eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
196 ویدیو
38 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
«و حالا دیگه پشیمونم...» (مامان ۱۵، ۱۳، ۱۱، ۷، ۶، ۲ ساله) توی سالن انتظار دکتر نشسته‌م. روی صندلی کناری می‌شینه و سر صحبت رو باز می‌کنه. خانوم جوانیه با یه پسر بچهٔ هشت ساله. می‌گه: «یه دختر پنج ساله هم دارم. ۳۵ ساله‌ام و درحال یائسه شدن. بچه می‌خواهم.» بهش گفتم: «پنج سال که زیاده برای فاصله سنی بچه‌ها!👬 اما هنوز جوونی و تا چهل سالگی هم زمان داری. اگه دوست داری بگو ببینم مشکلی داری؟» 🧐🥲 نگران بحث چسبندگی و تعدد سزارینه و می‌گه توی زایمان قبلی دکتر اونو ترسونده و هشدار داده که دیگه باردار نشه، چون ممکنه دچار چسبندگی بشه!😵‍💫 باهاش صحبت می‌کنم. کم‌کم آرامش، امیدواری و توکل رو می‌شه درونش دید. لبخند می‌زنه... اما هنوز انگار کافی نیست، باز هم حرف برای گفتن داره. با نگاهی که توش حسرت و پشیمانی موج می‌زنه، می‌گه: «🥺 خانوادهٔ خودم و خانوادهٔ همسرم مانع فرزندآوری ما می‌شن، با وجود این‌که همسرم فرزند دوست دارن😍» مکثی می‌کنه و ادامه می‌‌ده: «دو سال قبل باردار شدم.🤰🏻خانواده‌م متوجه شدن و با اظهار نگرانی منو تشویق به سقط کردن. بارورتون می‌شه که داداش خودم برام نوبت سقط گرفت؟!🥺 بچه رو سقط کردم و حالا خیلی پشیمونم...😔» دلم ریخت. اصلاً این واژهٔ سقط چقدر دردناکه.. 😱 سربسته از گناهش می‌گم و از توبه 🤲🏻، بنده‌خدا همینطوری درد کشیده‌است، اما بیشتر امیدوارش می‌کنم و با چند جمله‌ای بهش قوت قلب می‌دم.❤️ با لبخندی قشنگ‌تر از قبل و نگاهی آروم و امیدوار، خداحافظی می‌کنه و می‌ره😊 و‌ من نفسی پر از اکسیژن رو به درون ریه‌های خسته‌ام وارد می‌کنم... با خودم فکر می‌کنم خداروشکر فرصتی پیش اومد تا باهاش صحبتی کنم، بلکه نظرش تغییر کنه، اما چقدر مثل این خانوم توی کشور من وجود داره؟!🥲 اصلاً این خانواده‌های مسلمون شیعه با چه تفکری مانع فرزندآوری بچه‌های خودشون می‌ش؟! واقعاً اگه به آثار دنیایی این گناه اعتقادی ندارن، به آثار اخروی‌ش هم ایمان ندارن؟😳 آیا این‌ها همون والدین قدیم نیستن که ۶، ۷ و ۸ و حتی گاهی ۱۲ ۱۳ بچه رو اون هم با کم‌ترین امکانات و مزایای اقتصادی و با توکل و خوشی بزرگ کرده‌ان؟! پس چرا حالا که پا به سن گذاشته و دیگه حوصلهٔ بچه ندارن، چنین ظلمی رو در حق بچه‌های خودشون می‌کنن؟! چند تا زن و شوهر جوون درگیر چنین فشارهای روانی‌ای از طرف خانواده‌ها و اقوام خودشون هستن؟! و کی پاسخگوی جان‌هاییه که این‌طوری بی‌رحمانه از وجود، محروم می‌شن؟! و چقدر زیبا و غمگینه تعبیر قرآن کریم، که پرسید: «بای ذنب قتلت...» به کدامین گناه کشته شد...؟! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«سرگرم کردن بچه با مرغ!» (مامان یه دختر ۲ ساله) من و برادرم بچه‌های مادری هستیم که اهل شمال کشورن و همهٔ اقواممون، گاو، گوسفند، مرغ، خروس، اردک، بوقلمون و... داشتن و از بچگی با حیوون‌ها در ارتباط بودیم.😍 تا سنمون کم بود، از این جوجه‌رنگی‌ها می‌گرفتیم که عمر کمی هم داشتن.😓 سنمون که بالاتر رفت، مرغ عشق، طوطی برزیلی و بلدرچین گرفتیم. مرغ عشق و طوطی برزیلی رو توی خونه آزاد می‌ذاشتیم😅 و فقط شب‌ها می‌رفتن توی لونه‌شون. کثیف‌کاری‌شون کم بود و بیشتر جنبهٔ سرگرمی داشتن.😉 بلدرچین هم خوب بود، ۴ تا داشتیم و خیلی فراوون، راحت، سریع و حتی حین راه رفتن (!) تخم می‌ذاشتن.😅 اما مهم‌ترین ایرادشون بو دادن بود (اون‌ها رو توی جعبه‌های پلاستیکی میوه که کفش روزنامه بود، نگه‌می‌داشتیم) و مجبور شدیم بعد یه مدت اون‌ها رو سر ببریم.🫢 تا این‌که چند سال پیش تصمیم گرفتیم چند تا جوجه از شمال بیاریم.☺️ روی پشت‌بوم براشون با آهن چهارچوب ساختیم، توری مرغی برای دیواره‌ها و ایرانیت برای سقفش. برای فصل سرما هم نایلون دو لایه یا گونی استفاده می‌کنیم که کامل قفس رو بپوشونه و گرم بمونن. یه بشکهٔ پلاستیکی هم داخل لونه می‌ذاریم که داخل اون جمع می‌شن و گرم می‌مونن.🥰 کف لونه رو خاک کمی ریختیم. اگه فرصت بشه هفته‌ای یه بار تمیز می‌شن و اگه نشه، ماهی ۱ ۲ بار و چون توی پشت بومن، اصلاً بو نداره. و البته ما هم سمت خیابون گذاشتیم که همسایه‌های کناری اذیت نشن.☺️ غذای اصلی‌شون از اضافه غذاهای ماست.😅 نون خشک (که باید براشون خیس کنیم)، برنج مونده، پوست میوه، ساقهٔ سبزی‌هایی که پاک می‌کنیم (که عاشقشن😍)، کاهو کهنه، پوست پیاز و سیب‌زمینی و... گندم هم می‌خورن، البته به عنوان الویت آخر.😅 هیچ دارویی بهشون نمی‌دیم و واکسنی نمی‌زنیم. طی تحقیقاتی که من داشتم (که البته خودم امتحان نکردم😉)، سرکه و پیاز براشون خوبه و جزء آنتی‌بیوتیک‌های طبیعیه و خودشونم پیاز رو خیلی دوست دارن. جوجه‌های خیلی کوچیک که ریسک مردن دارن، نمی‌گیریم. وقتی هم که بزرگ شدن؛ اگه خروس بشن، اوایلش قوقولی قوقو نمی‌کنن، بلکه صدای خاصی درمیارن که متوجه می‌شیم این حیوونکی خروسه و سر می‌بریم.🤭 اگه مرغ باشن، نگه‌می‌داریم. سر و صدا ندارن، مگر بعضی‌هاشون که وقت تخم گذاشتن سروصدا می‌کنن. معمولاً چند بار تذکر بدین بهشون😅، دیگه حرف گوش می‌دن. (فقط یه مورد بود که اصلاً حرف گوش نمی‌داد که اونم سر بریدیم، همسایه‌ها اذیت می‌شدن) جز این واقعاً هیچ سر و صدایی ندارن.☺️ یه مخزنی داریم که لبه داره و برای آب و گندم استفاده می‌شه. وقتی بخوایم بریم مسافرت، اگه در حد دو سه روز باشه، آب و گندم در همون حد براشون کفایت می‌کنه و اگه طولانی‌تر باشه به همسایه‌ها می‌سپریم و در فصل گرما روزی ۱ بار براشون آب می‌ذارن و در فصل سرما کمتر. ساختمون ما ۴ واحده و پر جمعیت نیستیم، با اینکه خونه برای خودمون نیست، ولی با اکثرا همسایه‌ها دوستیم. کسی هم با پشت‌بوم و مرغ‌ها کاری نداره، مگر برای سرویس کولر و این جور کارها. شاید توی ساختمان‌های پر واحد و پر جمعیت به مسئله بخوریم!😅 ۴ تا مرغ ما روزانه حداقل ۲ تا تخم می‌گذارن. اگه تخم‌مرغ‌ها بمونه، جمع می‌کنیم به دوست و آشنا و فامیل هم می‌دیم. حتی به همسایه‌ها و ساختمون کناری هم به صورت چرخشی، تخم‌مرغ می‌دیم.😉 یا مثلاً اگر کسی تازه زایمان کرده باشه، براش تخم‌مرغ می‌بریم. اخیرا جوجه خریدیم، دونه‌ای ۱۷۰ تومن. از نظر هزینه ممکنه صرفه اقتصادی نداشته باشه ولی از نظر سلامت، این مرغ‌ها خیلی سالم‌تر و خیلی خوشمزه‌تر هستن.😋 تخم‌مرغ‌هامون تقریباً هم‌قیمت تخم‌مرغ محلی مغازه‌ست. منتها خیلی حس زندگی به آدم می‌ده😍 و برای بچه‌ها و به خصوص دختر من که تازه راه افتاده، خیلی جذابه. بعد از ظهرها می‌ریم در قفس رو باز می‌کنیم، میان بیرون و بهشون غذا می‌دیم.🥰 دخترم شروع می‌کنه دنبال این‌ها دویدن و باهاشون مشغول می‌شه. بعد یه مدت هم خودشون می‌رن توی لونه و لازم نیست بخوایم مدام بهشون دست بزنیم.🤭 حتی برای برداشتن تخم هم یه جای مخصوص تخم می‌ذارن (داخل همون بشکه که گفتم) و ما از اونجا تخم رو برمی‌داریم. برای کلسیم مرغ‌ها همون پوست تخم‌مرغ‌ها را خرد می‌کنیم (مشابه آسیاب، نه با دستگاه) و بهشون می‌دیم. در مورد کرچ شدن باید بگم، از چندتا مرغی که ما داشتیم، فقط یک بار این تجربه پیش اومد. مرغ وقتی می‌خواد مادر بشه، می‌شینه و دیگه از جاش بلند نمی‌شه.😅 ما هم چون خروس نداشتیم، تخم نطفه‌دار نمی‌شد. این شد که از شهرستان تخم‌های نطفه‌دار فرستادن. 👇🏻ادامه👇🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
۱۰ ۱۲ تا تخم رو زیر مرغ کرچ گذاشتیم و از بقیه مرغ‌ها جداش کردیم. چون خودش بلند نمی‌شه، برای آب و غذا خیلی باید بهش رسیدگی بشه. نهایتاً ۴ تا از اون‌ها جوجه شدن.😍 مرغ و جوجه رو نمی‌شه کنار هم گذاشت. مرغ ها به شدت جوجه‌ها رو اذیت می‌کنن و می‌زنن.🥲 اما این مرغ چون مادر این جوجه‌ها بود، اون‌ها رو پذیرفت ولی هم‌زمان ۴ تا جوجهٔ دیگه که هم‌سن جوجه‌های خودش بودن و ما خریده بودیم، رو می‌زد.🤦🏻‍♀️ یه نکته دیگه اینکه مرغ و بلدرچین کنار هم نمی‌مونن! باید با فنس از هم جدا بشن. اگه یه موجودی وارد لونه‌شون بشه یا یه چیزی مثل کلاغ بالای خونشون بشینه، خیلی سروصدا می‌کنن که یا حیوون مدنظر بپره😄 یا شما برین اون حیوون رو بپرونید! وگرنه آروم نمی‌شن. این هم یه مورد دیگه‌ست که ممکنه سرو صداشون اذیت کننده باشه. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
هیئت خونگی بچه ها (مامان ۷ ساله، ۴ ساله و ۳ ماهه) این شب‌ها به لطف آقا امام حسین (علیه‌السلام)، برای شرکت در مراسم عزاداری، خانوادگی راهی مسجد محل می‌شدیم. سخنرانی بعدشم مداحی و سینه‌زنی. هرسال هم با بزرگتر شدن بچه‌ها شرایطمون تغییر می‌کنه. امسال حسن و مهدی هر دو با بابا می‌رفتن و من و نوزاد هم با هم بودیم. وجود نوزاد باعث می‌شد تمرکز پارسال رو نداشته باشم، اما الحمدلله که تونستم مراسم‌ها رو شرکت کنم. حسن و مهدی حسابی با بچه‌ها بازی و بدو بدو می‌کردن و موقع سینه‌زنی هم مثل بقیه بچه‌ها به بزرگترها ملحق می‌شدن. امروز دیدم حسن گفت می‌خوایم توی خونه هیئت داشته باشیم. با داداشش صندلی آوردن و بعدشم خودش نشست و شروع کرد به سخنرانی کردن... اول گفت نماز بدون وضو خوب نیست! ثواب نداره!😢😄 بعدشم گفت امام حسین (علیه‌السلام) در وسط جنگ نماز خوندن... وسطش هم ریز ریز می‌خندید.😅 اما گویا سخنرانی براش سخت بود که اومد گوشی منو گرفت و یه سخنرانی آماده پیدا کرد و گوشی رو گذاشت روی صندلی به جای خودش! بعدش هم قسمت مداحی رسید و برقا رو خاموش کردن و با مداحی گوشی مامان شروع کردن به سینه‌زدن. پذیرایی هم داشتن! شربت آبلیمویی که شکرش متناسب با آبلیمو نبود! حرف دل من هم این بود: آقا جان دل پاک این بچه‌ها رو ببین و عنایتی به ما بکن😢❤️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«من شرمندهٔ شما هستم...» (مامان ۳سال و ۸ماهه و ۹ماهه) از صبح دل توی دلم نیست، همه‌ش زیر لب می‌گم امان از دل رباب.🖤 به خاطر خستگی و بدخوابیدن دیشب گردنم گرفته، همسرم می‌گن: «می‌خوای امشب هیئت نریم؟» و من بند دلم پاره می‌شه. : «نه خوبم» آخه امشب تنها شبیه که تمام حرکات طفل شیرخوارم روضه‌ست. امشب بهش نگاه می‌کنم و گریه می‌کنم. بالاخره شب شد و رسیدیم به هیئت. از دم در نگاه‌ها با مهربونیه. یکی شیر تعارف می‌کنه، یکی دیگه آب.😔 محمدحسن تا لیوان شربت رو دستم می‌بینه چنگ می‌زنه به اون و نصف شربت رو روی چادرم می‌ریزه و منو متوجه چشماش می‌کنه که ملتمسانه به شربت نگاه می‌کنن.😢 آه علی اصغرررر. بمیرم برات😭 داخل هیئت، وقت سخنرانی تند تند طفلم رو سیر می‌کنم. چقدر امشب تشنه‌تره. مادر جان یه امشب رو با من همکاری کن و سر روضه شیر نخور، آخه از خانوم رباب خجالت می‌کشم. اماااا صدای همهمه و گریهٔ طفلی دیگه‌ای از بلندگو، اونو می‌ترسونه. دست‌هاشو بالا می‌بره و گریه‌کنان شیر می‌خواد. همهٔ اطرافیان بی‌توجه به روضهٔ مداح، کودکم رو می‌بینن و گریه می‌کنن. خانوم رباب شرمنده‌ات شدم... محمدحسن با کمی شیر آروم گرفت و توی اون هیاهو و سر و صدا مثل یه فرشته، روی زمین خوابید. زیر سرش بالشت نرمی گذاشتم. خانم میان‌سالی که کنارم نشستن دائم تذکر می‌دن:«مراقب بچه باش! کسی لطمه‌ای بهش نزنه و توی تاریکی روش نرن.»😭😭 و روضه‌خون می‌خونه و من بیشتر بیشتر شرمندهٔ خانوم رباب می‌شم... «السلام علیک یا اباعبدالله» یا صاحب‌الزمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) نسل ما رو سرباز و یاری‌رسان خودت قرار بده.🤲🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«در انتظار یک رویا...» (مامان یه دختر ۴ساله، و ۹ماهه) سال قبل همین روزها دو قلو باردار بودم. حدس می‌زدیم که بچه‌ها یکی دختر و یکی پسر باشن. کلی اسم آماده کرده بودم.🤭 روز سونوگرافی، دکتر برای بار آخر صدای قلب بچه‌ها رو هم چک کرد. وای چه صدای قشنگی داشت، دلم غنج رفت. دکتر گفتن خب تموم شد، بلند شو. گفتم پس جنسیت بچه‌ها چی شد؟ گفتن هر دو تا پسرن! با اینکه همیشه طرفدار دخترها بودم، یه مرتبه از شنیدن خبر دو تا پسر ذوق‌زده شدم و خندیدم.🥰 دکتر مادرم رو صدا زدن تا کمکم کنن روی ویلچر بشینم، استراحت مطلق بودم و دکتر توصیه کرده بودن حتی یه قدم هم راه نرم.🥲 توی راه به همسرم و مادرم خبرو گفتم، همه کلی خندیدیم. هم‌زمان با من، خانوم برادرم هم پسر باردار بود. ته دلم نگران دخترم شدم که هم‌بازی‌هاش همه پسرن، ولی با خدا قرار گذاشتم که ان‌شاءالله دوقلوها سالم باشن، دوباره باردار بشم تا شاید دخترم هم، هم‌بازی پیدا کنه. روزها گذشت و رسیدیم به روز عاشورا. من و مادرم توی خانه مونده بودیم. از تلویزیون روضه‌ها رو می‌دیدم و اشک می‌ریختم. با امام حسین (علیه‌السلام) قرار گذاشتم که ان‌شاءالله بچه‌هام سالم9 باشن، من هم اسم یکی رو علی و اون یکی رو محمدحسین بذارم. بچه‌ها که به دنیا اومدن، رفتن NICU. من هم، تنها، توی بخش بودم.🥺 صدای گریهٔ نوزاد رو از اتاق‌های کناری می‌شنیدم و توی دلم غصه می‌خوردم. به سختی از روی تخت بلند می‌شدم. پرستارها گفته بودن هر وقت بتونم راه برم، می‌تونم بچه‌ها رو ببینم. فقط یه عکس از اون‌ها دیده بودم.😞 بالاخره بچه‌ها رو دیدم. قرار گذاشتیم اسم قل کوچیک‌تر محمدحسین باشه. بغلش گرفتم. خیلی کوچیک و سبک بود. لولهٔ اکسیژن رو با دست دیگه‌م نزدیک دماغش گرفتم. سرش اندازهٔ یه مشت بود. تمام استخون‌های دنده‌ش پیدا بود. اون‌قدر انگشت‌هاش کوچیک و ظریف بودن که می‌ترسیدم بشکنن! ولی آه از این که این دست و پاهای کوچیک، پر از سرم و چسب بود. همسرم چند تا عکسی همون موقع از محمدحسین گرفت. همون‌هایی که الان تنها مونس دلتنگی‌هام هستن. علی اون روز زیاد وضعیت اکسیژنش خوب نبود و پرستارها گفتن بهتره از دستگاه بیرون نیاد. هر روز دو نوبت به بیمارستان می‌رفتم. توی راه صلوات می‌فرستادم و وقتی بچه‌ها رو می‌دیدم، اول برای هر کدام حمد و آیت‌الکرسی می‌خوندم. شب‌ها که می‌خواستم محمدحسین رو سر جاش توی دستگاه بذارم، با صدای ضعیفش گریه می‌کرد و من هم پا‌به‌پاش اشک می‌ریختم. هر شب ۱۰۰ صلوات هدیه به حضرت رباب می‌کردم تا برای بچه‌هام مادری کنن تا کمتر گریه کنن.😭 روز ۵ بود که پرستارها خبر دادن بچه‌ها می‌تونن شیر بخورند.🥹 خوشحال شدم و همین‌طور که دعای آل‌یاسین می‌خوندم، برای بچه‌ها شیر دوشیدم. اما شب گفتن فعلاً شیر نمی‌دیم. محمدحسین ترشحات خونی معده داشت و علی ترشحات صفرایی. فرداش که با دکتر بچه‌ها صحبت کردم، پرسیدم حال بچه‌ها خوبه؟ و دکتر بی‌رحمانه گفتن: نه! وقتی نگاه منو دیدن، گفتن: انتظار دارین چی بگم؟! بگم زنده می‌مونن؟ نه! نمی‌تونم. اگه بتونن شیر بخورن شاید بشه کاری کرد. دنیا روی سرم خراب شد، ولی یه آن به خودم گفتم ارادهٔ خدا قوی‌تره.😔 بچه‌ها از فردای اون روز دوباره شروع به شیر خوردن کردن و کم‌کم بذر امید رو توی دلم کاشتن.🥰 ۹ روز از تولد محمدحسینم گذشته بود. من توی راهروهای NICU زار می‌زدم و امام حسین (علیه‌السلام) رو قسم می‌دادم. هر چه التماس می‌کردم بذارن محمدحسینم را بغل کنم نمی‌ذاشتن. انگار همهٔ دنیا سنگ‌دل و بی‌خیال شده بودن. می‌گفتن دارن همهٔ تلاششونو می‌کنن. ولی خونریزی ریه بچه‌م قطع نمی‌شد.😭 ذکر می‌گفتم، دعا می‌کردم، خدا رو قسم می‌دادم تا رسیدم به اون‌جایی که حاضر بودم همهٔ دنیا رو کنار بذارم، فقط بچه‌م سالم باشه... امروز روضه گوش می‌کردم. دوباره همون حس و حال سراغم اومد. یه لحظه به یاد پسرکم افتادم. محمدحسینم که از این دنیا جز درد و رنج چیزی ندید. بمیرم براش که حتی روز آخر شیر هم نخورد و از این دنیا رفت.😭 و الان من هستم و یه دنیا حسرت و دلتنگی... اما علی جانم... ما روزها و شب‌های سختی رو در بیمارستان گذروندیم. هر روز صبح با ظرفی که در اون کمی شیر دوشیده بودم، به بیمارستان می‌رفتم. شیرم کم بود، از غم دوری محمدحسین، کمتر هم شده بود. قطره قطره براش شیر جمع می‌کردم. صبح‌ها سعی می‌کردم زودتر از زمان تعویض شیفت برسم. اون موقع که هر پرستاری پرونده‌هاش رو می‌آورد و شرح حال هر نوزاد رو برای پرستار شیفت بعد می‌گفت. این‌جوری از اوضاع باخبر می‌شدم. آخه پرستارها با هم قرار گذاشته بودن تا جایی که می‌شه من رو در جریان اتفاقات قرار ندن تا اضطراب نگیرم.😓 👇🏻ادامه👇🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
حتی یه دوره‌ای علی افت اکسیژن پیدا می‌کرد و با هر بوق دستگاه، من می‌ترسیدم. پرستار یواشکی صدای دستگاه رو قطع کرد؛ و من خودم از اینترنت طرز کار دستگاه رو پیدا کردم و درستش کردم. هر روز یه اتفاق جدید می‌افتاد و من هر روز حضرت زهرا، حضرت رباب و مادر امام زمان (سلام الله علیهما) رو واسطه می‌کردم تا حال علی خوب بشه.😞 همیشه توی دلم شرمنده بودم از حضرت رباب که کودکشون لب تشنه شهید شد، اون وقت من برای پسرم ان‌قدر بی‌تابم...😭 NICU جای عجیبیه، پره از مادرای تازه زایمان کرده که نوزادهاشون گاهی فقط یه زردی ساده دارن و گاهی بیماری‌های سخت قلبی. مادرایی که یه روز میخندن و روز دیگه اشک می‌ریزن‌. مادرایی که نیاز به یه هم صحبت دارن و اگه با کسی حرف نزنن، افسردگی می‌گیرن و یا شاید دیگه هوس بچه‌دار شدن نکنن. خداروشکر روزهای خیلی سخت، گذشت. الان علی پیش منه و من حتی از گریه‌ها و شب‌بیدار‌هاش هم خسته نمی‌شم.🥺 و امسال دوباره ممنون روضه‌ها هستم... و حضرت رباب... و منتظر خوابی که بتونم محمدحسینم رو توی رویا ببینم.😭 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«نجمه می‌مونه و سه تا مامان!» (مامان زینب ۹،زهرا ۷، محمدحسین ۵، محمدمهدی ۲.۵ ساله) یکی از چیزایی که مادرانگی رو جذاب می‌کنه، تغییرها و عدم ثبات توی وضعیت موجوده. این چند روزه به واسطهٔ دههٔ محرم، تو کانال‌ها و گروه‌های مختلف متن های زیادی دیدم از مادرانه‌هایی که داشتن وضعیت گذشتهٔ خودشون (بدون بچه و مجردی) رو با حال (که مادرن) توصیف می‌کردن. از میزان توجهی که توی روضه و سخنرانی می‌تونن خرج کنن تا فرصت نشستن یه جا و دفعات طی مسیرشون به سرویس‌های بهداشتی...😅 خب منم مثل هر مادر دیگه‌ای وقتی اینا رو می‌خونم، احساس هم‌ذات پنداری می‌کنم، اما وقتی مقایسه می‌کنم لزوماً شرایطمون برابر نیست...😉 مثلاً همین پارسال، ما وقتی می‌رفتیم، دو بار من باید طی مسیر می‌کردم با دخترها تا سرویس، یک بار هم پدر خانواده با آقامحمدحسین، اما امسال هیچ‌کدومشون سرویس لازم نمی‌شن!😅 یا تا پارسال هنوز محمدمهدی و محمدحسین به گریه حساس بودن و خیلی نمی‌ذاشتن تو روضه حس بگیریم، اما امسال سرشون به کار خودشونه. و خیلی نکات دیگه که توی کیفیت حال آدم تو مجلس موثره، یا حتی میزان وسایلی که باید همراهت باشه. مثلاً من امسال قاعدتاً لباس اضافه برای هیچ‌کدوم نمی‌برم، درحالی‌که سال های قبل همیشه تو ساکم چند دست لباس داشتم.🥴 خب اینا با توجه به سن بچه، و شرایط مختلف تغییر پذیرن و الان من اصلاً شرایطم مثل اون مامانایی نیست که متن‌های مادرانه می‌نویسن از حال روضه‌شون که با قدیم‌ها و مجردی‌ها متفاوته. حتی امسال یکی از مراسم‌هایی که می‌رفتیم، دو تا پسرا با باباشون بودن و دخترها هم یه طبقهٔ دیگه تو کلاس مخصوصشون شرکت می‌کردن، و من تنها، از مجلس استفاده می‌کردم (مثل مامان‌هایی که بچهٔ اولشون رو باردارن و تنها دغدغه و سختی‌شون اینه که زمین نشستن براشون سخته😂) قاعدتاً این معنیش این نیست که سال‌های آتی هم من همین‌قدر راحتم، چون وقتی جهاد ادامه داره، وقتی سال دیگه احتمالاً یه بچهٔ چهاردست‌وپا و شیرخواره داریم که از سروکولمون بالا می‌ره، شرایط خیلی متفاوت خواهد بود. از نظر من این از قشنگی‌های مادرانگیه.🥰 اینکه شرایط شما ثبات نداره، تا میای به یه حالتی عادت کنی، یه حالت جدید یه دوران جدید!😉 حتی با اینکه سن بچه‌ها از صفر تا... تکرار می‌شه، معنی‌ش این نیست که شما همون شرایط قبل رو تجربه خواهید کرد، مثلاً وقتی بچه یه دونه‌ست، فقط شما هستید و اون... وقتی دو تا هستن، با یه وضعیت جدید مواجهید. وقتی سه تا می‌شن، موقعیت تغییر می‌کنه. مثلاً برای من قابل پیش‌بینی هست که اگه من با نوزاد جدیدمون برم هیئت، و پسرا هم با باباشون رفته باشن، نجمه خاتون می‌مونه و سه تا مامان.☺️ قطعاً وقتی سه تا مامان باشیم و یه نوزاد، خیلی فرق داره با اون روزایی که با سه تا بچهٔ زیر چهار سال می‌رفتم هیئت‌... با من موافقید که این‌ها همه از قشنگی‌های مادرانگیه؟😍❤️ شناسهٔ کانال نویسنده: 🔗 @sharhemadari 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«مزهٔ زندگی خانواده‌های پرفرزند» (مامان ۱۵، ۱۳، سادات ۱۱، ۸، سیدحسین ۶، سید محمدمحسن ۳ساله، سیدمحمد ۱ماهه) پسر بزرگ خونهٔ ما، آقاسیدعلی هستن‌. سیدعلی مدت کوتاهی تک‌فرزندِ ما بود و خیلی زود با اضافه شدن خواهر و برادراش شد داداش بزرگه!😍 ما هم سعی کردیم برای بقیهٔ بچه‌ها جا بندازیم که داداش بزرگه احترامش واجبه.😉 حتی اگه خطایی می‌کرد، جلوی خواهر و برادرا دعواش نمی‌کردیم، بلکه تو خلوت باهاش صحبت می‌کردیم. همین روش و احترام، باعث شده بود یکی از بازی‌های بچگی‌شون‌ «به صَـــــف صف» باشه! سیدعلی بچه‌ها رو به سبک پادگان به خط می‌کرد و به هر کدوم وظیفه‌ای محول می‌کرد. یکی از علاقه‌مندی‌های سیدعلی از سه سالگی آشپزی بود. موقع پختن کباب تابه‌ای و کوکو و شامی داوطلب می‌شد خودش درست کنه. منم چون می‌خواستم به سروریِ هفت سال اولش احترام بذارم، اجازه می‌دادم. کلی هم از درون حرص می‌خوردم به خاطر ریخت‌وپاش‌ها! ولی صبر می‌کردم و جلوی عصبانیتم رو می‌گرفتم تا خاطرهٔ تلخی براش نمونه! خیلی اوقات پیش می‌اومد که من و همسرم مجبور بودیم بریم دنبال کاری و بچه‌ها به سرپرستی سیدعلی خونه می‌موندن. این‌جور مواقع گرسنه نمی‌موندن و خیالم راحت بود که داداش بزرگه از پس سیر کردن شکم بچه‌ها برمیاد.😉 این تمرین‌های دوران کودکی باعث شد سیدعلی خیلی زود آشپزی رو یاد بگیره و به داداش و آبجی‌ها هم یاد بده. الان دخترم که ۱۱ سالشه هم خیلی دوست داره دستورهای مختلف آشپزی رو پیدا کنه و سرآشپز کوچولوی خونه ما بشه.🥰 جالبه بگم وقتی غذای ساندویچی داریم همهٔ بچه‌ها حتی شش و هفت ساله‌ها هم هر کدوم می‌شن آشپز ویژه و ساندویچ مخصوص خودشون رو درست می‌کنن و با قیمت‌های نجومی به مزایده می‌ذارن برای هم‌دیگه.😅 انصافاً این قسمت از زندگی خانواده‌های پرفرزند خیلی خوشمزه است.🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«دو سال پر از امتحان...» (مامان ۷، ۶، ۲.۵ و ۱.۵)   با ورود بچهٔ دوم، که خیلی بچهٔ وابسته‌ای بود، کلا پروندهٔ رو برای بارداری‌های بعدی بسته بودم و خلاص.🥲 ولی بعد یک سالگی دومی با فهمیدن مزایای تعداد بیشتر بچه‌ها، نظرم عوض شد.  و چه عوض شدنی! ولی حالا کی می‌خواست آقای همسر رو راضی کنه؟!😥 دخترمون لجباز و وابسته بود و واقعاً توان از هردومون گرفته بود. ولی با همهٔ این اوصاف و اضطراب‌هام بالاخره راضی شدن...😉 داستان بچهٔ سوممون، از قبل اومدن تا بعدش، ساده و همین‌جوری نبود.😩 همه‌ش درس بود و امتحان، اونم نه امتحان سادهٔ مدرسه‌ای، بلکه امتحانی  از جنس صبر، بردباری، باور، اعتقاد و رضایت‌مندی... دوران بارداری‌م سخت بود و پر چالش؛ تهدید به سقط، استراحت مطلق، هر ۱۵ روز سونو پشت سونو و... ولی تا ۲۸ هفته بیشتر طول نکشید و انگار رانندهٔ قطار توی بیابون‌های گرمسار منو پیاده کرد و گفت بقیه راه رو خودت تا مشهد پیاده بیا🥲😬 انگار خدا خواسته بهم بگه از این به بعدش رو باید جور دیگه‌ای تحمل کنی و امتحان پس بدی. روز ۲۱ آبان ۱۴۰۰ به وقت دلتنگی‌های غروب جمعه، من رو از روح دومم جدا کردن.  پرسیدم زنده‌ست؟! گفتن هست... ولی خیلی امید نداشته باش.😓 گفتم کجاست؟ گفتن رفت بخش مراقبت‌های ویژه نوزادان (NICU). اونجا بعد ۲۱ آبان شده بود خونهٔ دومم. با همهٔ ناامیدی‌ها بالاخره رفتم بالا سرش، خیلی ریز بود.  خیلی فراتر از خیلی.🥺 خیلی چیزا تو اون روزا دیدم و شنیدم و لمس کردم. روزایی که از خدا خواستم اگه می‌خوای ازم بگیریش، وابسته‌م نکن بهش، من آدم ضعیفی هستم.😓 روزایی که دوستای همسرم برامون تربت اصل کربلا آوردن و براش ختم صلوات و حدیث کسا گرفتن. روزایی که لوله‌ای نبود ازش نگذشته باشه؛ از لوله تو دهن و بینی بگیر تا لوله‌ای که تو نافش بود. روزایی که شیر می‌بردم ولی هر ۶ ساعت فقط ۳ سی‌سی می‌خورد و همونم پس می‌زد و معده‌ش قبول نمی‌کرد.😔 روزایی که دهنشو باز می‌کرد و گریه می‌کرد، ولی صداشو نمی‌شنیدم. روزایی که بچه‌هام همه‌ش ازم سراغش رو می‌گرفتن و می‌گفتم دعا کنید خوب بشه. تو اون روزا می‌گفتم خدایا به من گناه کارت نگاه نکن، به این دوتا چشم انتظار رحم کن.🥺 روزی که می‌خواستیم بریم مشهد و جگرگوشه‌مو قم تنها بذارم، قضاوت‌ها شدم، حرف‌ها شنیدم، از سن‌گدلی‌م، از بی‌رحمیم و... ولی من رفتم از آقاجان تمناش کنم، به پاشون بیفتم و التماسشون کنم. قسم به جوادشون بدم و بگیرمش.😓 صبح روز حرکت رفتم باهاش خداحافظی کنم. خداحافظی ۱۵ دقیقه‌ای، ۱.۵ ساعت طول کشید. نمی‌خوابید و انگار متوجه شده بود مادر داره دور می‌شه، گریه می‌کرد ولی رفتم. رفتم توی صف طولانی زیارت و با صوت حدیث کسایی که پخش شد، بغضم بعد ۴۰ روز جلوی دیگران ترکید. روزی که از مشهد برگشتم و دکترش گفت یه بار احیا شده، گفتم آقاجان من می‌خوامش.😭 من مُردم تو اون ۵۰ روز، من جون کندم تو اون ۵۰ روز، کار من شده بود روضهٔ حضرت علی اصغر به زبان مازنی گوش کردن و هق‌هق‌های یواشکی برای خانوم رباب. روزایی که آوردمیش خونه و می‌بردیم سونو مغز و قلب، تا جواب بیاد نفسام به شماره می‌افتاد. روزی که دکترش گفت باید لیزر اورژانسی بشه و البته شاید کور بشه، کم‌بینا بشه، همه چیز احتمالش هست. روزایی که برای عمل رفتیم و از ۴ صبح تا ۱۰ صبح هیچی نباید می‌خورد و فقط انگشت من تو دهنش بود و مک می‌زد و از گریه غش می‌کرد.😭 کمتر از یه ماه بعد کرونا گرفت و شیر به داخل نایش رفت، سیاه شد و تا دم مرگ رفت. من نمی‌دونم بعد اون اتفاق‌ها چه‌جور زنده‌ بودم و چه‌جوری نفس می‌کشیدم.  ولی از تنها کاری که مطمئنم هیچ‌وقت پشیمون نمی‌شم و همیشه سربلندم، اینه که براش به فاصلهٔ کم خواهر آوردم. و خدا بهمون لطف کرد و نذاشت پسرم تنها بمونه و یکی از علل اصلی پیشرفت های پسرم، دخترمه. بچه‌های نارس خیلی دوره تکاملشون فرق داره. آهسته آهسته  آرام آرام  حتی بعضی‌ها به خاطر همین نارس بودن و عدم پیشرفت کارای معمولی مثل  نشستن یا راه رفتن، نیاز به کاردرمانی پیدا می‌کنن. اما با ورود دخترم به فاصلهٔ ۱۴ ماه بعد از پسرم و همون اذیت کردن‌هاش و یواشکی گاز گرفتناش، باعث شد پسرم زودتر رشد کنه. حتی در تکامل حرف زدنش خیلی تاثیرگذار بود. وقتی که دخترم بزرگ شد و یه ساله شد، هم بازی شدن. شاید سر و صدا و جیغشون اذیت‌کننده باشه، ولی وابستگی خاصی بهم دارن. وجود این دوتا برام حکم وجود دوقلوها رو توی زندگی‌م داره. علی به خاطر نارس بودن به نسبت هم‌سن و سال‌های خودش، دیر قد می‌کشه و کوتاه قدتره و با خواهرش تقریباً تو یه رنج قدی هستن و هر کی می‌بینه در جا فکر می‌کنه دوقلو هستن.🥰 👇🏻ادامه👇🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
تحمل دوری هم رو ندارن و نمی‌تونن بدون هم باشن و وقتی یکی‌شون نیست، انگار یه چیزی تو روند زندگی‌شون اختلال ایجاد کرده. اینا رو گفتم که بگم علی برای به اینجا رسیدن‌هاش باید قدردان خواهرش باشه و من برای این پیشرفت خودم، صبوری‌م، ارتقاء ایمانم، بیشتر شدن رضایتم از خدا، ارتقا باورم به خداوندی‌ش، باید اول از همسرم تشکر کنم و بعد از علی و زهرایی که شدن دستمایهٔ بزرگی روح من. مامان معصومهٔ قبل تاریخ آبان ۹۹ با مامان معصومهٔ بعد تاریخ دی ۱۴۰۱ زمین تا عرش فرق داره. به حرف ۲ ساله، ولی دو سال پر از شلوغی، دغدغه و پر از انتخاب و امتحان. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«ما و پیش‌دبستانی» (مامان سه تا دختر ۷.۵، ۵.۵ و ۱ ساله) ما دختر اولمون رو پیش‌دبستانی نفرستادیم. راستش من و همسرم اعتقاد چندانی به آموزش رسمی زیر ۷ سال نداریم.😅 خداروشکر پارسال هم که رفت کلاس اول مشکل خاصی نداشتیم. حقیقتش ماه اول یه کمی نگران بودم که مثلاً بهانه بگیره یا زنگ بزنن که می‌خواد بیاد خونه🤭 و از این حرفا، اما هیچ وقت پیش نیومد. حتی یک بار هم ازم نخواست بیام مدرسه چند ساعتی بمونم یا سر بزنم و... البته به گفتهٔ معلمش حدوداً دو ماهی بعضی ساعت‌ها می‌رفته و از معلم و یا ناظم می‌پرسیده که چند تا زنگ دیگه مونده؟ و کی می‌ریم خونه؟ و... 😄 که خب فکر می‌کنم این به خاطر همون عادت نداشتن به دور بودن چند ساعته از خونه بود، البته که تا آخر سال هم می‌گفت دوست دارم زود زنگ بخوره بیام خونه بازی کنم، چون واقعاً روحیه‌ش این‌طوریه که خونه و به خصوص بودن با خواهرش رو خیلی دوست داره🥰. حالا امسال هم که دختر دومی به سن پیش‌دبستانی رسیده، بازم تصمیممون همونه که نفرستیمش، آخه از تصمیم قبلی واقعاً راضی بودیم😅. پارسال معلم دخترم وقتی بعد از یک ماه فهمید که پیش‌دبستانی نرفته خیلی تعجب کرد، چون می‌گفت کارهاش رو خیلی خوب و مستقل انجام می‌ده و خداروشکر مشکلی توی کلاس نداره‌. نمی‌خوام از بچهٔ خودم تعریف کنم، به نظرم اغلب بچه‌های الان از نظر هوش و استعداد فوق‌العاده هستن و آموزش‌های پیش‌دبستانی براشون خیلی ساده و پیش‌ پا افتاده‌ست. ما هم از همون ابتدا سعی کرده بودیم برای بچه‌ها کتاب زیاد بخونیم، بازی‌های رایج زیر ۷ سال رو تو خونه با هم انجام می‌دادیم، کلی کتاب‌کار و برگه‌های کارآموزی که توی بازار فراوون هستن و... رو برای بچه‌ها تهیه کرده بودیم و واقعاً دخترم از این بابت کلی تمرین کرده بود😉. از طرف دیگه خب یک سال دیرتر تو محیط عمومی قرار گرفتن باعث شد یک سال دیرتر انواع ویروس‌های مدرسه‌ای به خونه‌مون راه پیدا کنن.🙃 دختر من هم کمی ضعیف‌تر از هم‌سن‌‌ و‌ سال‌هاش هست و بیشتر مستعد دریافت این ویروس‌ها. ضمناً مجبور به بیدار کردن صبح زود یه بچه‌ٔ پنج ساله هم نبودیم.😴 (واقعاً دلم می‌سوخت بچه رو ۷ صبح صدا کنم درحالی‌که حس می‌کردم هنوز نیاز به خواب داره🥲.) یه خوبی دیگه پیش‌دبستانی نرفتنش هم به نظر خودم این بود که ابتدای کلاس اول واقعاً ذوق فراوونی برای شروع مدرسه داشت، درحالی‌که با شناخت روحیه‌ش می‌دونم اگر یک سال پیش‌دبستانی رو می‌رفت و می‌دید که اون‌جا هم کارهای معمولی که هر روز تو خونه انجام می‌دیم، انجام می‌دن، خیلی توی ذوقش می‌خورد، چون تصورش از مدرسه این بود که قراره کلی چیز جدید یاد بگیرن😅. اینم بگم که روحیه‌ٔ دختر من این‌طوریه که خیلی سخت دوست پیدا می‌کنه، البته مشکلی توی ارتباط‌گیری نداره، ولی مدلش طوریه که خیلی خودش رو به کسی وابسته نمی‌کنه. اگر بچه طوری باشه که خیلی علاقه‌مند به حضور توی جمع و دوست‌یابی باشه، احتمالاً پیش‌دبستانی براش خیلی هم خوب خواهد بود. اما هدفم از نوشتن این تجربه😋 این بود که به کسایی که احیانا نمی‌دونن، بگم که پیش‌دبستانی اجباری نیست😉. طبق قانون، تحصیل تا ۱۲ سال تو کشور ما رایگانه، اما هنوز آموزش و پرورش نتونسته پیش‌دبستانی رو رایگان کنه😏 و حتی مدارس دولتی هم برای پیش‌دبستانی هزینهٔ نسبتاً زیادی می‌گیرن، چون حقوق معلم و همه‌ٔ هزینه‌ها از همین شهریه‌ای که والدین می‌دن تأمین می‌شه. خلاصه که تا وقتی رایگان نشده، اجباری هم نخواهد بود. اخیراً بین چند تا از دوستان و اقوام که بچه‌هاشون به سن پیش‌دبستانی رسیدن، این نگرانی رو دیدم که حالا چیکار کنیم؟ مهد بذاریم یا مدرسه؟ بچه رو چطور راضی کنیم بره؟ و از این قبیل دغدغه‌ها وقتی هم بهشون می‌گفتم که حالا چه اصراری هست که حتماً پیش‌دبستانی بره، همه می‌گفتن که خب اجباریه و اگه نذاریم کلاس اول ثبت‌نام نمی‌کنن! نمی‌دونم این تصور غلط از کجا رایج شده، ولی خیالتون راحت باشه که هیچ مدرسه‌ای (دولتی یا غیرانتفاعی) نمی‌تونه به خاطر پیش‌دبستانی نرفتن فرزند شما، اون رو کلاس اول ثبت‌نام نکنه، اگر با همچین موردی روبه‌رو شدین، می‌تونین به آموزش و پرورش اطلاع بدین تا مدرسهٔ مذکور رو به راه راست هدایت کنن 😋. پ‌ن۱: ما با توجه به روحیات بچه‌هامون به این نتیجه رسیدیم و قطعاً این تصمیم قابل تعمیم به همهٔ بچه‌ها نیست. شما حتماً باید با شناختی که از فرزندتون دارین و شرایط زندگی‌ خودتون تصمیم بگیرین. پ‌ن۲: مادر من تجربهٔ ۳۰ سالهٔ معلمی کلاس اول رو دارن، در مورد پیش‌دبستانی فرستادن بچه‌ها همیشه می‌گفتن هیچ ضرورتی نداره، هر چند بچه‌ای که پیش‌دبستانی رفته احتمالاً راحت‌تر با کلاس اول کنار خواهد اومد، هر چند کلیت نداشت و موارد استثنا هم تو شاگردانشون داشتن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif