دلیل از کمانش جدا نمیشد پوران میگفت که حتی وقتی که خانم بزرگ و مادر ابوالفتح خان پیرمرد پنبه زن را برای خوردن چای به داخل دعوت کرده بودند او از رفتن امتناع کرده بود بیچاره پیرمرد میدانست که اگر دختر دم بختی از کمان پنبه زنی اوعبور کند به زودی زه کمان هنگام پنبه زنی پاره میشود و به این ترتیب بخت دختر باز میگردد ولی ترمیم کردن زه کمان پنبه زنی کاری بس دشوار بود و به همین دلیل پیرمرد حتی برای لحظه ای از کمان فاصله نمیگرفت اما خانم بزرگ و مادر شوهرش از پیرمرد پنبه زن به مراتب زرنگ تر و باهوش تر بودند چون که خیک پیرمرد را با خوراندن شربت و چایی فراوان بالا آورده بودند و او را راهی مستراح کرده بودند و با زیرکی تمام و هر هر و کر کر و خندیدن به ریش پیرمرد بینوا ، پوران دخت را از بین کمان پنبه زنی عبور داده بودند اما بلأخره پوران بعد از اینهمه نذر و نیاز اکنون راهی خانه ی بخت میشد. با یاد آوری کارهایی که برای بخت گشایی پوران شده بود در ذهنم جرقه ای روشن شد و به یاد لباس مرادی که ننه رباب برای من به خانه ی ابوالفتح خان آورده بود افتادم ننه رباب میگفت که در روز بیست و هفتم ماه رمضان بین دو نماز ظهر و مغرب در مسجد محله مشغول دوختن پیراهن بوده است و این پیراهن را پیراهن مراد میخوانند و برای باز شدن بخت من لباس مراد را دوخته بود تا من آن را بر تن کنم و بختم باز بشود با به یاد آوردن لباس مرادی که ننه رباب به من داده بود به سرعت خودم را به بخچه ام رساندم و لباس سفید رنگ مراد را از بقچه خارج وبا گفتن بسم الله و نیت کردن لباس را بر تن کردم به روز ازدواج پوران نزدیک و نزدیک تر میشدیم وخانم بزرگ حسابی سرگرم آماده سازی جهاز برای پوران دخت بود و همه به نوعی در کارهای قبل از عروسی به خانم بزرگ کمک میکردند در همین اوضاع و گیر و دار ابوالفتح خان نیز زمزمه هایی درباره ی غلام میکرد و اینطور به نظر میرسید که به زودی من را برای نوچه اش غلام سیاه از آقا میرزا خواستگاری میکند. تنها امید من به این بود که آقا میرزا با توجه به اینکه همیشه رویا های دور و درازی درباره ی ازدواج من داشت به ازدواج تنها دخترش با یک نوچه رضایت ندهد آنقدراز اشاره ای که ابوالفتح خان به خواستگاری غلام از بابا میرزا کرده بود منزجر و ناراحت بودم که لباس سفید مرادی که ننه رباب با هزاران عشق و امید برایم دوخته بود را پاره پاره کردم وبا حالت نزار بالای سر لباس نشستم و به مرادی که هرگز به آن نمیرسیدم ،فکرکردم و به بخت سیاهی که داشتم و سیاهی آن از ذغال نیز بیشتر بود لعنت فرستادم . از غلام متنفر بودم از خنده های کریه او بیزار بودم، در حالی که روبروی لباس پاره پاره شده ی مراد که با هزار امید و آرزو با دستهای مهربان ننه رباب دوخته شده بود ، نشسته بودم و از عمق وجودم اشک میریختم پوران سر زده به اتاق من و بدری وارد شد و با دیدن من در این شرایط خنده ای که روی لبهایش بود به یکباره محو شد. پوران و بدری تنها کسانی بودند که از پیراهن مرادی که بر تن میکردم خبر داشتند پوران با دیدن لباس پاره پاره ی مراد متعجب شد و به من نزدیک شد و گفت :اختر این چه کاری بود که کردی ؟چرا لباس مرادی که ننه ات برای تو دوخته را پاره کردی؟ با چشمهای خیس به پوران نگاه کردم و گفتم :پوران بخت مثل رنگ ذغال سیاه و کدر است ،پس پوشیدن لباس سفید مراد برایم سودی ندارد ، از بخت سیاه من غلام سیاه من را از پدرت خواهان شده و پدر تو من را از آقا میرزا خواستگاری کرده است . درحالی که اشک میریختم به هیکل تپل پوران پناه بردم و گفتم :اگر آقا میرزا با این ازدواج موافقت کند.... بغضی که راه گلویم را بسته بود و مرا از ادامه ی صحبت باز داشته بود ، برای مدتی در آغوش پوران گریه کردم و از بخت بدم شکوه سر دادم. چند دقیقه ی بعد با تکان شدیدی که پوران خورد از او فاصله گرفتم و با تعجب به او خیره شدم پوران با دستهای سفید و تپلش دست مرا کشید و کشان کشان به اتاق خانم بزرگ برد. ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
32.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 { روز آخر } ♦️ فصل اول ( خامس ) ( قسمت دوم ) ♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه... ♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد ♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی ♦️ کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات https://eitaa.com/radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🌿ســــــــلام 🍃🌸🌿صبحتون بخیر 🌸 🌿امروز از خدا میخوام 🌸حالتون خوب کسب تون خوب 🌿تقدیرتون خوب عاقبت تون 🌸خوب وزندگیتون خوبِ خوب باشه 🌸امروز صبح خندان‌تر 🌿آرام تر:مهربـان تـر:بخشـنـده تر‌ 🌸صبورتر.. باگذشت تر باشید 🌿حواست به نگاه خدا باشد 🌸که چشمش به زیباترشدن 🌿و لایق تر شدن توست ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت17 آن دو زن دلسوز و مهربان ، برای پ
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 خانم بزرگ که همراه با بدری و عذرا واقدس و ننه ی ابوالفتح خان مشغول گلدوزی متکاهای جهاز پوران دخت بود، با دیدن پوران که در را به شدت به دیوار کوبید جیغ بلندی کشید واز شدت ترسی که بر او وارد شده بود ، دستش را روی قلبش گذاشت . ننه ی ابوالفتح خان با صدای عصبانی گفت :چه خبر شده دختر ! سپس به بدری نگاهی کرد و گفت : یک پیاله آب بیاور، زن بیچاره زهره ترک شد . من نیز با دیدن شرایط موجود ،از خجالت کاری که پوران کرده بود ،سرم را به زیر انداخته بودم و ساکت گوشه ای کز کرده بودم بعد از اینکه خانم بزرگ پیاله ی آب را سر کشید و حالش بهتر شد ، با صدای ملایمی گفت : ننه پوران این چه عادت بدی هست که تو داری! قلبم از جا کنده شد. پوران سرش را به پایین انداخت و گفت :ننه من عصبانی بودم مگه قرار نبود من کنیزم را با خودم به خانه ی ابوالفضل خان ببرم ؟ خانم بزرگ سرش را به تایید حرف پوران تکان داد پوران دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت :ننه مگه خبر نداری آقام اختر را واسه غلام سیاه لقمه گرفته و خاستگاری کرده ؟ خانم بزرگ با تعجب به ننه ی ابوالفتح خان نگاه کرد و گفت :خانم جون شما خبر داشتید؟ ننه ی ابوالفتح خان زیر لب گفت :یه چیزهایی میدونستم ننه ،فهمیده بودم که این غلام سیاه خاطر اختر را میخواد ،ولی شستم خبر دار نشده بود که از اختر را خواستگاری کردند پوران به مادر ابوالفتح خان نزدیک شد و گفت :ننه جون تو رو به خدا قسمت میدم که یه کاری بکن بعد هم به خانم بزرگ نگاه کرد و ملتمسانه گفت :ننه من را بدون کنیز چطور به خانه ی بخت میفرستی؟ ننه ی ابوالفتح خان میان صحبت های پوران آمد و گفت :دختر نازاحت نباش و از این بابت خیالت نباشه ،خودم با پسرم صحبت میکنم اگه نشد و رضایت نداد بنابر این چاره ای به غیر از حرف زدن با این زنک پر افاده زیور ، نداریم و احتمالا گره ی کار ما به دست زیور باز شود . خانم بزرگ با شنیدن اسم زیور چهره اش را در هم کشید و گفت :من اگر بلد بودم مثل این زنک برای ابوالفتح خان عشوه بریزم و قر وغمزه بیام حال و روزم بهتر از این بود ،ببین کارم به کجا کشیده که باید دست به دامن این زنیکه ی هفت خط بشم . به نظر میرسید که خانم بزرگ دلش حسابی از دست زیور خون بود چون با گوشه ی دامن چین دار بلندش اشکی را که گوشه ی چشمش بود پاک کرد ومشغول گلدوزی شد این که چرا خانم بزرگ ناراحت بود و چه اتفاقی بین او و زیور افتاده بود را هرگز نفهمیدم اما میتوانم درک کنم که خانم بزرگ چقدر از زنی که با عشوه و ناز قلب شوهرش را تمام و کمال به دست آورده بود، متنفر بود . * *** بلأخره وساطت ننه ی ابوالفتح خان و درخواست و عشوه گری های زیور کار خودش را کرد و ابوالفتح خان غلام را از ازدواج با من منصرف کرد و آقا میرزا که از سکوت ابوالفتح خان متوجه ی منتفی شدن ازدواج من وغلام شده بود، سرو سنگین به خواستگاری جواب رد داد. خلاصه که احساس میکردم به لطف پوران و ننه بزرگ و خانم بزرگ خطر بزرگی از سرم رفع شده بود و اینگونه بود که سرنوشت من با دخالت دیگران و به لطف خدا تغییر یافت ... ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 خانم بزرگ جهیزیه ی پوران دخت را آماده کرده بود و قرار شده بود که من نیز به عنوان کنیز پوران دخت به خانه ی ابوالفضل خان اعتماد الدوله بروم از این بابت آنقدر خوشحال بودم که سر از پا نمیشناختم . پوران برخی از لباسهای قدیمی اش را که حالا پوشیدن آنها را به عنوان عروس اعتماد الدوله ها به دور از شان و منزلت خودش میدانست به من داده بود و من با لباس ها یی که همیشه در حسرت داشتن آنها بودم احساس میکردم که زیبایی ام دو چندان شده است. قرار بود وقتی با پوراندخت به خانه ی جدید میروم لباس های جدیدم را بپوشم و با لباسهای ساده ام خداحافظی کنم زیرا خانم بزرگ که خیلی روی این مسایل حساس بود تاکید داشت که من به عنوان کنیز پوران باید ظاهری آراسته و مرتب داشته باشم . در این مدت یکی دو مرتبه ننه رباب به دیدنم آمده بود و از دیدن خوشحالی من بابت رفتن من به خانه ی اعتماد الدوله ها بسیار خوشنود بود . ننه رباب میدید که زندگی من از زندگی او و آقا میرزا خیلی بهتر شده و از این بابت خدا را شکر میکرد و در آرامش بیشتری ایام میگذرانید . روز ها به سرعت سپری میشد و یکی دو روز مانده بود به مراسم عروسی که به درخواست خانم بزرگ و با برنامه ریزی های از قبل انجام شده ،ابوالفتح خان به همراه خانواده ی داماد ترتیب حضور طبق کش ها و چند قاطر را برای بردن جهاز پوران دخت داده بودند ، همچنین تعدادی نقاره زن نیز ، برای هنر نمایی در طول مسیر خانه ی ابوالفتح خان تا خانه ی داماد اماده شدند . با آمدن طبق کش ها همه ی ما مشغول آماده سازی و تزیین طبق ها شدیم و با پارچه و نقل طبق ها را تزیین کردیم و بعد از آن به ترتیب جهاز را که شامل دیگ های مسی و قابلمه وملافه های گلدوزی شده و لحاف هایی که خانم بزرگ داد ه بود به اکبر لحاف دوز تا با سلیقه ی زیادی دوخته شود آبکش ها و مجمع های مسی وآفتابه لگن و سماور و متکا و وسایل دیگری که مهمترین آنها آیینه و قرآن بود در طبق گذاشته شد و با شروع هنر نمایی نقاره زن ها اول از همه طبقی که در آن آینه و شمعدان و قرآن قرار داشت و بعد از آن طبق های دیگر را طبق کش ها از خانه خارج کردند و پشت سر طبق کش ها همه ی ما با شادی و سرور و با پای پیاده به سمت خانه ی داماد روانه شدیم. مسیر تقریبا طولانی بود ولی با وجود نقاره زنها و شادی و سروری که بر پا بود طولانی بودن مسیر نمود نمیکرد وقتی به خانه ی ابوالفضل خان اعتمادالدوله رسیدیم خانه ی بزرگی را دیدیم که بی شباهت به قصر نبود . اطمینان داشتم که ابوالفتح خان ، به خاطر این ازدواج بسیار خرسند است زیرا چهره ی خندانش و برق شادی که از چشمانش ساطع میشدبه خوبی بیانگر این موضوع بود . من که در کنار پوران دخت ایستاده بودم متوجه ی نگاه های متحیر و شاد پوران به اطراف شدم ، با اینکه صورت پوران زیر روبند پنهان شده بود ولی چشمان متعجب او برای من نا آشنا نبود خانه ی ابوالفضل خان اعتماالدوله درچهار باغ قرار داشت و رو به روی درب خانه ی ابوالفضل خان به زیبایی آب و جارو شده بود و مشخص بود که آنها تدارکات لازم را برای ورود خانواده ی عروس دیده اند و این را میشد از آب و جارو شدن حیاط و جلوی درب خانه متوجه شد. با فکر کردن به این موضوع که قرار شده که من هم همراه با پوران دخت، پای به این خانه ی اعیانی بگذارم قند در دلم آب میشد از حیات اصلی خانه و زیبایی آن هرچه بگویم کم گفته ام ، حیاط خانه بیشتر شبیه به باغ بود ،از بزرگی حیاط که بگذریم باغچه های بزرگی داشت که پر شده بود از گل های زیبا و درختهای توت و گردو و خرمالو و ... حیاط به شکل یک مستطیل بسیار بزرگ بود و در اطراف حیاط اتاق هایی با سقف بلند و طاق های گنبدی شکل قرار داشت که هر کدام از آنها ایوانی جداگانه داشت کمی که جلوتر رفتیم چشمم به شاه نشین خانه افتاد اتاقی با سقف بلند و گنبدی شکل که در مقابل آن حوض بزرگی ساخته شده بود درب بزرگ و ارسی های رنگین(پنجره هایی با شیشه های منقوش و رنگارنگ ) که وقتی اشعه های آفتاب ، به سطح آب داخل حوض میتابید و با زاویه ی شکسته شده به ارسی های رنگین میتابید وباعث میشد که نوری با رنگ های شیشه های منقوش روی سقف انعکاس پیدا کند. خانه آن قدر بزرگ و زیبا بود که همه محو تماشا شده بودیم شنیده بودم که ابوالفتح خان طبق رسوم صورت اسبابی که به خانه ی داماد برده بودیم را به داماد نشان داده است و از او بابت آنها سیاهه(رسید )دریافت کرده است . بعد از چیدن جهاز و آراستن هنرمندانه ی آن در اتاق بزرگی که مختص پوران دخت بود ، طبق کش ها علاوه بر دستمزد پارچه ها و نقل هایی که برای تزیین استفاده شده بود را نیز با خود بردند پوران دخت با اینکه آرزوی زندگی در این خانه ی بزرگ را داشت ولی بسیار مضطرب بود و از دید من داشتن این اضطراب امری طبیعی برای هر نوعروس بود .
🍃🌸 🌻🌱🌻🌱💓🌱🌻🌱🌻 💠 بسم الله الرحمن الرحیم💠 ✨وَمَا ذَرَأَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ ✨مُخْتَلِفًا أَلْوَانُهُ إِنَّ فِي ذَلِكَ ✨لَآيَةً لِقَوْمٍ يَذَّكَّرُونَ ﴿۱۳﴾ ✨و همچنين آنچه را در زمين به ✨رنگهاى گوناگون براى شما پديد آورد ✨مسخر شما ساخت بى‏ ترديد ✨در اين امور براى مردمى ✨كه پند مى‏ گيرند نشانه‏ اى است (۱۳) 📚سوره مبارکه النحل ✍آیه «۱۳» ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در آخرین عصر ماه مبارک شعبان 🌸یک حــال خـوب 🌸یک آرامش پایدار و همیشگی 🌸یک دل پـر از امید و اطمینان 🌸آرزوی مـن بـرای شماسـت 🌸 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
🎧 کانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی ♦️ تمام تاریخ انسان پٌر از داستانها و قصه ها است... و زندگی امروز ما، خود داستانیست برای آیندگان... این قصه هست که میماند📚📖 https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043