eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
196 ویدیو
38 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
«۴. ما چنین اهل‌بیتی داریم...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) تا مدت‌ها فکر می‌کردم فقط خودم می‌دونم که زینب مشکل داره، اما حس مادرانهٔ مادرم ایشونو متوجه کرده بود که من یه مشکلی دارم که به کسی نمی‌گم.😥 یک بار خاله‌م اومدن خونه‌مون. بهم گفتن اخلاقت فرق کرده.🤔 تو اینطوری نبودی خونه بشینی و بیرون نیای... تو یه چیزی‌ت هست! خاله مثل مادره بهم بگو..‌. منم که از نظر روحی مدام در حال تغییر بودم، دیگه طاقت نیاوردم. ماجرا رو گفتم و بعدش خیلی سبک شدم. از اون به بعد خاله‌م اگر نمی‌تونستن سر بزنن، حتماً زنگ می‌زدن و سعی می‌کردن هر جوری هست غمو از دلم ببرن.🥰🥹 هر کاری از دستم برمی‌اومد، انجام می‌دادم. کارهام بیشتر از جنس توسل و ارتباط با تدبیر کننده‌های اصلی امور بود. یه کاری که خیلی ازش اثر دیدم، ختم قرآن به نیت یکی از اجداد مادرشوهرم بود که از نسل امام حسین بودن. یکی دیگه از کارهام نذر به نیت حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) شده بود. هر بار که این کارو انجام می‌دادم، یه پیشرفت بزرگ تو زینبم اتفاق می‌افتاد.🥹 مثلاً زینب تا ۱۸ ماهگی حتی یه دونه دندون در نیاوره بود. بعد از اینکه اون نذر رو انجام دادم، الحمدلله رب العالمین دندونا دوتا دوتا در اومدن.😍 یا اینکه تا ۲۰ ماهگی نمی‌تونست راه بره و حتی بلند بشه.😓 وقتی زینب به آبجی‌هاش و داداشش نگاه می‌کرد که دنبال توپ می‌دون، با گریه و التماس سعی می‌کرد با دست پاهاشو بگیره و بلندشون کنه و راه بره. اما بعد از نذر حضرت زینب (سلم‌الله‌علیها) راه افتاد. بار سوم که انجام دادم، زینب راه‌پله رو می‌گرفت می‌رفت بالا. الحمدالله رب العالمین که ما چنین اهل‌بیتی داریم.🤲🏻 همون سال از طریق صفحهٔ آقای شهبازی که اون موقع مجری یه برنامه طنز تو تلویزیون بودن، با صفحهٔ مادران شریف آشنا شدم.🥰 حرف‌ها و خاطرات مامان‌ها برام خیلی لذت‌بخش و امیدبخش بود. اولین فیلمی که تو این صفحه دیدم، دربارهٔ یه خانوادهٔ آمریکایی بود که به خاطر شرایط خاصشون بیشتر از دو تا فرزند نداشتن و به خاطر همین چند فرزند از ملیت‌های مختلف به فرزندی قبول کرده بودن. یکی از اون بچه‌ها یه دختر چینی ۵ ساله با سندروم‌داون بود. وقتی اون‌ها رو دیدم، پیش خدا خجالت کشیدم که اون‌ها به زعم ما، به خدا و پیغمبر اعتقاد ندارن و حتی شرایطش رو داشتن فرزند سالم به عنوان فرزندخونده داشته باشن، اما با اختیار خودشون اون دختر رو قبول کرده بودن... من چقدر عقب بودم.‌..😞 تو فیلم از پسر بزرگ خانواده سوال می‌کرد چه چیزی توی خواهرت (که سندروم‌داون داره) برات خوشاینده؟ با همهٔ پاکی و صداقتش گفت: «خنده‌هاش!» تا اون لحظه به خنده‌های زینب دقت نکرده بودم... واقعاً واقعاً زیبا بود.🥰🤩 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. بچه‌م خیلی سوخته بود.» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) در تعاملاتم با زینب و مقایسه اون با بچه‌های شبیه خودش این رو متوجه شدم که چقدر خدا و اهل‌بیت به من لطف داشتن. هر بار به خودم می‌گفتم زینب می‌تونست وضعی بدتر از این‌ها داشته باشه.😞 بعد از تولد زینب انقلابی توی خونهٔ ما اتفاق افتاد. همسرم که یه کارمند ساده بودن، ارتقاء شغلی پیدا کردن و مدیر استانی شدن.🥰 هم‌چنین صاحب یه باغ بزرگ شدیم که اونو هدیه‌ای برای تولد زینب می‌دیدیم. وام و هدایایی که به خاطر فرزند چهارمی بودن، بهش تعلق گرفت، هم همه از برکت وجودش بود. هر چند ما بعد از تولد هرکدوم از بچه‌ها این سرازیر شدن رزق و روزی رو به چشم دیده بودیم.😍 قبل از تولد بچهٔ اولم تو روستا خونه‌دار شدیم. بعد از تولدش ماشین‌دار شدیم. بعد از تولد بچهٔ دوم خدا یه خونهٔ دیگه تو شهر بهمون داد و بعد از تولد بچهٔ سوم یه زمین نیم هکتاری روزی‌مون شد. و حالا بعد از تولد فرزند چهارم علاوه بر اون برکات مادی، همسرم کارمند نمونه کشوری شدن.😍 «الحمدالله رب العالمین بعدد ما احاط به علمه» هر چند مدتی بعد، مشکلاتی پیش اومد که مدیریت استانی همسرم به مدیریت شهرستانی تبدیل شد. ظاهرش بد بود اما باطنش عالی!🤭😉 مدیریت استانی وقت زیادی از همسرم می‌گرفت، به خاطر همین بچه‌ها بی‌قراری می‌کردن. این شد که رزق استانی به رزق شهرستانی تبدیل شد... الحمدالله حالا دیگه بابا وقت داشتن با بچه‌ها بازی کنن.🥰🤩 امسال خواهرم فردی رو پیدا کردن و بهم معرفی کردن که سر و کارشون با بچه‌های اوتیسم، سندروم‌داون یا موارد خاص بود، با کلی پیگیری برای ۸ ماه بعد بهمون نوبت دادن. ایشون انگار به عنایت اهل‌بیت توانی پیدا کرده بودن که شرایط عمومی بیماران با بیماری‌های خاص رو بهبود می‌دادن. ما بعد از چند بار مراجعه و انجام دستوراتشون، اثرش رو دیدیم. زینب زیر و رو شد... تمرکزش داشت بالا می‌رفت، توی راه رفتن‌ها تعادلش بیشتر می‌شد، بدون تکلم می‌توانست منظورش رو برسونه و کلی نکتهٔ ریز و درشت دیگه.😍 زینب مشکلی داشت... حواسش خاموش بود! این رو وقتی متوجه شدم که یه بار فلاسک چای که محکم سر جاش گذاشته شده بود و حتی خود من به سختی درش می‌آوردم، رو برداشته بود و اون رو روی سرش ریخته بود.😱😭 بعد از اینکه کلی آب جوش رو سرش ریخته بود، تازه صداش دراومده بود. انگار فقط حس‌های پاهاش کم و بیش کار می‌کرد.😢 بچه‌م خیلی سوخته بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. بدون هیچ کم و کاستی...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) مسئله رو با اون آقا درمیون گذاشتیم و ایشون تجویزاتی داشتن که حالا بعد از ۴ ماه لحظه لحظه برگشت حس‌های دخترم رو می‌فهمم... حس سرانگشتاش، حس زبانش...🥹 تازگی‌ها زینب دمپایی‌ها رو جفت می‌کنه و سعی داره پاهاشو دقیق و منظم داخلش بذاره. قبلاً وقتی کفش پاش می‌کردی فقط پرتش می‌کرد. فکر می‌کردم از بازی‌ش خوشش میاد، اما موضوع چیز دیگه‌ای بود. از یک ماه پیش متوجه شد که باید کفش پوشید. وقتی که خواست بپوشه، سرانگشت پاهاش قوت نگه داشتن کفش و دمپایی رو نداشت😢 اما کم‌کم اون حس زنده شد.🥰 حالا دیگه دمپایی‌ها رو جفت می‌کنه و سعی می‌کنه دقیق پاهاش رو داخلش بذاره. همهٔ این‌ها این توانمندی‌ها انقدر شیرین هستن که وقتی قرص‌های سفت و سخت رو داخل دهانش می‌ذارم، حاضرم ذره‌ذره سلول‌های انگشتام زیر دندون‌های تیز و نوش له بشه، اما این داروهای شفابخش رو بخوره.😭 حالا من هر لحظه باید دنبال فعال شدن یه حس توی وجود دخترم باشم، باید نفس به نفس الحمدالله بگم و حظ ببرم و آن‌به‌آن استغفرالله بگم که خدای عزیز به خودم و تک‌تک عزیزانم، بدون هیچ کم و کاستی و بدون هیچ درخواستی، این حس‌ها را داده بود و من بی‌توجه به اون‌ها بودم و حالا داره بهم نشان می‌ده.☺️ «الحمدلله رب العالمین بعدد ما احاط به علمه الحمدلله کما هو اهله  الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین علی‌ابن‌ابیطالب علیهما السلام و الائمه المعصومین علیهم السلام» 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«روزه‌مون باطل می‌شه...» (مامان ۱۴.۵، ۹.۵، ۷، ۵) بچه که بودم بدن ضعیفی داشتم، جوری که دوروز پشت هم روزه می‌گرفتم کارم به سرم می‌کشید!😥 برای همین از مدت‌ها قبل استرس روزه گرفتنِ نرگسِ روزه اولی‌م رو داشتم، چون اونم جثهٔ ریزی داره. هزار جور فکر و خیال مادرانه که خدایا چیکار کنم؟! بذارم روزه بگیره؟ نذارم؟ اصلاً مگه لاغر بودن مجوز روزه خوردنه؟ نکنه ضعف کنه؟ نکنه حالش بد بشه؟ با حرف و حدیث اطرافیان چیکار کنم؟ اگه جلوش بگن چرا می‌ذاری روزه بگیره، چی بگم؟ نکنه این حرفا باعث بشه فکر کنه من دارم مجبورش می‌کنم به گشنگی کشیدن!🤐 نکنه اصلاً زده بشه و بدش بیاد از ماه رمضون و روزه؟ مخصوصاً اگه دو تا خواهر کوچیکه‌ش چیزی بخورن جلوش؟ هزار تا فکر و خیال و ترس داشتم که نباید منتقلش می‌کردم به دخترکم. از مدتی قبل از مامان‌های دیگه پرس‌وجو کردم و شروع کردم راهکارهای مختلف برای تقویت بدنش رو انجام دادم و از قبل ماه رمضون تمهیدات لازم رو مهیا کردم.☺️ اما این‌ها همه برای جسمش بودن. بعد عاطفی و فکری دخترم هم بود که باید واکسینه می‌شد در مقابل حرف و حدیث‌ها.😉 فکری به سرم زد! گفتم باید اولین روز ماه رمضون براش خاص و به یاد موندنی بشه. روز اول ماه رمضون امیرعلی و نرگس هر دو اولین روزهٔ واجبشون رو گرفتن. با وجود مشغله‌های فراوانی که داشتم،😌 به همسرم گفتم قبل از شروع ترقه بازی‌های چهارشنبه‌سوری بریم کیک بگیریم. وقتی رسیدیم خونه با خوشحالی گفتم بچه‌ها؟ بدویین ببینین بابا چی براتون خریده... به خاطر اولین روزهٔ امیرعلی و نرگس کیک خریدیم.🥰 شب دور هم کیک خوردیم و بهشون تبریک گفتیم. نتیجهٔ خوبی داشت. هم برای امیرعلی و نرگس، و هم کوچکترا. طوری که سارا و حدیثه که روز اول همه‌ش می‌گفتن ما می‌تونیم هر چی دلمون خواست بخوریم، ولی نرگس و داداش نمی‌تونن، اون‌قدر ذوق کردن که روز دوم با اصرار برای سحری بیدار شدن و تا ظهر چیزی نخوردن. ظهر نهار خوردن و تا شب دوباره ادامه دادن. با این که می‌گفتن گرسنه ایم ولی هر چی می‌گفتم اشکالی نداره شما بخورید، بچه‌ها گفتن نه روزه‌مون باطل می‌شه و حالا همه‌شون احساس خوبی دارن از این که می‌تونن روزه بگیرن.🥰💛 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«به امید ملاقات ما» (مامان ۱۵، ۱۳، ۱۱، ۷، ۶، ۲ ساله) عمری خوابیده‌ام. می‌ترسم زمانی بیدار شوم که تو آمده باشی و سهم من از آمدنت تنها خمیازهٔ غفلتی باشد... یا مهدی می‌دانم کاری که برای آمدنت نکرده‌ام هیچ... همهٔ عمر را در غفلت و ندیدنت گذراندم...😞 و تنها دارایی‌ام قلمی‌ست که از توجه بی‌شائبهٔ شما تراوش می‌کند... مولای من دنیا با همهٔ زخرف و زیبایی اش این روزها تنگ شده است، با همهٔ دلبستگی‌ها و لذت هایش... نمی‌دانم و می‌دانی که چرا جای ماندن نیست. آقای من مهدی فاطمه! آری می‌دانم اعمال من جز اندوه قلبت، حاصل دیگری نداشته و در مقامی نیستم که بخواهم با شما هم کلام شوم، اما هر چه به دور و برم نگاه کردم غیر تو هیچ کس را حاضر نیافتم... دلم نیامد نامه‌ای هر چند کوتاه برایت ننویسم شاید کمی از غم دلم بکاهد و این غروب دلگیر مرا طلوع تو روشن سازد...🥺 سال‌هاست که مسلمین جهان زیر یوغ شکنجه‌ها و آزارهای مشرکین و کفار عالم قرار دارند. چه خون‌هایی که ریخته شد... چه کودکانی که مظلومانه پرواز کردند و چه زنان بارداری که به جرم مسلمانی شهید شدند و چه مردان و زنان مقاومی که طعم اسارت را چشیدند و سال‌های هجران و تنهایی را پشت میله‌های زنگ‌زدهٔ ستم متحمل شدند...😢 مهدی جان و امروز قدس این قبلهٔ اول مسلمین جهان امروز تو را صدا می‌زند و ندای «لبیک یا مهدی» از ملک سلیمان به گوش می‌رسد... می‌آیی ؟ بیا که دیگر کاسه‌های صبر لبریز شده و قلب‌های تشنهٔ حقیقت طاقتشان تمام شده‌است... بیا و دست پدرانه‌ات را بر سرهای ما بکش و عقل‌های ما را تکامل ببخش... بیا و انتقام آه‌ها و حسرت‌های مظلوم را از ظالم بستان... بیا و گوش شنوای مادرانی باش که جگرگوشه‌هایشان را عاشقانه تقدیم آسمان کردند... بیا مرهم زخم دل‌های مادرانی باش که تنها دلخوشی ایشان نام توست... بیا ای غیرت فاطمی... ای عشق علوی... ای یادگار محمد... ای حُسن حسن... ای قدیم‌الاحسان حسین بیا دورت بگردم... بیا و شب تار ما را سحر کن...😢 و اما تو ای مادر صبور فلسطینی هم می‌دانم و هم نمی‌دانم چه بر دوش کشیده‌ای از جور زمانه و از این قوم یهود سنگ‌دل که قرآن محمدی هم به ایشان چنین گفت... «ثم قست قلوبکم من بعد ذلک فهی کالحجارة او اشد قسوة» می‌بینی خود آسمان هم از دست ایشان به تنگ آمده و زمانه این‌چنین خروشان شده‌است. عزیزم تو مادری و من مادرم، باورم کن که هرگاه به لبخند کودکانم می‌نگرم اشک چشمان و آه دلم امان نمی‌دهند مرا می‌برند به غروبی سرخ فام... و تنها یک غروب مقدس است در این عالم و آن غروب خورشید عاشوراست...🥺 و امروز دریافته‌ام که «کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا» یعنی چه. آیا تو نمی‌توانی جانشین رباب باشی؟! و طفل رضیعی که لحب‌الحسین بخشیدش؟! و رمله صبوری که قاسمش را... و زینب آن آیهٔ صبر خداوندی... و ام‌البنین ام‌الاقمار... و تو ای مادر فلسطینی ناامید نشو و بمان تا بماند تاریخ و بنگارد مقاومت تو را تا ابدالدهر و خون فرزندانت که به آسمان‌ها امانت بخشیدی. راستی چیزی بگویم... مادر عزیزم راستش گاهی به تو حسودی‌لم می‌شود می‌دانی چرا؟! معلوم است چون در این زمانهٔ سخت با این هجمه‌های فرهنگی که من سختی تربیت کودکانم را به دوش می‌کشم، تو چه زیبا ایشان را به دست صاحبشان سپردی و شهد شهادت را به آن‌ها نوشانیدی... و چه خوب مدرسه‌ای‌ست آغوش خداوند و چه خوب مأمنی‌ست مقام قرب الهی و خوش به سعادت تو که خوشبخت‌ترین مادر زمینی... به امید ملاقات ما در قدس شریف... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«ما مانده‌ایم زیر آوار...» (مامان ۱۰، ۴ ساله) از این پهلو به آن پهلو؛ راحت نیستم. بلند می‌شوم. بالش و پتو را برمی‌دارم. روی شزلون ولو می‌شوم. این‌طوری که به پشت می‌خوابم، بچه آسیبی نمی‌بیند؟ ساعت نزدیک دو ظهر است. دیشب قرآن به سر بود و جوشن‌کبیر. بقیه خوابند. هنوز بوی غذا می‌آید. قابلمهٔ نشستهٔ قورمه‌سبزی توی ظرفشویی مانده. عوق می‌زنم. راه می‌روم. به طرف بچه‌ها. توی اتاق خوابیده‌اند. یک آن تصور می‌کنم آن یکی مرده و این یکی که پتو تمام سرش را گرفته، زیر آوار مانده.😭 پتو را کنار می‌زنم. نکند زیادی گرمش بشود؛ یا نفسش تنگ بشود. این یکی که هنوز اسمی نتوانسته‌ایم برایش انتخاب کنیم، لگد می‌زند. قدش حتماً از کف دست کمی بیشتر است و قطر پاهایش لابد اندازهٔ آن ماژیک علامت‌زنی شده که روی پیشخوان آشپزخانه مانده. پنج ماهه‌ش تازه تمام شده. آن زن بارداری هم که می‌گویند در بیمارستان شفا به او تجـ.... تمام بازدم‌هایم «آه» شده‌اند. آرام می‌گویم: «تلک قضیه... و تلک قضیه» تصویرها بدون اجازه، بدون نوبت، بدون اینکه فرصتی پیدا کنم برای هضمشان، در ذهن می‌آیند و می‌روند. می‌روند؟! نه! می‌گویند هیچ تصویری، هیچ خاطره‌ای از وجود آدم پاک نمی‌شود. فقط آن‌هایی که سختند و هولناک، ته‌نشین می‌شوند یک‌جایی که جلوی چشم نباشند و از پا درت نیاورند.😓 مثلاً تصویر آن چهار پنج تا بچهٔ بی‌جان که دراز به دراز روی زمین گذاشته بودند. تصویر آن پدر بزرگی که چشمان نوه‌اش را، که قرار نبود دیگر هیچ‌وقت باز شود، می‌بوسید. تصویر آن زنی که فریاد می‌زد: «دنیا بماند برای اهلش! دنیای شما به درد ما نمی‌خورد.» طعنه‌اش را حس می‌کنم. انگار به من می‌گفت. به خود خودم.😢 گوشی را برمی‌دارم. صدا را کم می‌کنم و می‌چسبانمش به گوشم. مداح می‌خواند: عاشورا شد ما موندیم یه کنار تماشاچی شدیم آخر کار خواب می‌دیدم بچه‌ها بازی می‌کنند و تانک به طرفشان می‌آید. من اما زیر آوار مانده‌ام. داد می‌زنم و نمی‌شنوند. دست دراز می‌کنم و به جایی نمی‌رسد. تانک نزدیک می‌شود و من فقط تماشا می‌کنم. تماشا!😭 گرسنگی امانم را بریده. قدم می‌زنم. خانه به هم ریخته‌شده. نمی‌توانم خم شوم و سر و سامانی به اوضاع بدهم. خیال می‌کنم آن روفرشی نیمی از سقف است که فرود آمده و این چادر نمازی که روی زمین افتاده، جسم بی‌جان کسی. این کسی را توی خیال هم نمی‌توانم انتخاب کنم. خودم را در آینه می‌بینم. بینی‌ام قرمز شده و چشمانم تنگ. سفیدی رد اشک تمام گونه‌هایم را گرفته. روی شکمم دست می‌کشم. این گریه‌ها ضرر نداشته باشد برایت؟ استاد می‌گفت گریهٔ غم لازم است و رشد می‌دهد. گریهٔ استیصال اما تو را خرد می‌کند. این گریه، گریهٔ غم است یا استیصال و بی چارگی؟😟 دهانم خشک شده و تلخ. دکتر می‌گوید روزه برایت حرام است. لیوان آب را به جای سه جرعه، در چهار جرعه سر می‌کشم: «السلام علی‌الحسین و علی علی بن الحسین وعلی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی غزه» خانه آرام است. بچه‌ها خوابیده‌اند. سایهٔ پدرشان روی سرشان. من اما گرسنگی امانم را بریده. دستی انگار معده‌ام را چنگ می‌زند. بدجور هوس مرگ کرده‌ام. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«دلتنگی خانوادهٔ کوچک ما» (مامان ۲سال و ۴ماهه) «پرده اول» همسرم وقتی مجرد بودند، با دوستان اردوی جهادی‌شان به حرم خانم حضرت معصومه (سلا‌الله‌علیها) رفته بودند که آقای رئیسی را می‌بینند و هم‌صحبت می‌شوند و آقای رئیسی هم اسمشان را سوال می‌کنند. چندسال بعد با همسر، پدر و مادرم در سحرگاه از زیارت امام رضا (علیه‌السلام) بر می‌گشتیم. کنار آب‌خوری صحن جامع رضوی توقف کردیم تا کمی آب بنوشیم. همان موقع آقای رئیسی که تولیت آستان بودند، با محافظانشان به آب‌خوری رسیدند و توقف کردند تا آب حیات حرم امام رضاجان را نوش‌جان کنند‌. صورتشان در آن تاریکی سحر حقیقتاً نورانی بود و تواضع و اخلاص از صورتشان می‌بارید.🥺 همسرم جلو رفتند و سلام کردند؛ آقای رئیسی گفتند: «سلام آقا سیّد!» من بسیار تعجب کردم از حافظهٔ ایشان که چطور دیدار سال‌ها قبل و چهره و نام یک فرد را در بین جمع دوست و آشنا و مراجعان به خاطر سپرده‌اند. مواجههٔ آن روز با آقای رئیسی و مباهات به اینکه همسرم را می‌شناسند، مهر ایشان را بیش از پیش به دلم انداخت.😓 «پرده دوم» دخترم زود به حرف آمد. اولین کسانی که در تلویزیون به او معرفی کردم بعد از حضرت آقا، آقای رئیسی بودند. با وجود شباهت لباس روحانیت و عمامه مشکی هر دو، دخترم تفاوتشان را به خوبی تشخیص می‌داد و هر وقت اخبار آقای رئیسی را نشان می‌داد، دخترم به ایشان اشاره می‌کرد و اسمشان را می‌گفت. «پرده سوم» یکشنبه عصر به دختر دو سال و چند ماهه‌ام گفتم که باید برای آقای رئیسی دعا کنیم که حالش خوب باشد.😢 من دعا کردم و دخترم دستش را به حالت دعا گرفت و به زبان خودش «الامی آمین» گفت. بعد هم با همان لحن آرام و لطیفش صلواتی به امید اجابت دعا فرستاد. تا شب شاهد گریه‌ها و سرگشتگی من و پدرش بود. به او گفتم: «آقای رئیسی گم شده😭 دعا کن پیدا بشه.» جملات مرا تکرار کرد و رفت سمت تلویزیون. همان موقع تلویزیون تصویری از آقای رئیسی نشان داد که به مکانی وارد می‌شوند. دخترم با خوشحالی آقای رئیسی را نشان داد و گفت: «آقای رئیسی پیدا شد.😭 دوشنبه صبح که بیدار شد، من از چند ساعت قبل خبر ناگوار را شنیده و هم‌چنان در بهت و حیرت بودم. به دخترم گفتم: «میدونی چی شده؟!» دخترم با حالتی آرام گفت: «نههه!» سوالم بیشتر برای جلب توجه او بود تا شاید بتوانم بهت و داغ دلم را با دخترک دو ساله‌ام که دوستدار آقای رئیسی بود، تقسیم کنم. گفتم: «آقای رئیسی شهید شده.» همان‌طور که روی زمین دراز کشیده بود، با ناراحتی و بهتی کودکانه گفت: «عهههه! آقای رئیسی شهید شده.» به برکت وجود تصاویر شهدا، خصوصاً حاج قاسم در گوشه و کنار شهر و قاب رسانه‌ها، دخترم با مفهوم شهید و تصاویر شهدا به اندازهٔ درک بسیار کودکانه‌اش آشنا بود. به دخترم گفتم حاج قاسم آقای رئیسی را برد پیش خودش، پیش خدا‌. دوشنبه عصر داشتم دربارهٔ شهادت آقای رئیسی صحبت می‌مردم که خدا آقای رئیسی را برد. دخترم با ناراحتی گفت: «من دلم براش تنگ می‌شه.» حالا خانوادهٔ کوچک ما دلتنگ است. دلتنگ عزیزانی که فقط از دور آن‌ها را دیدیم و خیر اعمالشان به ما رسید، حالا حسرت به دل، در بهت و ناباوری فراق جانسوزشان هستیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کشتی شکستگانیم...» (مامان آقا ۵ ساله و آقا ۵ ماهه) به عنوان یک مادر، یک همسر، یک زن، یک انسان معمولی در نقطه‌ای از این کرهٔ خاکی، من به زندگی با روالی مشخص عادت کرده‌ام. هر روز صبح بیدار می‌شوم می‌روم به سمت آشپزخانه، بعد کتری را پر از آب می‌کنم می‌گذارم روی گاز، صبحانه حاضر می‌کنم، هنوز صبحانه نخورده به فکر ناهار و شاممان هستم.☺️ لباس‌های نشسته را می‌شویم، پهن می کنم. شسته‌ها را تا می‌زنم یا اتو می‌کنم. جارو می‌زنم. گردگیری می‌کنم. به بچه‌ها و اموراتشان رسیدگی می‌کنم. و همین‌طور در حال دوندگی هستم تا آخر شب. گاهی لابه‌لای این‌همه کار، به سر اهالی خانه نیمچه غرولندی🤭 هم می‌زنم، که «خسته شدم، خونه رو به هم نریزید و...» هم‌پای من، تلوزیون هم صبح تا شب کار می کند. چه کنم که مرد خانه جانش به جان شبکهٔ خبر و اخبار نیم‌روزی شبکه یک بسته است.🤪 اما من از این اخبار فراریم.😥 چاره‌ای نیست، خواهی نخواهی از اوضاع و احوالات جهان باخبر می‌شوم. ماه‌هاست تیتر یک خبرها شده غزه و ماه‌هاست که هیچ اتفاقی نیفتاده.😢 کودکان غزه واژهٔ پر رنگ ذهنی‌ام هستند. تصاویر پیکرهای بی‌جانشان، رنجشان، اشکشان، گرسنگی‌شان، یتیم شدنشان، ازدست دادن هم‌بازیشان، ضجه زدن هایشان، زخم‌هایشان، زیر آوار ماندنشان و هزار تصویرِ .... چه بگویم؟! دلخراش! نه کم است جان خراش... این هم کم است روح خراش... بازهم کم است. روزانه در اخبار صدها تصویر غیر قابل بیان از کودکان غزه پخش می‌شود و هیچ اتفاقی نمی‌افتد. بچه‌های غزه در نطفه می‌میرند. خیلی‌شان درشکم مادر، خیلی‌ترها در آغوش مادر.😭 اخبار را دوست ندارم. چون مرا از خودم خجالت زده می‌کند. از اینکه ابراز خستگی کنم. از ناسپاس بودنم. من خانه‌ای دارم و سقفی. کودکم بگوید گرسنه است، برایش غذا فراهم می‌کنم. کنار هم دراز می‌کشیم و کتاب می‌خوانیم، می‌خندیم. یادم می‌آید تصویر بچه‌های گرسنهٔ غزه. مادران بی‌بچهٔ غزه. خنده‌ام می‌خشکد، اشک می‌شود. چه از من برمی‌آید جز دعا؟😓 جز طلب صبر برای مادران و کودکان غزه؟ در جهانی که خیلی واژه‌ها بی‌فایده‌اند، تهی‌اند. مثل چه؟ مثل سازمان صلح جهانی، صلیب سرخ، یونیسف‌‌. یک جای کار بشر می‌لنگد. جای خالی یک نفر بسیار پیداست. آن‌که همه می‌دانیم کیست. صاحبمان است، اماممان است. کاش این جمعه بیاید. مولای من، سرور من، از منی جز دعا بر نمی‌آید. تو خود شاهد و ناظری. به امت خودت رحم کن. ظهور بفرما. *«کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز»* آمین یا رب العالمین 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«صبح جمعه‌های ما...» (مامان ۷، ۶، ۲.۵ و ۱.۵) جمعه‌ها برای من یه روز بسیار زیبا ولی همراه با تلاطمه.🤯 اما می‌دونم که این تلاطم باعث رشد و مقاومتم در برابر نفس سرکش خواهد بود.😉 ✅ صبح دل‌انگیز جمعه که بیدار می‌شیم، صبحانهٔ دل‌پذیری دور هم می‌زنیم بر بدن.😌 از املت و نیمرو گرفته تا حلیم‌های بعد از دعای ندبه‌ها. ✅ طبق برنامهٔ هر هفته، بعد از صبحانه در جا آبگوشتِ ناهار روز جمعه‌ای رو بار می‌ذارم. ✅ و شکستن شاخ غول مرحلهٔ ناخُن گرفتنه! که با آوردن ناخن‌گیر و زیرپایی مخصوص کوتاه کردن ناخن، آغاز می‌شه😬 دونه دونه نوبت صدا زدن‌هاست 📢 دو تا ته‌تغاری‌ها به دو تا فرزند ارشد خونواده نگاه می‌کنن و کار اونا رو تقلید می‌کنن، پس باید اول ناخن بزرگترها رو بگیرم. اولی رو صدا می‌کنم و ناخُن‌هاش را دونه به دونه از انگشت کوچیک دست چپ شروع می‌کنم تا انگشت کوچیکهٔ دست راست. سراغ انگشتای پا می‌رم و الحمدالله بدون کشمکش تموم می‌شه🥰 و منظم و مرتب می‌ره و دستاش رو می‌شوره☺️👏🏻 می‌ریم سراغ دومی، که تا صداش می‌زنم، از همون اول: + مااااامااااان - بله؟! + می‌شه ناخن کوچیکهٔ پام رو نگیری؟!🤔 و جواب ثابت من که باید ببینم چقدریه!😅 و نکتهٔ جذاب ماجرا دو تا فرزند آخری‌م هستن که مدام انگشتاشون رو در رفت‌و‌آمد می‌ذارن که اول برای اونا رو کوتاه کنم😂 ولی برای اینکه شور و اشتیاقشون بیشتر بشه و وسط کار خسته نشن😉 و بازیگوشی نکنن، جواب رد به سینه‌شون می‌زنم! تا حریص‌تر بشن😎 بالاخره کوتاهی ناخن دومی و سومی هم تموم می‌شه، ولی چی بگم از آخری که نگفتن بهتر از گفتنه.😫 حداقل ده بار ناخُن‌گیر از دست من به دست ایشون رد و بدل می‌شه😤 و بالاخره با کم کردن دو کیلو وزن، کار ته تغاری هم به اتمام می‌رسه‌.😮‍💨 و نهایتاً کوتاهی ناخن دست و پای خودم. بعد از کوتاه کردن صد عدد ناخن دست‌و‌پا😅 وقتشه که برای این موفقیت بر طبل شادانه بکوبیم...🥳😎 حالا نوبت حموم رفتنه💦 دو تا بزرگا که خودشون می‌رن و بعد از غسل جمعه و شستن لباس زیرشون داخل حموم، حوله‌پیچ به اتاق خواب می‌رن و لباساشونو می‌پوشن. سومی هم از لحظهٔ ورود نفر اول به حموم، لباس‌هاش رو در میاره و توی صف حموم می‌ایسته و با ورود هر فرد جدیدی به حموم، یه دور باید غرغرشو تحمل کنیم، که نوبت منه، نوبت منه.🤪😂 و بالاخره با مداخلهٔ آقای پدر، بخت سومی هم برای حموم رفتن باز می‌شه و ما به آرامش می‌رسیم.😄 نوبتی هم باشه نوبت ته‌تغاریه، که اول خوش‌خوشان باهم وارد حمام می‌شیم،🤫 ولی از همون کاسهٔ اول آب که روی سرش خالی می‌شه، صدای خیلی بلند و گوش‌خراشش توی حموم گوشم رو نوازش می‌کنه.😅😱 و این سروصدا تا لحظهٔ آخر که حوله‌پیچ به بیرون منتقل بشه، ادامه داره.😬 و بالاخره شاخِ غولِ آخرِ هفته شکسته می‌شه و این غول، بی‌شاخ و دم می‌شه تا هفتهٔ بعد...🤩 و بعد از اتمام این کارها، انگار بار ۱۰۰ تنی روی از کولم آوردن پایین و من بعد از خوردن ناهار، به خواب زمستونی می‌رم .🥱😴 و البته دیده شده که اجرای این برنامه توی فصل تابستون، به هفته‌ای ۴مرتبه هم می‌رسه😵‍💫 و ما باید در کشمکش با غول باشیم و شاخش رو بشکنیم! این بود داستان صبح جمعه‌های ما😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«آیین بدرقه و استقبال» چند وقت پیش توی جمع مامانای پر توانی که حداقل ۴ فرزند دارن، بحث جذاب و پر چالش همسرداری مطرح شد. به صورت خاص دربارهٔ بدرقه و استقبال از همسر پرسیدیم. هی رفتم و اومدم و سر زدم به گروه دیدم اووووف! همه‌ چه زرنگ🥰 چه خانوووم😍 چه کدبانو😇 اصلاً حوریه بهشتی همینان که!😅 صبح پا می‌شن، صبحانه آماده می‌کنن، همسر با نون‌ تازه وارد می‌شن. بچه‌ها که شب سر وقت خوابیدن، کلهٔ سحر بیدار می‌شن، دست و رو‌ شسته و تر و تمیز و تپل مپل، می‌شینن دور هم صبحانه می‌زنن به بدن.🥹 بعد هم نخود نخود، هرکی می‌ره سراغ کار خود. عصری قراره آقای همسر تشریف بیارن به قصرشون‌. چای دم کشیده، آماده. خانوم با شنیدن صدای زنگ در بدو‌ بدو می‌ره رژ لبشو تجدید می‌کنه و بچه‌ها گروه استقبال رو با سرعت تشکیل می‌دن. پدر خونه وارد می‌شه، یکی‌یکی دست و روبوسی و بغل.😇 یه نگاه به خونه انداختم!🥴 ترجیح دادم تجربه‌های گروه رو باور نکنم و به زندگی ادامه بدم.😣 رخت‌خواب‌ها رو جمع کردم، البته با این شکم قلمبه نهایتاً تونستم تا روی مبل بکشونمشون که بچه‌ها روش راه نرن. بعد از امورات مربوط به سرویس بهداشتی و پوشک و...، دومی و سومی رو‌ نشوندم برای صبحونه. اولی خورده بود و رفته بود مدرسه. همسر هم که از کلاس سر صبحشون جا مونده بودن، استثنائا به صبحانهٔ اولی رسیده بودن و با هم خورده بودیم. موقع رفتن همسر، سومی بیدار شده بود و برای اینکه شاهد فیلم هندی جدا شدن پدر و دختر نباشم، سریع رفتم کنارش خوابیدم تا پدر بی‌سر‌وصدا موقعیت رو ترک کنن.🤪😬 با اشارهٔ دست خداحافظی کردم، ولی نمی‌دونم اصلاً دیدن یا نه. تا ظهر صبر کردم... هیچ تجربه‌ای مشابه وضعیت زندگی خودمون تو گروه نیومد.🤔 شرایط خونه لحظه به لحظه بدتر می‌شد و منم برای برگشت همسر و سپردن بچه‌ها به آغوش پرمهرش لحظه‌شماری می‌کردم، تا دقایقی یه گوشه از چشم‌ها پنهان بشم و کسی نگه مامان! و بعد پاشم یه شامی دست و پا کنم. دیگه بیش از این سکوت رو جایز ندونستم!😅 لب به سخن گشودم که آقا آقاااا چه خبرتونه؟🧐 واقعاً شما با ۴ ۵ تا بچهٔ قدو‌نیم‌قد ان‌قدر فانتزی زندگی می‌کنید؟! ان‌قدر رویایی؟😳 و قدری از اوضاع و احوال زندگی خودمون گفتم.🥲 یکی یکی مامان‌های جوون‌تر مُقُر اومدن که اتفاقاً ما هم همین‌طوریم! نگران نباش تنها نیستی و با هم می‌ریم جهنم خوش می‌گذره اتفاقاً.😂❤️‍🔥 یه سری بزرگ‌ترهای جمع، گفتن که ما هم تا وقتی همهٔ بچه‌هامون کوچیک بودن، ان‌قدر ایده‌آل نبودیم. کم‌کم که بچه‌ها بزرگ‌تر شدن و خودشون به‌جای نیروهای خرابکار و ریزنده و پاشنده😅، تبدیل شدن به نیروهای پرتوان خونه، اوضاع و احوال بهتر شد. البته که بعضی هم معتقد بودن با بزرگترتر! شدن بچه‌ها دوباره شرایط تغییر می‌کنه، یکی‌کنکور داره، یکی شب تا صبح بیدار بوده پای پروژه‌ش، یکی امتحان داره، یکی‌کلاس فوق‌برنامه داره و خلاصه تا کوچیکن، جمع خانواده جمع‌تره. شنیدن از آیندهٔ روشنی که در انتظار خونۀ پرهیاهو و شلوغ پلوغِ امروزمون هست، حال و احوالم‌ رو بهتر کرد.☺️ مدت‌ها بود که ان‌قدررررر کار خونه و بچه‌ها زیاد بود، که فراموش کرده بودم وسط همین شلوغی‌ها باید حواسم به حال روحی خودم و همسرم هم باشه. اولویتم شده بود اینکه یه چیزی برای خوردن دست و پا کنم، و یه مسیری برای راه رفتن تو خونه باز کنم! اصلاً یادم رفته بود همین عادت سادهٔ بدرقه و استقبال چقدر می‌تونه تو حال خوبمون اثر داشته باشه. چند روزی گذشت تا تونستم دوباره آیین بدرقه و استقبال رو به روال زندگی‌مون اضافه کنم، ولی به وضوح تاثیرش رو توی حس و حال خودم و همسرم دیدم.☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«مشکلات، به شیرینی شکلات!» (مامان ‌ ۹.۵ ساله، ۵.۵ ساله، و ۱۴ ماهه) سدنا خانوم هنوز دخمل یکی یه دونهٔ خونوادهٔ ماست.😉 تو خونهٔ ما مشارکت تو کارها همیشه هست و کسی نه غر می‌زنه و نه از این بابت ناراحته. سدنا قرار بود لباس‌های شسته و خشک‌شدهٔ روی رخت‌آویز رو جداسازی و تا کنه و سرجاشون بذاره. لباس‌ها رو آورد و روی زمین نشست و شروع کرد به تا کردن که... آقایون داداشا که الان چیزی از یک‌سالگی‌شون نمی‌گذره، اومدن و تا می‌تونستن لباس‌های تا کردهٔ دخملی رو به هم ریختن و جیغ و داد سدنا خانوم بالا رفت.🫢 حق هم داشت.🥶😵‍💫 از اینکه هی لباس‌ها رو تا می‌کرد و هی داداش کوچولوها به هم می‌ریختنشون، کلافه شده بود. احساس کردم باید یک حرکتی بزنه تا فضا آروم بشه...✌🏻😃 به سدنا خانوم گفتم: + مامان جان چی شده؟! - این داداشا نمی‌ذارن لباس‌ها رو تا کنم! + مامان هنوز خیلی نی‌نی هستن، اونا نمی‌خوان تو رو ناراحت کنن، شاید دوست دارن باهات بازی کنن اما بلد نیستن حرف بزنن و اینو بهت بگن!🥴😜😬 نگاشون کن...😍 😠 همین‌جوری که اخماش در هم بود، نگاهشون کرد و ادامه دادم: + خب چرا باهاشون بازی نمی‌کنی؟! تو هم مثل نی‌نی‌ها لباس‌ها رو بریز روی سرشون و باهاشون بازی کن!😋 خودمم چند تا لباس رو بالا پرت کردم و لبخند و هیاهو رو به محیط اضافه کردم.🤪 سدنا خانوم هم اومد وسط و با داداشا مشغول شدن به بازی و پرت کردن لباس‌ها. لبخند رضایت نشست کنج لب خانوم کوچولومون و خیالم راحت شد. رفتم که به کار خودم برسم.🥰 طولی نکشید که دیدم داداش بزرگه، هم به جمعشون اضافه شده و هر کدوم لباس‌های مامان و بابا رو پوشیدن و تن نی‌نی‌ها هم لباس بابا رو کردن و دارن توپ بازی می‌کنن و حسابی شادن.😅😍😍😍😍😂😂 خلاصه که بازی‌شون تموم شد و بعد شروع کردن به تا کردن و سر جا گذاشتن لباس‌ها. الحمدلله همه چی به خیروخوشی و بازی تموم شد.🥰🤲🏻 📸عکس هم گرفتیم تا با دیدنش یادمون بیفته که می‌شه مشکلات رو به شیرینی شکلات کرد و با اونایی که دوسشون داریم، از طعم شیرین زندگی لذت برد.💛 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif