.
#ا-باغانی
(مامان علی ۴سال و ۳ماهه و رضا یک ۱.۵ساله)
توی مسجد محله سه چهار تا مامان هستیم که تقریبا زیاد میریم مسجد و من همیشه سعی میکنم کمی اسباببازی با خودم ببرم تا بچهها مشغول بشن و کلا مدافع حقوق بچهها در مسجد هستم.😁(البته با حفظ آرامش😎)
گاهی وقتی مراسمی هست با خودم فکر میکنم چه خوب میشه یه مهد در مسجد راه بیفته تا حداقل در زمان برگزاری مراسم بچهها رو سرگرم کنن. خلاصه فکر استفاده از ظرفیت مسجد برای بچهها همیشه با منه! تا اینکه یک روز از مسئول بسیج درخواست کردیم برای بچهها کلاسی برگزار کنن و ایشون گفتن مشکل تامین هزینه مربی رو داریم.
خلاصه با خودم فکر کردم احتمالا بتونم این حرکت رو شروع کنم و فعلا خودم به صورت رایگان مربی بچهها بشم، با چند هدف:
🔸بچههای مسجد با هم صمیمی میشن و یاد میگیرن در بقیه زمانها هم به جای بازی با گوشی😡 با همدیگه بازی کنن.
🔸بچهها به مسجد علاقهمند میشن.😍
🔸میتونن با خیال راحت بازیهای حرکتی و بدو بدو انجام بدن.🏃♂️
🔸مادرها در اون زمان میتونن به کارهای دیگهشون برسن.👩💻
🔸بچههای دیگه محله که مسجد نمیان پاشون به مسجد باز میشه.😊
سرانجام با موافقت امام جماعت قرار شد یک روز در هفته حدود یک ساعت و نیم کلاس داشته باشیم. هر جلسه در کنار ورزش و بازیهای حرکتی و توپ بازی، آموزش قرآن هم داریم. همراه با کاردستی و نمایش و...
محتوا رو هم خودم از یکی دو روز قبل آماده میکنم. معمولاً از کتابهای علی کمک میگیرم یا یک موضوعی رو در نظر میگیرم و توی سایتهای مختلف دنبال کاردستی و برگهی رنگ آمیزی و شعر و ... میگردم.
خداروشکر بچهها خیلی کلاس رو دوست دارن و بیشتر با هم دوست شدن و کمکم دارن یاد میگیرن با هم بازی کنن! دو سه تا بچهی جدید هم به جمعمون اضافه شده.
گاهی حتی به ایجاد مهدکودک در مسجد با مدیریت خود مادرها، جوری که مادر به کارهاش برسه و بچهها هم با هم بازی کنن فکر میکنم.
کلا مسجد دوتا ویژگی مثبت داره برای مادرها:
✅ غالبا همهی مسجدیها از ساکنان همون محل هستن و اگر دوستی و رفت و آمدی بخواد شکل بگیره، مشکل دوری مسافت رو نخواهیم داشت.
✅ و امکان دوستی با مادرانی که از لحاظ تفکرات مذهبی تقریباً مثل هم هستن فراهم میشه.
با توکل بر خدا فعلا کار رو شروع کردیم و امیدواریم تا خداوند درهای رحمتش رو باز کنه و بتونیم کار رو گستردهتر کنیم.😇
خلاصه که مساجد را دریابید...😄
شما هم اگر تجربههای مشابهی دارید برامون بگید.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ه_تقیزاده
(مامان #حلما ۸ ساله و #محمد ۴ ساله)
ما تا دو سال پیش تهران زندگی میکردیم. با اینکه اونجا همهچیز خوب بود و خونه از خودمون داشتیم، اما بهخاطر اینکه بچهها زندگی آزادانه کنار مهر پدربزرگها و مادربزرگها رو تجربه کنن، تصمیم گرفتیم برگردیم به روستای زیبای مادریمون، نزدیک شهر مراغه.
تهران که بودیم، یه آپارتمان ۷۰ متری داشتیم که تمیز کردنش زیاد زمان نمیبرد؛ مهمونم نداشتم.
بچههامم مدرسه نمیرفتن و حدودا روزی ۶ ساعت وقت اضافه داشتم، ولی هیچ فعالیت خاصی نداشتم😳😢
الان ولی شکر خدا، با اینکه خونهی بزرگی داریم که تمیز کردن حیاطش زمانبره،
هر روز خونهی مامانم یا مادر همسرم میرم و تو کارای خونه یا تابستونا، توی باغ بهشون کمک میکنم،
بچهمدرسهای دارم و هفته دو سه بار مهمون دارم😊 خدا رو شکر؛ با این حال برای مطالعه خودم هم وقت میذارم و روزی حداقل یه ساعت کتاب میخونم😇 و همزمان قرآن هم حفظ میکنم☺️ و بازم وقت اضافه یکی دو ساعته دارم😅
چه جوریاست🙄
پس معلومه قبلا هم قویتر ازاین حرفا بودم و خودم خبر نداشتم💪
گاهی وقتا روحیه
گاهی وقتا اراده
گاهی وقتا کمک به بزرگترامون
به وقت و انرژیمون برکت میده😍
و البته باغ و زمین کشاورزی و خونه حیاط دار، نعمتیه که شرایط سرگرمی بچهها رو فراهم میکنه.
تابستونا آببازی تو حوض و خاکبازی و بدو بدو...
زمستونا هم برفبازی.
و مواقعی که سردی هوا خونهنشینمون میکنه، کاغذ بازی، یعنی بریدن کاغذای باطله، یا درست کردن کاردستی، نقاشی کردن و بریدن اونا و اجرای نمایش باهاشون☺️
حلما عاشق داستان گفتنه.
الان که باسواد شده خودش داستان مینویسه ومحمدم نقاشیهاشو میکشه😍
البته این کارا رو من توی تهران داخل آپارتمانم انجام می دادم.👌🏻☺️
سعی میکنم بچهها رو هفتهای یه ساعت پیش مامانم یا جاری مهربونم بذارم و تجدید قوا کنم و با همسر جان یه گشت و گذار دونفره داشته باشیم😊
بیرون رفتن با بچهها هم که یه چیز دیگهس😍
خدا رو شکر بچهها هم ساعتها با هم، یا با دخترعموشون مشغول میشن؛ هرچند دعوا هم دارن که با چوب جادوی محبت مامان آشتی میکنن😁
ولی فکر کنم مهمترین مسألهای که وقت و انرژیم رو زیاد کرده، عشقیه که با دیدن عزیزانم تو قلبم ایجاد میشه❤️
خدایا شکرت🤲🏻
ممنونتم برای همهی داشتهها و نداشتهها❤️
پ.ن: ما یه فاطمه خانوم هم داشتیم که ۱.۵ سال پیش وقتی نوزاد یک ماهه بود، به دلیل مشکل قلبی مادرزادی که تو بارداری قابل تشخیص بود و قابل درمان نبود، آسمانی شد...
#مهاجرت_معکوس
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#پ_حدادیان
(مامان #فاطمه ۵.۵ ساله و #محمدحسین ۲.۵ ساله)
#قسمت_اول
از وقتی یادم می آید عاشق بچهها بودم.
همیشه پشت ویترین مغازههای سیسمونی پاهایم شل میشد.
از قبل ازدواجم برای فرزند ندیدهام دل نوشته مینوشتم و یک سال قبل ازدواجم اولین سرهمی را برایش خریدم.
۸ ماه بعد ازدواج فهمیدم آرزویم برآورده شده است...
فکر میکردم من قطعا عاشقترین و مهربانترین مادری خواهم شد که دنیا به خودش دیده.
نقطهی کوچک تپندهای روی مانیتور بهم نشان دادند و گفتند تو مادر این نقطهی کوچک هستی و من از شوق قد کشیدنش، احساس میکردم کسی در دنیا خوشبختتر از من نیست.
سیسمونی کامل و همه چیز منتظر آمدن دخترکم بود.
روزی هزار بار لباسهایش را میریختم وسط بو میکشیدم و از تصور دست و پاهای کوچکی که قرار بود لباسها را پر کنند غرق لذت میشدم.
همه چیز خوب بود تا اینکه موقع زایمان شد.
دردهایم مثل همه زنهای دنیا بود؛
من اما مثل همه نبودم.
من از فرایند مادر شدن، یک دنیای صورتی سراسر زیبایی و آسودگی برای خودم ساخته بودم، که دردهای زایمان اولین لرزهای بود که میخواست این دنیا را بر سرم آوار کند.
لرزههای دیگر هم از راه رسید.
مشکلات بعد از زایمان و شبهایی که دخترکم تا صبح، دقیقهای نمیخوابید.
آن دنیای قشنگ مادرانه یکباره فروپاشیده بود.
احساس ناتوانی میکردم.
احساس خشم از نوزادم، خودم، همسرم...
بیخوابیها تمام و مراحل بعدی شروع شد.
از همه سختتر، غذای کمکی بود.
اولین واکنش، محکم بستن دهانش بود.
و من با لبخندی که بر لبهایم ماسیده بود با تلاش زیاد چند قاشقی در دهانش ریختم.
روزهای بعد هم همین بود.
مادری شده بودم، قاشق به دست که هر روز غذاهای جدید میپزد و دختری که غذا را جمع میکرد توی دهانش و پوووف میکرد توی صورتم.
کمکم گوشی و کتاب و بازی و چرخاندن توی تراس و داستانهای چرت و پرت گفتن، شده بود راهکارم برای غذا دادن به فاطمه و این وسط گوشتکوب برقی که عصای دستم بود.
هربار بچههای مردم را میدیدم که سر سفره مینشینند و با اشتها غذا میخورند دلم آشوب میشد.
چه شبها که برای غذا نخوردن دخترک گریه نکردم.
اما
یک روز به خودم آمدم.
یک روز که آنقدر خسته و گرسنه بودم که اول خودم صبحانه خوردم.
دخترک ۱۸ ماهه ام آمد و درخواست لقمه کرد و من که میدانستم غذای میکس نشده را عوق میزند یک لقمه برایش گرفتم.
میدانستم الان میرود یک گوشه پرتش میکند.
اما دخترک لقمه را جوید و خورد.
آنقدر تعجب کردم که چند بار داخل دست و دهانش را چک کردم.
وقتی مطمئن شدم اشک شوقم جاری شد.
#ادامه_دارد
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
.
#پ_حدادیان
(مامان #فاطمه ۵.۵ ساله و #محمدحسین ۲.۵ ساله)
#قسمت_دوم
از آن روز فهمیدم که چقدر مادری را برای خودم سخت کردهام.
چقدر انتظارات زیادی از بچهام داشتهام.
دخترک سه ساله بود که داداشش به دنیا آمد.
تمام طول بارداری، دعا میکردم که خدایا این بار کابوس کولیک و رفلاکس را از زندگیام بردار. من که در این شهر غریبم و کمکی ندارم...
اما خدا میخواست مرا قویتر کند.
پسرکم به حدی جیغ میکشید و کمخواب بود که دکتر گفت سونوگرافی کامل شکمی بدهید.
وقتی همه چیز نرمال بود، گفت من که سر در نمیارم. بروید باهاش بسازید تا ۴ ماهگی.
بیخوابیها از بیست روزگی تا ۴ ماهگی ادامه داشت.
ثانیهای روی زمین بند نمیشد.
گاهی شب که میشد، وحشت وجودم را فرا میگرفت که اگر امشب که دقیقا چهل و هشت ساعت است نخوابیدم هم پسرک نخوابد چه؟
نکند موقع بغل کردنش از دستم بیفتد...
اما من قویتر بودم.
قویتر از قبل.
یک روز به خودم آمدم و دیدم چقدر همه چیز تغییر کرده.
مادری شده بودم که شبهای بیخوابی پسرش چندین و چند جلد کتاب خوانده.
مادری که دیگر قاشق به دست دنبال هیچ بچهای نمیافتد و از غصهی میوه نخوردنش خودخوری نمیکند.
مادری که میتواند بچه به بغل ظرف بشورد، غذا بپزد، جارو کند، با دخترش کاردستی بسازد، خالهبازی کند و کتاب بخواند.
مادری که با پاهایش گهواره را تکان میدهد و با دستها برنج آبکش کند.
مادری که انتظاراتش را از همه به صفر رساند و روی خودش و خدا تکیه کرد.
فرنیاش را که پوووف میکرد توی صورتم، میخندیدم و میگفتم انگار پسرم سیر شده و بقیه فرنیاش را یک قاشق بزرگ میکردم و میگذاشتم توی دهانم.
گوشتکوب برقی را هم گذاشته بودم کنار.
حالا که اینها را می نویسم نه مادر کافی هستم و نه کامل.
راستش را بخواهید همان هفته ی اول تولد دخترم فهمیدم که هیچوقت هم بهترین مادر دنیا نخواهم شد.
ولی خوشحالم از اینکه قویتر شدم و حتم دارم با ورود فرزندان بعدی قویتر هم خواهم شد.
همان موقع زایمان که از درد فریاد یا زهرا سر میدادم و بالاخره دخترک تپل سفید، قدم به دنیا گذاشت و مرا به آرزوی مادر شدن رساند.
وقتی دکترم پرسید حالا که انقدر جیغ و داد کردی باز هم بچه میخوای؟
با ته مانده توانم گفتم: آره من چهار تا بچه میخوام.
صاحب الزمان سرباز میخواد.
اینا شیعههای امیرالمومنینن. باید زیاد باشن.
و پرسنل اتاق زایمان زدند زیر خنده و گفتند: تو اولین مادری هستی که درست بعد از زایمان به مادر شدن مجدد فکر میکنی.
راستی اگر مادر نمیشدم، چطور این همه رشد میکردم؟
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_کلاته
(مامان #مرتضی ۶.۵ ساله، #فاطمه ۴.۵ ساله و #مجتبی ۲ ساله)
فصل امتحانات رو تازه پشت سر گذاشتیم.
خیلیها وقتی میبینن که مامانی همراه با بچهداری، درس هم میخونه، براشون سوال پیش میاد که چطوری؟🤔
چند تا کاری که خودم انجام میدم خدمتتون میگم.
🌼 اول اینکه مامان نباید درس خوندن رو بذاره برای شب امتحان!😉
بالاخره یه مقدار شرایط فرق کرده با زمانی که بچه نداشتیم😍
طول ترم برای درس خوندنه، و شب امتحان برای مرور.
من سطح ۳ رشته فقه و اصول
غیرحضوری میخونم.
با اینکه درسهامون به شدت سخته، و امتحانات هم سختتر😅، ولی به لطف خدا چون از ابتدای ترم، درس خوندن رو شروع میکنم، نمره هام خوبه. (بالای ۱۸)😉
🌼 دوم اینکه چند تا بچه داشته باشیم😂
شاید باورتون نشه ولی داشتن چند تا بچه باعث میشه با هم دیگه سرگرم بشن و کمتر نیاز باشن که ما براشون وقت بذاریم.
من وقتی پسرم کوچیک بود، طول روز اصلا درس نمیخوندم و با پسر کوچولوم بازی میکردم...
تا وقتی ۲ تا کوچولو داشتم، همین جوری بود.
اما وقتی شدن ۳ تا فسقلی😅 دیگه خیلی راحتتر با هم بازی میکنن و کمتر به من کار دارن
و میتونم جزوههای دست نوشته خودم رو که از قبل آماده کردم، توی روز بخونم.😌
🌼 گاهی شبهای امتحانات، مخصوصا درسهای سخت، در حد ۲ ساعت از آقای همسر یا همراه دیگه هم کمک میگیرم.
مثلا همسرم ساعتی بچهها رو میبرن پارک یا خونه بازی.
🌼 گاهی بازیهای خوب و راحت طراحی میکنم و کنارش درسم میخونم.
مثلا پاهامو دراز میکنم و روش بالشت میذارم. بچهها روی بالشتها میشینن. پاهامو تکون میدم؛ انگار که سوار قطار شدند😁
کلی کیف میکنن؛ منم جزوه دستم میگیرم و دوره میکنم.
یا میریم پارک و من درس میخونم و بچهها مشغول میشن.
🌼 تو این مدت امتحانات، یه کم کمتر سخت میگیریم.
مثلا من با تلویزیون مخالفم؛ اما ایام امتحانات میتونن دو تا کارتون ببینن.
وقتی محدودیت هست و خودمون هم حوصلهمون سر میره، بچه ها رو درک کنیم.
من قبلا به شدت مخالف تلویزیون بودم؛ اما ابتدای کرونا که از خونه بیرون نمیرفتن و آبلهمرغون هم گرفته بودن و یه جورایی تو خونه زندانی شده بودن، روزی نیم ساعت تا ۴۵ دقیقه کارتون میدیدن.
🌼 و البته استفاده از وقت خواب بچهها هم که معرف حضور هست.
من اگه بچهها زود بخوابن، تا ساعت ۲ و ۳ بیدار میمونم و درس میخونم. گاهی اگه لازم بشه صبحها هم بیدار میمونم
ولی در کل، معمولا ۶ تا ۸ ساعت خواب رو دارم.
#فوت_و_فن_درس_خوندن
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_کلاته
(مامان #مرتضی ۶.۵ ساله، #فاطمه ۴.۵ ساله و #مجتبی ۲ ساله)
از وقتی پسر اولم کوچیک بود، با همدیگه به مسجد میرفتیم اما به تاثیرش تو زندگیمون توجه نداشتیم.
پسرم که یه سال و نیمه شد، درسم رو به خاطر بارداری، غیرحضوری کردم.
اما موندن تو خونه و استراحت کردن، برای منی که عادت به بیرون از خونه بودن داشتم، سخت بود.
برا همین هر روز نزدیک ظهر با پسر کوچولوم میزدیم بیرون، تا مادر و پسری حال و هوامون عوض بشه💕😊
یه کم قبل از نماز با سه چرخه راه میافتادیم به سمت مسجد، و تو راه از کوچکترین چیزها برای بازی و سرگرمی استفاده میکردیم.
از برگهای تو خیابون🌿 تا ماشینها🚗 و خونهها.🏢
گاهی هم میرفتیم پارک نزدیک مسجد و خوش میگذروندیم.🤗
بعد اینکه دختر کوچولوی قشنگمون به جمعمون اضافه شد، باز همین راه ادامه داشت.
پسر جون تو سه چرخه و دختر کوچولو تو کالسکه.😅
چندی که گذشت، اثاث کشی کردیم به یه خونه دیگه.
محلهی جدیدی که رفتیم، مسجدش در حال ساخت بود☺️
و تا وقتی مسجد ساخته بشه، نمازها رو تو پارک کنار مسجد برگزار میکردن.
چی از این بهتر و خاطرهسازتر برای بچهها😁🤩
بعد اومدن کوچولوی سوممون هم این راه ادامه داره و سهتایی با هم به مسجد تازه تأسیس نزدیک خونه میریم.
سعی میکنیم نمازها رو تو مسجد باشیم و تو مراسمها هم شرکت کنیم.
چند سالی هست تو بسیج هم فعالیت دارم و سرگروه حلقه صالحین مسجد شدم.
همیشه بچهها رو هم همراه خودم به برنامه های مختلف میبرم.☺️
این نزدیک بودن به مسجد خیلی برامون خوب بوده.
بچهها کلی تو مسجد بازی میکنن و سرگرم میشن.
دوستای خیلی خوبی هم از همین طریق پیدا کردیم.
از طرفی یکی از مهمترین راههای تربیتی همین مسجد بردن بچههاست.
خاطرهسازی مثبت هم، یکی از نکات مهم برای تربیت فرزند تو ۷ سال اول هست که تو مسجد شکل میگیره؛
و از همه مهمتر پاداشی که خدا برای مسجد رفتن در نظر گرفته😍🥰
«هرکس به سوی مسجد گام بردارد، در برابر هر گامی 10 حسنه برایش ثبت و 10 گناهش پاک و ده درجه و منزلت او (در بهشت) بالا میرود.» (وسائل، ج 3، ص 483)
این دوست خوب پیدا کردن تو مسجد، در احادیث هم اشاره شده.🥰
«کسیکه اهل مسجد باشد حداقل یکی از این سه بهره نصیب او میشود:
دعائی که خدا او را سزاوار بهشت کرده
بلائی که از او دفع شده
یا یک برادر دینی قسمت او شده که برای رضای خدا از او بهرهمند میشود.»
(وسائل، ج 3، ص477)
شما چه تجربهی خوبی از مسجد رفتنهاتون با بچهها دارید؟
#تربیت_مسجدی
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ر_خزلی
(مامان مهدی ۱۴ساله، علیاصغر ۱۱ساله، فاطمهزهرا ۹ساله، محمدصادق ۵ساله، خدیجه ۳/۵ساله، محمدرضا ۱/۵ساله و مرضیه ۲ماهه)
تو حموم روی چهارپایهی کوتاه نشستم و به گوشهای خیره هستم و سعی دارم جواب سه طفل که پشت درب حمام بیوقفه صدا میزنن و به در میکوبن رو ندم.
لیوان چای رو سر میکشم.
در حالی که سه تا از بچههای بزرگتر تو سالن با صدای بلند بحث و جدل دارن؛
خدیجه: مامان جیش و پیپی با هم دارم میخوام بیام همینجا که تو هستی.
صادق: مامااان الان نوبت تاب منه چیکار کنم؟
خدیجه: خب سوار شو.
صادق: ماماااان! من سوار شم محمدرضا خودشو میندازه جلوی تاب!
من همچنان لیوان به لب، خیره به روبهرو نشستم.
محمدرضا دو دستی به در میکوبه.
فاطمه از تو سالن با فریاااد: مامان حمامی یا دستشویی؟
فاطمه با فریاد: تا دیشب این سه تا کنترل دست تو بوده الان من باید بردارم.
اصغر: آخه کنترل کولر گازی به چه کار تو میاد؟
ماشین لباسشویی و ظرفشویی همزمان بوق میزنن.
انقدر بوق میزنن تا من برم و درشون باز شه و یک صدا بگن خوب شد اومدی!
من خیره، به یاد حیاط مهرشهر میافتم. حیاط خونهی کودکیهام.
غرق در احوالات کودکیام و پرواز میکنم به آینده، به بچههای خودم فکر میکنم. به دغدغههای این روزهام، به کارهای خونه و رسیدگی به بچهها که حالا برام حکم عبادت رو داره. عبادتی فراتر از نماز و روزه.💚
چقدر گاهی به همین چند دقیقه خلوت کردن با خودم و خدای خودم، حتی وسط این همه هیاهوی بچهها نیاز دارم.
همین چند دقیقه در حمام و خلوت کردن و کمی پرسه در حیاط مهرشهر و قرائت اِنّا اَنزَلنایی برای پدر و ابراز دلتنگی برای مادرم، حال من را از این رو به اون رو میکنه.
بعد از نوشیدن آخرین قلپ چای، وضو میگیرم و در حمام رو با چهرهای خندان باز میکنم و به سمت بچهها پرواز میکنم.
با دقت گوش به حرفهای مهدی میدم و تاییدش میکنم.
از علی میخوام که بیاد و توی آشپزخونه کمکم کنه.
یه ماچ محکم از لپ فاطمه میکنم که در نبود من خدیجه رو دستشویی برده.
قربون صدقهی صادق و خدیجه میرم با این همه شیرین زبونیهاشون و با ظرفهای خوراکی و میوه راهی سالن میکنمشون.
به محمدرضا غذا میدم.
همون چند دقیقه چقدر رنگ و رو و حال و هوای منزلم رو تغییر داده...💛
#سبک_مادری
#مادری_به_توان_چهار
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ا_زمانیان
(مامان #محمد_مهدی ۱۳ساله (#محمد_صادق ۷، #زینب ۵، #علی ۲) #فاطمه_زهرا ۱سال و ۸ماهه #محدثه ۴ماهه)
❌هشدار: قسمتهای بعدی این تجربه شرح مصائب زینب گونهی مادری صبور است. درصورت داشتن سابقهی افسردگی یا هرگونه ناراحتی روحی، از مطالعهی آن اجتناب کنید.❌
#قسمت_اول
متولد ۶۶ هستم.
فرزند اول خانواده بودم و بعد از من سه برادر دیگه. تک دختر و کمی هم ناز نازی و عزیز دردونهی بابام (پدرم علاقهی خاصی به دختر داشتن)
فکر کنم به خاطر اینه که توی فامیلمون دختر کم داریم و اکثرا تک دخترن.
سال ۸۵ توی سن ۱۹ سالگی با یک جوان مومن ازدواج کردم. اون زمان دانشجوی مدیریت بودم و همسرم هم ۲۰ سالشون بود. ایشون هنوز کاری نداشتن و مورد تعجب همه شده بود که چرا با وجود خواستگارهای زیاد، من باهاشون ازدواج کردم. اما برای ما که ایمان مهمتر بود، به خاطر ایمان زیادشون قبول کردیم.
(اینو بگم که بعدها خدا هم کارشون رو درست کرد، هم ازبرکت بچهها صاحب خونه و ماشین شدیم)
در شهرستان زندگی خوبی رو شروع کردیم و سال ۸۷ اولین فرزندم محمدمهدی به دنیا اومد و زندگی ما رو شیرینتر کرد.
پسرم ۳ سالهش بود که تصمیم گرفتیم براش آبجی یا داداش بیاریم. باردارشدم و وقتی پسرم ۳ سال و ۹ ماه داشت محمدصادق به دنیا اومد... و باز محمدصادق عزیزم ۹ ماه بیشتر نداشت که دوباره فهمیدم باردارم.
اینبار خدا دختری به ما داد که اسمش رو زینب گذاشتیم.
رسیدگی به سه تا بچه مخصوصاً دو تا پشت سر هم که حکم دوقلو رو داشتن خیلی سخت بود برام... یادم میاد که وقتی سومی رو باردار بودم، همه بهم یه جورایی نیش و کنایه میزدن. حتی مادرم هم خیلی ناراحت بودن و میگفتن من غصهی تو رو میخورم.
همسرم اما همیشه برام قوت قلب بود😍 و میگفت خانم کمکت میکنم. نگران نباش خداوند حتما تواناییش رو در تو دیده که بهت بچه میده.😌
زینب ۲ سال و ۹ ماه داشت که برای بار چهارم باردارشدم، چند ماهی بارداریم رو از بقیه به خصوص مادرم پنهان کردم. خداروشکر چون ویار نداشتم، کسی هم تا شکمم بزرگ نمیشد متوجه نمیشد باردارم.
بارداریها و زایمان خوب نعمتی بود که خدا به من داده بود. البته درد زایمان سختی خودش رو داشت ولی همه میگفتن خوشزایی چقدر... فقط در بعضی موارد سر زایمان خونریزی داشتم که با دارو برطرف میشد.
ماه پنجم بارداری کمکم مادرم از بارداریم مطلع شد و اینبار باهام دعوا کرد که بسه خودت رو از بین بردی دختر.😑
خوب چه میشه کرد مادره دیگه و نگران دخترش.
و بالاخره خداوند به ما پسری به نام علی داد...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ا_زمانیان
(مامان #محمد_مهدی ۱۳ساله (#محمد_صادق ۷، #زینب ۵، #علی ۲) #فاطمه_زهرا ۱سال و ۸ماهه #محدثه ۴ماهه)
❌هشدار:قسمتهای بعدی این تجربه شرح مصائب زینب گونهی مادری صبور است. در صورت داشتن هرگونه سابقهی افسردگی یا ناراحتی روحی، از مطالعهی آن اجتناب کنید.❌
#قسمت_دوم
وقتی علی به دنیا اومد که زینب ۳سال و نیم بیشتر نداشت و به خاطر حسادت تا مدتها ما رو اذیت میکرد. به قول قدیمیها سر بچه هوو اومده بود و خب حق هم داشت.
پسر اول و دومم همبازیهای خوبی بودن. البته بعضی وقتا دعوا هم میکردن ولی در کل بیشترش بازی بود و سرو صدا و ورجه وورجه... بچهی پسر نمیتونه آروم بازی کنه.
ولی زینب با وجود بهانه گیریهای زیاد خیلی آروم یه گوشه چادر سرش میکرد و با عروسکهاش مشغول بازی میشد و اگر برادرهاش سربهسرش نمیگذاشتن دو ساعتی با خودش بازی میکرد.
چون خودم خواهر نداشتم دوست داشتم دخترم مثل خودم نباشه و دعا میکردم بچهی چهارم دختر بشه ولی خدا جور دیگری رقم زده بود و اونم پسر شده بود.
چون بچهها کوچیک و پشت هم بودن، وقتی که پدرشون نبود، (اون موقع در کارخانه سیمان به طور شیفتی کار میکردن) بیشتر اذیتم میکردن و مینشستم به گریه کردن که خدایا کمکم کن.
من هیچ وقت ناشکری نکردم ولی از خدا میخواستم حداقل اذیتهای بچههام کمتر بشه... خب اون موقع تحمل الان رو نداشتم.
اما بیشتر از شیطنت بچهها، طعنه و کنایهی دیگران اذیتم میکرد.
هرجا میرفتم اولین سوال بقیه این بود که حامله نیستی باز؟!😕
از بعضی برخوردها خیلی اذیت می شدم، هرچند جوابهای دندان شکنی در سر آستین آماده داشتم ولی باز کنایهها دلم رو میرنجوند.
بعضیها میگفتن تو چهار تا داری؟!!
مگه جوجهکشی راه انداختی؟!
یا مثلاً مگه شوهرت پول پارو میکنه؟؟
یا چقدر بیکاری!!
سر بچهی چهارم هم همه پیشنهاد میکردن که عمل جراحی عقیمسازی انجام بدم! حتی مادرم همش میگفت مواظب باش دیگه نیاری!😮
اما هرچه که بود، زندگی ما با سختیهاش شیرینی خاص خودش رو هم داشت و من که چند سالی بود که پشت سر هم یا باردار بودم یا شیر میدادم و چند سالی نتونسته بودم روزه بگیرم، ماه رمضان اون سال تونستم با سختی روزه بگیرم و حس خوبی داشتم که مثل بقیه روال عادی روطی میکنم.
همه چیز خوب پیش میرفت که ورق زندگی ما بدجور برگشت.😢
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ا_زمانیان
(مامان #محمد_مهدی ۱۳ساله (#محمد_صادق ۷، #زینب ۵، #علی ۲) #فاطمه_زهرا ۱سال و ۸ماهه #محدثه ۴ماهه)
❌هشدار: این قسمت شرح مصائب زینب گونهی مادری صبور است. درصورت داشتن هرگونه سابقهی افسردگی یا ناراحتی روحی از مطالعه آن اجتناب کنید❌
#قسمت_سوم
یک روز تابستون که مادرم مشهد بودن از ما خواستن که ماهم بریم پیششون برای زیارت (یک آپارتمان خالی در مشهد داشتن) اتفاقا اون روز همسرم نمیتونستن بیان و پیشنهاد دادن برامون ماشین بگیرن و ما رو بفرستن. منم قبول کردم و راه افتادیم.
ولی از قضا، توی راه ماشین چپ کرد و...😔
وقتی چشمامو باز کردم خودمو روی تخت بیمارستان دیدم و چشمای گریون مادرم😭
وای خدایا چه اتفاقی افتاده... مامان بچههام کجان؟😔
همسرم هم اومدن و من متوجه شدم با این اتفاق تلخ، سه فرزندم محمدصادق ۷ساله زینب ۵ساله و علی ۲ساله رو خدا ازمون گرفته😭
باورم نمیشه! باورم نمیشه! کجاست محمدصادق عزیزم که به تازگی کلاس اول رو با کلی هیجان تموم کرده بود، باسواد شده بود، پسر باهوشی که نه تنها معلم کلاس بلکه همه عاشقش بودن. تو یوسف مامان کجا رفتی؟ چرا؟ پسر صبورم تو که عاشق مامان بودی اصلا مهر تو فرق داشت با بقیهی بچههام.😭
زینب مامان تازه تولد ۵سالگیت تموم شده عروسکی که برای تولدت خریدم هنوز تو کارتن نگه داشتی بیا باهاش بازی کن مامان... بیا قول میدم موهاتو کوتاه نکنم، میذارم بلند بشه، چون دوست داشتی... بیا فرشتهی من، ببین پایین چادرت رو تو دادم که اگه سال دیگه قد کشیدی همون رو باز کنم اندازهت بشه. عزیزم بیا قابلمه و بشقاب و قاشق و پیک نیک ات تو اتاق افتاده بیا بازی کن. دعوات نمیکنم که جمعشون کنی. بیا فقط باش،هیچی نمیخوام.😭
علی کوچولوی مامان تو که هنوز شیر میخوردی چطور دلت اومد بری؟ کوچولوی شیرخوارهی من، تازه شیرین زبونی میکردی علی قشنگ من..علی جان بیا سه چرخه بازی کن مامان.😭
خدایا اینجا کجاست؟ کربلا شده؟
یا زینب کبری خودت به دادم برس.😭
همسرم که اگر نبودن نمیدونستم چطور این داغ رو تحمل میکردم آرامش عجیبی داشتن، فقط گفتن راضی باش به رضای خدا😢 و این آرامش و رضایت همسرم قطره قطره به وجود من هم تزریق میشد.
بله اگر لطف خداوند مهربان نبود، تحمل نمیکردم ولی خداوند صبر زینبی به من و همسرم عطا کرد... نمیدونم شاید امتحان الهی بود ولی من به خدا خیلی نزدیکتر شدم و حب دنیا از دلم رفت.
این شعر مولانا خیلی به دلم نشست:
اگر بامن نبودش هیچ میلی | چرا ظرف مرا بشکست لیلی
دوستان و آشنایان مانند شمع به پای ما سوختند و محبتشون رو از منو همسرم دریغ نکردند. قطعا به دعای خیر اطرافیان، ما از این امتحان الهی سربلند بیرون اومدیم.
پ.ن: زینب من بعد از اون حادثهی تلخ مرگ مغزی شد و اعضای بدنش رو اهدا کردیم.
پ.ن۲: محمد مهدی رو خدا برامون حفظ کرد و آسیب جدی ندید.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ا_زمانیان
(مامان #محمد_مهدی ۱۳ساله (#محمد_صادق ۷، #زینب ۵، #علی ۲) #فاطمه_زهرا ۱سال و ۸ماهه #محدثه ۴ماهه)
#قسمت_چهار
❌هشدار:مطالعه به افراد دارای سابقهی افسردگی یا هرگونه ناراحتی روحی توصیه نمیشود.❌
بعد از اون تصادف، من موندم و یه کمر و لگن شکسته و یه پسر ۱۰ ساله و یه دنیا غصه.😭
یک سری قرص اعصاب دکتر برام تجویز کرد که ترجیح دادم مصرف نکنم، چون ایمان داشتم خدا کمکم میکنه و به خودش توکل کردم. دو ماه استراحت مطلق داشتم تا تونستم کمکم سر پا بشم.
اما از درد جسمی که بگذریم، درد روحی اذیتم میکرد.
خونه سوت و کور شده بود.
دیگه توی خونه سروصدای بچه پیچیده نمیشد. دیگه خونه کثیف نمیشد.
دیگه توی حال پر از اسباببازی نبود.
دیگه هر وقت میخوابیدم، کسی نبود با سروصداش بپرم ازخواب.
دیگه وقتی سفره پهن میشد اون همه بشقاب و قاشق اماده نمیکردم.
دیگه پیرزنهای مسجد کنایه نمیزدن چرا بچههاتو آوردی مسجد که ما نمازمون باطل بشه.
خدایا من همون وضع رو دوست داشتم نمیشه اینا که دیدم یه خواب باشه؟!
خدایا خواهش میکنم.
خدایا ناشکری کردم؟
چی شد؟
ولی من که همیشه شاکر بودم😭
اما الان هم ناشکری نمیکنم.
من صبر میکنم و هیچ وقت به خدا گله نمیکنم.
گفتم خدایا خودت که از مادر مهربانتری و بد من رو نمیخوای، حتما خیر و صلاح من رو در این اتفاق دیدی... الحمدلله.🤲🏻
تحمل بیبچه بودن واقعا برام سخت بود. تا اینکه از دکتر مشورت گرفتم و دکتر به خاطر کمردرد منو از بارداری منع کرد.
ولی مشکل روحی بیشتر از جسمی عذابم میداد.
جالب اینجاست که همونهایی که میگفتن بچه نیار و منو به عمل عقیمسازی تشویق میکردن، حالا میگفتن بچه بیار! چرا نمیاری! خصوصاً مادرم بیشتر سفارش میکرد که دوباره باردارشو که ما هم با اومدن بچه آروم تر بشیم.
پسرم بدجور به یکباره تنها شده بود و ناراحت بود. پسری درونگرا بود که توی خودش میریخت. حتی به ندرت دیده بودم گریه کنه. من و همسرم جلوش حرف بچهها رو نمیزدیم و سعی میکردیم دورش رو شلوغ کنیم. مثلاً هر شب یکی از دوستاش رو به خونه میآوردیم و من ادای مامانهای بانشاط رو در میآوردم. حتی پیش متخصص طب سنتی تهران بردیمش و براش دمنوشهای گیاهی داد. پدرش بیشتر باهاش بازی میکردن چون همبازی مهمش محمدصادق، که ۴سال کوچیکتر از خودش بود رو از دست داده بود.
یه وقتایی باهاش صحبت میکردم و میگفتم این سختیها آدم رو مقاوم میکنه و تو اگر میخوای سرباز امام زمان باشی باید محکم و مقاوم باشی.
و مطمئنم اونها توی بهشت پیش حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) هستن.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ا_زمانیان
(مامان #محمد_مهدی ۱۳ساله (#محمد_صادق ۷، #زینب ۵، #علی ۲) #فاطمه_زهرا ۱سال و ۸ماهه #محدثه ۴ماهه)
#قسمت_پنجم
بعد از گذشت چهار ماه از روز حادثه، دوباره خداوند رحمانیتش رو به ما نشون داد و من باردار شدم و نور امید در دل همه تابید. درست یک ماه بعد از سال بچههام، دخترم فاطمه زهرا به دنیا اومد. یک دختر بازیگوش ناقلا که درست شکل خواهرش زینب بود.
کاش زینب اینجا بود که حالا خواهر داشته باشه.😢
فاطمه زهرا با اومدنش نه تنها برای ما بلکه برای پدر مادرهای ما هم قوت قلبی شد و کمی حواس من رو از این مصیبت پرت کرد . خودم از خدا خواسته بودم که دوباره منو مشغلهدار کنه تا بتونم هجران فرزندانم رو راحتتر تحمل کنم.
و من که از خدا چنین درخواستی کرده بودم، به طور خداخواسته (موقعی که فاطمه زهرا ۷ ماهش بود) متوجه شدم برای بار ششم باردارم.
خدایا الان باید ناراحت بشم یا خوشحال، اگر ناراحت باشم که ناشکری کردم ولی بچه شیر مادر میخوره هنوز. دلم برای فاطمه زهرا میسوزه.
اما یقین دارم خدایی که دندان دهد نان دهد.
من که خودم شش ماه شیر مادر خوردم شش تا بچه ها بدنیا آوردم. پس اگر خدا بخواد به همین هفت ماهی که شیر خورده هم برکت میده. خدایا راضیم به رضای تو.
یک روز بایک حاج خانم مذهبی که بیشتر وقتها حرفهای دلم رو به ایشون میزدم موضوع بارداری رو در میون گذاشتم و گفتم دلم برای فاطمه زهرا میسوزه وگرنه ناراحت نیستم. ایشون حرف جالبی زدن و گفتن خدایی که از مادر نسبت به بندههاش مهربونتره دلش نسوخته و صلاح دونسته که این بچه شیر کمتر بخوره ولی به جاش یه خواهر داشته باشه، تو چرا دل میسوزونی!!!
دلم با این حرف حاج خانوم آروم شد.
در همین ایام همسرم که در کارخانهی سیمان مشغول بودن پیشنهاد رفتن به مشهد و سکونت رو مطرح کردند (البته قبلا هم صحبتهایی کرده بودن) منم استقبال کردم. در همین ماههای اول بارداری به مشهد نقل مکان کردیم. از شهرستان ما تا مشهد ۱۴۰ کیلومتر فاصله بود و اونجا همسرم کتابفروشی داشتن.
دوران سختی رو از نظر جسمی گذروندم. درد کمر با بارداری من بیشتر میشد و حالا که دو ماه از بارداری ام گذشته بود باید دخترمو از شیر میگرفتم. اولش فاطمه زهرا خیلی اذیتم کرد و بعد هم مریض شد. طفلی بهش شیر خشک سازگار نبود تا بالاخره با کلی شب بیداری و بهانهگیری تونست با شرایط کنار بیاد.
به جاش خدا بهش یه خواهر دوست داشتنی کادو داد که ارزش همهی این اذیتها رو داشت. چون به قول حاج آقای تراشیون همبازی همسن و سال از نون شب برای بچه واجبتره.☺
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif