«مادران شریف ایران زمین برگزار میکند»
آی خونه دار و بچه دار📣📣📣
زنبیلو برداروبیار🛍
یه زنبیل پر از🌈
تنقلات 🍒🥖
ناهار 🍔🌮
زیرانداز و کلا هرچی برای یه دورهمی باحال مورد نیازه😃🍭🍶⚽️⚾️
دورهمی داریم
نه از نوع تلویزیونیش😒
از نوع واقعیش
تو تهران😎
پس از استقبال مامان های گرامی از دورهمی قبلی
عزممون رو جزم کردیم که یه دورهمی دیگه برگزار کنیم👌
چی؟ هوا سرده؟
مکانمون گرم و مسقفه😄
بچه ها مدرسه دارن؟
قرارمون شمپنجه است😁
همسرتون خونه است؟
کلی دعای خیر آقایون میاد پشت سرتون و سرمون! که میتونن یکم استراحت کنن😜
مراسم دعوتید؟
به مناسبت ولادت خانم فاطمه زهرا س و روز مادر، مولودی خوانی هم داریم🤩🤩
پس
میبینیمتون😍😍😍
میقات: روز پنج شنبه ۲۲ دی ماه از ساعت ۱۰:۳۰ تا ۱۴
میعاد: بزرگراه شهید سلیمانی،مجیدیه شمالی ،خ شهید منصوری ، خ شهید موسایی ، حسینیه الزهرا (س)
خانومای باحال، از طریق پیوند زیر لطفا ثبت نام کنید👇
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSexxTHdnpPfG6Kn2MUm-4SMEtNm_OuRilo-ZIR7d4F2dp5z1g/viewform?usp=sf_link
توضیحات تکمیلی پس از ثبت نام و عضویت در کانال مربوطه، خدمتتون عرض میشه😊
قصه این است...
میتوانی دختری متولد سالهای پیش از هجرت نباشی...
بلکه دختری از همین روزهای پر هیاهوی ۱۴۰۰ سال پس از هجرت نبی باشی..
میتوانی مادر در کودکی از دست نداده باشی، اما پدرت را که در کودکی از دست دادی برای مادر یار و یاور شوی...
میتوانی جلوی نابینا حجاب نکرده، حیا را با نگاه و حرکات و بیانت برای هر که تو را میشناسد معنا کرده باشی...
میتوانی با تمام وجودت جهاد را معنا کرده باشی، با کتاب و دفتری که با وضو و عشق همراهشان میکردی و
با نمازی که نه جمع دوستانت و نه مهمانهای عروسیت نتوانستند آن را از اول وقت بودن دربیاورند...
میتوانی لباس عروست را شب عروسی به فقیر نبخشیده باشی، اما نگاهت را از زرق و برق نگینهای زیبای لباس پشت ویترین بگیری و بگذری...
میتوانی نعم العون علی طاعه الله برای همسر مجاهدت باشی، نه در کوچههای مدینه که در خیابانهای تورنتو مهاجر الی الله شوی...
و میتوانی در فراق پدر طاقت نیاوری و چند روز پس از او همچون او در آتش بدرخشی و همراه با محبوبت به معشوقت بپیوندی...
میتوانی زهرا باشی...
🖤🖤🖤
سه سال گذشت از روزی که یکی از عزیزترین و بهترین دوستانمان را در سقوط هواپیمای اوکراینی از دست دادیم.
چند سال با او در خوابگاه و دانشگاه دوست بودیم و در کنارش زندگی کردیم.
زهرای معصوم و مهربان و صبور و دلسوز،
و همسرش، محمدآقا، که هم نخبهٔ علمی و عملی بود و هم نخبهٔ معنوی و مذهبی.
اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُم إِلَّا خَیْرا …
خدایا خودت با فضل و کرمت این دو عزیز و همهٔ مسافران هواپیما را الساعه سر سفرهٔ ابی عبدالله الحسین (علیهالسلام) مهمان کن و به خانوادهها و بازماندگانشان صبر و اجر مضاعف عنایت فرما.
مراسم ختم مجازی داریم به یاد همهٔ شهدای هواپیمای اوکراینی،
بالأخص دوست عزیزمان شهیده زهرا حسنی سعدی و همسرشان شهید محمد صالحه،
و پدر مرحوم زهرا خانم که سال ۸۲ در راه بازگشت از عملیات کمک رسانی به زلزلهزدگان بم، در سانحه رانندگی به جوار رحمت الهی رفتند.
قدم رنجه بفرمایید و صلوات و فاتحه و سهمی از ختم قرآن را به روح آسمانیشان هدیه کنید:
https://iPorse.ir/6222103
پ.ن: برای آشنایی بیشتر با این زوج نخبهٔ شهید (که چند روز قبل از سانحه، خودشان خواسته بودند هر دو باهم به شهادت برسند) و برای فهمیدن ماجرای عکس این دو عزیز با سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، مستند قصه این است را از تلوبیون ببینید:
https://telewebion.com/episode/0x5404b98
مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا
(۲۳ احزاب)
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_بهروزی
(مامان محمد ۶ساله، علی ۴ساله، آیه ۳.۵ ماهه)
آیه تازه به دنیا اومده بود. میخواستم چند وقتی هییییچ کاری انجام ندم و با آرامش روزهای اول دختردار شدنم رو زندگی کنم🥰 با همهٔ وجود.
به ندرت گوشی دست میگرفتم که وسوسه نشم و کاری رو شروع نکنم.
اما اطلاعیهٔ چلهٔ «من و خدا» رو اتفاقی دیدم. اول طبق قراری که با خودم داشتم بیتفاوت از کنارش رد شدم...
ولی هی چپ و راست میدیدمش.
این گروه رو میبستم، تو یه گروه دیگه یکی معرفیش میکرد. از گروه میاومدم بیرون، یکی تو خصوصی برام میفرستاد!🤦🏻♀️
هی از من انکار، از اون اصرار...😆
تا بالاخره ثبت نام کردم!
گفتم ضرر ندارد که، رایگانه، نرسیدم همراه دوره باشم هم اشکال نداره.
غافل از اینکه محتوای این دوره دقیقاً همون چیزی بود که من نیاز داشتم، تا بتونم روزهای اول دختردار شدنم رو با تمام وجود زندگی کنم.😍
من منتظر بودم با رفتن مادرم بعد از ده روز، رسیدگی به کارهای نوزادم و دو تا پسرا چالش جدید زندگیم بشه، چند صباحی همه چی زیر و رو بشه تا کمکم بتونم شرایط جدید رو مدیریت کنم و به زندگی عادی برگردم.
اما صوتهایی که صبح به صبح تو این چهل روز گوش میدادم شرایط رو برام کاملاً متفاوت کرد.
چالشها قبل از اینکه بتونن زندگیم رو زیر و رو کنن تو دریای پر مهر خدایی که حالا طور دیگه باهاش رفیق شده بودم، آروم میگرفتن.
محتوای این چله با همهٔ دورههایی که تا حالا شرکت کرده بودم متفاوت بود، به هیچ کدوم از چالشهای جاری زندگیم ارتباط مستقیم نداشت...ولی برای همهشون راه حل داشت.
احساس میکنم این حرفها تو هر زمان و مکانی میتونه دوای دردهای زندگیم باشه.
خبر خوب اینکه چلهٔ عاشقانه با خدا دوباره داره برگزار میشه.🤩
تو این دوره قرار نیست حرفایی عجیب غریب و قلمبه سلمبه بشنوید... اصلاً فکر کنید یه نفر قراره با یه دستمال تمیز، گرد و غبار از روحتون پاک کنه... قراره دوباره با خدا رفیق بشید، همونطور که یه طفل معصوم با مادر مهربانش.
#قصه_من_و_خدا
#چله_عاشقانه_با_خدا
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
💠 با توجه به استقبال و درخواست مخاطبان،کانون فرهنگی #تربیتکده_آیین_فطرت برگزار میکند:
🤲 برگزاری مجدد دورۀ #قصه_من_و_خدا (سطح یک)؛
🎙مدرس دوره:
حجةالاسلام #محسن_عباسی_ولدی
🔷 خیلیها از بنده درخواست مشاورۀ خصوصی دارند.
توی این دوره شرکت کنید تا راه حل یه عالمه از مشکلات رو به صورت ریشهای پیدا کنید.
🌀 کاملا رایگان
🗓 افتتاحیۀ دوره: پنجشنبه،۲۲ دی؛ ساعت ۱۵:۳۰
🗓 شروع دوره: شنبه،۲۴ دی به مدت چهل روز
✅ مناسب برای نوجوانان، جوانان و سنین بالاتر
🎁 شاید با هدیه دادن این دوره، زندگی دوستانتون هم متحول بشه...
🔸 لینک ثبت نام در دوره:
🌐 https://tarbiatkadeh.ir
🔸 برای دیدن نظرات و اطلاع رسانیها در کانال تربیتکده عضو شوید🔻
@tarbiatkadeh
مادران شریف ایران زمین
«مادران شریف ایران زمین برگزار میکند» آی خونه دار و بچه دار📣📣📣 زنبیلو برداروبیار🛍 یه زنبیل پر از🌈 ت
❗️❗️یادآوری
یادتون نره ها
مولودی داریم و کللی اتفاقای خوب دیگه🤩🤩
منتظر دیدن روی ماهتون هستیم❤️
#روایت_دیدار
#قسمت_اول
#پ_بهروزی
(مامان محمد ۶ ساله، علی ۴ ساله، آیه ۳/۵ ماهه)
صبح دوشنبه، هنوز از رختخواب جدا نشده بودم که خبر رسید کارت دیدار برای پنج نفر از اعضای مادران شریف، صادر شده و چهارشنبه ۷:۳۰ صبح باید برویم حسینیه امام خمینی.🤩
هیجان و اضطراب اجازهٔ هیچ حرکتی را به من نمیداد. به همسرم خبر دادم و قرار شد سهشنبه شب برویم تهران.
با سرعت مشغول آماده شدن برای سفر شدم🤩 سفری که با همهٔ تهران رفتنهای قبلی فرق داشت.
قرار بود برای اولین بار، با کلی از خواهرهایمان برویم دیدار حضرت پدر.🤩
همان دیداری که سال گذشته تقاضا کرده بودیم و حالا در آستانهٔ ولادت حضرت زهرا محقق میشد.
شبِ چهارشنبه تا ساعت سه صبح با آیه بیدار بودم🤦🏻♀️ شش صبح هم بیدار شدم و راه افتادیم به سمت حسینیه امام خمینی، من و دختر کوچولوی سه ماههام.
۷:۴۰ رسیدم به صف طویل کوچه نوشیروان.
تلفن همراهم را نبرده بودم که معطل تحویل دادن و گرفتنش نشوم. چشم چشم میکردم توی صف تا دوستانم را پیدا کنم. همه آشنا بودند انگار، برق چشمهایمان مثل هم بود، همه مشتاق دیدار.😍
کارت ورودم را از دوستم تحویل گرفتم.
همه با دیدن آیه، میگفتند « تو صف نایست، برو جلو بچهدارها بدون صفند.»
با رفقا خداحافظی کردم و رفتم جلو.
چندین مرحله صف بود، ولی در هیچ صفی نمیگذاشتند با بچه بایستم، سریع راه را باز میکردند تا زودتر برسم به مقصد.
وضعیت همهٔ بچه به بغلها همین بود.
فقط وسایل ضروری همراهم بود، ولی نگران بودم که اجازه ندهند وسایل بچه را داخل ببرم.
اما همه چیز برای آرامش و آسایش مادرها فراهم بود، وقتی میخواستند بازرسی بدنی بکنند، یک نفر بچه را با نهایت محبت میگرفت و آرام تکان میداد تا بیقراری نکند.
وسایل دخترک را هم گذاشتند در یک قفسه نزدیک ورودی حسینیه تا هر وقت لازم شد بتوانم استفاده کنم.
برای بچهها مهد هم تدارک دیده بودند. دلم برای پسرها تنگ شد. اگر میدانستم انقدر شرایط مهیاست، آنها را هم با خودم میآوردم.
مربیهای مهد همه روسریهای همرنگ پوشیده بودند تا مادرها و بچهها راحت پیدایشان کنند.
حدود ساعت ۹ بعد از خوردن کیک و شیرکاکائوی پذیرایی، وارد حسینیه شدم.
هنوز مراسم شروع نشده بود. یک صندلی انتخاب کردم که هم نزدیک به در باشد و در صورت نیاز بتوانم سریع خارج شوم، هم پشت ستون نباشد و بتوانم کلام پدر را با قاب تصویرشان در قلبم ثبت کنم.
عکاسها با دیدن آیه سراغمان میآمدند و در حالتهای مختلف عکس میگرفتند.
جالب بود که در دیدار بانوان، همممه حتی عکاسها و فیلمبردارها هم خانم بودند.
همسر شهید شهریاری را دیدم.😍
خداروشکر کردم که قاطی این همه آدم حسابی، من را هم راه داده بودند.💝 اولین بار ایشان را در اردو ورودیهای دانشگاه دیده بودم.دل تنگ امامزاده صالح و مزار شهید شهریاری شدم. خوشحال بودم که همجوار همسر شهید، پای صحبتهای رهبرم نشستم. انگار مادرم کنارم بودند، همانطور با محبت به آیه نگاه میکردند و مراقبش بودند.
با خروش جمعیت متوجه شدم که آقا وارد شدند.😍
بلند شدم تا ببینمشان، انگار خواب میدیدم.
یاد همهٔ رفقایی افتادم که دلشان در حسینیه بود ولی نتوانسته بودند بیایند. یاد رفقای در صف کوچه، آیا رسیده بودند؟
چند نفر از خانمها صحبت کردند. از وکیل و پزشک و استاد دانشگاه تا خانهدار و فعال اجتماعی.
یک ساعت از شروع مراسم گذشته بود و هنوز سخنرانی شروع نشده بود. مجری برنامه که خانم نفیسه سادات موسوی بودند، گفتند: «آقاجان دو نفر دیگه هم در لیست ذخیره هستند و اگه صلاح میدونید بیان صحبت کنن». آقا هم خیلی صریح گفتند «نه صلاح نمیدانم 😄 وقت گذشته.»
همه خندیدیم و آقا شروع کردند به صحبت.
من و احتمالاً همهٔ مادرهایی که آنجا بودند، صحبتهای پدرجانمان را در حال شیر دادن و راه بردن و خواباندن بچه میشنیدیم، نصفه و نیمه و خوشحال از اینکه میتوانیم بعداً سخنرانی را کامل گوش کنیم. به این فکر میکردم که چقدر کار مادرها صدر اسلام سخت بوده.😁 فکر کن مثلاً پای منبر حضرت رسول، یا امیرالمومنین باشی، بعد بچه سر و صدا کند و مجبور باشی مجلس را ترک کنی. هر چقدر هم دیگران دقیق و واو به واو مطلب را برایت بگویند، نمیشود آنی که خودت از دهان مبارکشان بشنوی.
#دیدار_بانوان_با_رهبری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#روایت_دیدار
#قسمت_دوم
صحبتها تمام شد. پر از نکته بود. مثل همیشه.
فعالیت اجتماعی، با حفظ اولویت خانواده و بچهها. همانقدر که حفظ جان بچه برای مادر اولویت دارد، تربیت صحیح او هم مهم است. البته گاهی عرصهٔ اجتماع چنان اهمیت پیدا میکند که جان بچه هم باید داد در قبالش.
از حسینیه آمدم بیرون، شیرکاکائو و کیک برداشتم. ولی در کیفم گذاشتم تا برای پسرها ببرم، سوغاتی از خانهٔ امام خامنهای.🥰
کفشهایم را تحویل گرفتم. بستههای فرهنگی قشنگی به مهمانان دادند.
همه خوشحال بودند. مثل اول صبح ولی هیجان صبح به آرامش تبدیل شده بود. دریای مواجی که حالا زیر نور طلایی آفتاب، آرام گرفته.
با دوستم همراه شدم تا برایم تاکسی اینترنتی بگیرد و برگردم خانهٔ مادرم. ولی تاکسی لا موجود😐 هر چه صبر کردیم خبری نشد. پیاده راه افتادیم به سمت مترو.
خیلی وقت بود هیاهوی متروی تهران را ندیده بودم. هر چند نگران آیه بودم که در سه ماهگی، ریهاش با چنین غلظتی دود تهران را تجربه میکند، ولی آرامش حسینیهٔ امام خمینی هنوز همراهم بود. وارد واگن خانمها شدم. خانمهایی که رهبرم آنها را پیروز میدان اغتشاشات اخیر نامیدند، همین به اصطلاح ضعیف الحجابهایی که دشمن روی آنها حساب باز کرده بود! ولی اشتباه کرده بود.
حتی دختری که روسری از سرش افتاده بود، با دیدن من و آیه لبخند میزد. و دشمن همین را نمیخواهد! میخواهد منِ چادری و اویِ بدحجاب را در مقابل هم بگذارد. ولی هر چه کند نمیتواند!
چون ما دخترهای ایرانی، پدری داریم که حواسش به ما هست. پدری داریم که تمام قد از آزادی همهٔ دخترانش، در میدانهای مختلف حمایت میکند. از مدال آوری دخترانش در میدانهای بینالمللی ورزشی تمجید میکند. به پیشرفت علمی دخترانش مباهات میکند. ارزش و اهمیت کار دخترانش، در عرصهٔ خانواده و فرزندآوری را بزرگ میشمارد.
پدری که مهربانانه دخترانش را به پیشرفت در عرصهٔ معنویت دعوت میکند، و نمیخواهد دخترانش مثل دخترها و زنان غربی، کالایی برای التذاذ جنسی مردان باشند!
یادم نیست از چه سنی، ولی مطمئنم هویت زنانهام را از حضرت پدر گرفتم. و درست از همان موقع بود که به زن بودنم مفتخر شدم.
باور نمیکنم، دختری در هر کجای دنیا باشد، که اندیشهٔ امامم درباره زن، که همان نگاه اسلامی اصیل است، را بخواند و با همهٔ وجودش نخواهد که دخترِ چنین پدری باشد.🥰
در راه برگشت به خانه سوار تاکسیای شدم که رانندهاش یک خانم بود. از همان به اصطلاح ضعیفالحجابها!
گفت که امروز قرار بوده به زیارت امامزاده صالح برود، ولی نشده و آمده سرکار.
گفتم «اتفاقا منم امروز همسر شهید شهریاری رو دیدم و خیلی دلم تنگ امامزاده صالح شد، اگر رفتید نائبالزیاره من هم باشید.»
#دیدار_بانوان_با_رهبری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_گودرزی
(مامان سه پسر ۶ساله، ۳ساله و ۳ماهه)
هوا خیلی سرد بود.
مطمئن بودم برف میاد و ذوق زده از اینکه بچههام برف بازی میکنن.😊
شب چله گفته بودم اول زمستونه و بچهها خوشحال شده بودن که قراره برف بیاد و من ته دلم نا امید که برف کجا بود مادر.😭
سه سالهمون تا حالا برف بازی نکرده بود.
برف اومد و در عین ناباوری نشست رو زمین.😳 کودک درونم یه جوری فعال شد که نزدیک بود بچهها رو بذارم و خودم برم برف بازی.😂
پسر بزرگم که بیدارشد، بالا سرش نشسته بودم. چشماشو باز کرد و گفت مامان چی شده؟
گفتم یه خبر با چشمای گرد شده🤩 گفت چی؟😜
گفتم برف اومده چهجورمممم.😁
بعد از کلی بپربپر و خوشحالی، منتظر شدن که بابا بیاد و ببردشون برف بازی
همهش پنجره رو باز میکردن که برف داره تموم میشه و بابا نیومد...
و من پشیمون از خبر دادن.🙈
زنگ زدم به همسرم که برای بچهها دستکش بگیرن.
بزرگه برای دزد بازی دستکشهاشو سوراخ کرده...
کوچیکه هم دستکش نداره...
در واقع داشت ولی من طی عملیات دور ریختن وسایل غیرضروری (رفع انباشتگی) که از یه کانال نظم یاد گرفته بودم، رد کرده بودم رفته بود و با خودم گفته بودم کاموا دارم خودم براش میبافم.😎
اما نرسیده بودم ببافم.😔
اگه نگه میداشتم میتونستم اون روز رو باهاش راه بندازم حداقل.😑
آخه دختر نونت نبود آبت نبود، رفع انباشتگیت چی بود؟!😂😉
همسرجان گفتن من دارم میام خونه و چون شب شیفتم دیگه نمیتونم برم خرید.
میام بچهها رو ببرم یه دستی به برف بزنن و سریع برگردیم.
گفتم دستشون یخ میزنه که...🤔
و از اونجایی که ما خیلی خلاقیم، همسرم گفتن جوراب تمیز بکش دستشون.😂😂😂
کوچیکه رو جوراب کشیدم دستش.
و بزرگه زیر بار نرفت و دستکشهای سوراخشو پوشید و راهی شدن.
بچه به بغل پنجره رو باز کردم که توصیههای ایمنی رو بکنم.
مواظب باشید!
لیز نخورید!
و...
که با صحنهای مواجه شدم.😂
همکار شوهرم هم که یه دونه دختر دارن، با بچههای ما راهی شده بودن برای برف بازی.
و من فکر این بودم که آخ آخ کاش همدیگه رو نمیدیدن.😒
بچهها دستکش ندارن، زشته...
آخه نینیمون که به دنیا اومد، به همسرم گفته بودن نگران خرجشون نیستین؟
پوشاکشون چی؟
و همسرم گفته بود تا حالا نه لنگ خوراکشون بودیم نه پوشاک.
ما خودمون هم از صدقه سر این بچهها روزی میخوریم.😊
با خودم گفتم الان میگه دستکش ندارن بچههاش...😕
حدود یک ساعت بعد برگشتن.
پرسیدم چطور راضی شدن برگردن بچهها؟ گفتن دستشون یخ زد، خودشون گفتن بریم. دختر همکارمم دستکش نداشته!!
تازه گفته خوبه خانوم شما خونه بوده یه جوراب بکشه دست بچهها. همسر من که سرکار بود.
و بچهٔ اون بیشتر یخ زده بود طفلک...
من که به فکر و خیال خودم خندهام گرفته بود، خوشحال شدم که بچههام تنها نیستن و حداقل لباس ارثی دارن.😂
حتی همین دستکشهای سوراخ، میرسه به برادرها.😁
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_فیروزجایی
(مامان #ریحانه ۱۰/۵ ساله، #علی ۷ ساله، #محمدحسین ۵/۵ ساله، #سجاد ۲ ساله)
چند روزی بود که دعوای بچهها و حرف بد زدناشون خیلی اذیتم میکرد.
از مامانم پرسیدم: «وقتی قاطی میکنن دیگه حواسشون به حرفایی که میزنن نیست. چی کار کنم؟»
مامانم گفتن: «بهشون بگو به جای حرف بد بگن گوجه، خیار»
رفتم تو فکر. طرح خوبی به نظر میرسید.👌🏻
اما برای ماندگاریش باید یه کار اساسی میکردم. اولین باری که بعد از این سوال و جواب عصبانی شدم بدون هیچ خویشتن داری داد میزدم: «سیب، خیار، هلو»
بچهها با چشمای گرد نگاهم میکردن و احتمالاً پیش خودشون میگفتن مامان چی داره میگه؟😳 که علی گفت: «مامان حالت خوبه؟»
منم خیلی راحت گفتم: « اصلاً از دست شما بچههای خیار حالم خوب نیست»😜
بعد که دید الان سوال پرسیدن فایده نداره بیخیال شد.
اما مگه من بیخیال میشدم!؟
گفتم: «ازین به بعد شما هم به جای حرفای بد فقط میگین :سیب، خیار، گوجه»
اونا هم حرفمو جدی نگرفتن و از خنده روی زمین پهن شدن.😂
بالاخره نوبت دعوای بچهها رسید. علی بدون اجازه مداد ریحانه رو گرفته بود و تو دفترچهش تمرین حروف الفبا کرده بود. و حالا با فوران آتشفشان ریحانه، گدازههای حرفِ زشتی، نوک زبونش بود که گفتم:« خیار، گوجه»
اونم ادامه داد: «خیار، گوجه، کیوی، آلوچه»
علی هم پشت سرش ادامه داد: «گوجهٔ گندیده، خیار گندیده...»🤭
من که از این ابتکار خندهم گرفته بود نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده. از خندهٔ من بچهها هم خندهشون گرفت و همین به یه بازی لفظی تبدیل شد.
پ.ن۱: شاید نشه جلوی بعضی رفتارها سد زد، اما میشه هدایتشون کرد به یه مسیر دیگه.
پ.ن۲: ناگفته نماند که بعد از هر دعوا محمد حسین و سجاد دم یخچال صف میکشیدن و گوجه میخواستن.🤦🏻♀️
#سبک_مادری
#مادری_به_توان_چهار
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_بهروزی
(مامان محمد ۶ ساله، علی ۴ ساله و آیه ۳.۵ ماهه)
ما هم مثل اکثریت، اوایل پاییز پروژهٔ جابهجایی لباسهای تابستونی و زمستونی داریم و اوایل بهار عملیات برعکسش رو.
یه چیزی که قبلاً (قبل از مهاجرت به روستا) خیلی رو مخم بود، این بود که خیلیییی از لباسهای گرم اصلاً استفاده نمیشدن! هرسال تعدادی از لباسهایی که در طول فصل سرد لازم نشده بود رو میدادم به خیریهها که استفاده بشن حداقل!
***
من عاشق کرسی بودم. چند باری جوگیر شدیم و تو آپارتمان کرسی گذاشتیم. ولی انقدر خونه گرم بود که اصلاً نیاز نمیشد بریم زیر کرسی! جالبه که درجهٔ پکیج هم رو کمترین حد میذاشتیم، ولی از گرمای همسایهها ما هم بهرهمند میشدیم و کرسی به کار نمیاومد.
تا اینکه اومدیم روستا و تو یه خونهٔ ویلایی ساکن شدیم.🤩
یخخخخ زدیم.😁
شوفاژ جواب نمیداد و ما پناه آوردیم به کرسی جان😍 و همون لباسهای گرمی که هر ساله فقط زحمت جابهجاییشو میکشیدیم.
خیلی زندگی منطقیتر شد.😄
حالا تابستونها هوا گرمه و زمستونها سرد!
سال بعد بخاری هم خریدیم، ولی دیگه حواسم هست که خونه انقدر گرم نشه که لباس زمستونیها بیاستفاده بشن.
امسال هم خداروشکر بارشها خوبه و زمستون روی واقعی خودشو نشونمون داده😍 تقریباً همهٔ بچههای ایرانمون از بارش برف کلی خوشحال شدن.🤩
انشاءالله با همدلی همیشگیای که ما ایرانیها با هم داریم، این سرما برای همه دلچسب باشه.
پ.ن۱: زیادی یه نعمت نمیتونه دلیل موجهی برای استفادهٔ بیرویه از اون باشه، ماها مولامون، امیرالمومنین (علیهالسلام) هستن😍 که فرمودند آب رو اسراف نکن حتی اگر کنار رودخانه هستی.
و اساساً شکر یه نعمت اینه که درست ازش استفاده کنیم.🥰
پ.ن۲: البته از شما مادرهای شریف بعیده، ولی اگه احیانا الان که دارید این متن رو میخونید، خودتون یا بچهها لباس مناسب فصل نپوشیدید، بیزحمت پاشید اون بافتنی خوشگلها رو بپوشید، جوراب هم پا کنید، درجهٔ پکیج یا شعلهٔ بخاری رو کم کنید و یه عکس جذاب از بچههاتون با لباس گرم برامون بفرستید ☺️💝
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
از مشهد برمیگشتیم، هواپیما تأخیر داشت. بابا از همان موقع که نشستیم روی صندلی، کتاب باز کرد و مشغول شد. یک خانم بدحجاب کنار من نشسته بود و مدام زیر لب غر میزد.
- پروازشون هم مثل بقیهٔ کاراشون. همه چیز این مملکت مشکل داره.
پرواز که بلند شد، هنوز گله و شکایتهای زن ادامه داشت. بابا یک لحظه خم شد، نگاهی به آن خانم انداخت و دوباره سرش رفت توی کتاب. کمی که گذشت از جیبش چند تا شیرینی درآورد و گفت: «بده به اون خانوم.» شیرینیها را لای دستمال گذاشتم و تعارف کردم. زن به سر و وضعم نگاه کرد. انگار که از من خوشش نیامده باشد، گفت: «ممنون، میل ندارم.»
خلبان که میدانست بابا هم مسافر پرواز است، آمد و بعد از سلام، از او خواست تا با هم بروند داخل کابین. بابا گفت: «همین جا راحتترم، دارم کتاب میخونم.» وقتی خلبان رفت، آن خانم تازه متوجه شد سردار سلیمانی دو تا صندلی آن طرفترش نشسته. به صورتش نگاه کردم؛ بهتزده خیره شده بود به بابا. باور نمیکرد. شاید با خودش میگفت این حاج قاسم است یا بدل حاج قاسم؟
بابا خم شد و با احترام پرسید: «خوبی دخترم؟» آن خانم کمی خودش را جمعوجور کرد. هنوز از بهت درنیامده بود که بابا ادامه داد: «دخترم شنیدم داشتی گلایه میکردی.» زن وقتی دید بابا خودمانی و صمیمی سر صحبت را باز کرده، از وضع کشور شکایت کرد، که چرا اینطور است و آنطور. بابا گذاشت خوب خودش را خالی کند. دقیق حرفهایش را گوش داد، بعد گفت: «ببین دخترم! شما باید بدونید که اگر توی این کشور ضعفی وجود داره، اگه اشتباهی هست، اینا گردن منِ مسئوله، نه رهبر مملکت...»
تا پرواز توی فرودگاه مهرآباد بنشیند، با هم صحبت کردند. وقتی خواستیم پیاده شویم، زن با بابا خیلی گرم خداحافظی کرد. معلوم بود حرفهایی که شنیده، رویش تأثیر گذاشته. گفت: «حاج آقا! من میخوام این حرفا رو به دوستام بزنم و بگم با شما صحبت کردم؛ ولی میدونم باور نمیکنن.» بابا لبخندی زد. فوری تسبیحش را داد و گفت: «بیا دخترم، اینو نشونشون بده، بگو حاج قاسم بهم داده.»
راوی: زینب سلیمانی
کتاب سلیمانی عزیز۲، صفحهی ۹۸ و ۹۹
🖤
رفتار و کردارش جذبم کرده بود. از آرزوهایم بود که شبیه او شوم. هرچند از محالات بود. گفتم: «حاجی چیزی برایم بنویس که یادگاری بماند.» دست به قلم شد.
بسمهتعالی
علی عزیز، چهار چیز را فراموش نکن:
۱. اخلاص، اخلاص، اخلاص؛ یعنی گفتن، انجام دادن و یا ندادن برای خدا؛
۲. قلبت را از هر چیز غیر او خالی کن و پر از محبت او و اهلبیت علیهمالسلام کن؛
۳. نماز شب توشهٔ عجیبی است؛
۴. یاد دوستان شهید، ولو به یک صلوات.
برادرت، دوستدارت سلیمانی
و امضایی که نشست پای این نصیحتهای برادرانه.
راوی: علی نجیب زاده
کتاب سلیمانی عزیز صفحهی ۱۲۹
🖤
یک روز بیمقدمه پرسید: «صدفی! میخوای عاقبت بخیر بشی؟» فوری جواب دادم: «معلومه حاجی! چرا نخوام.» انگار که بخواهد یک گنج را دو دستی بگذارد توی بغلم، با اشتیاق گفت: «زیارت عاشورا بخون. من از زیارت عاشورا خیلی چیزا گرفتم. اگه میتونی، هر روز بخون؛ نمیتونی، هفتهای یه بار بخون؛ نمیتونی ماهی یه بار بخون.»
-حاجی! من مداحم، زیاد زیارت عاشورا میخونم.
دستی روی شانهام زد: «نه! اونارو که برای مردم میخونی، تنهایی بشین توی خلوت برای خودت بخون.»
راوی: مهدی صدفی
کتاب سلیمانی عزیز ۲ صفحهی ۸۵
🖤
سلام دوستان عزیز🌹
شما هم مشغول مطالعه هستید؟ کدوم کتاب رو میخونید؟ سلیمانی عزیز یک یا دو؟
یک خبر خوب داریم!
مهلت پویش رو تا جمعه ۷ بهمن تمدید کردیم. ♥️
با توجه به اینکه هر دو کتاب کوتاه هستن، از همین الان هم میتونید شروع کنید و بخونید یا گوش بدید.
نسخهٔ صوتی رایگان کتاب سلیمانی عزیز ۱ رو از دست ندید:
b2n.ir/SotiAziz1
برای اطلاعات بیشتر از روشهای تهیه کتاب به کانال پویش کتابخوانی مراجعه کنید:
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
دوستانی هم که یکی از دو کتاب یا هر دو رو کامل مطالعه کردن، میتونن اطلاعاتشون رو اینجا ثبت کنن. ۷ بهمن قرعهکشی داریم برای ۴ جایزهٔ ۵۰ هزار تومانی.🤩
کسانی که سلیمانی عزیز ۱ رو کامل مطالعه کردن:
b2n.ir/Aziz1
کسانی که سلیمانی عزیز ۲ رو کامل مطالعه کردن:
b2n.ir/Aziz2
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif