eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
196 ویدیو
38 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
«سهم من از حفظ زمین» (مامان ۱۷، ۱۰.۵، ۵.۵ و ۲ساله) بعد از تجربهٔ جذاااب به دنیا اومدن چهار تا بچه، این اولین تجربهٔ شیرخشک دادنم بود.🫢 به خاطر دلایلی و علی‌رغم میلمون شیرخشک رو جایگزین شیر مادر کردیم.😔 قبل از حلما کوچولو فکر می‌کردم بچهٔ شیرخشکی نهایت هفته‌ای دو سه تا قوطی شیرخشک نیاز داره.🤭 اما کم‌کم متوجه شدم که... نه‌خیر! تقریباً هر دو روز یه قوطی شیرخشک می‌خواد.🫠 از اونجایی که کار همیشگی من و بچه‌ها درست کردن کاردستی با بازیافتی هاست، دلم نمی‌اومد این‌همه قوطی رو دور بریزم.☺️😉 کم‌کم بالکن خونه پرررر از قوطی‌های شیرخشک شد. با قوطی‌ها کاردستی‌های مختلفی می‌شد درست کرد؛ جا مدادی رومیزی، جا برای برس‌ها، بازی پرتاب توپ (محمد ابراهیم قوطی‌ها رو می‌چید روی هم و با چند تا توپ نشونه گیری می‌کردیم)😍 اما با این حال تعداد زیادی قوطی باقی مونده بود. تابستون تصمیم گرفتم سبزیجات بکارم، و اتفاقاً از اون جایی که همهٔ گلدونامو پر از گلای بهاری کرده بودم، احتیاج به گلدون داشتم.🤔 دوتا راه داشتم؛ یا می شد از بازیافت قوطی‌ها بهترین بهره رو ببرم و یا اینکه گلدون‌های مورد نیازم رو بخرم. راه اول رو انتخاب کردم و رفتم و یه قوطی خیلی کوچیک رنگ، یه قلمو، چند متر سیم مفتول و مقداری خاک گلدون خریدم. این‌بار مامان خونه هوس کاردستی کرده بود😁، بچه‌ها رو یکی یکی از سرم باز کردم. دلم نمی‌خواست در این مرحله در ازای بازیافت قوطی چند دست لباس از دست بدم.🤪 بنابراین حلما رو خوابوندم، محمد ابراهیم رو فرستادم حیاط، زهرا و هلیا هم خونهٔ عزیزجون بودن.🤭 سریع قوطی‌ها رو رنگ زدم و چیدم تو بالکن تا خشک بشن. روز بعد با بچه‌ها مشغول خاک ریختن تو گلدون‌های جدیدمون شدیم، همهٔ گلدون‌ها که پر شدن، بذرا رو آروم ریختیم توی خاکشون. سیمای مفتول رو هم اندازه زدیم و برش کردیم و قوطیا رو به نردهٔ تراس وصل کردیم. با اسپری هم به همه‌شون آب دادیم.😍 حالا باید منتظر سبز شدنشون میموندیم. اما همچنان کلی قوطی شیرخشک هم باقی مونده بود، هم دوباره به قبلی‌ها اضافه می‌شد.🤷🏻‍♀️ محمد ابراهیم رو مسئول بردن زباله‌های بازیافتی‌مون قرار دادم تا کمی حس مسئولیت پذیری‌ش تقویت بشه. در ازای هر بار بردن کیسه‌های بزرگ به محل قرارمون با همسایه‌ها، بهش یه مبلغی دستمزد می‌دادیم. اینطوری که بدون اینکه خودش بدونه، با همسایه‌مون قرار گذاشته بودیم تا بعد تحویل گرفتن اون کیسه‌ها، بهش دستمزد بده‌.😉 برنامهٔ خیلی خوبی تو کوچه‌مون با همسایه‌ها داریم، بازیافتی‌ها رو جمع می‌کنیم خونهٔ یکی از همسایه‌ها که حیاط بزرگی دارن. سود حاصل از فروشش رو هم صرف امور فرهنگی مهدویت یا خیریه‌مون می‌کنیم. چون تعداد همسایه‌هایی که مشارکت می‌کنن خداروشکر زیاده، مبلغ قابل توجهی در ماه جمع می‌شه. خلاصه این قوطی‌ها تا الان برکت داشتن برامون.😅 تو خونهٔ ما هر جعبه‌ای از چند مرحله رد می‌شه تا برسه به زباله‌های بازیافتی. اول برای نقاشی، بعد برای کاردستی‌های حجمی مثل ماشین و تابلو برجسته با گل و گیاه و... بعد هم که مطمئن شدیم نمی‌شه بلای دیگه‌ای سرش آورد، می‌ره تو کیسه.😄 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«یه کم از شکرگزاری‌هام گذشت که...» (مامان ۱۱، ۸، و ۲.۵ ساله) هفتهٔ گذشته دوقلوهای من بستری بودن بیمارستان.😔 هر کی می‌اومد برای عیادت یا زنگ می‌زد یا حتی غریبه‌ها که شرایط سخت منو تو بيمارستان می‌دیدن، می‌گفتن طفلکی چقدر گناه داری! برای دست‌تنهایی و کم‌خوابی و بدو بدوی من توی بیمارستان و... دلسوزی می‌کردن.😢 و من برای اینکه روحیه‌م حفظ بشه، تو ذهنم مرور می‌کردم: خداروشکر بچه‌هام مریضی لاعلاجی ندارن، خداروشکر دکتر و دارو و درمان و بيمارستان هست، خداروشکر تنم سالمه و می‌تونم بمونم پیش بچه‌هام، خداروشکر مادرم پیش اون یکی بچه‌هامن و خیالم راحته، خداروشکر هر چی بخوام، همسرم برام فراهم می‌کنه... یه کم از شکرگزاری‌هام گذشت که یادم اومد، خداروشکر کنم که تو بيمارستان بمب نمی‌ریزه روی سرمون...😭 خداروشکر کنم برق بیمارستان قطع نمی‌شه...😢 خداروشکر کنم بيمارستان آتیش نگرفته... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«رسم چندین سالهٔ ما...» ( ۸، ۵، و ۲ ساله) السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان (عجل‌الل‌تعالی‌فرجه‌الشریف) ما تو شهرمون شب نیمهٔ‌شعبان مراسم آرگیز گردانی داریم که بچه‌ها عاشقشن.😍 مردم شهر چه فقیر، چه غنی در خونه‌هاشون رو باز می‌کنن. هر کی هر چی که می‌تونه تهیه می‌کنه، بچه‌ها می‌رن در خونه‌ها... وقتی برمی‌گردن کلی خوراکی با خودشون میارن. مردم میناب از قدیم بر این باور بودن که به نیت سلامتی امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) حداقل در هفت خونه باید برن. من خودم بچگی عاشق این شب بودم‌. با دوستام کلی ذوق می‌کردیم، تا چند وقت خوراکی‌های خوشمزه داشتیم.😍 بیسکوئیت، سکه، لواشک، کیک، آبمیوه، شربت، کلوچه، شکلات، نخودآب، یخمک و... این خاطرات شیرین خودم از این شب باعث شده دیگه الان بچه‌ها رو هم می‌برم، ذوقش خیلی زیاده.🤩🥰 امسال فاطمه ازم پرسید: مامان حق لیلی شنبه است یا یکشنبه؟ گفتم: شنبه چشماش از ذوق درخشید و گفت: آخ جون... من چند روزه دارم بهش فکرمی‌کنم.😍😍 اون لباس حریر زرد و بلندم رو تنم می‌کنم. محمدم چون عاشق امام زمانه و خودش رو سرباز آقا می‌دونه، هر مناسبتی که اسم حضرت توش باشه و به نامش باشه، چشماش برق برقی می‌شه.🤩 چون پسره و عاشق آتیش‌بازی🙃 می‌گه مثل میلاد امام علی (علیه‌السلام) بریم جشنی که نورافشانی داره.😍 رسم چندین ساله‌مون این بوده که سهم خودمون رو بردیم منزل مادر همسرم تا اونجا بین مردم تقسیم بشه، خودم و بچه‌ها هم رفتیم تو هیاهوی شهر. از همسرم پرسیدم بچگی خودشون تو روستا چطور بوده؟! ایشون هم تایید کردن که از هفته‌ها قبل مردم واسهٔ این شب پول جدا می‌کردن. شب عید خونهٔ عمو اسماعیل که می‌رفتن بهشون پول عیدی می‌دادن. حتی کسانی بودند که اگر می‌خواستن برای هر کسی لباس هدیه بدن، نگه می‌داشتن شب نیمهٔ‌شعبان این کارو می‌کردن.🥰 خلاصه اینکه شور و هیجان خاصی تو شهر می‌پیچه.😍 همه خوشحالن می‌خندن بهترین لباس‌ها رو می‌پوشن😍 و تو این شب صدای حق لیلی حق لیلی (حق شب) تو تمام کوچه‌های شهر به گوش می‌رسه.😊 ساعاتی از شب که می‌گذره، دیگه یا دورهمی‌های خانوادگی داریم یا می‌ریم به مراسمات جشنِ مسجد و هیئات. پ.ن۱: آرگیز همون آردگیز یا الک هست که در قدیم از برگ درخت نخل ساخته می‌شد و بچه‌ها دستشون می‌گرفتن، که امروزه جای خودش رو به کیسه‌های پلاستیکی داده. پ.ن۲: حق لیلی یعنی حق شب میلاد رو ادا کنیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«یک شب در مسجد» (مامان ۶.۵ ساله و ۳ سال و ۸ ماهه) ایام‌البیض ماه رجب فرا رسیده بود و قرار بود در مسجد محل اعتکافی مخصوص نوجوون‌های پسر برگزار بشه. برای اجرای مراسم‌ها نیاز به نیروی کمکی بود و قرار شد که همسرم برای کمک در اعتکاف شرکت کنن و خودشون هم معتکف بشن. از همون لحظه‌ای که برای حسن توضیح دادم اعتکاف چیه و بابا قراره سه روز بره مسجد و...، پسرم خیلی ذوق کرد و گفت دلش می‌خواد اون هم همراه باباش در اعتکاف شرکت کنه😍 و شب‌ها داخل مسجد بخوابه و... شب اول موفق شدم خونه نگهش دارم تا پدرش ببینه شرایط چطوره. چون اعتکاف مخصوص نوجوون‌ها بود، برنامهٔ بازی و فوتبال و... هم داشتن و ظاهراً شرایط برای حضور حسن در مسجد مناسب به نظر می‌رسید.☺️ شب دوم بردمش مسجد و گفت می‌خواد بمونه، براش پتو و بالش بردم و یک روز کامل در مسجد موند. گویا اون روز همه‌ش در حال انجام بازی‌های کارتی، بازی فوتبال، تنیس روی میز، ps5🙀و... بوده! البته همراه با کمی چاشنی شیطنت و اذیت! مخصوصاً در زمانی که پدر گرامی مشغول آموزش به بچه‌ها بودن و با بنده تماس گرفتن که دیگه موقعشه که برم دنبال حسن و بیارمش خونه😬! اصرارهای ما به کار نیفتاد و علی‌رغم اینکه حسن ناهار هم نخورده بود، پیش پدرش موند و اون ساعات آموزش رو کج‌دار و مریز گذروندن.🥴 شب آخر هم چون مدرسه داشت، راضی شد برگرده خونه. اما اون ساعاتی که در مسجد مونده بود، خیلی بهش خوش گذشته بود. گویا نوجوون‌ها هم از حضور علی خوشحال شده بودن و با مقادیری سرکار گذاشتن پسرک ما،😁 اوقات خوشی رو برای خودشون رقم زده بودن!! البته قطعاً اگر این اعتکاف برای بزرگسالان بود، شرایط مناسبی برای حضور یک پسر بچهٔ ۶ سالهٔ شیطون نداشت! ولی با حضور نوجوون‌ها، حسسسابی بازی کرده بود و با اون‌ها دوست شده بود و خوش گذرونده بود و احتمالاً از الان منتظر فرا رسیدن اعتکاف سال آینده است...😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«گفتن این معجزه‌ست...» یشتی (مامان ۶سال و ۱۱ماه، ۴سال و ۲ماه، ۱سال و ۲ماه) فرزند اولم رو باردار بودم و هنوز نمی‌دونستیم مسافرمون دختره یا پسر، که غربالگری حکم داد به سقط جنین با تشخیص سندروم داون.😥 شب تاسوعا بود. نذر یَلِ خانوم ام‌النبین (سلام‌الله‌علیها) کردیم. گفتیم اگر پسر بود، اسمش رو می‌ذاریم ابوالفضل و اگه دختر بود... جواب آمنیوسنتز اومد و ابوالفضل ما به لطف اهل بیت (علیهم‌السلام) سالم بود. حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) دستمونو گرفت.😭 از اون سال نذر کردیم هر سال مراسم وفات خانوم ام‌النبین (سلام‌الله‌علیها) رو به نیابت از پسرشون بگیریم و ان‌شاءالله این توفیق و سعادت رو از ما نگیرن. ابوالفضل دو سال و یک ماهه بود که متوجه شدم دوباره باردارم. (من و همسرم عاشق بچه ایم😍) این بار از همون آغاز بارداری برکت و نعمت بیشتری سمت زندگی‌مون سرازیر شد. به احترام تنها پدربزرگ خونواده (پدر شوهرم)، طبق نظرشون اسم دخترکمون شد فاطمه و زندگی‌مون رونق بیشتری گرفت. فاطمه جان هم ۲ ماه زردی شدید داشت ک با توسل به اهل بیت (علیهم‌السلام) و دوباره برپا شدن روضهٔ خانوم ام‌النبین و توسل ب حضرت زینب (سلام‌الله علیهما) شفاش رو گرفت و خوب شد. فاطمه جان ۲سال و ۴ماهه بود که برای بار سوم متوجه شدم باردارم.😍 با همهٔ سختی‌های بارداری و نه ماه ویار سخت تا لحظهٔ زایمان، ولی خیلی خوشحال بودم و خداروشکر می‌کردم. اون ایام علاوه بر ویار، زخم زبون دکتر و دوست و آشنا هم اذیتم می‌کرد که می‌گفتن چرا سومی؟! هم دختر داشتی هم پسر. بس نبود؟!!😏 از همون کودکی عاشق خانوم حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها) بودم. همیشه دوست داشتم اگ روزی مادر شدم، اسم دخترم رو به عشق بی‌بی سه ساله، رقیه بذارم. تا اینکه موعد زایمان رسید و به احترام مادرم که ایشون هم نام رقیه مد نظرشون بود، اسم رقیه رو انتخاب کردیم و دخترم قبل از متولد شدن رقیه نامیده شد.😍❤️ بعد تولد رقیه جان، من غرق در به جا آوردن شکر این رحمات و نعمات‌ بودم.🙏🏻 تا اینکه بهم خبر جانکاهی دادن...😥 دکتر نوزادان توی بیمارستان تشخیص داده بود رقیه جان مبتلا به سندروم داونه. نمی‌دونستم باور کنم یا نه. رقیه جان یک روزهٔ من سالم سالم بود. هوشیار بود و هیچ فرقی با بچه‌های سالم نداشت... فقط اشک می‌ریختم. بیمارستان برام قفس شده بود و می‌خواستم به دامن مادر یا آغوش همسرم پناه ببرم و دردم رو تقسیم کنم.😭 اکوی قلب، سونوگرافی لگن و... هر کدوم رو که می‌خواستیم بریم می‌مردم و زنده می‌شدم. اما همسرم و قوت قلب دادن‌هاش و توکل به خدا و توسل به اهل بیت (علیهم‌السلام) و شهدا کمکم می‌کرد تا دوباره جون بگیرم و به آینده امید داشته باشم. الحمدلله نتیجهٔ تمام اکوها و سونوگرافی‌ها خوب بود و قدم به قدم سلامتی رقیه جان معادلات پزشکی رو بر هم می‌زد.😇 دخترکمون چهل روزه بود که به اندازهٔ یه بچهٔ دو سه ماهه جنب و جوش داشت. سه ماهه بود که تلاش می‌کرد برای سینه‌خیز رفتن و همهٔ این‌ها من و همسرم رو که تمام وجودمون پر از تشویش بود، آرام و امیدوار می‌کرد و خدا رو شکر می‌کردیم که دوباره اهل بیت (علیهم‌السلام) دستمون رو‌ گرفتن.🥹 رقیه جان هشت ماهه که شد، طبق نظر پزشک آزمایش کاریوتراپی (کشت خون برای تشخیص سندروم داون) داد. بعد از یک ماه پر اضطراب جواب آزمایش اومد و سندروم داون تایید شد اما... به لطف صاحب نامش اثری از سندروم داون در وجود رقیه جان نبود و نیست... دکترها گفتن این معجزه‌ست و حال فعلی بچه خوبه و سالمه.🥰😍 شاید در آینده علائمی نمود پیدا کنه... اما آینده! همه‌ش به خودم می‌گم چرا ناراحتی؟ الان دخترم سالمه. یا مبتلا بوده و شفا گرفته یا اصلاً آزمایش اشتباه بوده یا... الان رقیه جان سالمه و توی این ۱سال و ۲ماه، ما و اطرافیان روزی نبوده که خدا رو شکر نکرده باشیم به خاطر نعمت وجودش. برای آیندهٔ نیومد هم غصه نمی‌خوریم و الان شادیم.☺️ رقیه جان دوباره نذر اهل بیت (علیهم‌السلام) شد. شهدا برامون برادری کردن و سفره‌ها و مراسم‌ها به نامش بر پا شد و با اومدنش و حضورش، نه تنها برای ما که برای دوست و آشنا، روزی فراوان و معجزه‌ها آورد.🥰 به شکرانهٔ سلامتی رقیه جانم با امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) عهد بستم به نیت سربازی‌شون، فرزندان بیشتری داشته باشم و تلاشم رو برای تربیتشون بکنم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«چرا خودم دست به کار نشم؟!» (مامان ۹، ۷، ۵ و ٢ساله) ماجرا از اونجا شروع شد که توی یکی از گروه‌هام یه بنده خدایی از تقویم رمضانی که برای دختر روزه اولیش خریده بود، رونمایی کرد.🥰 یه تقویم پارچه‌ای بود که ٣٠ تا خونه داشت و رو هر خونه از یک تا سی شماره داشت. خونه‌ها حالت جیب بودن و توی هر خونه یه کاغذ کوچولو بود که فعالیت خاص اون روز توش نوشته شده بود یا شکلاتی چیزی توش می‌ذاشتن، راستش از ایده‌ش خوشم اومده بود ولی قیمتش نسبتاً بالا بود.😍🤭 از طرفی تو فکر این بودم چه‌کار کنم که ماه مبارک رمضان برای بچه‌ها خاص و ویژه بشه؟!🤔😊 ✅یک‌دفعه یه جرقه به ذهنم رسید.🤩 چرا خودم دست به کار نشم؟!⁉️🤨 دوست داشتم کاری که انجام می‌دم ماندگاری داشته باشه و بشه چندسال استفاده کرد.👌🏻 این شد که رفتم خرازی و نمد زرد و مشکی گرفتم 💛🖤 و کلی فسفر سوزوندم تا بتونم شکل ستاره‌ای که مد نظرمه روی نمدها بکشم.😃 نتیجه‌ش شد ٢٧ تا ستارهٔ نمدی زرد و ٣ تا ستارهٔ نمدی مشکی برای ایام شهادت.🌟 بعد با همون نمد ٣٠ تا جیب هم درست کردم و روی جیب‌ها از ١ تا ٣٠ با ماژیک نوشتم و جیب‌ها رو با چسب مایع به ستاره‌ها چسبوندم.🪄 حالا مرحلهٔ نخ کردن ستاره‌ها بود...🤓 بالای ستاره‌ها رو سوراخ کردم و با کاموای سبز💚 (برای ستاره‌های فرد) و کاموای قرمز❤️ (برای ستاره‌های زوج) نخشون کردم. بعدم به ریسه آویزون‌شون کردم و تمام. 😍🤩 حالا ریسهٔ ماه رمضانیِ کار دست خودمون آماده بود.🥰🥳 هر روز هم توی جیب ستاره‌ها یه فعالیت می‌ذارم. این‌ که هر روز برن سراغش، ببینن امروز چی در میاد براشون... شگفتانه‌ست.😃 سعی می‌کنم یه کار معنوی باشه (مثلاً صلوات، یه آیه از جزء اون روز) با یه فعالیت دیگه که جالب باشه (کمک در آماده کردن افطار، بازی، خاطره‌گویی و...) هنوز مال همهٔ روزها رو ننوشتم، شاید در ادامه چیزای جالب‌تری به ذهنم برسه.😇 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«ولی من نمی‌تونستم...» (مامان ۸ساله، ۵ساله، ۱۱ماهه) ماه رمضون داشت می‌رسید و من دل دل می‌کردم برای روزه گرفتن... یک سالگی پسرهام چند روز امتحانی روزه گرفتم و جفتشون همون روز اول به شدت بیرون‌روی گرفتن😑 و مریض شدن و... همه بهم می‌گفتن نمی‌خواد حالا که فاطمه رو شیر می‌دی، دوباره امتحان کنی و فاطمه‌ هم مریض می‌شه و... ولی من تو دلم می‌گفتم روز اول رو برای رضای خدا و به نیت خانم رباب و حضرت علی اصغر (علیهم‌السلام) روزه می‌گیرم، ان‌شاءالله فاطمه جانم حالش بد نمی‌شه.😌 با توکل بر خدا روز اول ماه مبارک، سحری خوردم و روزه گرفتم. تا ظهر همه چیز خیلی خوب بود، فاطمه هم خوب بود. ولی از ظهر که چند بار شیر خورد و دیگه شیر نداشتم، بهونه‌گیری‌هاش شروع شد.😞 منم خیلی با آرامش باهاش رفتار کردم و خوراکی‌های مختلف بهش دادم. باهاش بازی کردم تا ساعت پنج شد. دیگه خودم خیلی حالم بد شده بود.🥴🥴ضعف شدید کرده بودم و به شدت تشنه شده بودم. فاطمه جانم هم شیر می‌خواست.😫 نمی‌دونستم چیکار کنم... چند بار خواستم افطار کنم، ولی دیگه نزدیک افطار بود... یاد خانم رباب افتادم... فاطمه جانم نزدیک یک سالشه و من بهش غذای کمکی هم دادم ولی حضرت علی اصغر فقط شش ماهشون بود.😭 من مضطر شده بودم...😫 چقدر بده آدم مضطر بشه...😢 همسرم فاطمه رو بغل کرد و انقدر راهش برد تا خوابید... همه‌ش تو دلم می‌گفتم یعنی امام حسین (علیه‌السلام) به کجا رسیدن که علی اصغر شش ماهه‌ش رو، روی دستشون بردن جلوی دشمن...😭  راه می‌رفتم و گریه می‌کردم...😭 حالا وقت افطار بود... ولی من نمی‌تونستم چیزی بخورم. از خانم رباب خجالت می‌کشیدم... یک لیوان چای خوردم و دو تا خرما... فاطمه جان با گریه بیدار شد و با گریه بهش شیر دادم.😔 شیرش رو خورد و خوشحال و سرحال تو خونه می‌چرخید و بازی می‌کرد. من بچه‌م پیشم بود و بهش شیر دادم، نمی‌دونم خانم رباب چه کرد وقتی شیر داشت و علی اصغر نداشت...😭 نمی‌دونم از ضعف بدنم بود یا از غصه، شبش تب شدید کردم...😔 🖤صلی الله علیک یا اباعبدالله🖤 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«من تکانی» پور (آقا ۵ساله و آقا ۵ماهه) چیزی به سال نو نمانده و من تا جای ممکن کار می‌کنم. شبیه یک ربات از قبل برنامه‌ریزی‌شده!😅 با وسواسی مالیخولیایی به جان در و دیوار و پنجره و کف و سقف و همه‌جا می‌افتم‌، مبادا سال تحویل شود و مکانی دستمال‌کشی نشده جا مانده باشد! طبق یک باور بیمارگونهٔ ارثی که ژنتیکی در من هم نهادینه شده، انگار باورم شده که در لحظهٔ تحویل سال در هر حالتی باشیم، تا پایان سال همان‌طور می‌مانیم.🤭 خانه را تکاندم و تکاندم و تکاندم. اما آنچه دستی بر سر و رویش نکشیده‌ام، خودم هستم.😢 خانهٔ روح و روانم سال‌هاست آب‌نکشیده و گردگیری‌نشده، رها شده است... تلنباری از غم، غصه، حسرت، بغض، کینه، شادی، خاطرات دور و نزدیک، تلخ و شیرین چون کوهی سنگلاخی بر پیکرهٔ ظریفم سنگینی می‌کند.😞 و چه خوب شد ماه رمضان قبل‌تر از نوروز آمد. ماه خدا، ماه بهار قرآن. زیاد مذهبی نیستم. قرآن سوره و دعاهای زیادی هم بلد نیستم. ولی خدایا می‌دانم یک آیه در قرآن داری که می‌گوید: «ارجعی الی ربک راضیة مرضیه» کمکم کن تا زنده‌ام این‌گونه باشم و این‌گونه بمیرم: به سویت بیایم درحالی‌که تو از من خشنودی و من از تو خشنودم. سنگینی سینه‌ام را سبک کن، خانه تکانی دلم را آسان کن. و همیشه همراهم باش، ای دوست کسی که جز تو هیچ دوستی ندارد. حالا در فکرم... از کجا باید شروع کرد؟ تار و غبار کدام گوشهٔ جانم را اول بزدایم؟ *از ویترین پر از خاک «منیت‌هایم» شروع کنم یا از «دلخوری‌هایی» که گرد آن‌ها جام بلوری قلبم را کدر کرده؟ ترس‌ها، اضطراب‌ها و حسادت‌هایم را چگونه از ریشه در بیاورم؟ چگونه نهال آشتی و مهربانی را در باغ جانم بکارم؟ منزلم تمیز است، پاکیزه به استقبال نوروز می‌رود. خانهٔ جانم چطور؟ برای عید فطر، «من تکانی» کرده‌ام؟* 😓 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«عالمی از نو...» پور (آقا ۵ساله و آقا ۵ماهه) چند ساعتی مانده به تحویل سال و من انگار دوی ماراتن شرکت کرده باشم... بدو بدو کنان مشغول انجام کارهای خانه‌ام که منزل را هر چه ترتمیز تر به سال نو تحویل بدهم، باشد که تا سال دگر همچنان از تمیزی برق بزند.😉 هم پای من، تلوزیون، یار غار همیشگی هم ساعت به ساعت برنامه عوض می‌کند. همه چیز بوی بهار و عیدی می‌دهد. نماهنگ‌های شاد پخش می‌شود. ویژه برنامه‌های نوروزی. اخبار و مصاحبه با مردمی که در بازار مشغول خرید عید هستند، تنگ‌های ماهی، سبزه، آدمک حاجی فیروز و در بین این همه حس شاد و مسرت‌بار ناگهان، تصویر کودک غزه‌ای که روی تخت بیمارستان از شدت گرسنگی سوءتغذیه گرفته و در حال ضجه زدن است.😢 گمان نمی‌کنم تا پایان عمر از جلوی چشمانم پاک شود. پسرک سه یا چهار ساله، باموی طلایی، تیشرت سبز زیتونی و شلوار جین آبی پر رنگ. روی شکم خوابیده بود و با شدت تمام از ته حنجره گریه می‌کرد برای غذا.😭 لباسش بالا رفته بود و دنده‌هایش که به پوستش چسبیده بودند، نمایان شده و دست‌های کوچکش باد کرده بود. هنوز این صحنهٔ دلخراش به پایان نرسیده، که خبر مرگ کودکی دیگر در اثر گرسنگی و تصویر نوزاد دیگری که در اثر حمله ی موشکی کشته شده بود، را پخش کردند. تاب نیاوردم. دستکش‌هایم را درآوردم و درون سینک انداختم. به سمت فرزندم رفتم. در آغوش کشیدمش و بغضم را قورت دادم. اول شاکی شدم. «بی‌عقلا‌، شب عیدی این چیه می‌ذارن مردم رو ناراحت می‌کنن؟😏😢» کمی بعد خودم را ملامت می‌کنم. «تو مسلمونی؟ ادعات هم می‌شه زیادی! فرض کن خودت بودی، بچهٔ خودت بود. اصلاً، تو انسانی؟» دل‌شکسته‌ام‌. بهار می‌آید و هستند کسانی که نه تنها غم نان، بلکه غم جان دارند.😞 امشب از دست ناتوان من هیچ برنمی‌آید. نمی‌توانم جوانه‌ای از امید در دل دردمند کودکی درغزه بکارم. نمی‌توانم نوروز و بهار را مهمان قلب زمستانی‌شان کنم. امشب من مستأصل مانده‌ام که اگر این اتفاق برای ایران‌جان من بیفتد و دوربین، کودک من را نشان خانواده‌ای در غزه بدهد که دارد از گرسنگی می‌میرد، آیا آنان هم سرخوش و خنده‌کنان در تکاپوی خانه تکانی گم می شوند؟! دستانم ناتوان است از کمک دادن، اما بارالها،‌ دعایم را بپذیر. بهار حقیقی ما را برسان، تا زیر پرچمش همه برای دمی هم که شده معانی امنیت و آرامش را بفهمیم. ظهور موعود ما را نزدیک بگردان و دل مومنانت را به برکت حضورش شاد بگردان.🤲🏻 ای امام زمانم، برگرد، نه بخاطر من و امثال من، به خاطر کودکان مظلومی که در آتش شیاطین انسان‌نما، بی‌گناه و بی‌دفاع جان می‌دهند. «بیا و عالمی از نو بساز و آدمی از نو.» اللهم عجل لولیک الفرج. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱. احتمالاً سندروم داونه...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) ظهر عاشورا و در اوج عزاداری، مداح شروع کرد به روضه‌خونی، داشتم به دختر کوچک یک ساله‌م شیر می‌دادم که با روضهٔ حضرت علی اصغر (علیه‌السلام) یک‌دفعه انگار یکی بهم گفت الان وقتشه! همون جا آقا رو به خون به آسمون رفتهٔ حضرت علی اصغر قسم دادم که نیتم رو قبول کنن و بهم توان بدن تا بتونم باز هم برای امام سرباز به دنیا بیارم.😊 توی بارداری سوم و بعدش، این‌قدر درد و سختی کشیده بودم که اون موقع گفتم من اصلاً در توانم نمی‌بینم که بازم بچه بیارم.😞 نذر کردم و گفتم آقا من یه حسین و یه زینب هم می‌خوام، ولی دلم می‌خواد حسینم مثل خودت بشه و در راه دین خدا شهید بشه و زینبم مثل خواهرت، زبان تبلیغ دین باشه. ۵ ماه بعد اولین نشانه‌های استجابت دعا مشخص شد. شرایط راحت نبود، مدت زیادی از بارداری به خاطر همسایهٔ بی ملاحظه و سر و صداهای نصف شبانه‌اش از ساعت ۲ تا ۴ نصفه‌شب خدیجه خانم به بغل، تو خونه راه می‌رفتم بلکه دختر بدخواب شده‌م بخوابه‌. 🤷🏻‍♀️ به خاطر بارداری کمردرد گرفته بودم و حتی عید ۱۴۰۰ درگیر بیماری کرونا هم شدم.😥 ۱۳ هفته بودم که مامای پرتلاش درمانگاه برام سونوگرافی ان‌تی نوشتن، در حالی‌که نه از من اجازه گرفته بودن، نه بهم اطلاع دادن.😶 نهایتاً رفتم سونوگرافی و بهم گفتن ضریب خطر ۱.۵ و احتمالاً سندروم داونه! خلاصه که این سونوگرافی باعث ترس و نگرانی‌م شد ولی به هیچ‌کس چیزی نمی‌گفتم. بین خودم و خدای خودم شروع کردم به چلهٔ زیارت عاشورا و حدیث کسا و...  تا کم می‌آوردم سراغ اهل بیت می‌رفتم.😓 ماه هشتم دیگه بریده بودم. خیلی نگران بودم و مدام به همسرم می‌گفتم از بیمارستان رفتن می‌ترسم. ترس و نگرانی‌هام به خاطر حرف‌ها و واکنش‌های دکترها و کادر بیمارستان بود.😥 این بار هم امام رضای عزیزم (علیه‌السلام) به دادم رسیدن. هر سال یک بار من رو دعوت می‌کردن، اما امسال قبل از به دنیا آمدن دخترم هم، منو به زیارت خودشون پذیرفتن و آرامم کردن.🥹 چقدر نگاه کردن به گنبد و بارگاهشون آرامش‌بخش بود. به امام رضا (علیه‌السلام) می‌گفتم به حق جوادت، به حق خواهرت کمکم کنید و بهم توان بدید، من فقط به شما اعتماد دارم و تکیه‌گاهی جز شما ندارم خودتون کمکم کنید.😭 دیگه وقتش رسیده بود. زینب خانم با کمک مامای سیدی که با وجود تموم شدن شیفتشون، به خاطر کمک به من داخل بیمارستان مونده بودن، دنیا اومد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. انگار نور به قلبم ریختن...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) فرآیند به دنیا اومدن زینب برام پر از زیبایی بود.🥰 وقتی ذکر می‌گفتم، زینب آروم می‌گرفت و البته روند زایمان هم سست می‌شد، اما وقتی باهاش حرف می‌زدم و بهش می‌گفتم زینب جان سعی کن زودتر به دنیا بیای، مامان داره خسته می‌شه، یک‌دفعه شروع به حرکت و تکاپو می‌کرد🤩 و الحمدلله‌‌رب‌العالمین با تلاش خودش به دنیا اومد.🥰 اما امان از لحظه‌ای که به دنیا اومد! همون‌طور که فکر می‌کردم سرزنش اطرافیان شروع شد؛😢 می‌دونستی بچه‌ات سندروم دان داره؟! چرا سقط نکردی؟!😏 حالا چطوری می‌خوای مواظبش باشی؟ با همهٔ توانم گفتم آره می‌دونستم.😳🤯 انگار من دیگه اسم نداشتم!😶 می‌خواستن صدام کنن، می‌گفتن همون که بچه‌ش سندروم دان داره.😡😤 زینب من زیبا و آروم کنارم بود! مگه یه کروموزوم اضافه چیکار می‌کنه که این‌قدر ماجرا بزرگ به نظر میاد؟!🥺😡 ۴۶ تا کروموزوم یه طرف، اون یه دونه یه طرف دیگه! انگار معادلات جهانی به هم ریخته بود! ان‌قدر این‌طوری صدا کردن که همهٔ بیمارا و همراهاشون به بهانه‌های مختلف، آشکار و پنهان می‌اومدن نگاه می‌کردن و می‌رفتن.🥺🤕 کم‌کم شادی تولد زینب، جاش رو به غم و استرس و ناراحتی داد.😭 حدود ۳۰ ساعت تو بیمارستان بودم، اما اندازهٔ ۳۰ سال به من گذشت. انگار دیوارهای بیمارستان لحظه به لحظه به قلب و روحم فشار می‌آورد. اسم همسرم رو که روی صفحه گوشی دیدم، انگار نور به قلبم ریختن.🤩🥰 براش عکس زینب رو فرستادم و از ناراحتی‌هام و واکنش‌هایی که منتظرشون بودم گفتم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) همسرم زیاد اهل حرف زدن نیستن، با این وجود، حالا که خوب فکر می‌کنم، می‌بینم اون روزا خیلی سعی داشتن ذهن منو از این حرف و این کلمه دور کنن، تا بهش فکر نکنم و غصه نخورم.😊 همسرم می‌گفتن این بچه بچهٔ ماست. باید مثل بقیهٔ بچه‌ها بزرگش کنیم. ایشون مثل همیشه، یه کوهِ ساکتِ مقتدر پشتم بودن و هرگز خم به ابرو نیاوردن که هیچ! بیشتر از قبل و بیشتر از همهٔ بچه‌ها به زینب محبت می‌کردن... محبتی که باعث رشد زینب می‌شد.🥰 پیش متخصص اطفال که می‌بردم، اول از همه کف دست بچه رو نگاه می‌کردن. براشون عجیب بود که از ظاهر زینب، فقط صورتش شبیه سندروم‌داون‌ها بود. اون هم به گفتهٔ اون‌ها، وگرنه از نظر ما فقط یه کم از بقیهٔ بچه‌ها تپل‌تر بود.😊 تو دو ماه اول تولد زینب خیلی غصه می‌خوردم. نه به خاطر بیمار بودنش، بله همه‌ش نگران آینده بودم. نگران این بودم که اگر خدای نکرده در آینده مشکل داشته باشه و ما نباشیم، چطور از پس مشکلش بر میاد؟😥 یا اینکه آیا خواهرها و برادرش به خاطر زینب از جامعه طرد می‌شن؟! یا برای منافع خودشون، زینب رو طرد می‌کنن؟! فکرهای این‌چنینی زیاد به ذهنم می‌اومد.😞 اما هر بار به خودم می‌گفتم چون من وجودشو تو رو ظهر عاشورا از امام حسین (علیه‌السلام) خواسته بودم، یقین داشتم که برای ما خیره..‌.🥰 اصلاً مگه خدا نیست؟ چرا من نگران آینده‌ش هستم؟ تو همین نگرانی‌ها بودم که مهمان خانم حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) شدیم. چقدر آرامش‌بخش بود... همهٔ دغدغه‌هام رو اونجا به خانم گفتم، حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم.😭 بعد از اون سفر خیلی دلم آروم شد. همون ایام به واسطهٔ خواهرم با طبیبی آشنا شدم که روغن سیاه‌دونه رو معرفی کردن و من شروع کردم به روغن‌مالی سینه و سر زینب، سر زینب از دو جا نرم بود، یکی مثل همهٔ نوزادا جلوی سر و یکی هم عقب سر. به تجربه، اثرات جالبی از این کار دیدم، سر زینب با روغن‌مالی سیاه‌دونه خیلی زود سفت شد. زینب برعکس همهٔ بچه‌ها که وقتی واکسن می‌زنن یا بیمار می‌شن، تب می‌کنن، هرگز تب نمی‌کرد و من از ترس اینکه مبادا سیاه‌دونه تاثیر بذاره و تبش زیاد بشه و من نفهمم و تشنج بکنه، مدتی روغن‌مالی رو کنار گذاشتم و متوجه شدم رشدش کند شده. یک‌دفعه انگار بچه برگشت به روزهای اول... دوباره من شروع به روغن‌مالی با سیاه‌دونه کردم و دوباره زینب جون گرفت و من از این بابت خداروشکر می‌کردم که یه چیزی وجود داره که باعث بهبود وضعیت زینب بشه... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif