eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
196 ویدیو
38 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
«مامان، چرا گریه می‌کنی؟» (مامان چهار فرزند) تب دخترم که پایین آمد، خوابم برد. یک خواب عمیق و آرام... بدون صدای انفجار، بدون اضطراب ویرانی... پسر نوجوانم را که برای مدرسه بدرقه کردم، مطالعهٔ کتاب مورد علاقه‌ام را شروع کردم، بدون دلشورهٔ دستگیر شدن پسرم، بدون حسرت و افسوس اینکه آیا به خانه برمی‌گردد یا در ایست و بازرسی‌ها گرفتار می‌شود...😓 دست دخترم را که زخم شده بود، با آرامش ضدعفونی کردم و با باند استریل پانسمان کردم، بعد هم برایش شربت عسل درست کردم و با هم بازی کردیم، بدون وحشت از نبود دارو و عفونت و مرگ و... به روی پسر کوچکم که بالاخره راضی شد لباس محبوبش را که کثیف شده بود، با لباس تازه و زیبایی عوض کند، خندیدم. بدون غصه و درد دیدن پوست‌های تاول زده از بمب‌های فسفری... دختر بیمارم که بالاخره حاضر شد با وعدهٔ درست کردن غذای مورد علاقه‌اش سوپ و دارویش را بخورد، نفسی از سر آسودگی کشیدم، بدون غصهٔ مردن کودک بیمار و گرسنه‌ام در بمباران‌ها...😢 همسرم که از سفر برگشت، بچه‌ها دوره‌اش کردند و سوغاتی‌هایشان را تحویل گرفتند، بدون درد سنگین یتیمی برای نازدانه‌هایی که بابایشان هیچ‌وقت از سفر بر نمی‌گردد... بدون بهت و حیرت سنگین مردی که با ویرانه‌های خانه و اجساد همسر و فرزندانش مواجه می‌شود... این روزها، در کنار مادری ام برای فرزندانم، من مادری برای بچه‌های فلسطین هم هستم. دخترم گاهی مرا غافلگیر می‌کند؛ «مامان چرا گریه می‌کنی؟» چگونه حالم را توضیح بدهم تا دختر شش ساله‌ام متوجه بشود که لحظه لحظهٔ زندگی آرام و شیرین ما با همهٔ کاستی‌ها و مشکلات این روزها، برای دختران شش سالهٔ فلسطینی یک رویا و حسرت دست‌نیافتنی است...😞 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تربیت اتفاقی نیست!» (مامان ۱۶، ۱۰، ۸، ۸، ۱.۵ ساله) شما بچه کوچیک داری واجب نیست! با ۵ تا بچه؟ آخه چه کاریه؟ از تو بیکارتر نیست؟ بچه‌ها چشم می‌خورنا!! آخه آدم با نوزاد می‌ره اینجور جاها؟ مگه سال‌های بعد رو ازت گرفتن؟ اقلا بچه‌ها رو نبر!!!😏 نمی‌دونم تا الان با چندتا از این جملات روبه‌رو شدی؟ سال‌های قبل خیلی فکرم درگیر جواب این سوال‌ها می‌شد، اینکه واقعاً کار درست چیه؟ تا کی می‌تونم حضور اجتماعی خودم رو بی‌رنگ کنم به امید روزی که بچه‌ها بزرگ بشن و من بتونم تکلیف اجتماعی‌م رو ادا کنم؟ اطرافیانی که از سر دلسوزی، کنجکاوی، نگرانی و هزار تا دلیل مختلف، آدم رو در انتخاب درست دچار تردید می‌کنند! اما الان قاطع‌تر تصمیم می‌گیرم، چون می‌دونم زندگی کوتاهه، چه بسا فرصت « به امید روزی...» از راه نرسه! می‌دونم اگر بخوام بچه‌هام در آینده باری از حکومت جهانی حضرت مهدی (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) بردارن، باید از کوچیکی ذره ذره با شونه‌های کوچیکشون بار مسئولیت اجتماعی‌شون رو به قدر خودشون حمل کنند. می‌دونم کودک من به اندازهٔ خودم، حضورش در عرصه‌های اجتماعی مهم و تأثیرگذاره و اونو برای مسئولیت‌های بزرگ الهی که پیش رو داره آماده می‌کنه. کودکم همون سرباز در گهوارهٔ خمینی است، به همون اندازه موثر در تغییر تاریخ بشر. تربیت اتفاقی نیست! تربیت حاصل ذره ذره تلاش و مجاهدت در مسیر ساختن انسان انقلابیه! ما سختی‌های این راه رو با هم هموار می‌کنیم. ما در جواب همهٔ اون سوال‌ها، می‌گیم: «تک تک تلاش‌هایمان را نذر ظهور حضرت حجت می‌کنیم.»🤲🏻 پ.ن: تو همهٔ این راهپیمایی‌ها و مشارکت‌های اجتماعی سعی می‌کنیم حال و شرایط بچه‌ها رو در نظر بگیریم. اگر بشه با دوستانشون همراه می‌شیم که بهشون بیشتر خوش بگذره. معمولاً سعی می‌کنیم براشون در مسیر خوراکی مورد علاقه‌شون رو بخریم. اگر امکان بازی هم فراهم باشه و اطراف پارکی باشه در مسیر برگشت دقایقی رو بازی می‌کنند. مسیرها و زمان حضور رو کوتاه می‌کنیم خسته نشن. براشون فلسفهٔ کارمون رو می‌گیم و ازشون به خاطر همراهی‌شون تشکر می‌کنیم. خلاصه که حواسمون هست برنامه متناسب با سن بچه‌ها و رعایت حالشون باشه تا خاطرهٔ خوبی براشون بمونه.☺️ پ.ن.۲: عکس مربوط به راهپیمایی روز چهارشنبه در حمایت از مردم غزه میدان انقلاب هست. دخترها اون روز بعد مدرسه کلاس قرآن داشتن، شب قبل که خبر حمله به بیمارستان منتشر شد آرام و قرار نداشتیم، صبح زود با استادشون هماهنگ کردم که کلاس رو کنسل کنند و بریم راهپیمایی. براشون لقمه آماده کردم مقنعه مشکی برداشتم و همراه محمدحسن راهی مدرسه شدیم بچه‌ها ساعت دو تعطیل می‌شدن. با مادر یکی از دوستان کلاس قرانشون هم قرار گذاشتیم با هم بریم. بعد از ناهار، سوار اتوبوس‌های مخصوص راهپیمایی شدیم و بچه‌ها طبق معمول عقب اتوبوس رو اشغال کردن و کلی تو راه شلوغ کردن و شعر خوندن.😁 از اونجایی آقای پدر جلسه داشتن و از حضورشون اون روز بی‌بهره بودیم، نزدیک میدان انقلاب که پیاده شدیم چون جمعیت خیلی زیاد بود با ریحانه خانوم تقسیم کار کردیم، محمدحسن با من، دخترها با ریحانه جان. آقامحمدعلی هم از مدرسه که تعطیل شد به ما پیوست و دیگه کالسکه رو به ایشون سپردم. تو بخشی از مسیر پرچم اسرائیل رو آتش زدن که خیلی برای بچه‌ها جالب بود. همون‌جا مدتی ایستادیم و سینه‌زنی کردن و شعار دادن. خب الحمدلله اطراف میدون انقلاب هم پر بود از مغازه‌های هوس‌برانگیز که مجبور شدیم چندباری بچه‌ها رو مهمون کنیم.😁 تو مسیر برگشت همه خیلی خسته بودیم چون از صبح زود همگی بیرون منزل بودیم اما دلامون آرام و قلبمون راضی بود که تونستیم یک قدم کوچک برداریم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«نماز جماعت با بچه‌ها» (مامان ۷ساله، ۴ساله، ۱۶ماهه) صدای اذان می‌آید. هر کدام به هر نحوی که عقلشان می‌رسد سراغ گرفتن وضوی من‌درآوردی خود می‌روند. پسرک کلاه آفتابی‌اش را که از صبح در خانه بر سر گذاشته، را درآورده و مسحش را بر عکس می‌کشد.😅 دخترک ۴ ساله‌ام چادر به سر سراغ شیرآب می‌رود و صورت خود را می‌شوید، چادرش هم خیس می‌شود. روبالشتی تازه شسته شده را می‌آورد تا سجادهٔ نمازش بشود.😄 جانمازم را که پهن می‌کنم. پسرکم بر اساس چیزی که در مسجد یاد گرفته به عنوان امام جماعت جلو می‌ایستد و به خواهرش تذکر می‌دهد که نمازت را از من جلو نزن.☝🏻 قامت می‌بندم. دخترک ۱ساله‌ام سوار بر روروئکش متوجه این ترتیب ما می‌شود؛ دو پا که دارد، دو پای دیگر هم برای بر هم زدن این وحدت مادرنماز؛ قرض می‌کند. پستونک را برعکس می‌مکد و به میان صف نماز ما می‌آید. به سجده می‌رویم؛ با ارابهٔ بازی‌اش به سر خواهر، پای برادر و به بازوی من می‌زند. باورش نمی‌شود که ما مهرهای نمازمان را با آسودگی خاطر بر زمین گذاشته‌ایم و آن را مخفی نکرده‌ایم.😱😁 پستونک را می‌اندازد. باید خودش را به مهرهای ما برساند. رکعت دوم هستیم... سیدحیدر: اهدناالصراه المستقیم... ذهنم مشغول می‌شود. چه زیبا نمازی شده است...💛 خواهر کوچکتر به برادرش اقتدا کرده آیات سوره‌ها را هم نمی‌خواند. در این دنیایی که صاحبش در پس پرده است، انسان‌هایش دل به زرق و برق رنگی‌ش سپرده‌اند و خبری از داشتن برادر و خواهری هم‌خون نیست. میوه‌های دل من همدیگر را دارند که روزی به هم تکیه کنند، در گوش هم درد دلشان را نجوا کنند و درمشکلات زندگی به یکدیگر اقتدا کنند. حوراسادات من میان نماز هر بار دستش را حائل می‌کند تا خواهرش با جغجغه‌اش نتواند به سرش بکوبد.😅 برادر که احتمالاً در حین نماز تمام فکرش مشغول این است که چگونه پس از نماز خواهر کوچکش را سر ذوق بیاورد، دارد به ساخت یک ارابهٔ جدید دستی فکر می‌کند و ضمن به زبان آوردن سوره‌هایی که بلد است، فوراً قنوتی به دست می‌گیرد و بعد از قنوت سریع سلام می‌دهد تا در عالم کودکی خودش چیزی که یادش آمده را بپرسد... - مامان راستی اون نقاشیه بود تو دفترم، عنکبوته رو چه رنگی رنگ بزنم؟! و من که در حال تماشا هستم... از سجده‌های سرپای حَـــــوراساداتم تا قنوت دست‌های کوچک سیدحیدرم... همه را می‌بینم... السلام علیکم و رحمه الله و برکاته پس از نماز دست‌هایی به رسم قبول باشد‌های مسجد به هم می‌دهیم... حال باخود می‌گویم چه ثروتی می‌تواند این حس‌های خوب را برایم بسازد؟ دخترک روروئک نشین در رکعت آخر نماز توانسته خود را از ارابه‌اش چپه کند. یک پا زمین یک پا هوا، دست‌ها در زمین به مهر نمازمان رسید. نماز تمام شد. خیلی زود، پس از سلام نماز به فکر ساخت اسباب‌بازی جدید دستی افتادند. سبد میوهٔ نوبرانه شد ارابهٔ جدید بازی.😍 خدایا این روزهایی که تمام ذره ذرهٔ عمرم جهت رشد و نمو کودکانم صرف شد را ذخیرهٔ آخرتم قرار ده. نمازهای دست‌وپا شکسته‌ام که گاهی مهرم سرجایش هست و گاهی به زور پیشانی‌ام به زمین می‌رسد را از من بپذیر. خدایا به حق نمازهای کودکانه و صادقانه و پاک بچه‌های سرزمینم هر چه زودتر زمین را از عدل وصلح به دست صاحبمان پُر کن... صاحب اصلی زمینمان☘ بقیه الله اعظم 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«اسراف در حق بچه‌ها» (مامان ۱۴، ۱۲، ۱۰، ۲ساله) حالم خیلی بد بود. خیلی بد! درونم شعلهٔ آتش خشم و کلافگی بود. پر از انرژی منفی بودم😓 نیاز به تنهایی داشتم... کاش یک ساعت می‌رفتم بیرون قدم می‌زدم. کاش در خانه نمی‌ماندم. پنج شنبه روز گیر دادنم بود‌... شروع کردم به تذکر پشت تذکر.😏 چرا خونه به هم ریخته است؟! چرا رو تختی‌تو صاف نکردی؟! چرا می‌خوای چیزی بخوری تو سینی نمی‌ذاری؟!😏 چرا ظرفای دیشب کامل شسته نشده؟!🤨 چرا حواستون نبود قاسم آب نریزه رو فرش؟ چرا حولهٔ خیس گذاشتی رو مبل؟! چرا لباس مدرسه ات کثیف بود ننداختی تو ماشین چرا تبلتو همین‌جور رو زمین ول کردی رفتی؟! وای چرا جورابا یک لنگه‌اش این طرفه یک لنگه‌اش اون طرف؟🤦🏻‍♀️ چرا لیوان آب رو نصفه گذاشتی تو آشپزخونه؟! چرا چرا چرا چرا همین جور پشت هم به همه چیز گیر دادم. پسرا یک در میون توجه می‌کردن، بعدش هم اصلاً انگار نه انگار (حرفم براشون بی‌اهمیت شده بود😢) و داد و هوار من بیشتر🤦🏻‍♀️ چرا... چرا... چرا... دخترم همه‌ش براش مهم بود دونه دونه می‌دوید و انجام می‌داد. اگر هم نصفه انجام می‌داد قبول نداشتم! باید کامل انجام می‌داد. کاسهٔ صبرش لبریز شد. شب یک هو زد زیر گریه.😭 گفت شام نمی‌خورم میل ندارم... همسرم خیلی سعی کرد بیاردش سر سفره ولی نیامد و شب بدون شام با گریه خوابید. زنگ خطر من به صدا در اومد! شاید تو روزهای دیگه ۹۰ درصد چیزایی که می‌گفتم برام اهمیت نداشت. مثل آب ریختن قاسم روی فرش، یا جوراب‌های لنگه به لنگه این طرف و اون طرف... ولی اون روز همه چیز رو ریز به ریز می‌دیدم و تذکر می‌دادم.🤭 اتفاقات بدی افتاد! حرفم بی‌اهمیت شد، دخترم توی روم ایستاد، آرامش خونه به هم خورد، حجم عصبانیت خودم بیشتر می‌شد و... و... و... که حالا باید چیزی که زدم خراب کردم رو ترمیمش کنم. و به این فکر می‌کنم که چند بار می‌شه یک رابطه را ترمیم کرد. چند بار دیگه می‌شود خطا کرد... شاید اولین اشتباه، آخرین اشتباه باشه... و من زنگ خطر را شنیدم! و چقدر خواندن این آیه که دخترم به کمدش زده بود تا حفظ کند، نجاتم داد: «وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا ۗ أَلَا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ» (باید مؤمنان عفو و صفح پیشه کنند و از بدی‌ها درگذرند، آیا دوست نمی‌دارید که خدا هم در حق شما مغفرت (و احسان) فرماید؟ و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است.) من در حق خودم و بچه‌ها در حال اسراف بودم... انه هو الغفور الرحیم... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«مامان من چی بپوشم؟!» (مامان ۱۱، ۹، ۷، ۳ساله) چه خبر از بحرانِ مامان، لباس چی بپوشم؟ الحمدلله در منزل ما این بحران با خیر و خوشی به سرانجام رسید. هر بار که قرار بود جایی بریم، حتی تا سرکوچه، برای خرید بستنی! باید این سوال پرسیده می‌شد و تا جوابگو نبودم، این پرسش روی دور تکرار بود...🤯 تا همین چند وقت پیش که هنوز دورهٔ لباس‌شناسی برای بچه‌ها برگزار نکرده بودم، واقعاً هربار سرِ انتخاب لباس، پروژه داشتیم. ماشاالله بچه‌های این دوره هم که دوست دارن همیشه منحصر به فرد باشن، بخشی از این هدف رو با پوشیدن لباس‌های خاص، محقق می‌کنن. مثلاً روزی که از مکّه برگشتم، چند دست لباسِ سوغاتی که برای بچه‌ها خریده بودم رو با یک دنیا عشق و ذوق و شوق بهشون تقدیم کردم. لباس‌ها، لباسِ مجلسی و شیک بودن .😎😍 اما قشنگ صدای شکستنِ غرور و شخصیت لباس‌ها رو شنیدم، وقتی که بچه‌ها برای گذاشتن زباله سر کوچه، انتخاب لباسشون، پیراهن صورتی و تورتوری با روبان‌های قرمز بود.🥺😭💔 یا مثلاً تابستون دوسال پیش، وقتی برای بچه‌ها مایوی نو خریدم تا در اولین فرصت به استخر برن... از خاطرات طلایی و شیرین اون دوره، روزی بود که یک ماه از خرید مایو گذشته بود و بچه‌ها همچنان استخر نرفته بودن. بچه‌ها هر روز مایو به دست می‌اومدن و می‌پرسیدن پس کی می‌ریم استخر؟ امروز بریم؟ مامان اگه کمکت کنیم کارهاتو زود تموم کنی می‌ریم؟ همون ایام که توی دل بچه‌هام کله قند آب می‌شد از فکر پوشیدن مایوی نو، به مهمانی منزل یکی از اقوام دعوت شدیم و خب همون سوال همیشگی که ماماااان لباس چی بپوشیم؟ و جواب همیشگی ترِ من، که هر چی دوست دارید بپوشید فقط تمیز سالم و مناسب باشه.🥲 عجیب بود برام که این‌بار با جواب تکراریِ من قانع شدن و مجدد، با اصرار، من رو سرِ کمد لباساشون نبردن تا برای تک‌تکشون لباس انتخاب کنم!!! حتماً دیگه خودشون عاقل شدن یاد گرفتن که لباس انتخاب کنن☺️👌🏻 زهی خیال باطل!!!😐😒😑 - مامان ما حاضریم. + باریکلا، برید دم در کفش بپوشید منم الان میام. یک لحظه هم بیایید ببینم چی پوشیدید؟ خوشحال و شاد و خندان، با ذوقی وصف‌ناپذیر، یک‌به‌یک اومدن داخل اتاقم.😇 + این چیهههه؟!🤯😬 چرا مایو پوشیدید؟ - شما گفتی لباستون تمیز و سالم باشه. تازه مایوهامون نو هم هست دیگه. حالا مگه چی می‌شه یک بارم مایوهامونو بپوشیم؟!😢 اجازه بده دیگه مامان.🥲 و گروه سرود «مامان اجازه بده» راه افتاد. + سکوووووووت🤫 اجازه نمی‌دم چون مایو برای مهمونی مناسب نیست. بهتون می‌خندن. آخه این چه سَمی بود؟!😭 در نهایت با انتخاب من لباس پوشیدن و با حسرت فراوان مایوها رو روی زمین رها کردن تا بعداً بذارن سر جاش. این انتخاب‌های عجیب در لباس پوشیدن، بعد از هربار جواب من که خودتون یه چیز مناسب بپوشید، ادامه داشت. روزهای گرم که دلشون لباس زمستونی می‌خواست. روزهای سرد که به جای بافت، لباس خنک و بهاری رو هوس می‌کردن و... در نهایت طی یک حرکت انتحاری، لباس‌ها رو سطح‌بندی کردم و به ترتیب داخل کمد گذاشتم. سطح۱: برای دم‌دست، باغ، سرکوچه و پارک. سطح۲: برای منزل مامان بزرگ‌ها سطح۳: برای روضه سطح۴: برای مهمانی سطح۵: برای مجلس و مهمانی‌های مهم‌تر سطح۶: فقط برای عروسی لباس‌ها رو به ترتیب در کمد آویزون کردم و چون مشخص شده بود کدوم لباس برای کجا کاربرد داره، دیگه راحت انتخاب می‌کردن. موقع آویزون کردن لباس هم چون چوب‌لباسی خالی، در کمد باقی می‌موند، به راحتی جای لباس رو پیدا می‌کردن و لباس سرجای اولش قرار می‌گرفت. البته می‌شد با نوشتن سطح لباس، روی یک تکه کاغذ، راحت‌تر مرزبندی کرد، اما برای بچه‌های من واقعاً لازم نبود و همون توضیح اولیه در مورد چینش لباس‌ها و کاربردشون، در ذهن بچه‌ها باقی موند. من که از این معضل به سلامت نجات پیدا کردم. شما چی؟😃 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«حتی دغدغه‌ها هم بزرگ می‌شوند» (مامان .۵، .۵، .۵، .۵ساله) خیلی اوقات با خواندن کتاب‌های شهدا از زبان مادرانشان شنیده بودم که چطور دفاع مقدس سرعت رشد و بزرگ شدن بچه‌هایشان را بیشتر کرده، به اندازه‌ای که همان پسر بچه‌ای که دیروز تمام غصه‌اش، پاره شدن کفشش بوده، لباس رزم می‌پوشد و عدد شناسنامه را دست کاری می‌کند که مبادا از همراهی حق جا بماند. تا اینکه یک روز فاطمه نقاشی‌اش را آورد و توضیح داد سمت راست، مردم فلسطین اند که کشته می‌شوند و غصه دارند. سمت چپ اما ایرانی‌ها به کمکشان می‌شتابند و آن‌ها پیروز و خوشحال می‌شوند. من در دلم محاسبه می‌کردم او کی انقدر بزرگ شده که موضوع نقاشی‌اش بدون آنکه من یا معلمش بخواهیم، از گل و خانه به مقاومت رسیده... اصلاً ما به طور مستقیم که او را مخاطب صحبتمان در خانه دربارهٔ فلسطین قرار نداده بودیم.. یادم آمد راهپیمایی و تجمع را با بچه‌ها رفتیم، یک روز جمعه. جمعه‌ها را بچه‌ها به خاطر نماز جمعه دوست دارند، اما این بار گفتم بچه‌ها بعد از نماز، باید مسافتی را پیاده برویم و شعار بدهیم. گفتم ظهر است، آفتاب داغ جنوب اذیتتان می‌کند، گرسنه می‌شوید. بیشتر نگران محمد بودم که طاقتش تمام شود. اما با جدیت اعلام کردند که پای تمام سختی‌هایش هستند. از اینکه خیابان را بدون ماشین می‌دیدند، ذوق کرده بودند. توی خیابان با فاصلهٔ نزدیک خودم می‌دویدند و همراه جمعیت، با مشت‌های گره کرده شعار مرگ بر اسرائیل را فریاد می زدند.👌🏻 (البته بماند آخر راهپیمایی چون یک چهارراه به خانه مانده بود، تصمیم گرفتیم بقیهٔ راه را هم پیاده برویم، که محمد تحمل نکرد، گفت: «پاهام خسته است.🥵» بغلش کردم و دو تا کیک هم مهمانشان کردم😋) در خانه هم من و همسرم وقتی بچه‌ها مشغول بازی بودند، دراین باره با هم گفتگو می‌کردیم. نقاشی‌های بچه‌های دیگر را هم درباره فلسطین، از شبکه پویا دیده بود. اما با تمام این‌ها، هیچ‌گاه انتظار این همه درک از وقایع منطقه را از دختر هفت ساله‌ام نداشتم. اینکه نقاشی‌اش مفهوم داشته باشد و این من را به وجد می‌آورد، که اوست که تربیت می‌کند، رشد می‌دهد و برای روز موعود آماده می‌کند... پ.ن: همین الان هم که در حال نوشتن این مطلب هستم فاطمه و محمد کاملاً خودجوش برای نقاشی‌شان موضوع آزاد و فلسطین قرار داده‌اند. همراه نقاشی شعار مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل سر می‌دهند. پ.ن۲: از راهپیمایی که برگشتیم، مشغول آشپزی بودم که صدای شعار شنیدم. محمد تکرار می‌کرد مرگ بر اسرائیل. خدیجه و زینب هم همراهش مشت‌هایشان را گره می‌کردند.👊🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«رنگی به رخسار دیوارها» (مامان ۱۴، ۱۲، ۱۰ ، ۲ ساله) هفت هشت سالی بود خونه رنگ نخورده بود و نیاز به رنگ داشت. قیمت از نقاش گرفتیم و خیلی گرون بود.🤯 برای همین تصمیم گرفتیم خودمون با بچه‌ها دست به رنگ بشیم‌.😊 قبلاً تجربهٔ رنگ کردن روی دیوار گچی رو داشتیم و این بار روی دیوار رنگ روغن می‌خواستیم رنگ بزنیم. ملزومات رنگ رو تهیه کردیم. بتونه آماده کاردک بتونه کاری سنباده غلطک (برای رنگ کردن کل دیوار) قلمو (برای رنگ کردن گوشه‌ها) پرایمر (برای زیر رنگ) رنگ اکرولیک نیمه‌براق ظرف رنگ چسب کاغذی (برای پوشاندن قرنیزها و پریزها) که مجموع این‌ها شد ۴ میلیون تومان.😌 خوب برای شروع کار اول با چسب کاغذی پهن پریزها و قرنیز رو پوشوندیم و جاهایی که می‌خواستیم رنگ کاری کنیم زیر انداز پهن کردیم.👌🏻 و بعد جاهایی که نیاز داشت رو پسرا با کمک پدرشون بتونه زدن و البته بعد که یاد گرفتن خودشون به تنهایی انجام دادن. خصوصاً اتاق بچه‌ها که انگار دیوار رو گاز زدن🤣 بیشتر نیاز به بتونه کاری داشت. بعد که بتونه‌ها خشک شد، پسرا روی بتونه‌ها رو سنباده کشیدن، و بعد برای اینکه رنگ قشنگ رو دیوار بشینه، پرایمر زدیم. پرایمر بو داره ولی بوش زود از بین می‌ره و خشک می‌شه. بعد از خشک شدن پرایمر، رنگ اکرولیک رو به دیوار زدیم. رنگ اکرولیک بو نداره و زود خشک می‌شه. تا ۵ بار به فاصله‌ای که رنگ خشک بشه، دیوار رو رنگ زدیم تا خوب رنگ به دیوار بشینه.😊 و البته بیشتر این کارها رو بچه‌ها انجام دادن، کیف کردن، بازی کردن و انرژی‌شون هم تخلیه شد.😄 رنگ کردن دیوار با رنگ اکرولیک، کثیف‌کاری نداره و نیازی نیست کل خونه زندگی رو جمع کنید. بهترین جنس رنگ اکرولیک، رنگ کاپارول هست که پوشانندگی عالی داره و بعد پیکوکالر. این وسط نقش من و دخترم این بود که پسر کوچیکه رو سرگرم کنیم که خرابکاری نکنه.😅 تجربهٔ شیرین و خوب و راحتی بود. و به این صورت بالای بیست میلیون تومن در هزینهٔ رنگ صرفه‌جویی شد.☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«پای شکسته و دل سوخته» (مامان ۱۱، ۹، ۷، ۳ساله) تجربهٔ بیماری و مریضی فرزندان، یکی از تجارب نسبتاً دردناک و تلخِ بچه داریه. تمام زحمات بچه‌داری یک طرف، تحمل بیماری و حوادث ناگواری که براشون اتفاق می‌افته یک طرف!😓 تقریباً سه هفته پیش بود که هفت صبح آقامحمدحسینم رو برای چکاپ سالانه بردیم آزمایشگاهِ نزدیک مدرسه‌اش. بعد از انجام آزمایش در مسیر برگشت به سمت مدرسه، در دو طرف کوچه ماشین پارک بود و ماشین‌های زیادی از این کوچه به سمت خیابان اصلی تردد داشتند. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. سپر ماشینی که از روبه‌رو، با سرعت تقریباً پایینی داشت می‌اومد، به ساق پای پسرم برخورد کرد و آقامحمد حسین روی زمین افتاد.😢 علاوه بر شکستگی استخوان ساق پا، این شکستگی گوشت و پوست رو هم پاره کرد.😔 تحمل چنین دردی هم برای خودش هم برای من و تمام اعضای خانواده خیلی سخت بود.😭 الحمدلله خدا کمک کرد و پا به عمل نیازی نداشت و با دو بار جا انداختن (که بماند پسرم چه دردی متحمل شد😭) استخوان در جای خودش قرار گرفت و پارگی پا هم بخیه زده شد. روزهای اول بعد از مرخصی از بیمارستان به گریه‌ها و بی‌قراری‌های پسرم گذشت و همه آماده به خدمت بودیم تا مبادا تک پسرمون اذیت بشه. کم‌کم درد که کم شد، بیکاری و یک‌جا نشستن روی تخت به شدت حوصلهٔ شازده رو سر می‌برد.😩 باتوجه به اینکه پزشک معالج حق جابه‌جا کردن و تکان دادن پا رو نداده بود، حتی برای دستشویی هم همون سر جاش روی تخت لگن می‌گذاشتیم و این ثابت ماندن روی تخت کلافه‌اش کرده بود.😓 کم‌کم برای گذراندن وقت، روزانه بخشی از کتاب‌های مدرسه را (پسرم کلاس اوله) مرور و تمرین می‌کرد. کمی نقاشی، کمی هم با تفنگ و اسباب‌بازی‌های خودش، سرجا و در حالت خوابیده بازی می‌کرد. خوردن خوراکی روی تخت، پرتاب آجر بازی به سمت خواهرانش از روی تخت، اوامر ریز و درشت پسرم و اطاعت کردن‌های ما و... کمی اوضاع رو بهتر کرد. حالا چند روزی‌ست که می‌تواند نشسته از روی تخت پایین بیاید و خودش را روی زمین بکشد تا به همه جا سرک بیندازد!😂 هر چند همه مخصوصاً خودش در این حادثه خیلی اذیت شدیم، ولی الحمدلله اتفاق بدتری نیفتاد و در ضمن این حادثه برای همهٔ ما تلنگری بود تا قدر عافیت را بدانیم. لازم به ذکر است مدتی که ناچارا پسرم روی تخت بود و توانایی جابه‌جایی نداشت، از بازیگوشی‌های پسرانه‌اش در امان بودیم.🙈 حالا که از تخت پایین میاید، فاطمه بشری خانم، به شدت از پای گچ گرفته شده‌اش می‌ترسد😫 و طبیعی‌ست که آقامحمدحسین از این امر سوء استفاده کند و همان‌طور حالت نشسته با پاهای دراز و یک پا در گچ، دورتادور خانه، دنبال خواهرکوچکش می‌کند و جیغ دخترم و صدای خندهٔ پسرم کل خانه را پر می‌کند. پ.ن: زمانی که تصادف اتفاق افتاد، چون تجربه نداشتیم همه هُل شدیم و از سر دلسوزی، پسرم را بغل کردیم و با همان ماشینی که تصادف کرده بود، به نزدیک‌ترین بیمارستان بردیم. هیچ‌کدام از ما آموزش امداد و کمک‌های اولیه رو نگذرانده‌ایم و بدون اینکه آگاهی داشته باشیم که کدام عضو چه آسیبی دیده، پسرم را از زمین بلند کردیم و این جابه‌جایی قطعاً شدت جراحت را بیشتر کرد. در صورت بروز چنین حوادثی لطفاً با اورژانس تماس بگیرید و تا رسیدن نیروهای امدادی، به هیچ عنوان بیمار را جابه‌جا نکنید. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. شگفتانه‌های الهی» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، حسن ۱٫۵ساله) در گیر و دار خرید لوازم دوقلوها و تکمیل نیازمندی‌هاشون بودیم که با شوک جدیدی روبه‌رو شدیم.😩 تشخیص دادند که احتمال «سندروم انتقال خون قل به قل» هست. یعنی خون از جفت به سمت یکی از قل‌ها بیشتر بره و یکی کمتر یا اصلاً نره خدای نکرده. این‌جوری هر دو توی خطر می‌افتن و باید حاملگی رو پایان داد. اونم تو سنینی که هنوز ریهٔ بچه‌ها تشکیل نشده وزن نگرفتن و...😭 برای اینکه وضعیت رشد بچه‌ها بررسی بشه (تا اگر خدای نکرده مختل شده، بارداری رو زودتر ختم کنن) هر هفته دوبار سونوگرافی می‌کردم. اونم نه نیم ساعت، بلکه گاهی یک ساعت و نیم تا دو ساعت.😩 محمدعلی و ریحانه رو به هر سختی بود گاهی به مامان، گاهی به همسرم می‌سپردم و می‌رفتم سونوگرافی. حین سونو چند باری حالم بهم می‌خورد، رو به بالا خوابیدن با دو تا جنین سخت‌ترین کاری بود که می‌تونستم انجام بدم.😮‍💨 تا ماه هشت با فشار و نگرانی شدید زایمان زودرس گذشت. الحمدلله تا اون زمان هر دو در حال رشد بودن.☺️ دیگه خواب شب رویا شده بود. شب‌ها نشسته می‌خوابیدم و اگه می‌شد در حد یکی دو ساعت نشسته بخوابم، عالی بود.🥺 به سمت راست می‌خوابیدم فشار به قل سمت چپی می اومد و شروع به دست‌و‌پا زدن می‌کرد. به سمت چپ می‌خوابیدم اون یکی اذیت می‌شد و اعتراضش بلند می‌شد. امان از وقتی که چند دقیقه رو به بالا می‌خوابیدم مسابقهٔ کی بهتر و بیشتر مشت و لگد می‌زنه برگزار می‌کردن.😩🤣 اون روزها هر فعالیتی برام خیلی سخت شده بود. به قدری سنگین شده بودم که یک مسافت کوتاه رو می‌خواستم طی کنم به نفس نفس می‌افتادم. به خاطر شرایط جسمی من و وقت زیادی که تو سونوگرافی و بیمارستان بودم، ریحانه به شدت بی‌تاب و بدقلق شده بود، مدام می‌خواست بغلش کنم، راهش ببرم و اجازه نمی‌داد هیچ‌کس به جز من تو کارهاش کمک کنه‌.😔 مجبور بودم با همون وضعیت بهش رسیدگی کنم. به سختی هر چه تمام‌تر بغلش می‌کردم و باهاش بازی می‌کردم، حمام می‌کردم و... از اونجایی که می‌دونستم دوقلوها زودتر بناست به دنیا بیان، دغدغهٔ وزنشون هم از اون نگرانی‌های جدی مامان‌گونه بود.😅 هر بار هم سونو گرافی می‌کردم وزن بچه‌ها خیلی کم بود و من هیچ سفارش تغذیه‌ای از زیر دستم در نمی‌رفت.🙈 به جبران ویار ماه‌های اول، ماه آخر از خجالت بچه‌ها دراومدم و حسابی بستنی و شیرینی خامه‌ای و کله پاچه و خلاصه هر چی می‌گفتن وزن بچه رو زیاد می‌کنه، تو دو سه هفته بهشون دادم.🤪 همهٔ این فشارها و شرایط سخت جسمی فقط و فقط یک خواسته برام گذاشته بود، زودتر زمانش برسه. این سختی‌ها تموم بشه و دوقلوها رو بغل کنم. غافل از اینکه شگفتانه‌ها همچنان ادامه دارن...😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. شگفتانه‌های الهی» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، حسن ۱٫۵ساله) با همهٔ لذت و شیرینی‌ای که بارداری برای مادر داره، لحظهٔ تولد فرزند انقدر خواستنی و زیباست که برای زودتر رسیدنش دعا می‌کنه.🥰 دقت کردین ثانیه‌ها تو ماه آخر بارداری کش میان؟ هر چی بیشتر روزها رو می‌شمری تا به روز موعود برسی کمتر جلو می‌رن!😩😅 با شرایط خیلی سخت بارداری دوقلوها، این لحظه شماری‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد، انتظار برای تولد دخترها یک طرف، آرزوی یک خواب درست، یک راه رفتن بدون هن و هن، یک بغل گرفتن قشنگ و کامل ریحانه، گذر لحظه‌ها رو برام سخت کرده بود. به هر ترتیب، روز موعود فرا رسید...😍 از صبح زود با خداحافظی سخت از بچه‌ها و سلام و صلوات و عبور از زیر قران، راهی بیمارستان شدیم. زایمان به درخواست خودم با بی حسی موضعی انجام شد ولی چند باری حالم بد شد. خصوصاً زمانی که اولین گل دختر ما متولد شد و دومی شیطون و بلا در منتها الیه رحم قایم شده بود و پیداش نمی‌کردن. ناچارا دوتا پرستار در یک عملیات وحشتناک😩 با فشار شدید روی رحم، فسقلی خانوم رو به سمت پایین هل دادن اونجا دیگه رسماً تا بیهوشی کامل رفتم. حس کردم قلبم از کار افتاده😬، متخصص بیهوشی با تزریق داروهایی شرایطم رو کمی بهتر کرد. حالا دیدن دوتا گل دخترم کنار هم خستگی اون بارداری سخت رو از تنم بیرون کرد. دخترها وزن کمی داشتن. حانیه دو و صد بود و حنانه دو و دویست و پنجاه، ولی الحمدلله به لطف خدا هر دوشون ریه‌های کاملی داشتن و دستگاه نیاز نبود.🤲🏻 از همون بیمارستان فهمیدم که فرصت برای استراحت زیاد نیست. باید کمر همت ببندم و خودمو زود جمع و جور کنم. من مامان ۴ تا بچهٔ کوچک بودم. اون ایام پدرم خدا رحمتشون کنه، درگیر بیماری سرطان بودن و مادرم خیلی کم می‌تونستن کنارم باشن. بقیه هم هر کدوم به نوعی درگیر بودن. از قبل با خانمی صحبت کرده بودیم که بصورت کمکی روزها کنار من باشن. دوقلوها توان کافی برای مکیدن و شیر خوردن نداشتن و همین مسأله باعث شد که روز سوم زردی هر دو بالا بره. تو هوای سرد اواخر آذر ماه، ببر و بیار نوزادها به آزمایشگاه و قرار دادنشون بدون لباس زیر دستگاه سخت و تلخ بود.🥺 از زردی که عبور کردیم، حدوداً ده روزه بودن که اتفاق خیلی عجیبی افتاد.🤪 آخر هفته بود و مادرم برای سرزدن به ما اومده بودن. همه مشغول خوردن ناهار بودن و من طبق معمول درحال شیردادن. حانیه رو شیر دادم و تو تختی که هر دو رو کنار هم می‌خوابوندیم، گذاشتم. چون هوا سرد بود پتو رو قشنگ کشیدم روش بعد حنانه رو برداشتم. مدتی که گذشت خانمی که کمکی من بودن، گفتن حنانه رو بده و برو غذات رو بخور. چند تا قاشق غذا خوردم، دلم شور می‌زد.😰 بلند شدم وضعیت بچه‌ها رو چک کنم، دیدم یکی‌شون تو تخته یکی نیست،😱 اون خانم مشغول شستن ظرف‌ها بود. همسرم در حال کار، مامانم هم مشغول کار دیگه، پس اون یکی قل کجاست؟😬 ترسیدم فکر کردم احتمالاً محمدعلی یا ریحانه بغلش کردن بردن. دویدم اتاق خبری از کوچولو نبود. من از این‌ور به اون‌ور خونه می‌دویدم دنبال نوزادمون، همسرم، مادرم همه به تکاپو افتاده بودن، چند دقیقه‌ای نگذشته بود که اون خانوم دوید طرف تخت بچه‌ها، باور کردنی نبود😭 حنانه رو روی حانیه خوابونده بود.🤯😰😭🥺 من بعد اینکه یه کم بچه‌ها رو بغل کردم دویدم تو دستشویی و کلی گریه کردم.😭 البته الحمدلله حانیه طوری‌ش نشده بود چون خیلی سریع متوجه شدیم. همسرم و مادرم هم به گریه افتاده بودن ولی نه مثل من😏بلکه از شدت خنده😂😂، انقد خندیدن که منم وسط گریه‌ها به خنده انداختن.😭😂 برای اون بنده‌خدا که از شوک حالش بد شده بود، آب‌قند آماده کردیم و دل‌داریش دادیم و آرومش کردیم که اتفاق خاصی نیفتاده و چیزی نیست و شد یکی از خاطرات بامزهٔ دوقلوها.😅 همین اتفاق باعث شد که شب زنگ زدن و گفتن دیگه نمی‌تونم بیام. خیلی ترسیده بودن و ترجیح می‌دادن دیگه ادامه ندهن. هر چی هم خواهش کردیم بی‌فایده بود.😢 من موندم و تنهایی و و کلی نگرانی و دست‌هایی که مثل همیشه رو به آسمون بلند شدن... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«بچه‌ها در دانشگاه!» (مامان ۶ و ۳.۵ ساله) یکی دو هفته‌ای بود که کارهای دانشگاهم کمی بیشتر شده بود و برای ادامهٔ پروژهٔ درسی باید چند روزی به دانشگاه می‌رفتم. دقیقاً اون روزها مقارن شد با ایام خجستهٔ تعطیلی مدارس به دلیل آلودگی هوا!!😬🫠 اینجا بود که درد مادرهای شاغل رو چشیدم وقتی از مجازی شدن کلاس بچه‌ها رنج می‌برن...!😩 خلاصه با خودم فکر کردم بهتره مزاحم مادرم نشم و بچه‌ها رو با خودم به دانشگاه ببرم.😅 در اولین روز تعطیلی‌ها، سه تایی به دانشگاه رفتیم. از بدو ورود به دانشگاه به خاطر حضور بچه ها، نگهبانان اجازه دادن با ماشین برم داخل و خیلی شیک و استادطور!😎 جلوی دانشکده از ماشین پیاده شدیم! انصافاً این بخش ماجرا خیلی شیرین بود و در واقع حضور بچه‌ها منو از گشتن برای یافتن جای پارک مناسب خلاص کرده بود!😝 خداروشکر اون روز آزمایشگاه نسبتاً خلوت بود و به جز من، یکی دو نفر دیگه اونجا بودن. در کنار کارهای خودم در آزمایشگاه، مشغول رسیدگی به کلاس مجازی حسن هم بودم. از قبل به بچه‌ها گفته بودم که محیط آزمایشگاه آلوده‌ست و نباید به وسایل آزمایشگاه دست بزنن و... ولی کو گوش شنوا؟!🫠 داشتن کلاس مجازی برای حسن خیلی بهتر از بیکاری بود و تا حد خوبی مشغول درس و مشقش می‌شد و از بازیگوشی دست می‌کشید!😅 مهدی هم در راهروهای دانشگاه و آزمایشگاه سوار بر موتور خیالی خودش مشغول بدو بدو و بازی بود!😁 گاهی می‌اومد مشغول خوردن می‌شد و یکی دو باری هم داخل آزمایشگاه‌های اطراف پیداش کردم و با عرق شرم آوردمش بیرون! هر چند متاسفانه محیط اکثر دانشگاه‌ها برای مادران بچه‌دار مناسب نیست؛ ولی باید اعتراف کنم که در اون محیط صلب و خشک علمی! اکثر افراد با دیدن بچه‌ها لبخندی به لب می‌آوردن و از اون‌ها با شکلات و لواشک و... پذیرای می کردن.🍫🍬 خداروشکر اون روز تجربهٔ بدی نبود، هر چند که از لمس اشیاء آزمایشگاه از جمله میکروسکوپ گران😬 و استوانهٔ مدرج و حضور مهدی در آزمایشگاه‌های دیگه و... حرص‌های بس زیادی نوش جان نمودم، ولی با بودن بچه‌ها پیش خودم، خیالم از همیشه راحت‌تر بود!😊 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تا حالا اینطوری به ازدواج فکر نکرده بودم» (مامان ٩، ٧، ۵ و ٢ ساله) چند وقت پیش به رسم آخر هفته‌ها خونه‌ی مادرشوهرم بودیم. بعد شام دورهم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. بازار غرغر در غیاب همسران گرامی داغ شده بود. (مدیونید فکر کنید غیبت می‌کردیم🤨 هرگز، هیهات🤪) هرکس یه چیزی می‌گفت؛ یکی می‌گفت فلانی (اسطورهٔ اخلاق در خانواده😇) الان انقدر خوبه‌؛ بیست، سی سال طول کشیده تا به اینجا رسیده و قبلاً خیلی سخت‌گیر بودن. مثلاً اگه کسی برای بچه‌هاشون اسباب‌بازی هدیه می‌داد؛ خیلی سفت و سخت اسباب‌بازی رو پس می‌دادن و بچه‌هاشون هیچی اسباب‌بازی نداشتن، یا هرگونه عروسی رو موجب غفلت می‌دونستن و شرکت نمی‌کردن ولی الان عروسی‌های بدون گناه رو شرکت می‌کنن و... خلاصه داشتیم غر می‌زدیم که چرا آقایون محترم انقدر طول می‌کشه تا یه سری مسائل رو یاد بگیرن؟! مثل رسم و رسومات معقول یا روحیات خانم‌ها😩(البته خودمونم همین‌طوریم‌ها ولی دیوار آقایون اونجا کوتاه بود👻) خلاصه در حال درد دل کردن (🤪) بودیم‌ که پدرشوهرم وارد جمعمون شدن. وقتی در جریان موضوع بحث قرارگرفتن، نکته‌ای گفتن که برامون خیلی جالب بود.😍 گفتن مشکل اینجاست که افراد یه تصویر کمالی از ازدواج تو ذهنشون ساختن (حالا به واسطهٔ فیلم‌ها، رسانه، کتاب، خیالات و...) و فکر می‌کنن وقتی ازدواج کنن و زیر یه سقف برن، قراره همه چیز عالی باشه و یه زندگی بی‌عیب ونقص داشته باشن‌.🥰 ❌درحالی‌که این تصور کاملاً اشتباهه، چون ازدواج کمال نیست بلکه برای به کمال رسیدنه. یعنی دو نفر که ازدواج می‌کنن، در کنار هم کم‌کم متوجه عیوب و نقایص وجودی‌شون می‌شن و باید عمری مجاهده کنن تا رفعشون کنن.😉 شاید این تلاش و مجاهده سال‌های سال طول بکشه. ممکنه یه نفر، چهل سال روی خودش کار کنه تا یه صفت بد رو در خودش اصلاح کنه. با دید دنیایی شاید بگیم: اون موقع دیگه بعد سی، چهل‌ سال زندگی مشترک، چه فایده‌ای داره آخر عمری فلان رفتار و اخلاق همسرم خوب شه؟ دیگه پیر شدیم رفت!😕 اما اینطور نیست. این رفع عیوب و صفات رذیله فقط برای این دنیا نیست، اصلش اینه که این مبارزه و تحولات برای آخرتمونه. شاید یه عمر طول بکشه اصلاح نفس، ولی باعث می‌شه انسان با تکامل بیشتری راهی برزخ و عالم دیگه بشه.😊 تاحالا با این دید به ازدواج نگاه نکرده بودم🧐 شما چطور؟ پی‌نوشت: پدرشوهرم از اساتید حوزه هستند.🌷 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif