«هر خانه یک بچهٔ زیر ۲ سال!»
#ز_جعفری
(مامان ۳ تا دختر ۶.۵ ساله، ۴.۵ ساله و ۴ ماهه)
یه دوستی دارم مامان ۵ فرزنده، همیشه میگه بنظر من توی هر خونهای همیشه باید یه بچهٔ زیر ۲ سال موجود باشه!😋
این روزها تو خستهترین لحظات عمرم، خیلی بیشتر از همیشه به این جملهش اعتقاد پیدا کردم.😅
صبحم تقریباً از بعد نماز شروع میشه، وسایل مدرسهٔ کلاس اولی رو جمعوجور میکنم، مقنعهای که بعد از مدرسه بیشتر به دستمال آشپزخونه😅 شبیه هست رو اتو میکنم!
بعد هم مرحلهٔ سخت بیدار کردن کلاس اولی و خوراندن مختصری چای شیرین و خلاصه راهی کردنش.😮💨
نیم ساعتی بیشتر از رفتن آنیشرلی ۶.۵ ساله نمیگذره که آنی ۴.۵ ساله خیلی سرحال بیدار میشه! کتاب خوندن کنسله و میریم سراغ صبحانهٔ دومی، تا کارتون صبحش رو میبینه نینی هم وعدهٔ شیر صبحانه رو خورده و خداروشکر دوباره میخوابه (البته گاهی هم نمیخوابه 😬)
حالا آنی ۴.۵ ساله ضمن ادامه سوالهای فلسفی روز قبل، میره سراغ کاردستی و چسب و قیچی و... خلاصه تا یک ساعت بعد موفق میشه خونه رو به حالت نسبتاً جنگزده دربیاره.😵💫
این وسطا اگر نینی بذاره یا کتاب میخونم یا بخشی از کار مجازی رو پیش میبرم.
از ساعت ۱۰ به بعد نینی هم رسماً به جمعمون پیوسته، به طور موازی کارهای ناهار رو انجام میدم و جمع کردن ظروف و مراسمات تعویض پوشک و شیر دادن و بازی با نینی که خداروشکر خواهر هم تو این قسمت نقش مهمی داره.
بعد از نماز ظهر، دوباره 🤦♀ مختصری ریختوپاشها جمع میشن، چرا که با پیوستن آنی ۶.۵ ساله به جمع خواهرها انفجارهای عظیمتری در راهه.🫣
دو نفر پیاده و یک نفر سوار بر کالسکه میریم یه خیابون اونورتر دنبال کلاس اولی (ماجراهای وسط راه رو فاکتور میگیرم) و ساعت ۲ میرسیم خونه.
ناهار میخوریم و بعدم کمی کارتون برای رفع خستگی و حالا ماجراهای دو آنی به رهبری آنی بزرگ که نمیدونم بعد از ۶ ساعت مدرسه اون همه انرژی رو از کجا آورده، شروع میشه.🫠
حجم زیادی عروسک و اسباببازی و وسایل معقول و غیرمعقول میان وسط پذیرایی، این وسط منم و کتاب صوتی و دورهٔ مجازی عقبافتاده و کاری که از صبح نصفه مونده و نینی!🥴 با چرتهای تیکه پارهٔ اذیتکننده! که در مجموع نمیذاره خیلی به نتیجهی خاصی برسم. 😏
بازی و استراحت تا ساعت ۵ ادامه داره، ضمن آماده کردن مقدمات شام، کمکم ندا میرسه که وقت انجام تکالیفه، مختصر میان وعدهای و بعد هم با رمز یا همهٔ امامزادهها! پروژهٔ درس شروع میشه.🤓
ریاضی که شیرینه و محبوب قلبها زود تموم میشه، اما امان از فارسی🥶 فقط خدا میدونه روزی که درس جدید داده شده و همهی صداها و نشانهها قاطی شده چه نفسی از مادر بیچاره گرفته میشه تا تکالیف تموم بشن 🤯
خلاصه با چند باری جونبهلب رسیدن دو صفحه مشق و بخش و صداکشی و املا هم تموم میشه و مجوز آزاد باش کلاس اولی صادر میشه (نه که وسطش اصلاً آزاد نبوده!) و منم میرم که از خستگی تو افق محو بشم 🫥
کمکم میریم سراغ شام و خوابی که سعی میکنیم دیگه تا ۹:۳۰ به واقعیت پیوسته باشه.
حاشیههای وسط روز هم دیگه بماند. دعواها و نوازشهای خواهرانه، بدقلقیهای نینی، بهم ریختگیهای خونه به خصوص بعد از مسافرتهای ماهانهٔ دیدار خانوادهها که تا وسط هفته هنوز درگیر جمع کردن وسایل و شستن لباسها و... هستم.
بعد از سکوت شبانهٔ آنیها، دو ساعتی هم با نینی درگیرم تا بالاخره تن به خواب بده بلکه منم به دو تا کار و کتاب عقب افتادهم برسم.🤦🏻♀️ که معمولا از فرط خستگی تا صبح غش میکنم 😴
حالا لابد میپرسین با این همه داستان دقیقاً به کجای جملهٔ دوستت اعتقاد پیدا کردی!؟😕
راستش الان همین موجود زیر دو سال خونهٔ ما اصلیترین تفریح و عامل خستگی درکردن منه، خداروشکر با تموم شدن بیخوابیهای ماههای اول، کارهای جدید هر روزش، قل خوردنها و خندههاش به خواهرها خیلی حال و هوامون رو عوض میکنه و یه تنوع حسابیه برای همهمون.
اما لحظهٔ طلایی روز برای من فاصلهٔ کوتاه بین رفتن کلاس اولی تا قبل از بیدار شدن دختر دومیه، وقتی که روی تخت کنارش دراز کشیدم و از این زاویه که تو عکس میبینین نگاهش میکنم و خدای آفرینندهٔ این موجود شیرین رو شکر میکنم.😍
پ.ن۱: از الطاف خفیهٔ الهی به یک مادر اینه که بچهش پستونک بگیره و چه بهتر که وقتی پستونکش میافته با خوردن شست خودکفا باشه!
پ ن۲: راستش رو بخواین جدای از نظریهٔ قشنگ دوستم، وقتی همبازی بودن دو تا دختر اولی رو میبینم، دلم میخواد سومی هم یه همبازی داشته باشه و اگر خدای مهربونم لطف کنه و به جز پستونکخور بودن یه سری آپشن ویژهتر هم روی چهارمی نصب کنه، قول میدم به پنجمی هم فک کنم.😅🤭
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تا حالا اینطوری به ازدواج فکر نکرده بودم»
#فاطمه_م
(مامان #رضا ٩، #مرتضی ٧، #محمدعلی ۵ و #زینب ٢ ساله)
چند وقت پیش به رسم آخر هفتهها خونهی مادرشوهرم بودیم. بعد شام دورهم نشسته بودیم و حرف میزدیم.
بازار غرغر در غیاب همسران گرامی داغ شده بود. (مدیونید فکر کنید غیبت میکردیم🤨 هرگز، هیهات🤪)
هرکس یه چیزی میگفت؛ یکی میگفت فلانی (اسطورهٔ اخلاق در خانواده😇) الان انقدر خوبه؛ بیست، سی سال طول کشیده تا به اینجا رسیده و قبلاً خیلی سختگیر بودن. مثلاً اگه کسی برای بچههاشون اسباببازی هدیه میداد؛ خیلی سفت و سخت اسباببازی رو پس میدادن و بچههاشون هیچی اسباببازی نداشتن، یا هرگونه عروسی رو موجب غفلت میدونستن و شرکت نمیکردن ولی الان عروسیهای بدون گناه رو شرکت میکنن و...
خلاصه داشتیم غر میزدیم که چرا آقایون محترم انقدر طول میکشه تا یه سری مسائل رو یاد بگیرن؟! مثل رسم و رسومات معقول یا روحیات خانمها😩(البته خودمونم همینطوریمها ولی دیوار آقایون اونجا کوتاه بود👻)
خلاصه در حال درد دل کردن (🤪) بودیم که پدرشوهرم وارد جمعمون شدن. وقتی در جریان موضوع بحث قرارگرفتن، نکتهای گفتن که برامون خیلی جالب بود.😍
گفتن مشکل اینجاست که افراد یه تصویر کمالی از ازدواج تو ذهنشون ساختن (حالا به واسطهٔ فیلمها، رسانه، کتاب، خیالات و...) و فکر میکنن وقتی ازدواج کنن و زیر یه سقف برن، قراره همه چیز عالی باشه و یه زندگی بیعیب ونقص داشته باشن.🥰
❌درحالیکه این تصور کاملاً اشتباهه، چون ازدواج کمال نیست بلکه برای به کمال رسیدنه. یعنی دو نفر که ازدواج میکنن، در کنار هم کمکم متوجه عیوب و نقایص وجودیشون میشن و باید عمری مجاهده کنن تا رفعشون کنن.😉
شاید این تلاش و مجاهده سالهای سال طول بکشه. ممکنه یه نفر، چهل سال روی خودش کار کنه تا یه صفت بد رو در خودش اصلاح کنه. با دید دنیایی شاید بگیم: اون موقع دیگه بعد سی، چهل سال زندگی مشترک، چه فایدهای داره آخر عمری فلان رفتار و اخلاق همسرم خوب شه؟ دیگه پیر شدیم رفت!😕
اما اینطور نیست. این رفع عیوب و صفات رذیله فقط برای این دنیا نیست، اصلش اینه که این مبارزه و تحولات برای آخرتمونه. شاید یه عمر طول بکشه اصلاح نفس، ولی باعث میشه انسان با تکامل بیشتری راهی برزخ و عالم دیگه بشه.😊
تاحالا با این دید به ازدواج نگاه نکرده بودم🧐 شما چطور؟
پینوشت: پدرشوهرم از اساتید حوزه هستند.🌷
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#توی_شکم_شهر
حالا که ۲۴ ساعت از توهینهایش گذشته، میتوانم بنویسم...
نوجوانهایمان توی پارک نمایش بیکلام داشتند. مسئولین برنامه گفته بودند برای تکمیل صحنه، بچههایم را هم ببرم. میدانستم توی تمرین فاطمه خسته میشود. گفتم آخر وقت، دم اجرا میآیم.
ساعت حوالی چهار بود و ترافیک وحشتناک خیابان انقلاب ترس ریخت توی دلم. «اگه به موقع نرسم چی؟ قول دادم آخه.»
ماشین را کمی عقبتر از میدان امام حسین(ع) پارک کردم. پله برقیهای خاموش را فاطمه به بغل، نرگس به دست و محمد در مقابل طی کردیم. مثل تهران ندیدهها، با کلی فکر و بررسی احتمالها، راهِ گرفتن بلیط تکسفره بیآرتی را یافتیم و سوار اولین اتوبوس شدیم.
چیزی شبیه ماهی تُن در قوطی. بچهها از ذوق سر از پا نمیشناختند، ذاتا ولی ساکتند. آرام سوار شدیم و حتی این که در حال له شدن بودند هم برایشان جالب بود و با دقت به توصیههایم مبنی بر چسبیدن به میله و موقع باز شدن در فوری جاخالی دادن، گوش میکردند. فاطمه هم روی دستم بود، ساکت و خوش اخلاق. محمد یک بند سوالات فلسفی مربوط به اتوبوس میپرسید و دور و برم لبخندهای آدمها، دلگرمم میکرد. این که بچههایم هم برای شرکت در تئاتر به عنوان بازیگر، حسابی خوشتیپ آمده بودند، برگ برنده خوبی بود. من هم رفته بودم توی قالب «مامان مهربونه» و در همان فشار دوهزار پاسکالی، با دستهای فاطمه شعرهای انگشتی ناصر کشاورز را به ترتیب از حفظ اجرا میکردم.
این ها را برای چه نوشتم؟ که بگویم به عنوان یک مادرچادری با سه تا بچه، دقیقا در اوجِ اداهای جامعهپسندی که امکان داشت، بودیم.
اتوبوس به روبهروی تئاتر شهر رسید و پیاده شدیم. درد بازویم به اوجش رسیده بود ولی با ژست جامعهپسند مامانهای تلویزیونی، لبخند از لبم پاک نمیشد.
از سوی دیگرِ خیابان آمده بود. زنی حدودا ۵۰ ساله، روسریاش روی سرش محکم بود و فقط یک سانتی از مویش پیدا بود، با مانتوی کرمرنگ تا زانو.
از همان دور دستش را به سمتم دراز کرد و داد زد: «خجالت نمیکشی سه تا بچه پشت هم آوردی؟ و و و بییییییب ...»
خشکم زد. مثل هر ادم ۳۰ساله دیگری که ۲۵ سالش را توی محیط آموزشی گذرانده، چند ثانیه فریز شدم. بعد جیغجیغکنان گفتم: «وقتی از زندگی کسی اطلاعی نداری چرا قضاوت میکنی؟»
همین قدر لوس و علمی-پژوهشی!
تازه اگر جلوی خودم را نگرفته بودم، مثلا همهی خشمم را قرار بود جمع کنم و مثل دختر ۵ سالهها بگویم: «خیلی بیادبی!»
یا مثلا بگویم: «نونش رو که تو نمیدی، تازه ۳۰ سال دیگه نیروی کار میشه که نون تو رم بده».
یا مثلا بگویم: «من مؤدبم، ۱۰ تا بیارمم کمه، تو یکی هم نیار لطفا!»
و از این دست فکرهایی که بیست دقیقه بعد تازه یاد آدم میافتد!
آن لحظه اما تنم میلرزید. سنگ رو یخ شده بودم.
داشتم از شهر آلودهی بچهندوست تهوع میگرفتم که به آدمهای نظارهگر اطرافمان نگاه کردم. هیچ کس با نگاهش زن را تایید نمیکرد.
زود قضاوت کرده بودم. داشتم گناه یکی را پای همه میریختم. لبخند آمد روی صورتم. با دو تا دستم، سه تایشان را محکمتر گرفتم و رفتیم تا توی شکم شهر، تئاتر خیابانی برای حمایت از غزه اجرا کنیم.
ترسی که از دیشب برای واکنشهای آدمها حین اجرای تئاترمان داشتم در چند قدمی پارک دانشجو، جلوی بیآرتیها، به زمین ریخته بود. فوقش فحشمان میدهند دیگر، بیگناه! خیالی نیست. هیچ کاری نکنیم هم فحشمان میدهند، حداقل بگذار یک کاری کنیم!
#سیده_طیبه_خدابخشی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane 💠
مادران شریف ایران زمین
#توی_شکم_شهر حالا که ۲۴ ساعت از توهینهایش گذشته، میتوانم بنویسم... نوجوانهایمان توی پارک نمایش
در «جان و جهان» مادران مینویسند. آنها فقط از مادری نمیگویند، بلکه جهان را از دریچه نگاه یک مادر میبینند و روایت میکنند.
گاه سخن از جهان بیرون است و گاهی مادران، جهان درون خود را میکاوند و از جان به ما میگویند.
جانی که یک انسان، یک زن، یک مادر، یک مسلمان و یک انقلابی است.
این چنین است که در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ...
کانال «جان و جهان» از فرزندان مجموعه «مادرانه» (مدار مادران انقلابی) است و میکوشد تا رسانهای برای بیان نوع نگاه اعضای این مجموعه و ترسیم سبک زندگی دینمدارانه باشد.
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#مادر که باشی: 🍃
تحمل زجر کودکان مظلوم غزه را نداری ...😥
تحمل نالههای فراغ مادران غزه را نداری...😥
تحمل اشغال سرزمین مادری را نداری ... 😥
و قیام میکنی تا به فریاد مظلومان برسی ...✊
⛔ چون به فرموده امام انقلابمان، بیتفاوتی جایز نیست...⛔
#زن پیشگام انقلاب
خود رهبر نهضت است👌 و رهبر، در قیام و وسط میدان است، مثنی و فرادی برای محو غده سرطانی اسرائیل و آزادی قدس شریف به میدان میآید و میآورد. کجای مکاتب دنیا این تعّهد و ماموریتمحوری را دیدهای؟؟؟
ما
اینها را آموختهایم...
اینها را از اسوهمان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها به یادگار داریم...♥️
🌹 امتداد ؛ اجتماع مادران تمدنساز و آیندهسازان دنیای بدون اسرائیل است🌹
🗣که میخواهیم همچو حضرت زهرا سلام الله علیها که فریاد غصب فدک را سر داد💔ما نیز فریاد غصب قبله اول مسلمانان و سرزمین مادری فلسطینیان را سر دهیم💔
🚩در این هیئت میخواهیم با تاسّی به حضرت زهرا سلام الله علیها، برای تعجیل در فرج موعود اُمم حضرت ولیّ عصر ارواحنا له الفداء و نجات کودکان و نوزادان و مادران و پدران مظلوم غزه استغاثه کنیم🤲
🚩پس همه بانی و خادم حضرت صدیقه طاهره سلامالله هستیم و نیت داریم تا با یک همت و عاطفه مادرانه، خودسازی را در میدان داشته باشیم. به همین منظور، کارگروهها و گعدههای عملیات میدانی نیز تدبیر و طراحی شده تا هیئتمان، هیئت حرکت باشد، هیئت قیام باشد...
🇵🇸 حرکت به سمت محو رژیم صهیونیستی و قیام برای آزادی قدس شریف 🤩
📢جهت مشارکت در نذری 👇
6037998177323069
به نام خانم پگاه بهروزی
📢ثبتنام بعنوان خادمی:👇
@salmanimahini
📢ثبتنام بعنوان خادمی مهد👇
@nparsa95
🔆 زمان: سهشنبه ۲۸ آذر از ساعت ۱۴:۳۰ الی ۱۷
🔅 مکان: مسجد جامع خرمشهر واقع در باغ موزه دفاع مقدس
آدرس:
تهران، میدان ونک، بزرگراه شهید حقانی، انتهای خیابان سرو، روبروی پارک طالقانی، موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، مسجد جامع خرمشهر
#نهضت_مادری
#امهات_القدس
#باشگاه_مادران_تاریخ
#مادران_شریف_ایران_زمین
☘️☘️☘️
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف🇮🇷
قصه ننه علی از آن قصههایی است که فقط نمیخوانیاش. با کتاب زندگی میکنی و با هر اتفاق و ماجرایی دلت تکانی میخورد و حالت دگرگون میشود.
آخر کتاب هم شاید میگویی اگر من بودم اصلا این کار را نمیکردم یا چه دل گندهای یا حتی بگویی باور نمیکنم...
قصه ننه علی قصهی عجیبی است، طوری که یکبار خواندن کفایت نمیکند باید بارها و بارها هر جمله را مرور کنی.
از کتاب اخلاق بیشتر نکته اخلاقی دارد و درس زندگیست، زنی محکم و صبور که با ایمان و ارادهاش دستهگلهایی پرورش میدهد برای خدا.
راهی که او رفت اما و اگر و شاید بسیار دارد، هر کس نظری دارد و از دید خود نکتهای،
اما این راه را فقط «ننه علی» رفته است و باقی حرف است...
📚 پویش کتاب قصه ننه علی
روایت زندگی زهرا همایونی
مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی
⏰ از ۲۵ آذر تا ۱ دی
🏆 ۵ جایزه ۱۰۰ هزار تومانی
🔅 امکان تهیه کتاب الکترونیکی با ۷۰ درصد تخفیف
#پویش_کتاب_مادران_شریف
✅ برای عضویت در گروه همخوانی ویژه خانمها و اطلاع از روش تهیه کتاب، به کانال پویش کتاب مادران شریف در پیامرسان ایتا بپیوندید:
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف🇮🇷
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج میرفت. حسین از پلهها پایین آمد؛ اشاره کردم برگردد. میدانست هر وقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتماً ترسیده و میخواهد دل جویی کند. گوشه لباسم را گرفت. پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا میزدم، نفسم بالا نمیآمد. کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم. آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد.
پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین میانداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: «اینم عاقبت تو زهرا! مردم با این سر و وضع ببیننت چه فکری می کنن؟!» یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمیشد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه میرفتم تا دست و پایم خشک نشود.
ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد. دنده عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: «خانوم! چرا اینجا نشستی؟! پاشو برو خونه ت؛ دیروقته» سرم را بالا گرفتم و گفتم: من خونه ندارم، کجا برم؟!» از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم میلرزید؛ سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: «یعنی چی خونه ندارم؟! بهت می گم اینجا نشین!» دستانم را برد زیر بغلم تا کمی گرم شوم، گفتم: «تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم. بچه هام شهید شدن. شوهرم از خونه بیرونم کرده. از امشب خونه من بهشت زهراست....»
📚 برشی از کتاب قصه ننه علی
روایت زندگی زهرا همایونی
مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف :
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab