#ز_م
#قسمت_دوم
آدم ازدواجی ای بودم🙋🏻♀
معتقد بودم زندگی بعد از #ازدواج خیلی جدیتر از زندگی مجردیه.
یه جورایی انگار بیشتر با زندگی دست و پنجه نرم میکنی.
و یه مرحلهی مهم رو جلو میافتی.📉
تو مشهد خیلی دعا کرده بودم. (بعدا فهمیدم همسرم هم خدمت حضرت معصومه دعا کرده بودند.🤲🏻
واقعا ما زندگیمونو از این خواهر و برادر داریم.💑)
همسرم دانشجوی دکترای #دانشگاه_امیرکبیر بودن👨🏻🔧 و پاره وقت هم کار میکردن و اهل کرمانشاه بودن.
منم که اهل لرستان بودم،
معرف ما اهل قم؛ و در تبریز با همسرم آشنا شده بودن.😁
در نهایت ما در تهران به هم معرفی شدیم.😅😂
خلاصه، همهی ایران زمین، دست در دست هم دادن، تا این وصلت سر بگیره.😂
با اینکه از شهر، فرهنگ و زبان متفاوت بودیم، ولی حرف دل همو خوب میفهمیدیم💗💑
آخرین سوالی که جلسهی اول خواستگاری پرسیدم:
چندتا بچه👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻 دوست دارید داشته باشید؟!😂
نه اینکه خیلی بچه دوست باشما...!
نه...!
کتاب #ایران_جوان_بمان رو خونده بودم و در مورد #پیری_جمعیت👵🏻👴🏻 تحقیق کرده بودم.
میخواستم ببینم چقدر خط فکریمون هم جهته.
تو جلسات #خواستگاری حرف فرصت مطالعاتی رفتن همسرم هم بود.
از به اصطلاح خارج رفتن ✈خوشم نمیاومد ولی گفتم نهایتش شش ماه یا یک ساله دیگه.
کل خرید عقد یه کفش👠 و حلقه طلا💍برای من و حلقهی نقره برای جناب همسر بود.
برای خرید عروسی👰🏻هم فقط لوازم آرایش رو گرفتم. کفش هم همون کفش عقدم که نو بود.😉
سعی کردم تو همه چیز ساده باشم.
بعضیهاشونم اصلا سعی نکردما، کلا خبر نداشتم.🙈
هنوز که هنوزه دقیق نمیدونم بله برون، شیرینیخورون، حنابندون، جهازبرون و... یعنی چی؟😅
🎉🎊هفت ماه بعد عقد هم رفتیم سرخونه زندگی خودمون با یه #جهیزیهی نسبتا ساده ولی #ایرانی 🇮🇷🛋🖥
زندگی ما توی خوابگاه متاهلی دانشگاه با درس و تحقیق و #پایان_نامه آقای همسر😱 شروع شد.
با اصرار ما خوابگاه رو قبل از آماده شدن بهمون تحویل دادن (فقط یه اتاقش موکت شده بود و حتی سینک 🚰ظرفشویی هم نداشت)
و آغاز زندگی ما در یک اتاق با حداقل امکانات بود. (هنوز جهیزیه هم نخریده بودیم)😑
گاهی به شوخی میگم وقتی بچههام بزرگ بشن بهشون میگم توقع زیادی نداشته باشین، چرا که ما زندگیمونو توی یه اتاق و با دو تا کاسه و بشقاب🍽🥣 شروع کردیم.😜
پ.ن۱: خانوادههامون روی سنتها سختگیر نبودن.
از دوتا شهر و فرهنگ متفاوت هم بودیم، در نتیجه خیلی به خودمون سخت نگرفتیم.🤪
#ز_م
#فقه_حقوق_امام_صادق
#تجربیات_مخاطبین
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_دوم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م
#قسمت_سوم
هردو هر روز تا عصر، سرکلاس و کاروبار بودیم، و فقط پنجشنبهها میرفتیم خرید #جهیزیه؛
در نتیجه خیلی طول کشید تا خونمون خونه🏡 شد.
تو قید و بند این چیزا نبودیم و اولین مهمونمون وقتی اومد، که هنوز فرش نداشتیم.🤪
هر روز صبح، ساعت هفت 🕖 میزدیم بیرون، و پنج 🕔 عصر میرسیدیم خونه🏡
نهایت هنرم شام درست کردن بود.🍛🍚🥘
تازه همونم یه شب درمیون میپختم😳
بعدشم از خستگی میافتادم یه گوشه😯
البته الآن که فکرشو میکنم، میگم چرا من اون موقع انقدر خسته میشدم؟!🧐🤔😂😅
الآن حجم کار اون موقع برام تفریحه😁
و این یعنی #رشد😜
داشتیم مثل بچه های خوب👫 زندگیمونو میکردیم که یکدفعه...
فکر کردیم دیدیم ما که، برای تکمیل دکترای همسرم، داریم میریم #فرصت_مطالعاتی ✈️
و من باید یک سالی مرخصی بگیرم🤔
چه فرصتی بهتر از این برای مامان شدن؟🤗👼🏻
خیلی بهتر از یک سال بیکار بودنه.
انگار که یک سال در زمان جلو افتاده باشم😙
با یه #مشاور دلسوز معتقد هم، که شرایط زندگیمونو میدونست مشورت کردیم، و نظرش مثبت بود😃
خدا بهمون عنایت کرد و خیلی زود شدیم دونفر و نصفی آدم👶🏻💑
یه کم که گذشت ضعف و سرگیجه اومد سراغم🤪🤒
یه دفعه فشارم میافتاد، چشمام 👀 سیاهی میرفت😵 و پاهام شل میشد.
دوبار توی BRT اینطوری شده بودم و مردم بلندم کردن.
از بچههای دانشگاه، فقط دو نفر خبر داشتن.
بهشون سپرده بودم اگر جایی رفتم و بعد یه مدت خبری ازم نشد، دنبالم بگردن🤭😅
کم کم رسیدیم به امتحانات ترم📚 و ماه رمضان🌙
حالم برای روزه گرفتن مناسب نبود.😤
اوایل تیرماه بود.
هرروز ۴ تا دونه میوه🍑🍒کوچیک، با یه بطری آب یخ تو کیفم داشتم، و وقتی میخواستم از دانشگاه راه بیفتم، یه گوشه ای ۲ تا دونه میوه و دو لیوان آب💧میخوردم که تو مسیر سر پا بمونم🚶♀
کارای خونه هم، به صورت کاملا لاکپشتی 🐢 انجام میشد.
هر پنج دقیقه کار، یه استراحت ده دقیقه ای لازم داشت.🤦🏻♀
کارهای اداری🗂 فرصت مطالعاتی درست شده بود و فقط منتظر #ویزا بودیم🔖 که...
.
💥به من ویزا ندادن...😤
کشور مقصد، هلند بود و در اون کشور، سن قانونی برای ویزای مهاجرت، به عنوان همسر، ۲۱ سال بود (و هست😒)؛ و من تازه داشت ۲۰ سالم میشد.🤦🏻♀
یعنی ما رو قانونا زن و شوهر حساب نمیکردن😳😒😑😤😡
خلاصه تصمیم نهایی بعد از مشورت و سنجیدن شرایط، این شد که من تشریف ببرم شهرستان🏘، منزل پدری، و آقای همسر🧔🏻، تمام تلاششون رو بکنن، تا در کمترین زمان ممکن برگردن🏃😫
#ز_م
#فقه_حقوق_امام_صادق
#تجربیات_مخاطبین
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_سوم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م
#قسمت_چهارم
شهریور ۹۶ بود.
قبل رفتن، یه سفر رفتیم #پابوس_امام_رضا
و خاطرات جالب سفر هنوز همراهمه😌
گاهی از محل اسکان تا حرم پیاده میرفتیم🚶🏻♀
با شرایط من نیم ساعت راه بود😉
۷ ماهه بودم و راه رفتن سختتر شده بود.
مثل پنگوئن راه میرفتم🐧
گاهی هم از حال میرفتم.🤪
مدت کوتاهی بعد از سفر مشهد، آقای همسر رفتنی شدن.😥
من رو با اسباب و اثاثیه🧳رسوندن شهرستان و خودشون راهی بلاد فرنگ شدن.😒
دوران فراق شروع شد...😢
هر چند کنار خانوادهی خودم بودم ولی شدیدا دلتنگ همسرم میشدم😭
برای فرار از بیکاری و افسردگی، گاهی به خودم فشار میآوردم تا ذرهای خلاقیت ازم تراوش کنه🤪
از سبدبافی 🧺گرفته تا گل نمدی🏵 و...
هرچند آخرش به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت هنرمند قابلی نمیشم😁
چون این کارها عطش روحیم رو رفع نمیکرد...😩
کمکم پایان بارداری نزدیک و نزدیکتر میشد و من خسته و خستهتر...😩
یه روز وقتی که هنوز دو هفته تا تولدش باقی مونده بود،
به گل پسر گفتم خسته شدم دیگه ... پاشو بیا ببینمت👶🏻
انگار فقط منتظر حرف من بود😅
خیلی حرف گوش کن بود👶🏻😂
گل پسرمون ۳ روزه بود، که گذاشتمش تو #کالسکه و با مامانم به هدف قدم زدن از خونه زدیم بیرون🌳🌴🌲
(کلا هیچوقت آدم خونهنشینی نبودم و تو خونه بند نمیشدم.😁)
زندگی روی خوشش رو نشونمون داده بود،
گل پسر دو ساعت کامل میخوابید، بیدار میشد شیر میخورد و دوباره میخوابید... 👼🏻🍼😴
داشتم فکر میکردم بچهداری به همین شیرینیه که...!!
برای چکاب هفتهی اول رفتیم مرکز بهداشت، و پزشک مرکز مشکوک به #تشنج شد😱
حرکتهای غیر عادی...😥
توی خواب، دو تا دستهاش همزمان بالا میپرید😖
خلاصه بگم که پسر نه روزهم مهمون بخش NICU شد🛏
برای اطمینان و تشخیص منشا تشنج، یه سری آزمایشات 💉🧫🔬🦠🧬 رو باید میفرستادیم آلمان که اومدن جوابش هم دو ماه طول میکشید.😣
لحظهای که گل پسر بستری شد، همزمان شد با #زلزله🏚 وحشتناک کرمانشاه...
شیرش🍼رو کامل قطع کردن...
حال و روزمون دیدنی بود...😩
از شدت فشار عصبی، 😖 در عرض یک روز شیرم خشک شد.
توی شرایطی بودم که احتیاج به حضور همسرم داشتم...
و از اون طرف هم،
همسری که نگران بچشه...
نگران خانوادهایه که تو شهرشون زلزله اومده...
و نه کاری از دستش برمیاد و نه میتونه برگرده...😭😵
توی این شرایط همه سعی میکردیم به هم امید بدیم و #حال_همدیگه_رو_خوب_کنیم😏
و الحق که همسرم🧔🏻توی این #امتحان سربلندتر از من بود...
#ز_م
#تجربیات_مخاطبین
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_چهارم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م
#قسمت_پنجم
روزهای اولی بود که پسرم بستری شده بود و حالمون خوب نبود.
مادرم تفألی به قرآن زدند.😌
و این آیه جواب حال ما بود:😍
🔸قُل لَّن يُصِيبَنا إِلَّا مَا كَتَبَ اللّهُ لَنا هُوَ مَوْلانا وَعَلَى اللَّهِ فَليَتَوَكَّلِ الْمُؤمِنُون🔸
😇 هرچی بهمون میرسه، خدا مقرر کرده❣️
و مومنین باید به خدا #توکل کنند💗😃
پیادهروی🚶🏻♂اربعین تازه تموم شده بود، و هنوز شهر تو همون حال و هوا بود.
جلوی بیمارستان، یه موکب #روضهی_علی_اصغر گذاشته بود.
اولین بار بود که این روضه رو، انقدر از #عمق_جان حس میکردم.😢
یک هفته که گذشت، به من اجازه دادن که برم بیمارستان و بهش شیر بدم😍
حدود ۱۰ تایی مادر توی یک اتاق بودیم.
همه هم بچههایی زیر یک ماه، که هرکدوم به یه دلیلی مهمون NICU شده بودن؛
یکی نارس بود،
یکی ریهش مشکل داشت،
یکی مشکل پوستی داشت،
یکی تشنج کرده بود
و...
یک هفته هم اینطوری گذشت.
دیگه احساس میکردم توانم داره ته میکشه.😫
تا اینکه این بار آقای همسر، از راه دور به قرآن تفألی زدند و انرژی من رو تا پایان راه، تامین کردند.💪🏻
و این بشارت دلم رو آروم کرد😊
🔸يا زكريّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ اسْمُهُ يَحْيَىٰ لَمْ نَجْعَل لَّهُ مِن قَبْلُ سَمِيًّا🔸
دو هفته بیمارستان تموم شد.🤲🏻
با توشهای از مناجات، دعا، عهد، تفکر، رنج و...
گل پسرمون با یه کیسه دارو💊مرخص شد، و منتظر شدیم جواب آزمایشها بیاد...
بیمارستان🏨 که بودیم، صحنههای تلخی دیدم که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشن؛
تلاش پرستارهایی که میخواستن از بچهها رگ بگیرن و رگی که پیدا نمیشد،🤦🏻♀
بچههایی که همه جاشون سوراخ سوراخ بود از مچ دست و پا گرفته تا سر تراشیده،
مادری که بچهش رو از دست داده بود،
نوزادی که خون بالا میآورد،
بچهی نارسی که فقط نهصد گرم بود...
بعد دیدن اینها، وقتی که بچه رو برای یه سرما خوردگی ساده🤒🤧، میبرم دکتر، با خودم فکر میکنم ممکن بود الان برای مشکل بزرگتری اینجا باشم...
و وجودم پر از #شکر_خدا میشه، به خاطر امتحان سادهای که توش قرار گرفتم💗🤲🏻
و بعد از رنجهای این چنینی در زندگیم بود که مفهوم #رنج و نقشش در #لذت_بردن_از_زندگی رو حس کردم💗
بالاخره جواب آزمایشها اومد📋
همه چیز عالی بود... خوب خوب...😃
علائم تشنج، به علت عدم تکامل سیستم عصبی نوزاد بود، که خودش در دوران نوزادی کامل میشد...
داروها قطع شد و خیالمون از بابت هر بیماری راحت شد💆🏻♀
گذشت...
#سخت_بود_ولی_گذشت...
همهی اینها برای این بود که توی این یک ماه، کلی #بزرگ_بشیم...💗
#ز_م
#تجربیات_مخاطبین
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_پنجم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م
#قسمت_ششم
بالاخره آقای همسر بعد از چهار ماه تلاش سخت💪🏻 و بی وقفه به وطن🇮🇷 برگشت.
گل پسر دو ماهه بود که برگشتیم تهران سر خونه🏡 زندگی نقلی خودمون.
بعد از چندماه دوری، حالا این کنار هم بودن لذت بیشتری داشت.❤️
اما پسرم، خیلی کم خواب شده بود و صبح تا شب، مثل آبشار اشک میریخت.
کل خواب روزش یک ساعت هم نمیشد، که اونم فقط روی پای من و به شرطی که با سرعت سانتریفیوژ⚛ در حال تکون خوردن باشه🤦🏻♀️ محقق میشد!
آقای همسر هر روز صبح، من رو در حالی که به مبل🛋 تکیه دادم و گل پسر رو روی پام تکون میدم به خدا میسپرد و در اکثر قریب به اتفاق مواقع، وقتی برمیگشت من رو در همون حالت و همون جا مشاهده میکرد🤪
نهایتا در طول روز یک ناهار🍲 میخوردم و نماز میخوندم که تمام این مراحل با جیغ بنفش پسرک همراه بود.
گاهی وقتها برای عوض شدن حال و هوامون، پسری رو میذاشتم تو کالسکه (تنها جایی که واقعا آروم بود) و از خونه میزدم بیرون🌳
و این بهترین لحظاتی بود که اون موقع داشتم.😃
گاهی کالسکه رو بلند میکردم و از پلههای مترو پایین میرفتیم و به کتاب فروشی جذابی که اونجا بود سر میزدیم.📚
گاهیم تو راه برگشت، یه دسته گل💐 از دستفروش کنار خیابون میخریدم😍
گل پسرمون سه ماهه بود که دانشگاه همسرم، اردوی متاهلی مشهد گذاشت...
و آقا ما رو هم طلبید😍
چند روزی که مهمان امام رضا بودیم، پسرم تمام تلاشش رو کرد که سختی زندگی مادرش رو به خوبی به همه نشون بده😂
به طرز عجیبی توی سفر ناآروم شده بود،
پسری که قبلا خیلی راحت توی کالسکه میخوابید، حالا فقط بغل میخواست🤦🏻♀️
شب برگشت هم توی راهرو قطار🚂 ما رو حسابی زابهراه کرد.
ولی در عوض، یه شب، حضرت ما رو مهمون سفره غذای خودشون کردن.
تازهشم به خاطر جیغهای ممتد😱 گل پسر، بدون نوبت و صف، غذا🍲 گرفتیم و البته در محل اسکان بعد از خوابیدن😴 پسری خوردیم😬
ولی جاتون خالی عجب غذای خوشمزه و پربرکتی بود.
فقط دو ماه از برگشت همسرم میگذشت و پسر چهارماهه شده بود، که قرار شد برای دوره سه ساله POSTDOC، دوباره برگردن بلاد کفر😵
باز برای ویزا اقدام کردیم که البته بازهم موفقیت آمیز نبود🤦🏻♀
فراق مجدد تصمیم سختی بود😢
قرار شد آقای همسر مستقر بشن، تا ما هم چند ماه دیگه بعد از اتمام ۲۱ سالگی بهشون بپیوندیم.🏠
همین موقع بود که فهمیدیم خدا هدیهای ارزشمند و غیرمنتظره به ما عطا کرده...
و حالا خانواده ما متشکل از سه نفر و نصفی آدم بود👪👶
#ز_م
#تجرییات_مخاطبین
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_ششم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif