«۱۳. مهمونی عید غدیر با بچهها»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
یکی از ناراحتیهای دوران کرونا برای من مهمونیهای عید غدیر بود.😔
از اولین سالی که ازدواج کردیم، عید غدیر برامون معنی دیگهای پیدا کرده بود.
همسرم سید بودن و دوست داشتن اهمیت عید غدیر بیشتر از همیشه برای دیگران پر رنگ بشه.🥰
از اونجایی که تو خانواده سید دیگهای نداشیم، از اول با هم قرار گذاشتیم که هر سال به هر نحوی که شد، این روز رو جشن بگیریم.
سال اول که عقد کرده بودیم، یه جعبه شیرینی به منزل مادربزرگم بردیم.
سال بعدش، با دوقلوها مهمونی گرفتیم. البته چون خونهٔ خودمون کوچیک بود، وسایل مهمونی رو آماده کردیم و همهٔ فامیل رو به خونهٔ مادربزرگم دعوت کردیم و اونجا جشن گرفتیم.☺️😍
البته اقوام هم کمک کردن، مثلاً درست کردن برنج برای چهل نفر رو، عمههام به عهده گرفتن.😄 و سوپ و خورشت با خودم بود.
تو مهمونیها کارهای بزرگ رو تبدیل به کارهای کوچیک، طی چند روز میکردم تا اذیت نشم.
مثلاً اگه قرار بود سوپ درست کنم، پیاز داغ رو سه روز قبل سرخ میکردم و میذاشتم فریزر. یه نوبت دیگه هویجها رو نگینی خرد میکردم و میپختم و میذاشتم فریزر و...👌🏻
اینطوری کارم برای روز مهمونی سبکتر میشد.😌
سال بعد که فاطمهسادات رو باردار بودم، رفته بودیم به یه خونهٔ ۱۲۰ متری و من شوق این رو داشتم که میتونم ذکر نام امیرالمومنین (علیهالسلام) رو، این بار تو خونهٔ خودم داشته باشم.😍 تصمیم گرفتیم سه شب مهمونی داشته باشیم.🤩
یه شب دوستان همسرم
یه شب دوستان من
و یه شب هم خونوادهٔ پدریم
(خانوادهٔ همسرم شهرستان ساکن هستن)
تو روز عید هم اهالی محل برای دیدن سادات اومدند.
با اینکه بچه کوچیک داشتم، ولی لذت مهمونی دادن اونقدر برای هر دومون زیاد بود که با جون و دل خستگیهاش رو خریدیم.🥰 و البته کمک اطرافیان و آقا کوچولوها😍 هم بود.
اعتقاد داشتم بچه از اول بچگی که راه رفتن رو یاد میگیره، باید کمک کردن به مادر و پدر رو هم یاد بگیره. مثلاً این دستگیره رو ببر آشپزخانه، این توپ رو ببر اتاق و...
اینجوری بود که کمکم بچهها معنای جمعوجور کردن رو یاد گرفتن.👌🏻
و تو مهمونیها هم، در حد خودشون کمک میکردن. مخصوصاً وقتی میفهمیدن که عید غدیره😍 اوایل کمکشون در حد تمیز کردن اتاق و جمع کردن اسباببازیها بود. مثلاً میگفتم برید خونهسازیها رو جمع کنید. به مرور کمکها بیشتر شد.🤭😉
وقتی کرونا اومد، تصمیم گرفتیم که باز هم اطعام داشته باشیم؛ ولی نه توی خونه. برای اقوام غذا پختیم و با هماهنگی رفتیم در خونههاشون تا هم نذری و شیرینی بدیم و هم صله رحم باشه.🌻🍰
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«آرزویی که محقق شد»
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۹، #معصومه زهرا ۶، #رقیه ۳.۵ ساله و #محمدعباس ۹ ماهه)
فرزند یه خانوادهٔ ۴ نفره هستم. فقط یه برادر دارم که الان شهر دیگه زندگی میکنه و یه جورایی تکفرزند شدم!🥲
من و داداشم همیشه دلمون میخواست خواهر و برادرای دیگهای میداشتیم. وقتی کوچیک بودیم دائم برای این مسئله دست به دعا بودیم!🥹 ولی مامانم شاغل بودن و اصلاً به بچههای بیشتر فکر نمیکردن.🙃
این خواسته همیشه همراه من موند. مثلاً وقتی ما بزرگتر شدیم، من ۱۸ ۱۹ ساله و داداشم ۱۵ ۱۶ ساله، گاهی ماشین بابامونو برمیداشتیم میرفتیم دور میزدیم و بستنی میخوردیم. قشنگ یادمه که بهشون میگفتم فکر کن یه خواهر کوچیک داشتیم که بهمون اصرار میکرد با خودمون ببریمش!😁🥰
ایشونم میگفتن یا یه داداش کوچولو که الان عقب نشسته بود و داشت خوراکیای که براش خریده بودیم رو میخورد!😂
خلاصه من همیشه به دوستام که چند تا خواهر و برادر بودن حسودیم میشد.
عید ما وقتی بود که خالهای، داییای، کسی، به دلیلی ناچار میشد بچهش رو پیش ما بذاره.😍 مثلاً خالهم تو سفر کربلا بچههاشون رو پیش ما گذاشتن و ما یه هفته دارای خواهر برادر کوچکتر شدیم.
واااااااای که چه حالی کردیم!
تو بارداری آخر خودم، سه تا دخترام از صحبتهایی که با دوستام داشتم، فهمیده بودن که قصد دارم به چند تا خرما سوره مریم بخونم و برای زایمانم کنار بذارم. نشستن با هم مشورت کردن و برنامه ریختن و بعد به من گفتن شما سوره رو بخون خرماها رو ما آماده میکنیم.☺️ دیدم نشستن جعبهٔ خرما رو گذاشتن وسط، یکی میشمرد، یکی هستهشو درمیآورد، یکی مغز گردو توش میذاشت!🥹🥰
یه وقتایی که دخترها با هم دعواشون میشه، میگم وای نکنه اون رویای اتحاد خواهرونهای که واسهشون داشتم هیچ وقت به وقوع نپیونده...😫
ولی بعدش مثلاً وقتی یکیشون مریض بشه، چنان صحنههای رمانتیکی رو شاهدیم که شخصاً حسودیم میشه!😅 وقتی یه خواهر مریض باشه، دو خواهر دیگه از اول صبح تا آخر شب همهٔ کارهای روزمره از غذا خوردن تا بازی کردن و کتاب خوندن رو تو حلق خواهر بیمار انجام میدن که اون دلش نگیره.😄😍
برای نقاشیها و کاردستیهای پیشدبستانی دختر دومم اصلاً لازم نیست من وقت بذارم، سهتایی میشینن با تفریح فراوان انجامش میدن.
با همدیگه تو خونه تئاتر مناسبتی اجرا میکنن! خواهر بزرگتر اون دوتای دیگه رو گریم میکنه، خودش میشه حضرت زینب، اون دو تا میشن حضرت رقیه و حضرت سکینه، از داداششونم به عنوان حضرت علیاصغر استفاده میکنن و ساعتها مشغولن.
نوجوان که بودم، یکی از دوستام که چند تا خواهر داشتن، میگفتن آخر شبها تو رختخواب با خواهرام شروع میکنیم به صحبت، کلی میخندیم و خوش میگذره... این تصویر برای من که فقط یه برادر داشتم و با بزرگتر شدن، عوالممون متفاوتتر هم میشد، خیلی رویایی بود.🙃😥 و حالا شبها که بعد از اعلام خاموشی تو خونه، تا مدتها از توی اتاق دخترام صدای پچپچ و صحبت میاد خیلی براشون خوشحالم.
اخیراً یه بار دو تا دختر بزرگم با هم رفتن مدرسه، دختر سومی موند با پسرم. دخترم با بغض گفت مامان هیچکی نیست آبجی من باشه!😥
خدا رو شکر کردم که بچهم این نعمت خواهر و برادر رو داره.
بهش گفتم بچهجان این چیزی که تو تحمل سه چهار ساعتشم نداری، من یه عمر زندگیش کردم.😉😂
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کرمان، روز واقعه...»
#م_بهروزبیاتی
(مامان #رضا ۱۷، علی #۱۰، محمد #۸، #فاطمه ۶ ساله، #زینب ۲۰ ماهه و #رقیه ۵ ماهه)
بعد برگشتن از سفر کرمان، شروع کردم به باز کردن ساکها و شستن لباسهای کثیف... نوبت رسید به لباسهای همسرم، تو نایلون مشکی گذاشته بودم... اونها خاص بودن به خاطر قطرههای خون روی لباسها.😞 نایلون رو بردم حموم، شروع کردم به زدن صابون روی لکههای خون و همینطور با خودم مرور میکردم اون لحظهها رو...
لحظهای که رقیهٔ ۵ ماهه بغلم بود و گریه میکرد، داشتم آرومش میکردم. زینب ۲۰ ماهه داشت لابهلای تختهای دو طبقهٔ اردوگاه بازی میکرد، که یک دفعه صدای مهیبی از سمت گلزار اومد! همهٔ از جاشون بلند شدن و یازهرا گویان از هم میپرسیدن صدای چی بود.😰 ترسیده بودیم و خدا خدا میکردیم اتفاق بدی نیفتاده باشه. زنگ زدنها شروع شد، یک بار دو بار ولی...
دلم شور علی رو میزد که نمیدونستم کجاست.😓 بچهها رو سپردم به یکی از خانمها و رفتم حیاط اردوگاه، نگاهی انداختم و مطمئن شدم اونجا نیست. رفتم دم در، عدهای ایستاده بودن و هاج و واج همو نگاه میکردن. دیدم دو تا از دخترهای کاروان که این دو روز تو موکب اول مسیر پیادهروی خدمت میکردن، هراسان دارن میان و تا چشمشون به من افتاد، شروع کردن به گریه. میگفتن پشت سر ما بود... به خدا انتحاری بود!
بغلشون کردم و گفتم چی میگی؟! چی شده؟ بقیه کجان؟
گفتن اونا هم اونجا بودن و ما جلوتر. وقتی این اتفاق افتاد، نذاشتن به عقب برگردیم و گفتن از اینجا برید. پرسیدم که آیا همسرم و علی پسرم رو دیدن که گفتن بله اونا و ۴ نفر از خانمهای هم کاروانیمون هم اونجا بودن.
خواستم برم ولی سد راهم شدن و گفتن نگران نباش، اونا هم میان... ولی مگه میشد نگران نبود.😞
بالاجبار برگشتم. همه تلفن به دست و ذکر گویان... چند تا از دخترها داشتن با تلوزیون ور میرفتن. بالاخره موفق شدن روشن کنن و شبکه ۶ رو دیدیم که چه اتفاقی افتاده.😢
کمکم تماسها از سمت خانوادهها شروع شد و همه مشغول آروم کردن خانواده هاشون. دلم شور میزد. گوشی به دست و چشمم به قاب تلوزیون، که ببینم پسر نارنجیپوشی بین جمعیت میبینم یا نه... که نگاهم به محمد و فاطمه افتاد. اونها هم دست از بازی کشیده بودن و داشتن تلوزیون رو نگاه میکردن. فاطمه اومد پیشم گفت: «مامان چی شده؟ علی و بابا کجا هستن؟🤔» گفتم «نگران نباش مامان الان میان»
گوشیم پشت سر هم زنگ میخورد. مجبور بودم خودمو آروم نشون بدم و به دروغ بگم همه اینجاییم و همسرم رفته تا اتوبوس رو تجهیز کنه برای برگشت. در ذهنم فکر میکردم اگه بر نگرده یا اتفاقی بیفته به بقیه چه جوری بگم...😰
یک ساعت طول کشید و تماسهای بیجواب و دلشوره و شنیدن نگران نباش انشاالله که اتفاقی نمیافته برمیگردن... و من، منی که توی دلم غوغا بود. نمیدونستم نگران باشم ناراحت باشم یا...
دو بار خواستم خودم برم محل حادثه ولی هر بار دخترها نمیگذاشتن. چه لحظات سختی بود. یاد مادران غزه افتادم... چی کشیدن تو این چند ماه و چند سال؟!😓
تا اینکه پیامی از طرف همسرم دریافت کردم: «داریم میاییم سر کوچهایم» و هراسان به سمت کوچه دویدم...
بعد آروم شدن اوضاع، وسایل رو جمع کردیم و با دلهایی غمبار، راه افتادیم. تو مسیر از همسرم پرسیدم از رضا پسرم خبر داره؟ به خاطر امتحانات، همراه ما نیومده بود. گفتن خیالت راحت، باهاش صحبت کردم.
از همسرم پرسیدم چی شد؟ شما که اونجا بودید، چی دیدید؟ گفت: «تو موکب بودیم و منتظر که غذاهای توی راه رو برامون بیارن، مشغول برداشتن خرما برای شما بودم که صدای انفجار رو شنیدیم. سرم رو که کج کردم، دیدم دود سفیدی بلند شده و فهمیدم بمبی ترکیده... علی رو سپردم به خانمها و گفتم تا نیومدم جایی نرید. خودم رو رسوندم محل حادثه، ۵۰ متر اون طرفتر. شهید بود که روی زمین بود.😢 روحانی خوشسیمایی رو دیدم که هنوز جان داشت عمامهش رو زیر سرش گذاشتم. دختر بچهای که نصف صورتش رفته بود، رو بغل کردم و کناری گذاشتم. دو تا خانم بودن از شباهتی که داشتن، حدس زدم خواهر باشن. به کمک بقیه و گروه امداد همهٔ جنازهها و زخمیها رو با هر وسیلهای که تو محل بود، (کامیون، ماشین آمبولانس، اتوبوس و...) برای رسوندن به مراکز درمانی، سوار کردیم. صدای انفجار دوم اومد. خواستیم برای کمک به اونجا بریم که مامورها مانع شدن و گفتن برگردین. نگران خانمها و علی شدم. برگشتم و اونها رو از جایی امن آوردم اردوگاه...»
و من موقع چنگ زدن لباسها به این فکر میکردم که این قطرههای خون متعلق به کدوم شهیده😢 و با خودم گفتم این شهدا چه چیزی داشتن که برای پر کشیدن انتخاب شدن... و مایی که یک ساعت قبل از همون مسیر عبور کردیم و تو همون مسیر زینب چقدر بازی کرد با کاپشن صورتی!
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«یک روز در خانهٔ ما»
#مامان_طلبه
(مامان #فاطمه ۸، #محمد ۴.۵، #خدیجه و #زینب ۲ ساله)
قرار بود اول صبح، همسرم برن باغ برادرشون برای کمک.
هنوز خوابم میاومد. اما به زور چشمام رو باز کردم. دستم رفت روی صورت خدیجه.🤒 خواب از سرم پرید. بلندش کردم و استامینوفن بهش دادم. صورتش رو شستم و کمی آب دادم بخوره. با اون چشمای نیمه بازش، به صورتم لبخند ملیحی زد.☺️ چند بار بغل و بوسش کردم. خوابش برد و منم با اینکه خوابم میاومد، اما چون هنوز بدنش گرم بود، پیاز رنده کردم و آبش رو گذاشتم روی بدنش...
با خنک شدن بدن خدیجه و راحت شدن خیال من، خواب من رو با خودش برد...
چند شبیه که دارم دوقلوها رو تدریجی از شیر میگیرم. حالا سهمیهٔ هر کدومو به یک بار هنگام خواب رسوندم. زینب سهمیهش رو استفاده کرده بود.😅😉 تو خواب بودم که حس کردم خدیجه اومد بغلم. با اینکه دیگه تقریباً شیرم خشک شده و اذیت میشدم، با خودم گفتم طفلی خدیجه تب هم داره، بذار کمتر اذیت شه. وقتی که قشنگ خورد، یک چشمم رو نیمهباز کردم، دیدم این که زینبه🤦🏻♀️😅 و اینچنین زینب دو بر صفر بر خدیجه برتری یافت!😐
کمکم صدای بچهها بلند شد که گشنمونه، صبحونه میخوایم. رفتم تو آشپزخونه و دیدم حجم آشغالها زیاد شده.🤦🏻♀️
- آقا محمد، پسر قوی من، آشغالها رو میبری؟
+ بله مامان، اما تنهایی دوست ندارم.🥲
- فاطمه همراهت میاد، اتفاقاً پلاستیک پوشکها هم تو حیاطه.
فاطمه ابروهاشو تو هم کرد و دست به سینه ایستاد: «من پوشک نمیبرم، بو میده.🫢😖»
به محمد گفتم: «خودم همرات تا دم در حیاط میارم، آبجی چون غر زده😅 دیگه نمیخواد کار کنه.»
بالاخره آشغالها هم به مقصدشون رسیدن.😮💨
با توجه به سرما خوردگی بچهها تصمیم گرفتم یه آش سبک درست کنم. موادش رو تو قابلمه ریختم. خدیجه همچنان ملول و کسل بود. بغلش کردم و بردمش تو اتاق.
فاطمه ازم اجازه خواست تا با آرد خمیر درست کنن و بازی کنن. با دو شرط اجازه دادم؛ اول اینکه فقط تو آشپزخونه هنرنمایی کنن، دوم حواسش به خواهر و برادرش باشه.☺️
آخ جونی گفتن و رفتن سراغ مواد اولیه.🥴😅
بعد از خوردن نهار، خدیجه بیدار شد، اما این بار زینب خوابش میاومد.
به فاطمه گفتم انتخاب کن! یا خدیجه رو ببر بهش نهار بده، یا زینب رو ببر لالا کن.😴 گفت زینب... زینب دستاشو دور گردنم محکم کرد و فاطمه ناگزیر دست خدیجه رو گرفت و رفتن آشپزخونه.😁
فاطمه ازم درخواست گوشی کرد؛ منم گوشی رو در صورت مصالحهٔ خواهر و برادرا بهشون میدم. یعنی اگر مثلاً گوشی دست فاطمه بود، باید محمد هم کنارش اجازه بده ببینه. اگه بداخلاقی بود هم، گوشی ضبط میشه.😏
با همدیگه سرود سنگ کاغذ قیچی رو میخوندن.😍
شب که همسرم برگشتن، دربارهٔ موضوعی با هم گفتگو میکردیم، که صدای دعوای فاطمه و محمد بلند شد. گاهی صدای جیغ بنفش فاطمه بلند میشد، گاهی هم هقهق محمد.🥲 اما ما همچنان به گفتوگومون ادامه دادیم.🙃
بعد از لحظاتی صلح برقرار شد.
