🍃 یه تعدادی گفته بودن که مسجدشون توسط تعدادی خانم مسن، قرق شده که بعضاً رفتار خوبی هم با بچهها ندارن.
بله متاسفانه بعضی جاها اینطوریه
ولی خوبه ما هم کم نیاریم و با حضور خودمون، فضا رو برا بقیه جوونترا هم باز کنیم...😄✌🏻
همینطور میشه حاج خانومهایی که میگن چرا بچهها رو میارید توجیه کرد که حاج خانوم وضع جامعه رو میبینید که،
دلتون نمیخواد نسل آینده هم مثل خودتون مذهبی و نمازخون باشن؟!
البته باید اونها رو هم درک کنیم و حواسمون باشه اونها پا به سن گذاشتن و تحمل سر و صدای بچهها براشون سختتره.
بعضیا گفته بودن تو حیاط مسجدشون وسایل بازی و تاب و سرسره برای بچهها داره که بچهها بیشتر میرن اونجا بازی میکنن.
خیلی خوبه که فضای نسبتاً مجزایی برای بچهها باشه که هم اونا راحتتر باشن و هم نمازگزاران.😃
بعضیا هم گفته بودید که اسباببازی اینا با خودتون میبرید و تا آخر با هم مشغولند.👌🏻
🍃 تعدادی هم برعکس این، گفته بودن که خادمهای مسجد با بچهها خیلی خوبن و اگه بچهای گریه کنه، بچه رو میگیرن و آروم میکنن.
حتی حاج آقای مسجد حین سخنرانی، موقعی که بچهای گریه کرده، داستان نماز پیامبر و گریهٔ بچه رو گفته و مردم رو به رفتار خوب با بچهها دعوت کرده.
این چه رفتار خوبیه😃
خوبه ما هم همه جا، مخصوصاً مسجد حواسمون به مادرها و بچهها باشه و بهشون کمک کنیم و ازشون حمایت کنیم.👌🏻😊
🍃 تعدادی از شما هم گفته بودید که بچهها باهم میان مسجد و اونجا بهشون خیلی خوش میگذره و عاشق مسجد رفتن شدن.
و مسجد جایی شده که اونجا دوستاشون رو میبینن.
حضور بچهها با هم خیلی خوبه.🤩
اصلاً میشه با بقیهٔ مادران هممحله و بچهها، قرار گذاشت و همگی باهم رفت.😄
حتی میتونیم برای دلچسب کردن مسجد برای بچهها جایزههای کوچیک تو کیفمون داشته باشیم و به بچهها به مناسبتهای مختلف هدیه بدیم.
🍃 مسجد حتی اگه برنامهٔ فرهنگی خاصی هم نداشته باشه، خود همین نماز جماعت هم خیلی خوبه.👌🏻😃
ولی خداروشکر مساجدی که کلاسهای قرآن و هنری و ورزشی و... برای بچهها میذارن هم کم نیستن و تعدادی از دوستان از این کلاسها خیلی راضی بودن.
مثلاً یکی از دوستان گفته بودن فرماندهٔ بسیج مسجدشون یه خانوم جوون و خیلی خوش فکر و پرانرژی و خوش اخلاقیه و باعث شده بچههای مسجد عاشقش بشن.
کلی کلاس و برنامههای مختلف براشون میذارن .
از کلاسهای قرآن گرفته تا برنامههای باغ رفتن دورهمی با بچهها و رفتن به روضههای نوجوون پسند با همدیگه.
تعدادی از دوستان از فعالیتهای خودشون هم تو مسجد گفته بودن.
مثل برنامهٔ کاردستی و نقاشی محرم برای بچهها.
🍃 بعضی از دوستان هم از فواید تربیتی مسجد برای بچههاشون گفتن... اینکه دوستان خوب پیدا کردن و اذان و تکبیر و آداب نماز رو با دیدن و شنیدن یاد گرفتن.
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هفتهٔ جهانی مسجد گرامی باد.
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ح_یزدانیار
(مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله)
#قسمت_اول
توی یکی از روستاهای اطراف ملایر معلم ریاضی بود.
با اصرار همکارا مدیریت یکی از مدارس هم قبول کرده بود. تا اون زمان چندین ماه به صورت دورهای در جبهه حضور داشت و از مهر ماه سال ۶۵ برای جبهههای غرب و سرپل ذهاب مامور به خدمت شد.
موقع رفتن به معاونش توصیه کرد که این میز حب داره خدا کنه حب میز، کسی رو نگیره.😔
چند ماه در منطقه حضور داشت و دی ماه برای پرداخت خمس و سرزدن به همسر و دو تا بچهٔ ۵ و ۲ ساله و مادرش که اون روزا زیر آتش بمبارون نیروهای بعثی زندگی میکردن، از جبهه مرخصی گرفت و برگشت خونه.
برگشت ولی با سقف ریختهٔ آشپزخونه و شیشههای شکسته مواجه شد و همسرش که عین شیر دست دوتا پسرشو گرفته و توی زیر پلهٔ خونه پناه گرفته، تا شاید از تیر و ترکش هواپیماهای نامرد بعثی در امان باشه ولی خونه و شهرش رو ترک نکرده و چشم انتظار همسرشه!
دو سه روزی طول میکشه تا به وضعیت خونه و شیشهها سر و سامون بدن.
صبح دوم بهمن ۶۵ برای پرداخت خمس قصد رفتن به دفتر امام جمعهٔ شهر رو میکنه، اما ظاهراً حاج آقا در دفتر حضور نداشتن؛ پس راه رو به سمت خونهٔ مادرش کج میکنه تا بهش سری بزنه که...
تو همون مسیر و حدود ساعت ۱۲ ظهر صدای آژیر خطر بلند شد! سری اول هواپیماها رسیدن و شهر رو بمبارون کردن.
دقیقاً تو همون محلهٔ مادر با فاصلهٔ یکی دو کوچه بمب خورد و همه چیز رو دید. فورا خودش رو رسوند به محل انفجار! شاید کمکی از دستش بربیاد. تو کوچه یه دختر بچهٔ سه چهار ساله رو دید که ترکش به انگشتای پاش خورده، خونریزی شدیدی داره و گریه میکنه. بغلش کرد و سریع به اولین امبولانسی که برای بردن مجروحها اومده رسوند.
برگشت تا به بقیه کمک کنه.
سری دوم بمباران شروع شد!
سایهٔ خاکستری رنگ ظلم تمام کوچه رو در برگرفت.
هواپیمایی از بالای سر کوچه با ارتفاع کم رد شد تا شیشههای باقیمونده هم بریزه و رعب و وحشت بیشتری تو دل مردم ایجاد کنه و باقیماندهٔ بمبهای لعنتی رو روی سر مردم بیدفاع بندازه و مردم داغدار شهر رو داغدارتر کنه که...
ناگهان بوی دود و خاک و خون و آتش در هوا میپیچه.😭
ساعتی بعد اجساد مطهر شهدا به ورزشگاه نزدیک محل منتقل میشن تا خونوادهها برای شناسایی عزیزانشون به اونجا مراجعه کنن.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ح_یزدانیار
(مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله.
#قسمت_دوم
عمو اومد دنبال همسر برادر تا با مادربزرگ برن ورزشگاه پوریای ولی برای شناسایی. تا چشم کار میکرد جنازهٔ زن و بچه و پیر و جوون بیدفاع بود که خونین و قطعه قطعه شده کنار هم زیر پارچهٔ سفیدی آرام خوابیده بودن و مردمی که هراسان و نگران پارچهها رو کنار میزدن تا شاید اثری از عزیز گم شدهشون پیدا کنن.
مادربزرگ اما صبورانه بین اجساد مطهر میگشت و دونه دونه رو اندازها رو با دستای چروکیدهش کنار میزد تا بالاخره به ابوالفضلش رسید. با تمام وابستگیش به پسرش دستش رو روبه آسمون بلند کرد و گفت: راهی که خودت انتخاب کردی مبارکت باشه پسرم. راضی ام به رضای خدا. خدایا هزار هزار بار شکرت.
از اون به بعد تو خونه روزهای سختی برای مادر آغاز شد. روزهای بمبارون و ترس و برادرهایی که همه جبهه بودن و هر لحظه ممکن بود خبر شهادتشون بیاد و مردی که دیگه چشم به راهش نبود و دلخوش به قاب عکسش بود روی دیوار.
همه اصرار کردن به اینکه مادر و پسرا چند روزی برای تغییر روحیهٔ بچهها هم که شده برن سفر. مادر و دو برادرم عازم تهران شدن که خاله و عموی من اونجا ساکن بودن. همونجا اما متوجه شد که گرچه همسرش رفته، اما به جز دو پسرش، امانت دیگهای بهش سپرده که تا چند ماه دیگه به دنیا میاد. گرچه سخت بود و تمایل به داشتن فرزند دیگهای اونم بدون پدر نداشت، اما بعدها همون بچه همدم و همدلش میشه بعد از اون همه مصیبت.
۸ ماه بعد شب دهم مهر ماه ۶۶ دردی سخت تمام وجودش رو گرفت، اما همسری نبود که تا بیمارستان همراهیش کنه. پسرها رو در خواب بوسید و به خانم همسایه سپرد و مسافتی رو با درد طی کرد تا به تلفن عمومی برسه. میدونست که همون روز یکی از برادراش از جبهه مرخصی گرفته و برگشته.
زنگ زد و ازش کمک خواست. اذان صبح نوزاد دختری تو بغل برادرش بود که هیچ وقت پدر ندیده و نخواهد دید. دایی برای اون دختر اسم انتخاب کرد! عقیقه کرد! و سوگند خورد که براش پدری کنه.
اون دختر من بودم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
مادران شریف ایران زمین برگزار میکند: 📚 پویش کتابخوانی «تنها گریه کن» روایت جذاب و خواندنی یک ما
سلام دوستان🌹
حالتون خوبه؟
یادتونه پویش کتابخوانی داشتیم واسه کتاب تنها گریه کن؟
کمتر از یه هفته تا پایان پویش و قرعه کشی نهایی مونده.
اگه قصد دارید توی قرعه کشی شرکت کنید، کافیه کتاب رو کامل بخونید یا قبلا خونده باشید.
هنوزم برای تهیه کتاب و مطالعهش دیر نشده.
برای ثبتنام به پیام بالا سر بزنید.👆🏻
نحوهی شرکت توی قرعهکشی نهایی رو هفتهی بعد همینجا اعلام میکنیم.
گوش به زنگ باشید. 🙂
بریم چندتا بریدهی جذاب از این کتاب رو با هم بخونیم؟👇🏻
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ح_یزدانیار
(مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله)
#قسمت_سوم
چند ماه بعد از تولدم جنگ تموم شد و زندگی در ملایر تقریباً به حالت عادی برگشت. از اون موقع تا سه سالگیم مادرم تو خونه مهد خونگی داشت. دختر دایی و پسر داییم و فرزندان یکی دو تا از دوستان و همکارانشون تو خونهٔ ما همبازی ما بودن و مادرم هم مربیمون بود. من که ۳ ساله شدم و برادر هام ۶ و ۹ ساله مادرم استخدام آموزش و پرورش شد.
بعد از اون بعضی از روزها رو با مادرم به مدرسه میرفتم و بعضی روزها مهد شاهد. کار مادرم شیفتی بود و مهد هم به صورت ثابت صبحها، بنابراین یک هفته مهد بودم یک هفته خونهٔ خاله.
توی مهد کودکِ شاهد همه بچه شهید بودیم گ. منم دخترا رو تو مهد مدیریت میکردم و دست به یکی میکردیم علیه پسرا.😁
از همون بچگی به بچههای کوچیکتر از خودم علاقه زیادی داشتم. حتی مسئولیت نگهداری پسر مربی مهدمون رو من بر عهده میگرفتم.
چون پدرم شهید شده بود، دایی مصطفی و دایی محسنم محبت و علاقهٔ خاصی بهم داشتن. دایی مصطفی یه دستش تا مرز قطع شدن رفته بود و پیوند خورده بود و گاهی برای معالجه عوارض شیمیایی میرفت خارج از کشور. اتفاقاً دختر دایی مصطفی موقعی به دنیا اومد که داییم ایران نبود.😔 همیشه یادمه وقتی میاومد من رو روی پای راستش که دست مجروحیت داشت مینشوند و دختر خودش رو روی پای چپش. میگفت حمیده (من😉) آرومه و محجوب! محیا شلوغکاره! همیشه هر جا که میرفت برای من و محیا سوغاتیهای شبیه به هم میآورد.
داییهام با اینکه نظامی بودن و اکثراً مشغول مأموریت ولی هوامون رو داشتن و تو همهٔ تعطیلات و مسافرتهاشون ما رو با خودشون میبردن.
هنوز خیلی بزرگ نشده بودم، کلاس دوم رو تازه تموم کرده بودم که کم و بیش مریضی دایی مصطفی و حال خراب و لاغر شدنش رو میدیدم. دایی محسنم که معاونش بود چند ماهی بود که همه جا همراهش بود که اگر حال فرماندهش (دایی مصطفی) خراب شد، بتونه از کرمانشاه سریع برسونتش تهران. آخرای خرداد ۷۴ بود که ما بچهها رو گذاشتن خونهٔ مادرخانمِ داییم و همه با لباسهای مشکی رفتن تهران، محل شهادت سردار شهید حاج مصطفی طالبی. از اون روز دیگه محیا هم مثل ما فرزند شهید شد؛ اما با روحی خسته از سالها دیدن مجروحیت و زجر جانبازی پدر.😭
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ح_یزدانیار
(مامان #علی ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله)
#قسمت_چهارم
از همون دوان ابتدایی شخصیتم خوداتکا بود. یعنی نتيجهٔ توصیهها و تربیت مادرم اینطوری بود. مادرم تو مدرسهٔ ما دفتردار بودن و همیشه همکارای مادرم میگفتن ما ندیدیم یه بار دخترت بیاد دم دفتر.😎
دبیرستان رو به دلایل زیادی مدرسهٔ شاهد نخوندم. تصمیم مادرم این شد که منو غیر انتفاعی بنویسه.
تو کلاس ما اکثراً خانوادههایی با سطح مالی نسبتاً بالا بودن و خیلی از بچهها هم دوست پسر داشتن و تو راه مدرسه قرار میذاشتن.🤦🏻♀️ البته بچههای مثبت هم بودن ولی تعدادشون کم بود.
اما خدا من رو یه جوری نگه داشت و کمکم کرد که تأثیر نگیرم و مطمئنم عنایت و مراقبت پدرم هم بود.
برادرهام هم هر کدوم بعد از قبولی تو دانشگاه رفتن شهر دیگه و من و مادرم تنها شده بودیم.
تو دورهٔ نوجونیم فراز و نشیب زیادی رو طی کردم.
از بودن و نبودن پدرم! از ندیدنش!
گاهی که کم میآوردم میرفتم سر خاکش و کلی طلبکارانه (کاش منو ببخشه😭) میگفتم: بابا اصلاً هستی؟ کجایی؟ پس چرا هوامو نداری؟ مگه خدا نگفته شماها زنده اید؟ پس کجای زندگی منید؟ و این کار من بارها و بارها تکرار میشد.😔
تیر ماه سال ۸۳ حضرت آقا تشریف اوردن استان همدان. ما هم برای دیدار آقا با خانوادههای شهدا دعوت شدیم. خیلی خیلی جمعیت زیاد بود و از دیدارشون اشک شوقم سرازیر بود. یه نامهٔ مفصل و کاملاً احساسی براشون نوشته بودم که «شما جای پدر ندیدهٔ من باشید، دوست دارم شما رو پدرم حساب کنم» و اون روز دادم به دستاندرکاران تا به دستشون برسونن.
چند ماه بعد روز تولدم بود! روز قبلش از همون روزایی که از نبود پدرم حالم خوب نبود و رفته بودم سر خاک بابا! بعد از کلی گلایه گفتم: فردا تولد منه مگه من دختر تو نیستم؟ مگه تو زنده نیستی و پیش خدا روزی نمیخوری؟ من کادوی تولد میخوام! اصلاً باید بیایی به خواب من...
همون شب برای اولین بار پدرم رو خواب دیدم با همون هیبتی که تعریفش رو از مادرم شنیده بودم. هیچی نگفت. فقط اومد جلوم و یه نگاهی بهم کرد و رفت. من توی خواب بهت زده فقط نگاهش کردم.
پیش خودم میگفتم یعنی این بابای منه؟
صبح همون روز تلفن خونهمون زنگ زد و گفتن که از دفتر مقام معظم رهبری براتون هدیه اومده. بیایید بنیاد تحویل بگیرید.
و من باور کردم که شهدا زنده و عند ربهم یرزقون اند. چون که هدیهٔ تولدم از طرف بابای خودم و رهبری که بابا خونده بودمش دقیقا توی روز تولدم رسید.😭
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ح_یزدانیار
(مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله)
#قسمت_پنجم
سال ۸۴ کنکور دادم و فیزیک دانشگاه رازی کرمانشاه قبول شدم. اما انتقالی گرفتم برای همدان.
دو سال اول چیزی جز مسیر همدان ملایر یادم نیست. از سر و ته کلاسهام میزدم که زودتر به خونه برسم. با اینکه شخصیت مستقلی داشتم اما فکر تنهایی مادرم اذیتم میکرد.😔
تا اینکه تابستون سال ۸۶ خونه و مادرم رو آوردیم همدان و من و مامان دیگه با هم بودیم.
تازه از اون سال من فهمیدم دانشگاه یعنی چی! از اون به بعد، همهٔ کلاسامو شرکت میکردم. با بچههای فعال و فرهنگی دانشگاه آشنا شدم و از اونجایی که استعداد و علاقهٔ زیادی به کارهای فرهنگی داشتم خیلی زود جذب شدم. تو مراسمها شرکت میکردم و خیلی از مراسمات و اردوها رو خودمون برگزار میکردیم. اولین سفر راهیان نور رو در دوران دانشجویی تجربه کردم. همچنین اولین بار عمره مشرف شدم.🥺
همیشه حسم به سفرهای دانشجویی خوب بود ولی تا این حد خوب رو تجربه نکرده بودم. سفری که حس میکردم روی زمین نیستم. سفری که از همهکس و همهجا بریده بودم و تنها به یک ریسمان تکیه داشتم. به جرأت میتونم بگم بهترین سفر عمرم بود و همون تنهایی همون بیکسی و به هیچکس و هیچجای دنیا وابسته نبودن برای من بهترین موهبت بود.
سال ۸۸ رو کنار خانهٔ کعبه با طواف، آغاز کردیم.😍
اردیبهشت همون سال یعنی سال ۸۸ من از طریق نهاد دانشگاه به پدر و مادر همسرم معرفی شدم. چند جلسه خواستگاری طول کشید و در تیر ماه عقد کردیم.
تفاوتهای فردی بین من و همسرم اونقدر زیاد بود که نمیدونستم چطور توی صحبتهای قبل ازدواج متوجهش نشدیم.🤔 همسرم به شدت کمحرف و درونگرا و من به شدت پرحرف و شلوغ و برونگرا.
مدت زیادی طول کشید که هم من و هم ایشون با تفاوتهای شخصیتی همدیگه کنار بیاییم.
حدود ۲۰ ماه دوران عقد ما طول کشید. من هم حدود ۶ ماه تو دانشگاه بخش فارغالتحصیلان کار میکردم. همونجا فهمیدم اصلاً کار کارمندی رو دوست ندارم. با توجه به رشتهم که فیزیک بود و نگاهی که به جامعه و شرایط خودم داشتم، شغل معلمی رو انتخاب کردم.👌🏻😍
نوروز ۹۰ مراسم ازدواج ما در سادهترین حالت ممکن در نهاوند برگزار شد. جدا شدن من از مادرم (با وجود اینکه دو کوچه باهاش فاصله داشتم) هم برای من خیلی سخت بود هم برای مادرم.😅
مدتی از زندگی مشترکمون گذشت که فهمیدیم قرار نیست جمعمون خیلی دو نفره بمونه و نفر سوم به زودی سکوت خونهٔ ما رو بهم خواهد زد.😁
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ح_یزدانیار
(مامان #علیرضا ۱۰ ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله)
#قسمت_ششم
عشق بچه و حس مادری از خیلی قبل در من شکل گرفته بود و بعد از فهمیدن وجود بچهای در بطنم با تناقضهای ذهنی زیادی مواجه بودم. همون شرایطی که آدم از بیکاری میشینه فکر و خیال میکنه.😁
فکر به تفاوتهای خودم و همسرم و اینکه این بچه قرار چطور این تفاوتها رو قبول کنه و کنار بیاد، منو هر روز به خونهٔ مادرم میکشوند. هم خودم از فکر و خیال در میاومدم هم مادرم از تنهایی.
بالاخره مهر ماه سال ۹۱ آقا پسر ما بعد از کلی فراز و نشیب (علایم پرکلامپسی و فشار خون بالا و نوعی حساسیت به هورمونهای بارداری) سه هفته زودتر شب ولادت امام رضا (علیهالسلام) به دنیا اومد.😄
چون دههٔ کرامت و شب ولادت به دنیا اومد اسمشو علیرضا گذاشتیم. (یکی دیگه از دلایلش دایی کوچیکهم بود که توی سن ۲۰ سالگی در سال ۶۵ در منطقهٔ شرهانی شهید شده بودن و اسمشون علیرضا بود.)
علیرضا خودش بچهٔ آرومی بود. ۳ روزه بود که برای زردی بستری شد. فشار زیادی روی من بود و افت سطح هورمونها و شرایط بخش نوزادان و شیر نخوردن گل پسر باعث شد که خواب و خوراکم گریه بشه. مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشتم تب و لرزهای شدیدی داشتم و علیرضایی ۴۰ روزه که روزبهروز لاغر میشد.
بالاخره معلوم شد که حساسیت شدید به هورمونهای بارداری دارم به نام ژیگانتوماستی و نمیتونم به بچههام شیر بدم. نهایتاً علیرضا علیرغم میلم، شیر خشکخور شد😔 و شیر منم با دارو خشک شد تا اینکه تب و لرزها هم قطع شد.
مدتی طول کشید تا تونستم خودمو جمع و جور کنم و از شر افسردگی راحت بشم. اونم به مدد دوستانی که منو همراهی کردن و با وجود بچه، دورهمیهای کوچیک به راه انداختن.😍❤️
وقتی علیرضا ۷ ماهه شد من استخدام آموزش و پرورش شدم و هر روز مدرسه میرفتم و علیرضا هم میشد پسر مامانم.😊
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ح_یزدانیار
(مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله)
#قسمت_هفتم
علیرضا کمکم شیرینیهاشو نشنمون میداد.😍 عاشقانه دوسش داشتیم و از اونجا که دور و برمون بچهای نداشتیم توجه و محبت همهمون معطوف به اون میشد. روزهای خیلی قشنگی رو با علیرضا گذروندیم.
یه کم که بزرگتر شد متوجه شدم کمی خجالتیه و من نگران از اینکه شخصیتش خجالتی بشه تا جایی که ممکن بود بیرون میبردمش. روبهروی خونهمون مهد کودک بود. میبردمش اونجا مینشستم تا با بچهها بازی کنه.
یک ساله بود که کنکور ارشد دادم و تو رشتهٔ علوم تربیتی قبول شدم.
این موقعیت رو مادرم فراهم کرد که توی کلاسهای ارشد که آخر هفتهها بود حضور پیدا کنم. یعنی در طول هفته مدرسه میرفتم و آخر هفته هم دانشگاه.😎
سال دوم دورهٔ ارشد حس کردیم که علیرضا دیگه داره بزرگ میشه و از اونجا که به اختلاف سنی کم بین بچهها اعتقاد شدیدی داشتم، با علم به داشتن مشکلات در دوران بارداری و تکرار اون شرایط و شاغل بودن و دانشگاه و پایاننامه و... خداوند لطف کرد و فرزند دوم رو به ما عطا کرد. ترم سوم ارشدم تموم شده بود و فقط پایاننامه مونده بود و چند واحد پیش نیاز به خاطر تغییر رشته.
این بار دوران بارداری روی سختتری بهم نشون داد😢 (تهدید به سقط و استراحت مطلق و آزمایش غربالگری با تشخیص احتمال مشکل و تجویز هر روز سرم و هر هفته سونو و حساسیت به هورمونهای بارداری و...)🤦🏻♀️
تو این مدت با هزار رنج و زحمت به صورت درازکش😉 کارای پایاننامهم رو تکمیل کردم و ۱۷ روز قبل از تولد زهرا با انژیوکتی که برای سرم تو دستم بود رفتمدانشگاه و دفاع کردم.
تا اینکه زهرا خانم رو هم تو همون ۳۷ هفته یعنی اواخر شهریور ۹۴ به دنیاش آوردن.😁
با اینکه احتمال داشت زهرا مشکل جسمانی داشته باشه، اما وقتی به دنیا اومد دکترم که ظاهر مذهبی نداشت، بابت سالم بودنش خداروشکر کرد و گفت به پدرت بگو برای من دعا کنه.
و من مطمئن بودم که پدرم مثل همیشه هوامو داشته.🥺🧡
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
مادران شریف ایران زمین برگزار میکند: 📚 پویش کتابخوانی «تنها گریه کن» روایت جذاب و خواندنی یک ما
سلام دوستان عزیز 🌹
همون طوری که قول داده بودیم، انشاءالله قراره بزودی قرعهکشی پایانی پویش کتابخوانی تنها گریه کن رو برگزار کنیم. 🤩
مهلتش رو هم یک هفته تمدید کردیم. 😇
از امروز تا پایان روز پنجشنبه ۱۷ شهریور فرصت ثبتنام توی قرعهکشیه.
‼️ فقط دوستانی که کامل کتاب رو مطالعه کرده باشن، میتونن شرکت کنن.
(اگر هنوز کتاب رو نخوندید، میتونید تا ۱۷ شهریور بخونید و بعد فرم رو پر کنید.)
💡یه مسابقهی دلنوشته و متن دربارهی کتاب هم داریم. میتونید یه متن خوب و جذاب دربارهی این کتاب بنویسید و توی همین فرم برامون بفرستید.
به بهترین متن هدیهی مجزایی تقدیم میشه.
از اینجا ثبتنام کنید (فقط اگر کتاب رو کامل مطالعه کردید):
b2n.ir/Tnhagrye
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ح_یزدانیار
(مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله.
#قسمت_هشتم
یک هفته قبل از تولد زهرا جواب کنکور دکترا اومد. همسرم صنعتی اصفهان قبول شده بودن و ما اینو از پا قدم دردونهمون میدونستیم.😍
روزهای سختی در راه بود. همسرم که هم تدریس دانشگاه رو داشتن و هم باید سر کلاسهای دکترا حاضر میشدن. منم با علیرضا که تازه ۳ ساله شده بود و زهرای نوزاد که به خالهریزه معروف شده بود، سرگرم بودم.
زهرا تقریباً ۱ساله و علیرضا ۴ساله بود که برگشتم سر کار. علیرضا میرفت مهد کودک اما زهرا کوچیک بود و مهمون مادر جون.
به خاطر درسها حضور همسرم توی خونه کم بود اما علاقهٔ خیلی زیادشون به درس و کتاب و تحصیل و از همه مهمتر همراهی من😎 باعث شده بود که مصمم دکتری رو ادامه بدن.
روز هایی بود که هر دو بار هم مریض میشدن ولی همراهی بیدریغ مادرم برام نعمت بزرگی بود و میتونستم همزمان هم به خونه و بچهها رسیدگی کنم هم مدرسه رو داشته باشم.
اما از طرفی حرف اطرافیان اذیتم میکرد که میگفتن چقدر به خودت سختی میدی! یکی دو سال مرخصی بدون حقوق بگیر بشین خونه تا درس همسرت سبک بشه و بچههات بزرگ بشن!
نمیدونستن که من با بچههای مدرسه خو گرفته بودم. خصوصاً که خودم هم بچهدار شده بودم و علاقهم به بچهها دوچندان شده بود. با وجود همهٔ سختیای که به دوش میکشیدم صبحها با عشق دیدن بچهها راهی مدرسه میشدم.🧡
تا جایی که اگر مدرسه نمیرفتم احساس پوچی میکردم.🥺
مدتی رو هم که در مرخصی بودم نمیتونستم بیکار باشم. شروع کردم به انجام کارهای هنری به صورت حرفهای... حتی جنبهٔ فروش داشت. عروسک و توپ بافتنی میبافتم. گلسر و گیرهٔ روسری و انواع دستبند و گردنبند و...
انگار بیکار بودن برام سختتر از پرکاری بود.😁
بعد از بارداری دومم دکتر بهم گفت با وجود اون حساسيت شرایطتت تو هر بارداری سختتر میشه مگر اینکه جراحی کنی. تا وقتی زهرا دو ساله شد شرایط جراحی فراهم نبود. هم کوچیک بودن زهرا هم مدرسه هم دانشگاه و کار همسرم...
من هم در قبال فرزندان خودم که خواهر برادر داشته باشن و هم در قبال بحران جمعیت کشورم احساس مسئولیت میکردم، بنابراین رضایت به جراحی دادم.
بالاخره سال ۹۶ جراحی کردم تا شرایطم برای بارداری بعدی بهتر بشه. عمل سخت و سنگینی بود با ۶ ماه دورهٔ نقاهت ولی نتیجهٔ رضایت بخشی داشت خداروشکر. بعد از اون ما منتظر عنایت خدا برای فرزند سوم بودیم. اما ارادهٔ ما و خدا هم راستا نبود. گرچه خداوند بهتر از بندههاش صلاحشون رو میدونه...😉
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ح_یزدانیار
(مامان #علی ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله)
#قسمت_نهم
زهرا تا سه سالگی موقع سرماخوردگیها حالش خیلی بد میشد. طوریکه چند بار پیآیسییو بستری شد.😔
یکبار که بستری شده بود، دکترش متخصص بداخلاقی بود که به سوالاتم جواب نمیداد و نگرانی منو از حال دخترم درک نمیکرد و حتی یکبار باهاش درگیری لفظی پیدا کردم.🤦🏻♀️ تا اینکه از طریق یکی از آشنایان متوجه شدم از شاگردان پدرم بوده و وقتی خودم رو بهش معرفی کردم، از ویژگیهای خوب اخلاقی پدرم بسیار تعریف کرد و از اون به بعد رفتارش با ما و کل بیماران بخش بهتر شد.
باز هم اونجا عنایت پدرم رو با جون و دل احساس کردم.🧡
بیماری زهرا آسم کودکی تشخیص داده شد و معلوم شد که با بزرگتر شدنش بهتر میشه و باید قرنطینه باشه و تو خونه بمونه.
شرایط کاری من هم معلوم نبود چطور بشه که کرونا اومد و من هم تونستم توی خونه کنار دخترم بمونم.
شروع کرونا برای ما هم مثل همه، تجربههٔ جدیدی بود. پر از ابهام، پر از ترس، پر از سوال...
همسرم که مثل ما خونهنشین شده بودن، فرصت پیدا کردن رو پایاننامهٔ دکتراشون کار کنن. علیرضای کلاس اولی خونهنشین شد، زهرا هم که خونهنشین بود.
این وسط سختترین شرایط برای مادرم بود. که قبلاً هر روز قبول زحمت کرده بودن و میاومدن خونهٔ ما که پیش زهرا باشن، اما حالا تنها شده بودن.
روزها و حتی هفتهها میشد که همدیگه رو نمیدیدیم.😥 فکر کردن به تنهایی مادرم برام خیلی سخت بود.
مدت نسبتاً زیادی بود که انتظار فرزند سوم رو میکشیدیم.
تازه ماههای اول شروع کرونا بود و جو غالب ترس و قرنطینه و... بود که فهمیدیم نفر یا بهتره بگیم نفرات جدیدی قراره به خانوادهمون اضافه بشن.😃
فهمیدن این خبر اونقدر برام خوشحالکننده بود که وقتی دکتر بهم گفت اشک شوق میریختم. دکتر ازم پرسید بچهٔ اولته؟ گفتم نه. گفت مشکل نازایی داشتید؟ گفتم نه. خودشم تعجب کرده بود چرا من انقدر هیجانزده شدم.😂
همین که خدا بار دیگه منو لایق مادر شدن دیده بود اونم این بار دوبله✌🏻 برام شعف خاصی داشت.
همیشه مثل خیلیهای دیگه عاشق دوقلوها بودم و هر کس دوقلو داشت یه عالمه بهش تبریک میگفتم و با هیجان از رفتار و شخصیت و تفاوتهاشون میپرسیدم. مثلاً دوتا از دختر عموهام دوقلو داشتن که خیلی بهشون غبطه میخوردم. ولی هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که منم یه روز مادر دوقلو خواهم شد.☺️
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif