eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
513 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
944 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌷عراق پاتک شدیدی زد تا جزایر مجنون رو پس بگیره. شهید بابایی توی اون عملیات شیمیایی شد. سرش پر شده بود از تاولهای ریز و درشت. سرش می خارید و با خاراندن زیاد، تاولها ترکیده بود. بنده خدا خیلی اذیت شده بود.... 🌷بهش گفتم: برو بیمارستان دوا و درمان کن. می گفت: اگه برم بستری ام می کنن و از کارم جا می مونم! چند روز بعد بیرون جزیره یه برکه آب پر از نیزار دیدیم. عباس لحظه ای ایستاد و به جریان آب دقت کرد. بعد با حالت خاصی بهم گفت: حسن! می دونی این آب، کدوم آبه؟ با تعجب گفتم: یعنی چی؟ خب این آب هم مث بقیه آبها، فرقش چیه؟ گفت: اگه دقت کنی می بینی این آب، انشعابی از آب فراته، آبی که امام حسین و حضرت عباس (ع) تو کربلا دستشون رو باهاش شستشو دادن.... 🌷عباس معتقد بود اگه سرش رو با اون آب بشوید، تاول های سرش خوب می شه!! اتفاقاً سرش رو شست و شفا گرفت. چند روز بعد تمام تاول ها خوب شدن و اثری ازشون نموند.... 🌹خاطره اى از خلبان شهید عباس بابایی 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
#خاطرات_شهدا 🌷 💠برشی از کتاب #سربلند روایت زندگی شهید محسن حججی 🍃🌹دخترم که باردار شد یکی از اتاق هایمان را دادیم دستشان. می‌خواستم هوایشان را داشته باشم. باصدای #اذان صبح پامیشدم. می‌رفتم صدایش بزنم. می‌دیدم #سرسجاده‌اش نشسته. از کی؟ نمی‌دانم. تا صبحانه آماده کنم هنوز مشغول #دعاخواندن بود. 🍃🌹دلم بند نبود. چند دفعه سرک کشیدم. با چشم خودم دیدم که هرروز #حدیث‌کساء، #دعای‌عهد و #زیارت‌عاشورا را می‌خواند. 🍃🌹زمستان‌ها داخل اتاقی که بخاری نداشت سجاده‌اش را پهن می‌کرد. می‌ترسیدم سرما بخورد. می‌گفتم😩 مامان‌جون قربونت‌برم اینجا سرده!)) می‌گفت😩 اتفاقا اینجا خوبه.)) می‌خواست خوابش نبرد و #سست نشود. 🍃🌹زود شناختمش که اهل نماز و روزه #مستحبی است. از همان روز خرید عروسی. سرظهر وسط بازار غیبش زد. با سینی آب‌هویج‌بستنی پیدایش شد. گفت رفته نماز #اول‌وقت بخواند. هنوز باهاش راحت نبودم. به مادرش گفتم😩 چرا آقامحسن برا خودش بستنی نخریده؟)) چادرش را کشید توی صورتش و یواشکی درگوشم گفت😩 #روزه است.)) 🍃🌹موقع انتخاب #حلقه هم گفت😩 من طلا دست نمی‌کنم؛ برای مرد حرومه.)) اولش که افتاد رو دنده لج که اصلا حلقه نمی‌خواهم. بعد که زهرا اصرار کرد به حلقه‌ی #پلاتین رضا داد. همه بازار را زیر پا گذاشتیم تا سِت طلا و پلاتین پیداکنیم. ✍به روایت مادر همسر #شهید_محسن_حججی🌷 #شهید_مدافع_حرم @mabareshohada
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ی که (عج) اورا کفن کرد.... ❄یکی از  همیشه ذکرش این بود: 🍀 گشته ام از تو شیدا یا یک نگاهی به من کن یا به دستت مرا در کن 🌷از بس این  به (عج) علاقه داشت..😭 🌿بعد به دوست روحانی خود کرد: اگر من  شدم، دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی 🌻آن روحانی می گوید: من از که برگشتم، عکس ایشون رو دیدم که  شده بود😓 🌴رفتم پیش پدرش و گفتم: این  چنین وصیتی کرده است، طبق وصیتش باید توی مجلس ختم او سخنرانی کنم..😌 💌رفتم منبر و بعد از ذکر خصوصیات  و عشقش به (عج) گفتم:💚 🌷ذکر همیشگی این  در جبهه ها خطاب به مولایش (عج) این بوده است: 🍀 گشته ام از تو شیدا یا یک نگاهی به من کن یا به دستت مرا در کن💓 🌹تا این مطلب را گفتم، یک نفر از میان مجلس بلند شد و گفت:✋ 🌸من غسال هستم، دیشب به من گفتند یکی از  فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه  شده است باید او را غسل دهی...😔 ❄وقتی که می‌خواستم این  را کنم، دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد و گفت: 🌼بروید بیرون، من خودم باید این  را کنم.😍 🌻من رفتم بیرون و وقتی برگشتم بوی در فضا پیچیده بود.  هم کفن شده و آماده ی تشییع بود.😢 ؟؟! 😢 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @mabareshohada
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 خلاف قانون... 🌴 حسین می خواست بره فاو،ماشین رو برداشت و رفت.ساعتی بعد دیدم پیاده داره بر می گرده! ❄گفتم: چی شده؟چرا نرفتی؟ ماشینت کو؟ 🍀 گفت:داشتم رانندگی می کردم که اطلاعیه ای از رادیو پخش شد؛مثل اینکه مراجع تقلید فرمودند رعایت نکردن قوانین راهنمایی و رانندگی منم یک دستم قطع شده و رانندگی کردنم خلاف قانونه!! 🌹تا این حکم شرعی رو شنیدم ماشین رو زدم کنار جاده و برگشتم یه راننده پیداکنم که منو ببره فاو... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @mabareshohada
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 منم فردا ظهر میخورم.... 🍀بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .  داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد.  🌹هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي ! بچه ها چي داشتن؟ همينو.واقعاً ؟ جون ؟ ▫نگاهش را و گفت : تُن رو فردا ظهر مي ديم .  🌹 قاشق را برگرداند . غذا در گلويم كرد . 🍀عبادی: جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم . 🌻 همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم . راوی:همرزم ❤ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @mabareshohada
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 دیدار مداح معروف با ... 🌹وقتى سوار موتور تریل، داشت میرفت به سمت ( ) زیارتش کردم ، مستانه ى مستانه میرفت اما وقتى رو میاوردن دیگه ندیدیمش، فقط شنیدم لشگر ، بدون سر مهمان علیه السلام شده .... 🍀هنوز سخنرانى بعد والفجر1 تو گوشمه مخصوصاً اون جمله ى معروفش ( رفتن خون میخواهد ) ... 💈اونشب همه ى بچه ها بعد از سخنرانى دوباره شور و شوق برگشتن به عملیات رو داشتند ... 🌿شاید دلیل این عکس رو کنار عکس  بپرسید؟ 🌹 وقتى از عملیات ، برگشیم پادگان ، خیلى از بچه ها میخواستن برا مرخصى به شهرشون برگردن.. 🍀اما وقتى گفتند یه عده تصمیم دارن برن شهر به خانواده ى سر بزنند ،کسى دیگه مرخصى نرفت و همه ى نیروها تصمیم گرفتند براى عزیمت به در استان اصفهان اماده بشن. 🍃 یادم نیست چند تا اتوبوس از حرکت کردیم ولى میدونم تعداد اتوبوس ها زیاد بود ، نیروهاى در لشگر ٢٧ مجلس بسیار خوبى تو گرفتند و قرعه ى اونروز هم به نام بنده ى حقیر افتاد و خدارو شکر از این توفیق بى نصیب نموندم ، و این عکس یاداور مجلس والامقام در است. راوی:مداح اهل بیت(ع) حاج محمدرضا طاهری ❤ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @mabareshohada
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 💥شهر دار که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. 🌟یک روز بهم گفت« بیا این ماه هرچی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه .» همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. ⭐ ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که کرده بود و می دانست . ⭕ گفت « اینم ی این ماهمون.» ❤️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @mabareshohada
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
پیر مرد 70 ساله بود ، پشت خط ؛ مسئول ایستگاه صلواتے بود ! محاسنے سفید و چهره‌اے نورانے داشت... بسیجیان به او «بابا صلواتے» مے‌گفتند ؛😁 و گاهے به شوخے مے گفتند: «بابا امروز نور بالا مےزنے !»😉 واقعا چهره‌اے دوست داشتنے و شخصیتے مجذوب کننده داشت ، از گفتار و رفتارش لطف و عطوفت مے‌بارید ...👌🏻 چهار ماه بود به مرخصے نرفته بود ! هر وقت علتش را مےپرسیدیم مے گفت : « چرا به مرخصے بروم؟ من آمده‌ام در خدمت رزمندگان باشم ...☺️ عمرم را کرده‌ام ! این آخر عمرے از خدا خواسته‌ام را نصیبم نماید ...😔🙏🏻 آرزو دارم شوم و مانند امام حسین علیه السلام سرم از بدن جدا شود و بر نیزه قرار گیرد...»💔 از نظر ما ، محال بود این آرزوی بابا صلواتے برآورده شود !! تا این که یک روز هواپیماهاے دشمن منطقه را بمباران کردند ...☄ یک راکت به ایستگاه صلواتے اصابت کرد ؛ پیرمرد به شهادت رسید ... وقتےبه کنار جنازه سوخته‌اش رسیدیم ؛ سر در بدن نداشت ...😭 دو روز بعد بچه ها سر بابا صلواتے را در روی نیزار هاےاطراف رودخانه پیدا کردند!! او به آرزویش رسیده بود ... 🌹 🌾 @mabareshohada
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣خون با بركت يك سالى از شهادت آقاجواد مي‌گذرد. تلفن خانه به صدا در می‌آید. خانمی که از تماس با موبایل شهید، جواب نگرفته است، سراغ را می‌گیرد: * با آقاى كار دارم! - ايشان، نيستند. * می‌شود شماره‌اى بدهيد تا با ايشان تماس بگيريم؟ - امرتان چی هست؟ * از سازمان انتقال پلاسماى خون تماس مي‌گيرم، آقاى قبلا چند بار به اين مركز مراجعه كرده‌اند و پلاسماى خود را براى بيماران نيازمند اهدا نمودند، اما اكنون مدت‌هاست كه ديگر مراجعه‌اى به اين مركز نداشتند، می‌خواستيم ببينيم آیا تمايلى براى مراجعه مجدد دارند؟ - ببخشيد! ايشان همه خونش را یک‌جا برای امر دیگری اهدا نمودند. * متوجه نمی‌شوم! - آقای به رسیده‌اند! (چند ثانیه سکوت می‌کند و بعد با تعجب و لحنی حزین می‌گوید:) * شده‌اند؟ خدای من! کجا و چگونه؟ - برای برای امنیت مردم! ❤️ ⚜شادی روح این شهید بزرگوار صلوات⚜ 🌴 @mabareshohada
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 بوی (عج) ... 🌷خاطرم هست که هفتهای برای عرض ارادت به ، همراه آقا به بهشت زهرا رفته بودیم. 🌟در لابهلای صحبتهای احمد آقا به سر مزار رسیدیم که او را نمیشناختیم. همانجا نشستیم. 🌻 فاتحهای خواندیم. امّا آقا گویی مزار برادرش را یافته حال پیدا کرد! 🍁در مسیر برگشت آهسته سؤال کردم: آقا آن را میشناختی؟ پاسخ داد: نه! 🍀پرسیدم: پس برای چه سر او آمدیم؟ امّا جوابی نداد. 🌺فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد! اصرار کردم. وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: اینجا بوی (عج) را میداد. 🌱 ما قبلاً به کنار مزار این آمده بودند. ❤ منبع:کتاب عارفانه 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @mabareshohada
🌹| پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب🌘 سر پست نشسته بود رو به قبله و مراقب اطرافش بود🔍 تو حال خودش بود نماز و ذکر و ... هی با خودش یه چیزی زمزمه می کرد📿 ساعتی گذشت🕑 نفر بعدی رفت پست رو تحویل بگیره دیده بود با صورت افتاده زمین!😱 خیال کرد رفته سجده، هرچی صداش زد صدایی نشنید! جلو رفت👌 دید تیر خورده توی پیشونیش و شهید شده😢 نحوه ی شهادتش خیلی ما رو اذیت می کرد، هم تنها شهید شده بود و هم ما نفهمیده بودیم خیلی ناراحت بودیم،😭 تا اینکه یک شب اومد به خواب یکی از بچه ها و درباره ی شهادت خودش حرف زد و گفت : نگران من نباشید، همین که تیر خورد به پیشانی من، به زمین نرسیده افتادم توی آغوش مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها) ...😭✋ |🌹 @mabareshohada
🌷 📃خاطره ای از شهید عبدالمهدی کاظمی از زبان همسرشان ✨قبل از شهادتش ديدم كه رفتم حرم حضرت (س). تمام عكس شهدا را در حرم چسبانده بودند. خانمي آنجا بود كه داشت. 🍁از آن خانم پرسيدم كه اينها عكس‌هاي چه كساني هستند؟ ايشان گفت: عكس . بعد هم گفت: اينها بسيارعزيز هستند. در ميان عكس‌ها تصوير من هم بود. 🍃خيلي نگران شدم تا اينكه خبر را به من دادند. عبدالمهدي در شب تاجگذاري امام زمان(عج)‌ همان طور كه آيت‌الله فرموده بودند به شهادت رسيد. 🌹29 دي ماه سال 1394 بود. عبدالمهدي با اصابت موشك به آرزويش رسيد. 🌾وقتي خبر را شنيدم، بال بال مي‌زدم كه پيكرش را ببينم. آخر خيلي دلم برايش شده بود. گفتم عبدالمهدي به حاجتت رسيدي. بعد از شهادتش ديدم كه پشت سر (عج) مي‌رود و از اينكه در كنار امام حسين (ع) است، بسيار خوشحال بود. ☘ مي‌گفت من فكر نكنيد كه مرده‌ام هيچ وقت ناشكري نكنيد. هر مشكلي داشتيد من برايتان مي‌كنم. 💫من و عبدالمهدي 9 سال با هم زندگي كرديم. ريحانه هفت ساله و فاطمه دو ساله يادگاري‌هاي شهيدم هستند. ⚡️ريحانه خيلي وابسته به پدرش بود. خيلي با پدرش حرف مي‌زد. 🌷 💟 @mabareshohada