دیدیم خواهر و برادر ملچملوچکنان اومدن. آدامس طبیعیهای من رو پیدا کرده بودن و این یعنی نقطهٔ مشترک و وحدتشون.🤭
بعد از خوردن شام، فاطمه اومد دستمو بوسید و تشکر کرد از غذا.😍 بعد محمد از روی سفره اومد سمتم، که نزدیک بود بشقابم چپه بشه.🥴 گونهم رو بوسید و گفت: «دستت درد نکنه مامان.🥰»
زینب که تمام هیکلش آشی بود، با ذوق اومد سمتم. لبشو چسبوند به صورتم و چقدر شیرین بودن این بوسهها.😘😍
پ.ن: رسم دستبوسی بعد از خوردن غذا رو باباشون بنا نهاده. یعنی ابتدا خودشون این کارو انجام میدادن، بعد به بچهها میگفتن، تا اینکه الان دیگه کاملاً نهادینه شده. حتی شده بزرگترا یادشون رفته، زینب و خدیجه بین راه برگشتن، دستو بوسیدن بعد رفتن سراغ بازیشون.🥰
همسرم معتقدن این نوع احترام، خیلی در عاقبتبهخیری بچهها تاثیر داره.☺️
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«مادرانی که پدری میکنند... (۱)»
#ف_حامدینیا
(مامان #زینب ۸ و #محمدحسین ۴ ساله)
وقتی پنج ماه پیش اومدیم سوریه، قرار بود فقط دوری و غربت و تحمل کنیم. نمیدونستیم اومدنمون مصادف میشه با یکی از سختترین شرایط منطقه تو این چند سال اخیر.😢
سوریه کشور خیلی زیباییه. کشوریه که تقریباً تمام تولیدات داخلی خودشونو استفاده میکنن... از خوراک و پوشاک بگیر تا لوازمخانگی و بقیهٔ ملزومات.
کاش ۱۰ سال پیش معترضین سوری توطئهٔ آمریکا و اسرائیل رو میفهمیدن و جنگ راه نمیانداختن و جرثومهای به نام داعش وارد کشورشون نمیشد و این همه کشورشون عقب نمی افتاد.😥
منطقه شام و لبنان و فلسطین خیلی قشنگه و آبوهوای خوبی داره. اسرائیل لعنتی دست روی خوب منطقهای گذاشته، معلومه به این راحتیها ول نمیکنه بره.
اون اولا که اومده بودیم، دخترم یه کم هنوز تو حال و هوای ایران مونده بود و تو مدرسه غریبی میکرد. روز اول اومد گفت مامان با یه دختر مهربونی دوست شدم، اسمش مطهرهست. خیلی باهام خوبه و دوستش دارم.🌷
راست میگفت؛ بعدها که مطهره رو تو هیئت هفتگی حرم حضرت رقیه میدیدم، همیشه با یه لبخند خوشگلی میاومد و میگفت سلام خاله. بعد میرفتن تو صحن بازی میکرد. آخه بهترین تفریح بچههای اینجا بازی تو هیئت هفتگیهای حرم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) ست. انگار بچهها میدونن خانم رقیه خودشون بازی کردن رو دوست داشتن. واسه همین بازی تو حرم حضرت رقیه خیلی بهشون خوش میگذره.☺️
یه کم که از زمان شروع طوفانالاقصی گذشت، وقتی اسرائیل دید آبروش تو منطقه رفته، شروع کرد به زهر ریختن به سپاهیهای مخلص سوریه.
تقریباً ۱۵ روز قبل از شهادت سید رضی، ساعت حدوداً ۱۱ بود که صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. طوری پنجرهها لرزید که حس میکردی که دیگه واقعاً رفتنی شدی.
با همسرم رفتیم خودمونو انداختیم روی بچهها و من شروع کردم به گفتن اشهد.
وقتی تموم شد، الحمدلله گفتیم و همون لحظه یاد مردم مظلوم غزه بودیم که چند وقته دارن بمب واقعی میریزن رو سرشون، این که فقط صداش بود.😥
بعد فهمیدیم اسرائیل دو تا از نیروهای خوب ایرانی تو سوریه (شهید تقیزاده و شهید عطایی) رو به صورت هدفمند زده و در جا مظلومانه شهید شدن.😞
۱۵ روز بعد هم نوبت سید رضی شد. مهمترین نیروی ما تو منطقه بعد از حاج قاسم. همهٔ ایرانیهای تو سوریه تو بهت بودن. مثل وقتی تو ایران خبر شهادت حاج قاسم رو شنیدیم...
تو تشییع جنازه سید رضی من صحنهای رو دیدم که تا عمر دارم از خاطرم نمیره.
برای خانم سید رضی، سوریه مثل وطنشون بود. حدود ۳۵ سال اینجا زندگی کرده بودن. تو مدرسه هم معلم ورزش بچهها و مثل مامانشون بودن. تو حرم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) یه صندلی گذاشته بودن و خانم شهید سید رضی روش نشسته بودن و کلی بچه از همه گروه سنی دورشون جمع شده بودن و زار زار گریه میکردن که خانم تو رو به خدا نرین. ما بدون شما چیکار کنیم؟!😞 و ایشون گریه و بیتابی که نمیکردن هیچ، تازه بچهها رو هم آروم میکردن که خواست خدا بوده قوی باشین بچهها.
ماشاءالله تا حالا زنی به این صبوری ندیده بودم. اقتدار و ابهت از سر و روی ایشون میبارید. همون لحظه با خودم گفتم وقتی ۳۰ سال در کنار بیبی زینب، اون دریای صبر زندگی کنی، بایدم شبیهشون بشی.
همهٔ این اتفاقها میافتاد، اما من هنوز اندر خم غم دوری از ایران و غربت بودم...
تا اینکه آخر دی ماه شد...
روز شنبه... خبر اومد اسرائیل ملعون ۵ تا از نیروهای مخلص ایرانی سوریه رو شهید کرد.
ادامه دارد...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«مادرانی که پدری میکنند... (۲)»
#ف_حامدینیا
(مامان #زینب ۸ و #محمدحسین ۴ ساله)
وقتی متوجه شدم یکی از اون شهدا بابای مطهره بوده، دنیا روی سرم خراب شد.😢 تصویر مطهره با اون لبخند قشنگش یک لحظه از جلوی چشمم دور نمیشد. اون شب تا نزدیکهای صبح انگار یکی به گلوم چنگ انداخته بود و ولم نمیکرد. نمیدونستم به زینب چی باید بگم و چه جوری برای تشییع جنازه فردا صبح آمادهش می کردم.😥
اینجا انگار رسمه شهدا رو اول میبرن خدمت حضرت رقیه (سلاماللهعلیها)، بعد میارن پیش بیبی زینب (سلاماللهعلیها). چون شب قبلش حالم بد بود نتوستم به تشییع جنازهٔ حرم حضرت رقیه برسم و خدا رو شکر میکنم که نرفتم.
دوستان تعریف کردن که دختر کوچیک شهید آقازاده خیلی بیتابی میکرده و داد میزده و بابا بابا بابا میگفته. من اگر این صحنه رو میدیدم حتماً از شدت غم سکته میکردم.
حرف از بابا زده بشه پیش خانم رقیه، حتماً فضا خیلی سنگین بوده.
از خانم باردار شهید آقازاده نگم که قرار بود ماه اسفند فرزند چهارمشونو به دنیا بیارن. قرار بود همین روزها به همراه شهید و دختراشون بیان تهران برای زایمان...😭
رفتیم حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) برای تشییع شهدا. به زینب گفتم مامان جان یادته دیشب که عکس شهدا رو میدیدی گفتی مامان فامیلی مطهره محمدیه.
گفت خب، گفتم بابای مطهره بود. برو از دوستت خداحافظی کن... چون امروز با باباشون میرن ایران.😞
وقتی رفتیم جلو با مطهره و مامانش خداحافظی کنیم، با لبخند تلخی از زینب خداحافظی کرد.
فردای اون روز وقتی زینب از مدرسه اومد، از جای خالی مطهره گفت.
جای خالی ۷ بچه و ۲ معلم توی مدرسه...
مطهره فرزند چهارم خانوادهشون بود، دو برادر و یک خواهر بزرگترش و دخترای شهید آقازاده هم توی اون مدرسه بودن
و همسر شهید کریمی و امید زاده که تو مدرسه معلم بودند.
با دیدن صبوری و بزرگی این خانوادههای شهدای عزیز از نزدیک، کتابهایی که از قبل از خانوادههای شهدا خونده بودم، برام مجسم شد و بیش از پیش به خاطر صبوریشون برام عزیز و محترم شدند.
انشاءالله اسرائیل به زودی زود نابود بشه و تاوان این لبخندهای شیرینی که از این همه کودک مظلوم فلسطینی و لبنانی و ایرانی و... گرفته بده.
انشاءالله خود این خانوادههای شهدا با چشم خودشون سقوط اسرائیل رو ببینن.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«ماه رجب پر برکت...»
#ماح
(مامان چهار پسر ۱۳، ۱۱، ۷ و ۴ ساله)
برای تثبیت هر موردی توی تربیت بچههامون، باید از کودکی تمرین و مداومت بر اون کارها رو پیش بگیریم.
مثل نماز که توی دینمون توصیه شده از هفت سالگی، بچهها رو به نماز خوندن توصیه کنیم.
عبادت دستهجمعی هم که همیشه برکات زیادی داره😍 و انجام اون عبادتو شیرینتر میکنه و دعا رو به اجابت نزدیکتر، مثل ماجرای نذر سه روزهٔ حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) برای سلامتی نور چشمیهاشون، امام حسن و امام حسین (سلاماللهعلیهما) که همه به صورت جمعی روزه گرفتن.😍
من هم خیلی اوقات که نذری بکنم، از بچهها میخوام تا توی اون شریک بشن. حتی اگر به گفتن چند ذکر کوتاه هم باشه.😉 چرا که اونها پاکن و دعاشون هم انشاءالله مستجاب.☺️
و اما ماه رجب، با همهٔ اعمال مستحبی که انجامشون نورانیت و رحمت الهی رو به همراه داره، برای خونوادهٔ ما هر سال پر از فیض و برکته.🥰
برای ۱۰۰۰ مرتبه ذکر شریف لاالهالاالله و ۱۰۰۰ مرتبه قرائت سورهٔ مبارکه توحید که توی این ماه سفارش شده، یه جدول تنظیم کردم و کنارش هم ماژیک قرار دادم. روی دیوار نصبش کردم تا هر کدوممون که از کنارش عبور میکنیم، چند تایی بخونیم و تیک بزنیم.☺️✅
برای تشویق بچهها و تثبیت شیرینی این عبادت، بعد از تکمیل لیست، با یه خوراکی یا غذای خوشمزهٔ باب میلشون، ازشون پذیرایی میکنم.😋👏🏻
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«نیمهشعبان، مجانی، بریم کربلا...»
#مامان_سادات
(مامان #سیدمحمدحسین ۱۳ساله، #سیدامیرعباس ۷ساله، #سیدمحمدیوسف و #سیدمحمدسجاد ۲.۵ ماهه)
خیلی وقت بود که به فرزند سوم فکر میکردیم.😊 وقتی هم که شنیدیم رهبرمون مجدداً تاکید کردن برای فرزندآوری، تصمیممون جدیتر شد و از خدا خواستیم هروقت به صلاحه روزیمون بشه.❤️
از همون موقع همهش تو فکر اربعین و پیادهروی بودم و با خودم میگفتم اگه باردار بشم، امسال دیگه نمیتونم برم پیادهروی.😢
هر سال با همسرم و دو تا پسرا میرفتیم و من نگران بودم که قسمتم نشه!
مرتب به همسرم اصرار میکردم تا فرصت هست یکبار دیگه مشرف بشیم.😍
ایشون هم میگفتن شرایطش نیست و نمیشه. ولی من باز اصرار میکردم و حتی گفتم حاضرم پول وامی که گرفتهام رو برای این سفر خرج کنم.😕😉
ولی متاسفانه جور نشد...
تا اینکه...
صبح روزی که متوجه شدم باردارم، همسرم تماس گرفتن و گفتن دوستشون که مدیر کاروان حج و زیارت هستن، دعوتمون کردن که با کاروانشون بریم کربلا برای زیارت، اونم نیمه شعبان و برای یک نفر مجانی، اونم هوایی با کاروان و هتل و...🤗🙈😍
من که اصلاً باورم نمیشد و اشکم سرازیر شده بود، به همسرم گفتم پول وام هم که برای من هست، پس با هم میریم.☺️ دو تا پسرها رو هم میذاریم پیش مامانم.😁
با اینکه همسرم به خاطر شرایط من، دو دل بودن ولی توکل کردیم و گفتیم انشاءالله طوری نمیشه، امام حسین (علیهالسلام) دعوتمون کردن و این بچه رزقشو با خودش آورده.😍😍
بالاخره ما هم راهی شدیم به سمت کربلا و یک شب نیمهشعبان رؤیایی با کوچولوی تو راهی و بینالحرمین داشتیم😭😭 و چه سفر خوب و به یاد موندنیای بود.🥰
تازه شگفتانه وقتی بود که برگشتیم و بنده رفتم سونوگرافی و گفتن دوقلو داری!! من و همسرم از فرط شادی سر از پا نمیشناختیم.😂
و از همون موقع دوقلوها شدن زائران حسینی و همه میگفتن چه رزق و روزیای این دو تا ووروجک داشتن که هنوز نیومده! اینطوری دعوت شدن کربلا.😍
الان هر وقت دوقلوهام رو میبینم، یاد کربلا میافتم که چطور این بچهها رزق و برات کربلای ما رو آوردن و خیلی خدا رو شکر میکنم.😭🥰
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«یک شب خاطره انگیز»
#مامان_هفت_فرزند
(مامان #سیدسجاد ۱۳، #فاطمهسادات ۱۱،
#سیدحجت و #سیدرضا ۹، #نرگسسادات ۶، #زهراسادات ۳ ساله و
#زینب_سادات ۲ ماهه)
تولد هفتمین فرزندمون خییییییلی برام خاطرهانگیز بود.😍
برای زایمان رفته بودم مشهد. از شهر ما تا مشهد فقط یک ساعت راهه.
بچهها رو گذاشتیم خونه و موقع خواب، همسایهمون لطف کردن و اومدن پیششون.
فرداش که با نینی وارد خونه شدیم، دچار شگفتانه گرفتگی شدیدی شدیم...😂
✅ بچهها با فشفشه به استقبالمون اومدن
✅ خونه رو حسابی مرتب کرده بودن
✅ ریسههای برقی خریده بودن و خونه رو تزئین کرده بودن
✅ یه کیک خوش مزه پخته و با خامه و اسمارتیز تزئین کرده بودن.
✅ شیر کاکائو آماده کرده بودن
✅ کادو برای زینبسادات یه پستونک خریده بودن که تو پاکت کادو گذاشته بودن...
✅ بعد هم کلی عکس گرفتن و همون شب پسرم یه کلیپ ساخت.
خلاصه کلی من و پدر و نینی رو غافلگیر کردن.😍🥰
به بچهها گفتم من دو شب نبودم، اینقدر شماها شکوفا شدید، حج واجب برم چی میشید!!😅
و دوتا نکته رو اون شب کشف کردم:
اول اینکه به هشتمی فکر کردم.😉
و دیگه اینکه زینبسادات یک روزه از من عزیزتره😂
میگین چرا؟ چون یه ماه قبلش که تولد من بود، هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.🤪😝😜
خداروشکر که بچهها روزبهروز بزرگتر میشن و از خدا میخوام همهٔ پدر و مادرها از بزرگ شدن و به ثمر رسیدن فرزندانشون لذت ببرن.🤲🏻 🌺💐💐
#حظ_مادری
#مادری_به_توان_چهار
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«مسابقهٔ برگها»
#ز_جعفری
(مامان #ریحانهسادات ۶.۵، #فاطمهسادات ۴.۵ ساله و #آمنهسادات ۷ماهه)
مامان جون برای بچهها جایزهٔ حفظ قرآن گرفتن، دو تا لاکپشت کوکی کاملاً شبیه هم. بعد از ذوقهای اولیه، نخ لاکپشتها رو میکشن و روی سنگ میذارن تا جلو رفتنشون رو ببینن، اما... لاکپشت فاطمه خانوم ظاهراً چراغ هم داره و روشن میشه ولی مال آبجی بزرگه خرابه.🫣
اعتراضات و درگیریها شروع میشه:
- باید چراغ مال منم روشن بشه... اصلاً باید عوض کنیم...
+ نمیخوام، اولش خودم اینو برداشتم...
- بابا بیا لامپ مال من رو درست کن...
و ...
بابا هم البته تلاشهایی میکنن ولی بیفایدهست!😥
🍃🍃🍃
آبجی جدید به دنیا اومده، خالهجون زحمت کشیدن برای ریحانه خانوم و فاطمه خانوم هم هدیهای آوردن، چند تا کتاب حلکردنی متناسب سنشون، اما... کتابهای ریحانه خانوم بیشتر حیوانات اهلی داره😬 و خب فاطمه خانوم هم میخواد...
+ مال من همهش حیوونای وحشیه، من اسب و گوسفند میخوام.
- اینا برای سن تو سخته، همونا به دردت میخوره...😏
+ من اینا رو نمیخوام😫
بحثها ادامه داره و خاله جان بندهخدا هم با نگاهی که یه «چه کاری بود آخه واسه شماها هدیه خریدم»ِ خاصی توش هست، سعی میکنن بین خواهرها صلح برقرار کنن.
🍃🍃🍃
تابستون شده و طبق وعدهٔ چند ماه پیش، بابا دو تا جوجه اردک 🦆 گرفتن برای سرگرمی بچهها.😬
با توجه به نوازشهای خشن همون روز اول، فردا صبح اول وقت با جسم بیجون جوجهٔ بینوایِ فاطمه خانوم روبهرو میشیم😱 و حالا گریه نکن و کی بکن...
+ زنگ بزن بگو بابا یکی دیگه برام بخره😭
- بابا گفته بود که اگر خوب مراقبت نکنی و بمیره دیگه نمیخره.😝
+ تو چیکار داری؟! اینجوری باشه تو هم باید اردکت رو بدی بره.😏
- إ اردک خودمه!😜
و این بحث حدود ۱.۵ ماهه هر روز ادامه داره تا بالاخره با یک مسافرت به ده مادربزرگِ بابا، از شر اردک کذایی خلاص میشیم.😮💨
🍃🍃🍃
مدرسه به مناسبت روز دانشآموز یه دفترچهٔ قلبی خوشگل به بچهها هدیه داده، ریحانه خانوم به محض رسیدن به خونه، دفترچه رو تقریباً به حالت پز دادن رو میکنه.🥴
+ مامان منم از اونا میخوام.😠
× خب مامان جان به بچههای مدرسه هدیه دادن، حالا اگه ریحانه خانوم موافقه، شریکی استفاده کنین.🤗
- نهخیر، مال خودمه!
× فاطمه خانوم شما بیا این دفترچهٔ مامان رو استفاده کن.
+ نه من عینِ عینِ همونو میخوام.😣
بحث تقریباً تا شب ادامه داره و با کوتاه نیومدن طرفین و کلافهکننده شدن دعواها، دفترچه موقتاً توسط بابا ضبط میشه😅🤭 تا خواهرها برن به اعمال ناشایستشون فکر کنن و خودشون یه تصمیمی بگیرن.🙄
🍃🍃🍃
رفتیم دنبال ریحانه خانوم و داریم برمیگردیم خونه. جوی آب کوچهٔ بالای مدرسه، امروز پر آبه و خواهرها تصمیم میگیرن با برگهایی که هر کدوم تو آب میندازن، مسابقه بدن.🤩
اما ... برگ ریحانه خانوم همون اول مسیر به یه سنگ وسط جوی گیر میکنه و برگ فاطمه خانوم با سرعت راهش رو ادامه میده.😱
بچهها چند ثانیهای مکث میکنن، آب دهنم رو به سختی قورت میدم و خودم رو آمادهٔ یه بحث و جدل و گریهزاری چند ساعته میکنم، اما... از صحنهای که جلوی چشمام اتفاق میافته لحظاتی خشکم میزنه!😳 این فاطمه ساداته که با لحن خوشی به خواهر میگه:
+ عیبی نداره، بیا دو تایی با همین برگ مسابقه بدیم.😋
و اینم ریحانه ساداته که بدون نق و غری قبول میکنه و میگه:
- آره بدو ببینیم تا کجا میره.😇
و من همچنان مات و مبهوت از کار خدا و مهربونیهای این دو خواهر، دارم فکر میکنم که خوابم یا بیدار.😅😲
🍃🍃🍃
پن: از این جور اختلافات و دعواها از زمان همبازی شدنشون فراوون داشتیم و داریم، گاهی دلم میخواست فریاد بزنم، انقدر که سر یک چیز بیخود و الکی ساعتها با هم بحث میکردن و هیچ کدوم حرف اون یکی رو قبول نمیکرد !😵💫
اما باید اعتراف کنم چند وقت اخیر با بزرگتر شدنشون و اتفاقاتی مثل مسابقهٔ برگها! قند تو دلم آب میشه وقتی کنار اومدنشون با هم رو میبینم😋 هر چند که از هر بیست مورد اختلاف شاید ۱ مورد اینطوری پایان هندیطور داشته باشه.🤪 ولی خب تنوع خوبیه وسط اون همه بحث و جار و جنجال!🫠
و میدونم که با توجه به همجنس بودن و اختلاف سنی نسبتاً کمشون، اینجور بحث و جدلها همینطور با بزرگتر شدنشون ادامه خواهد داشت. ولی خب واقعاً دلخوشم به اون موارد صلح و مسالمت و عشق و محبت بینشون، به خصوص وقتی دیگه کاملاً بزرگ و عقلرس بشن و انشاءالله خواهرهای خوبی برای هم باشن.🥹
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«این ویروس بابرکت!»
#م_کریمخانی
(مامان #امیرعلی ۱۱.۵، #محمدحسین ۷.۵ و #زینب ۱.۵ساله)
حدود ۲.۵ ماه پیش بود که با دیدن اولین تاول روی بدن امیرعلی متوجه شدم ویروس واریسلا یا همون آبلهمرغان (نمیدونم بگم مبارک یا نامبارک🤦🏻♀️) وارد منزل ما شده🦠، اما نمیدونستم قراره مدتی طولانی مهمونمون باشه.😒
خلاصه اینکه ده روزی علی آقا درگیر ویروس بود و همون موقعها منتظر بودیم ببینیم حالا نوبت کدومه! که زینب خانم دچار تب بیعلت شد و چند روز بعد چند تا تاول کوچولو روی صورت و گردن خانم کوچولو توجهمون رو جلب کرد.😕
زینب خانم هم درگیر شد البته نه به حجم درگیری داداش بزرگه...
تا اینکه یه روز محمدحسین از مدرسه اومد با ذوق و خوشحالی فراوان، که قراره دو هفته دیگه از طرف مدرسه بریم اردو...😍 اون از اردو میگفت و اینکه قراره با اتوبوس برن باغوحش و چه خوراکیهایی باید ببرن و من هم ماتومبهوت نگاش میکردم!😐
و یه حسی بهم میگفت نمیشه...🙁
زینب خانم هم یک هفتهای درگیر بود تا اینکه خوب شد. یه هفتهای هم گذشت و محمدحسین همچنان😅 سلامت بود و خبری از آبله و بیماری نبود... ما هم به خیال اینکه محمدحسین نمیگیره، دیگه آبله رو فراموش کردیم.
شنبه از راه رسید و قرار بود محمدحسین دو روز دیگه بره اردو و روز شماری میکرد. ظهر که از مدرسه اومد، کمی رنگ پریده بود و بیحال، من هم بعد از مدتها پدر و مادرم رو شام دعوت کرده بودم و مشغول بودم.
عصرش بیحالی محمدحسین توجهم رو جلب کرد و ناخودآگاه لباسش رو بالا زدم که ناگهان دو تا تاول کوچولو توجهم رو جلب کردند.😩 محمدحسین هم با تعجب نگاهم میکرد و من نمیتونستم بهش حرفی بزنم! میدونستم خیلی ناراحت میشه...🤭
پدرش که رسیدن، بهشون خبر دادم و ایشون هم بررسی کردن و نظرمون با توجه به تجربهای که کسب کرده بودیم، قطعی همون بود؛ بله... آبله مرغان.😖
محمدحسین قبول نمیکرد و میگفت من خوبم مشکلی ندارم.☺️ خلاصه ما هم سکوت کردیم و با پدرش رفتن دکتر و گویا وقتی از زبان آقای دکتر میشنوه که آبلهمرغان گرفته، از همون جا شروع میکنه به بغض و گریه...
و خب متاسفانه آقا محمد حسین دیگه نمیتونست بره اردو و ما باید قانعش میکردیم...😣 اما مگه قانع کردن محمدحسین به همین راحتیهاست؟!🙄 اگر کاری رو بخواد انجام بده، خیلی سخت میشه منصرفش کرد.🧐
خیلی جدی میگفت من دوشنبه میرم اردو🤨☺️ ماهم براش دلیل می آوردیم که نمیشه و دوستات مریض میشن و اون هم کلی دلیل ردیف میکرد که ماسک میزنم و...
حالا دوشنبه رسیده بود و من مثل همیشه که در این جور مواقع فقط از یه کسی میتونم کمک بگیرم، رفتم در خونهٔ آقای مهربونم، همون آقایی که توی چالشهای تربیتی ازشون کمک میگیرم.🥹 گفتم آقا اینا سربازای خودتون هستن، دستشون رو بگیرید و به من هم کمک کنید بهترین راه رو انتخاب کنم...
بهشون گفتم آقا من نمیتونم کاری کنم! شما خودتون محمدحسین رو قانع کنید. اصلاً این قضیه رو به شما سپردم...🥰
بههرحال این قضیه به خیر گذشت و محمدحسین به لطف امام زمان عزیزم (عجل اللهتعالیفرجهالشریف) خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردیم، آروم و بالاخره، قانع شد.☺️ موند توی خونه و سرش رو با کارتون انتخاب شده توسط پدرش و لگوهای ریزهمیزهش، گرم کرد و کلی وسیله ساخت تا عصر...
من میدونستم این اتفاق و بیمار شدن پسرم در اون زمان حکمتی داره😉 و یکی از حکمتهای اون رو زمانی فهمیدم که قرار شد دوباره حدود یه ماه بعد بچهها رو اردوی دیگهای ببرن و محمدحسین با خبر اردوی جدید که یه خبر خوشه، خیلی عادیتر برخورد کرد.🥰
برام جالب بود و احساس میکنم این هم یه امتحان بود برای پسرم تا زمینهٔ رشدش فراهم بشه و بدونه نه خوشیهای دنیا موندنی هستن که اونقدر براشون ذوق کنیم و نه غمهای دنیا اونقدر موندنی، که تحملشون نکنیم و فکر میکنم احتمالاً در موارد خوشیها و ناراحتیهای آینده، با رفتار بهتری از محمدحسین مواجه بشیم انشاءالله.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«من و پسرم و امتحانات...»
#کاف
(مامان #محمدصادق ۱ساله)
چند روزی میشه که امتحانام تموم شده، زیاد از درس خوندن این ترمم راضی نبودم! آخه اولین ترمی بود که با بچه درس میخوندم.
اونم چه درس خوندنی🤦🏻♀
تا بسمالله میگفتم که یه کلمه بخونم؛
یا آب میخواست،
یا وقت غذاش بود،
یا باید پوشکشو عوض میکردم،
و...
خلاصه زیاد نشد بخونم.😥
قبل از ورود فسقلی، درس خوندن برام خیلی حس و حال خوبی داشت، خاطراتش جلوی چشمام بود... غرق شدن تو مباحث، درس خوندن تو سکوت و با وقت کافی، ورق زدن چند تا کتاب کنار هم برای بیشتر فهمیدن...😍 اما انگار دیگه قسمت نیست اینجوری درس بخونم.🫢
یادمه سر دو تا درسی که واقعاً هم سخت بود (جزء دروس عقلی بود)، نمیشد کل کتاب رو خوند. نه وقتش رو داشتم و نه پسرم اجازه میداد!😅 تصمیم گرفتم برای اولین بار دست به کاری بزنم که تا حالا انجامش نداده بودم! توکل کردم به خدا و خودم رو گذاشتم جای طراح سوال و فقط سوالایی که فکر میکردم به چشمش میاد رو خوندم و رفتم سر جلسه امتحان.😅😉
با خودم میگفتم چون اهمالکاری نکردم و با وجود محمدصادق تمام تلاشمو کردم، حتی اگر واحدها رو افتادم، اصلاً ناراحت نمیشم و با همین استدلال و با طیب خاطر امتحانها رو دادم.😁
امتحانها تموم شد و طبیعتاً باید منتظر نتایج میموندم. وقتی دوستام اعلام کردن که نمرهها اومده، اولش یه کم ترسیدم و از نشستن سر کلاس تکراری تو ترم بعد هراسان شدم.😩 وقتی رفتم تو سایت قسمت "نمرات" هر چی کلیک میکردم، وارد نمیشد! انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن تا من بیشتر مضطرب بشم.😶🌫
بالاخره صفحهٔ نمرات باز شد و توجهم رفت سمت همون دو تا امتحان سخت، نمرات رو باید با هم جمع میزدم تا نمرهٔ اصلیمو به دست بیارم (چون نمره کتبی و میان ترم جدا لحاظ میشه)، اما ذهنم از فرط استرس حتی نمیتونست یه جمع ساده رو انجام بده!😩
دست به دامان ماشین حساب گوشی شدم...
واااااای خدااااا شکرت🥹
من قبول شده بودم، اونم نه با نمرات پایین! بلکه
با نمرات خوب😊☺️
حالا چرا باورم نمیشد؟!!
چون اولین بار بود که برگهٔ امتحاناتم رو یک ربعه تحویل میدادم و فقط هر چی بلد بودم رو سریع مینوشتم، تا هر چه زودتر به پسرم برسم که توی ماشین پیش برادرم بود و از قضا خودشونم امتحان داشتن!🤪
گرچه سخت گذشت...
گرچه چند بار گریه کردم برا امتحانا که ای خدا چرا بهتر نخوندم، اما این رو متوجه شدم که شاید اگه قبلاً یه مطلب رو سه بار باید میخوندم تا بفهمم و حفظ بشم، الان با یه بار خوندن از بر میشم و این اگر «برکت» نیست پس چی میتونه باشه؟!🥰
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif