«روضهٔ خانوادگی ما»
#س_نصیری
(مامان #محمدمهدی۱۳، #علی ۱۱، #فاطمه ۶، #زینب ۲.۷ و #محمدحسین ۷ماهه)
چند روزی بود که فاطمه میخواست حلوا درست کنیم و بگذاریمشان لای نانهای حصیری.
به یاد پارسال، که خودش تعارف میکرد و میگفت: «لطفاً صلوات برای امام زمون یادتون نره.»
قول داده بودم روز اول محرم حلوا میپزیم.
الوعده وفا!
آردها را توی تابه رهایشان کردهام واجازه دادم تا باقاشق چوبی همشان بزند.
این روزها به اندازهٔ نوک سوزن حال عمه سادات را میفهمم.😔
دور وبرم شلوغتر از قبل است.
بچههایی که امیدشان به من است و خواستههایشان را از دستهای من طلب می کنند.
به یاد عمه جان!
که برای بچهها طعامی مهیا میکردند تا جان بگیرند و توانشان بدهد برای گریههای گاه وبیگاهشان.😥
زیر لب زمزمه میکنم؛
عمه سادات بیقراره / غصه و غمهاش بیشماره
غروب...
اشک از گوشهٔ چشمم شره میکند.
این روزها برای خودم یک پا روضهخوان شدهام.
محمدحسین، نوزاد هفت ماههٔ خانهمان، از شلوغی و گرما کلافه میشود و بیقرار.
خدا نکند که ساعت خوابش بهم بخورد.
آن وقت است که زمین و زمان را بهم میدوزد.
امسال نیت کردهام که روضهٔ کوچک خانگی بگیریم.
یاعلی گفتیم و گوشهای از اتاق را با روسری سیاهها و پرچمهای عزا حال و هوای هیئت دادهایم.
فاطمه، سر از پا نمیشناخت. لباس سیاه خودش و زینب و محمدحسین را آورد و تنشان کرد.
موهای زینب گلی را با وسواس شانه میزد و گیرهها را یکی یکی روی سرش امتحان میکرد.
هنوز سه سالش تمام نشده.
محمدمهدی حرکات زینب را زیر نظر داشت. زینب شیرین زبانی میکرد و نگاه محمدمهدی روی دخترک سه سالهٔ خانهمان قفل شده بود. به گمانم به سه سالهٔ ارباب فکر میکرد. به خرابهٔ شام...😔
کاش کربلا بودی و دوشادوش قاسم پا در رکاب اماممان...
کاش مایهٔ دلگرمی مادر سادات باشی...
علی عرقچین سیاه روی سرش گذاشته و عبای بابا روی دوشش.
با یک دست گوشههای عبا را نگه داشته و با یک دست بلندگو را محکم گرفته.
کی تو اینقدر بزرگ شدی مادر؟
از کودکی پا منبری پر و پا قرص باباست.
ریشهاش پای گریههای عزاداران حسین سیراب شده و حالا نهال شدنش را میدیدم.
که به بار نشسته.
کاش امضای مادرمان پای روضههایت باشد.
و دلم قرص میشد که فدايی مولایمان خواهی شد.
مثل عبدالله، فدايی عموجان!
درست است امسال توفیق روضه رفتن ندارم ولی دلم گرم است به همین مجلس بیریای کوچک خودمان.
بچهها خودشان به تنهایی برایم کربلا ساختهاند.
راستش این جا روضهٔ مجسم است.
کافیست نگاهشان بکنم و بیهوا، پای دلم برود...
آن جایی که حتی تصورش ویرانم میکند.
محمدحسین شیرش را سیر خورده و چشمهایش کمکم گرم خواب شدند.
فاطمه سینیبهدست با چای دارچین و نبات، و حلوای نان حصیری دور اتاق میچرخد.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«مدیون توئیم یا اباعبدالله... »
#ز_جعفری
(مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۱ماهه)
شب هفتم محرم است و شب شش ماهه و شب ادای نذری که چهار سال است پایش به محرمهای زندگی ما باز شده.
جناب همسر جعبههای شیرکاکائو را برایمان میآورد جلوی ورودی خواهران مسجد و من و دخترها دست به کار میشویم. جعبهها را باز میکنم، دختر بزرگ شیرکاکائوها را دانهدانه درمیآورد و دختر ۴ ساله که بودنش در جمع خانوادهٔ ما و سلامتیاش فلسفهٔ این نذر در این شب است، آنها را دانهدانه دست بچههایی میدهد که وارد مسجد میشوند.
مدیون توئیم یا اباعبدالله ... ♥️
بعد از اتمام کار شیرکاکائوها وارد مسجد میشویم. مثل شبهای قبل نوازدِ هنوز یکماهه نشده در بغلم نگاههای همراه با لبخند خانومهای مسجدی را به خود جلب میکند. خانمی سالخورده دستی به سر نوزادم میکشد و ماشاءالله میگوید. کیسهٔ کفش به دستمان میدهد و با لبخندی به دخترها میگوید: «خدا بهت ببخشه این گلا رو». برای دخترش که چند سال است عروسی کرده و چشم انتظار فرزند است التماس دعا دارد. کمکم میکند کفشهایم را داخل کیسه بگذارم.
مدیون توئیم یا اباعبدالله ... ♥️
چند دقیقهایست نشستهایم گوشهای دنج که به لطف چند خانم مهربان برایمان جا باز شده. دختر بزرگ برای خادمی بلند میشود و کاسهٔ قند به دست از آشپزخانهٔ مسجد میآید و دنبال خانم پخشکنندهٔ چای بین جماعت میچرخد و «قبول باشه خانوم کوچولو» و «پیر بشی دخترمی» برای خودش میخرد و من شکر خدا میگویم از خدمتگزاری این خادم کوچک در مجلس حسین (علیهالسلام) ...
مدیون توئیم یا اباعبدالله ... ♥️
سخنرانی تمام شده و دختر ۴ ساله حوصلهاش سر رفته، موبایل را میخواهد تا برای بابا پیام صوتی بفرستد! «بابا جانه! دلم برات تنگ شده، میشه بیام قسمت آقاها پیش تو...؟!»
روضهخوان از آب و عطش میخواند، از لبهای کوچک طفل... از استیصال و درماندگی مادرش... از دست و پا زدنش در آغوش پدر... دلم تاب نمیآورد، نگاهم را از نوزادم میگیرم و با اشک السلام علی الرضیع الصغیر میخوانم.💔
مجلس تمام شده، منتظریم کمی خلوت شود تا بیرون برویم. خانومی نزدیک میآید، با لبخند به نوزادم نگاه میکند و ملتمسانه میگوید: «شیرش میدی، برای اونایی که بچه میخوان هم دعا کن، یه پسر ۱۲ ساله دارم، خیلی دوس داره آبجی یا داداش داشته باشه اما خدا هنوز نخواسته برامون، چندتا تا الان سقط کردم...»
یاد سقط سال قبلم میافتم و روزهٔ اول محرم پارسال که با همسر گرفتیم به نیت فرزنددار شدن و نگاهم میرود روی نوزادم که در دامنم آرام خوابیده...
مدیون توئیم یا اباعبدالله ... ♥️
پن: این شبها خدا را به طفل ششماههٔ کربلا قسم دهیم و برای همهٔ چشمانتظاران فرزند دعا کنیم.🤲🏻
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«خادم کوچک با دست شکسته»
#سخاوی
(مامان #محمدحسن ۱۱، #محمدامین ۸، #فاطمه ۲ساله و #محمدحسین ۳ ماهه)
امسال هم قرار بود به رسم یکی دوسال قبل، دو تا پسرها برای کمک تو یه ایستگاه صلواتی که لقمهٔ سیبزمینی تخممرغ با کره، در حجم خیلی خیلی زیاد میدن، برن.
که فردای عیدغدیر محمدحسن موقع بازی افتاد و دستش از دو جا شکست و مجبور به عمل شدیم...😔
این ایستگاه رو از خیلی سال قبل همسرم و دوستاشون میچرخوندن، الان هم بچههاشون کارها رو انجام میدن. بزرگترها و مسنترها هم هستن ولی کار اصلی با بچههاست.👌🏻
حالا گریه پشت گریه که من دیگه نمیتونم تو چادر امام حسین (ایستگاه صلواتی) کمک کنم.
دیگه چارهای نبود.🤷🏻♀️
گذشت و محرم شروع شد...
یک روز قبل تاسوعا همسرم گفتن بچهها رو بفرست چادر.😳
تعجب کردم ولی اطاعت امر کردم و فرستادمشون. چند ساعت بعد از حال بچهها بهم خبر دادن و گفتن محمدحسن داره کفش عزادارها رو واکس میزنه.
من واقعا مونده بودم.
آخه با یه دست چطوری میشه واکس زد.🤔 اونم پسر من که از نزدیک دستش رد بشی، گریه و داد و بیداد میکنه که وای وای درد گرفت.😂
بغض کردم🥺 گریهم گرفت.😭
عشق امام حسین❤️ (علیهالسلام) جواب سوالم بود...
محمدامین هم که سرشار از انرژیه، تونسته بود حسابی کمک کنه الحمدلله...
کارهایی مثل چیدن لیوانها برای ریختن شربت یا کارهای کوچیک تو مرحلهٔ لقمه گرفتن و دست مردم دادن.
البته کلی هم آتیش سوزونده بود.😅
منم با دوتا کوچیکها از مجلس عزا، وسط روضه عذرمو خواستن.😬😅
محمدحسین سه ماهه که تو روضه تا آقا میخواست مرثیه بخونه، گریهش گرفت و مجبور شدم جا پیدا کنم که بخوابونم رو پا.
این وسط هم، فاطمه شیرجه زد رو چای مردم و سه تاشون ریخت.🤦🏻♀️ خداروشکر خودش نسوخت ولی گررریه کرد و مجبور شدم نوزاد رو بدم دست دوستم و فاطمه رو بغل کنم. حالا هم زمان هر دو گریهههه میکردن🤦🏻♀️
دیگه خانمها قشنگ با حرف و نگاههاشون ترورم کردن.😂🤪
خب گناه بچه دارا چیه؟!
واقعاً راست میگن که ما میموندیم خونه بچه بزرگ میکردیم؟!😒
درسته سخت بود حاضر کردن نوزاد که کار اصلیش گریهست و دخترم که حسابی شلوغه به اضافهٔ پسرم که دستش شکسته...
ولی من عقبنشینی نکردم.😬
هر چند کم، ولی تونستم جاهایی که با بچهها مدارا میکنن، شرکت کنم... البته بگم خودم وقتی گریه یا اذیت میکردن میاومدم بیرون تا مزاحم عزادارا نباشیم...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی...»
#جعفر_پور
(مامان دو پسر ۶ و ۳ ساله)
هر سال دههٔ اول محرم به یاد آقا اباعبدالله (علیهالسلام) برای عزاداری به مسجد محل میریم و حال و هوای من با وجود بچهها متغیره.
مثلاً پسر اولم که یک ساله بود میرفتم طبقهٔ بالای مسجد و مدام دنبالش میدویدم. از اون مدل بچهها بود که همهش در حال راه رفتن هستن و به وسایل بقیه دست میزنن. دیگه همهٔ خانمها منو شناخته بودن از بس در حال رفت و آمد بودم.😅🤦🏻♀️
سال بعدش هم وضع همین بود و حتی یکی دو شب مجبور شدم به خاطر تعویض لباس بچه وسط مراسم برگردم خونه. اون موقعها گاهی حسرت گذشته رو میخوردم و فکر میکردم دیگه نمیتونم با خیال راحت بشینم توی مراسم و غرق در عزاداری آقا بشم.🥺
اون سالی هم که پسر دومم نوزاد بود، مصادف بود با شیوع کرونا. مسجد خیلی خلوت بود و من با بچهٔ نوزاد و یک پسر بازیگوش سه ساله میرفتم طبقههٔ بالا که تقریباً تا شعاع دو متری کسی اطرافم نبود. از حرف مردم هم که میگفتن بچه رو نیار خطرناکه و... باکی نداشتم.😅 اما باز هم سختیهای خودش رو داشت.
امسال پسرها هر دو دوست داشتن برن قسمت آقایون و من با فراغ بال نسبتاً خوبی توی مراسم شرکت کردم و یاد سالهای گذشته افتادم. مراسم مسجد هم مفصلتر بود و سینهزنی سنگینتری داشتن که نوجوانها رو حسابی جذب کرده بود. پسرهای منم موقع سینهزنی میرفتن پیش پدرشون و حسابی عزاداری میکردن و توی ذهنشون اتفاقات مسجد رو ثبت و ضبط میکردن و وقتایی که خونه بودیم هم به تقلید از مراسم مسجد مداحی و سینهزنی میکردن.
مثلاً پسر کوچیکه با دستای کوچیکش محکم میزد روی سینهش و سعی میکرد پشت هم حسین حسین بگه. یه شب هم دوتا پسرها برقها رو خاموش کردن و برای ما مجلس عزا برپا کردن. بعد از سینهزنی مفصل ازمون پذیرایی کردن به این صورت که چوبهاشون رو چیده بودن توی سینی و به عنوان ظرف غذا به ما تعارف میکردن!🥺
خلاصه که توی این رفتوآمدها و تطور روزگار این مصرع توی ذهنم مرور میشد:
«دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی...»
یک سال بیبچه
یک سال با بچه
یک سال با دو بچه
و...
این شرایط ما هست که مدام در حال تغییره و سخت و آسون میشه، اما اصل قضیه یه چیز دیگه است که هرگز تغییر نمیکنه. اصل چراغ هدایت آقا امام حسین (علیهالسلام) هست که همیشه روشنه.🙏🏻
شاید یک سال شرایط حضورم توی هیئت خیلی سخت باشه و حس کنم نتونستم بهرهای ببرم و ناامید بشم.
ولی توی این سالهای بچهداری فهمیدم شرایط دائم در حال تغییره و سختیها موندنی نیست و روزهای راحتی و فراغت هم میرسه و البته روزهای راحتی هم دائمی نیست.
شاید سال اول بچهداری که دائم در حال دویدن دنبال بچه بودم، حتی فکرش رو هم نمیکردم که یه سالی میرسه که دوتا پسرا با باباشون میرن سینهزنی و من میتونم تنهایی توی خلوت خودم از هیئت و روضه بهره ببرم.😅🤦🏻♀️
شاید سالهای بعد هم دوباره با اضافه شدن اعضای جدید به خانوادهمون، شرایطم تغییر کنه، یه سال سختتر یه سال آسونتر.😉
مهم اینه که هر طور شده و هر چقدر میتونم دل خودم و بچههایم رو گره
بزنم به امام حسین (علیهالسلام) و در هر شرایطی شکرگزار باشم و خودمون رو از این دستگاه عظیم محروم نکنم.
ان شاالله از این روز و شبها ذخیرهٔ ماندگاری برای آخرتمون بمونه...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«من یک تک فرزندم»
#ف_رضائی
(مامان #حنانه ۱۶ماهه، #کوثر ۵ماهه)
خانوادهٔ مادری و پدری من به لحاظ جمعیت، فرهنگ و اعتقادات متفاوت بودند. این مسئله تناقض تربیتی ایجاد میکرد، اما این فایده رو داشت که نتیجهٔ کارای هر دو نگاه رو میدیدم و برام تجربه میشد.
خانوادهٔ مادرم مذهبی هستن با فرزندان زیاد. مادرم ۷ برادر و ۴ خواهر دارن و کاملاً موافق فرزندآوری هستن. من همیشه میگم چون اونا قرآن زیاد میخونن، فرقان و آگاهی دارن، و بحمدلله گرفتار دامها و تبلیغات منفی مثل فرزند کمتر، زندگی بهتر نشدن.😇
اما متاسفانه خانوادهٔ پدریم ذهنیت بدی درباره تعداد فرزند دارن🤨 معتقدن بچهٔ تک فرزند، تربیتش کامل و بهتره. چون والدین تمام توجه و تمرکزشون رو به یک بچه اختصاص میدن و خودشون رو موظف میدونن بهترین اسباب بازی، لباس و شرایط رفاه رو براش تامین کنن.🛍️
البته مادر بزرگ پدریم (خدا رحمتشون کنه) ۴ فرزند داشتن؛ دو پسر و بعد دو دختر. جالبه که از اول یه دونه بچه میخواستن! پدرم که بچهٔ اول هستن، ۵ سالگی میبینن پسر عموشون داداش داره اما پدرم ندارن، گریه میکنن😭 و براشون داداش میارن!🤩
از طرفی مادر بزرگم دختر دوست داشتن و بچهٔ سوم رو میارن. فرزند چهارم رو که به خاطر بیماری میخواستن سقط کنن، گویا حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) رو در خواب میبینن و دختر دوم هم به دنیا میاد.😍 خلاصه اینطوری یه خانوادهٔ تک فرزند دوست، ۴ فرزندی میشن.
محل زندگیما به خانوادهٔ پدری نزدیکتر بود.🏘️ برام تو بچگی از معایب خواهر برادر مثال میزدن! یه عروسک داشتم خیلی دوسش داشتم، هی میگفتن اون بیاد عروسکاتو خراب میکنه، دفتراتو پاره میکنه؛ منم با همون بچگیم میگفتم فدای یه تار موش.🥺
عمه جانم از مادربزرگ بیشتر بر تکفرزندی تاکید داشتن، چون در نگهداری بچه خیلی حساس و سختگیر بودن.😒
بعد تولد دخترشون این موضوع کاملاً محسوس بود؛🧐
مثلاً تا ۱۲ سالگیم دخترعمه رو بغل من نمیدادن، تازه میگفتن بهش دستم نزن،🙅🏻♀️ از دور نگاش کن😎 در صورتی که من بچهٔ ۲ ماههٔ خالهام رو تو ۸سالگی میبردم حموم.🛀😌😅
با این حال یه بار که من گریه میکردم و میگفتم خواهر برادر میخوام،😭 عمهام با حساسیتی که روی دخترشون داشتن لطف کردن گفتن: یه بار بچه رو میدم بغلت دیگه نگو خواهر برادر میخوام.😒😒
منم گفتم: اگر قراره عوضش خواهر برادر نخوام، دیگه نگاهشم نمیکنم چه برسه بغلش کنم.😎
مادرم بندهٔ خدا خیلی دوست داشتن خواهر برادر داشته باشم ولی پدرم خونه نداشتن رو بهانه میکردن.😐
مادربزرگم هم همیشه میگفتن من دوست دارم نوههام یکی یه دونه و عزیز دردونه باشن.😕
خلاصه زندگی من با اسباببازیهای رنگ و وارنگی که هیچ وقت جای خواهر و برادر رو برای آدم پر نمیکنه میگذشت.🤧
یکی دیگه از عادتهای نادرست خانوادهٔ پدری این بود که بچهها رو تا ۲۰ سالگی کنار خودشون میخوابوندن.😱
منم تا ۱۴ سالگی کنار مادر پدرم میخوابیدم. تا اینکه خودم فهمیدم خیلی از مشکلاتی که دارم خصوصاً وابستگی بیش از حد بهشون، برای همینه.🤦🏻♀️
جدای از مشکلات تکفرزندی من، چیزی که خیلی از بچههای تکفرزند باهاش مواجه هستن، ترس از دست دادن پدر و مادره که شب و روز همراهشونه.😰
ناراحتی از اینکه هیچکس نیست من خواهرانه باهاش حرف بزنم و برادرانه پشتم باشه. بچههایی که خاله و دایی ندارن و وقتی عید میشه هیچ فامیلی نیست که برن دید و بازدید.🥺
این تنها بودن و نداشتن کسی در آینده، به نظرم اولین و بزرگترین مشکل تک فرزندیه.
با اینکه از بچگی عمه و عموهام بهم میگفتن ما جای خواهر و برادرت، ولی من با وجودی که هیچ وقت خواهر و برادر داشتن رو تجربه نکردم، میفهمیدم هیچکس جای خواهر و برادر نمیشه.
یه مشکل دیگه اینه که بچههای چندفرزندی، زندگی توی اجتماع رو توی خونه یاد میگیرن؛ اما یه تکفرزند باید خودش خودسازی کنه و اگه نکنه یه فرد کمال گرایی میشه که همیشه حق با اونه و اگه کسی باهاش مخالفت کنه اشکش درمیاد. همینطور احتمالش زیاده لوس و تنبل بار بیاد و تو ازدواج به مشکل بخوره.🤷🏻♀️
مشکل دیگه اینه که خیلی سخت مستقل میشن. من تا به حال تنهایی مترو سوار نشدم! یا حتی بدون اینکه کسی دستمو بگیره پلهبرقی هم سوار نشدم!
از اون طرف، پدر و مادری که فقط یه فرزند دارن هم توی پیری، تنهای تنها هستن...😔
الان که یک سال از فوت مادربزرگم گذشته، پدرم اقرار میکنن که چهقدر خوبه همدرد دارن، چقدر خوبه با خواهر برادرها دور هم جمع میشن و حالا به فکر بچه افتادن.😃 البته مادرم سالهاست حسرت دوباره مادر شدن دارن.
لطفاً شما هم دعا کنید اگر خیره منم بعد عمری حتی با فاصله سنی زیاد، طعم داشتن خواهر برادر رو بچشم و دخترام خاله یا دایی داشته باشن.🥰
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«لشکر ای کاشها...»
#مسافر_دنیا
(مادر پنج فرزند)
نمیدانم گنجشکها هم غصهدار میشوند یا نه؟!
اصلاً غصهدار میشوند یا خوشحال؟
یا شاید هم برزخی میان اینها!
وقتی بعد از مدتی آموختن پرواز، جوجههایشان پر میکشند و از آشیانه میروند، در دل کوچکشان چه میگذرد؟ بر پرواز آموختن طفلشان شادی میکنند یا از رفتنش غصهدار میشوند؟
هر چه هست حال دلشان را خوب درک میکنم.🥺
وقتی پسرم آمد و گفت میخواهد طلبه شود...
هر چه خواستم حواسش را پرت کنم که بگذار بوی شیر دهانت برود، بعد حرفهای بزرگتر از قد و قوارهات بگو، از او اصرار و از ما انکار.🤷🏻♀️
ولی نه!
انگار راستی راستی بزرگ شده.
گمان نمیکردم دعای دیگران در حقش به این زودیها مستجاب شود، که انشاءالله سرباز امام زمان شود. دعای واقعی بود یا لقلقهٔ زبان؟!!!
اصرارهایش کار دستم داد و عاقبت راضی شدم.
سپردمش اول به خدا و بعد فرماندهٔ مهربانتر از پدرش.
گفتم: «یا صاحبالزمان شما قطب عالم امکان هستید، برایش پدری کنید و دستش را بگیرید،
در راهی که انتخاب کرده و قدم در آن گذاشته..»
روزی که کولهبارش را بست و رفت،
بغض کردم.😞
باورم شد که دیگر کودک نیست.
یقین دارم روزی که قیصر امین پور «و ناگاه چه زود دیر میشودش» را سرود، حس و حالش شبیه من بود.
قلبش خوشحال بود و چشمش بارانی.
با رفتنش سپاه «ای کاشها» بر قلب و دلم تاختند.
ای کاش میدانستم اینقدر زود دیر میشود، آنوقت مادر مهربانتری میبودم برایش.
ای کاش برای خطخطی روی دیوار یا خاک بازیاش شماتتش نمیکردم.😔
ای کاش وقت بیشتری برایش میگذاشتم و از ثانیه ثانیه بچگیاش بیشتر لذت میبردم...
ای کاش بیشتر به این فکر میکردم که او تنها، امانتیست در دست من، متعلق به من نیست و نخواهد بود.
ای کاش بیشتر میبوسیدمش و میبوییدمش قبل از اینکه حجب و حیای جوانی پردهٔ نازکی بیفکند بین او و مادرش.
ای کاش آرزو نمیکردم که زودتر بزرگ شود، از همان روز اول تولدش که با خود عهد کرده بود نگذارد پلکهای من و پدرش برهم بیایند.😴
کاش قدرش را بیشتر میدانستم، وقتی که تمام دغدغهاش دیدن فلان کارتون یا بازی با دوچرخهاش بود.
کاش بعد از شیطنتهایش آه نمیکشیدم که کی میخواهد بزرگ شود!
کاش زمان، کمی استراحت میکرد و این چنین بیرحمانه نمیتاخت.
ای کاشها درمانی برای درد جدایی نیستند.
ای کاشها تنها هنرشان دمیدن بر آتش دل آدمیست هنگام جدایی.
ای کاشها هرچندنامردند و بی رحم، اما حاصل و دسترنج خودمان هستند.
ای کاش لشکر ای کاشهایم را اینچنین مجهز نمیکردم...
ای کاش...
پ.ن : پسر ۱۴.۵ سالهام امسال وارد حوزه شد. دلم برایش تنگ میشود چون طبق قانون مدرسه، فقط آخر هفته اجازهٔ برگشت به منزل را دارد.
از اینکه در این سن کم با آگاهی و ذهن پویا راهش را در این روزگار آخرالزمانی و در حیطهٔ حکومت رسانههای دینستیز، به درستی انتخاب کرد، بسیار بسیار خوشحال و شکرگزار درگاه الهی هستم.
نوشتهٔ بالا تنها دلنوشتهای بود و شاید تلنگری، که قدر کودکی فرزندانمان را بیشتر بدانیم که در چشم برهمزدنی میگذرد.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«اشیاء برگزیده»
#ش_حسینی
(مامان #آقامحمدحسن ۳ساله و #فاطمه خانوم یه سال و نیمه)
اشیا هم روح دارند!
درست از روزی که کالسکه بچهها را در سایت دیوار به عنوان آگهی ثبت کردیم، متوجه شدم!
چند صباحی نگذشته بود که تلفن زنگ خورد و خریدار به منزل ما آمد و کالسکه را برد.
کمی وابسته کالسکه شده بودم 😢
خیلی با من پیادهروی آمده بود و طفلانم را در آغوش کشیده بود تا گزندی از خاک راه و آفتاب و باران و باد به آنان نرسد.
از پیاده روی حرم تا جمکران بگیر، تا پیادهروی اربعین و زیارت عتبات.
اما خب به خاطر اشتباه من موقع باز و بسته کردنش، تاب برداشته بود و دستهاش شکسته بود.
حالا ما هرچه بهانه میآوردیم تا مشتری پشیمان شود و برود، میگفت هیچ ایرادی ندارد! همین را می خواهیم.
گفتند ما قصد داریم اربعین به پیادهروی برویم و این کالسکه نشان میدهد که همسفر خوبیست ...
آه ...💔💔💔
ما سال گذشته همراه کالسکه، پیادهروی رفتیم و امسال بنا داشتیم بنا به علل خاصی، اربعین نرویم. 😔
در دلم به حال کالسکه غبطه خوردم 😢
او راهش را از ما جدا کرد ...❤️
و دوباره خودش را به دریای پیادهروی اربعین سپرد ...
بدون دغدغه، بدون پاسپورت ...
قرار است مهمان اباعبدالله (علیه السلام) را در آغوش بکشد و در طول مشایه همراهی کند. 🥺
اینجا بود که به روح اشیا معتقدتر شدم ...
او طلبیده شده بود و باز هم طلبیده شد ...
#سبک_مادری
#اربعین
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«حتما یه حکمتی داره...»
#ن_شاکر
(مامان #حسنا ۲ سال و ۸ ماه)
ایام اربعین پارسال بود.
با کلی ترس و لرز راهی سفر شدیم.
دخترم ۱ سال و ۸ ماهه بود و همه بهم میگفتن هوا گرمه؛ مریض میشه و...
و جواب من این بود که اگه امام حسین (علیهالسلام) طلبیده باشن، خودشون مواظبش هستن...
بالاخره کولهها رو بستم. کالسکه رو برداشتیم و صبح راه افتادیم.
تمام مسیر دل توی دلم نبود.
همش میگفتم نمیدونم چرا دلم قرص نیست...😓
تا از مرز رد نشم، مطمئن نیستم که این سفر و میرم یا نه...
هوا گرم بود و این اضطرابم رو بیشتر میکرد.
شب رسیدیم مرز شلمچه.
از همون اول مسیر، همه چیز تداعی کنندهٔ پیادهروی کربلا بود.
حتی لهجهٔ عربی و خونگرمی و مهماننوازی مردمش...
منو یاد پیادهرویهای سالهای قبل میانداخت.🥲
بالاخره ساعت ۱۲ شب، از مرز شلمچه وارد خاک عراق شدیم.
یک ساعت دنبال ماشین برای رفتن به نجف بودیم. هیچ وسیلهای نبود و جمعیت خیلی زیاد...😞
همونجا چند تا موکب بود که مردم استراحت میکردن.
ما هم تصمیم گرفتیم صبر کنیم تا اذان صبح، شاید وسیله پیدا کنیم.
۴ ساعتی که اونجا توقف داشتیم هوا خیلی گرم بود. از گرمای هوا حالم بد شد و ترسم از مریضی دخترم بیشتر شد.
با همسرم مشورت کردم و با وجود مخالفت همسفرامون، تصمیم گرفتیم برگردیم.
مهر ورود که تو پاسپورتم خورد همهٔ وجودم غصه بود که تا اینجا اومدم و لیاقت سفر نداشتم.😭
نماز صبح رو مرز ایران خوندیم و با دلی شکسته راه افتادیم تا به شهرمون برگردیم.
یک روز توی راه بودیم تا برگشتیم.
برگشتنی که خیلی سخت بود. همه رفته بودن و ما جا مونده بودیم.😭
ما رو برگردونده بودن...😭
تا اربعین فقط کارمون گریه بود و غصه و خجالت که چرا آقا ما رو برگردوند؟!🥺
یک ماه گذشت.
خبر رسید که یه کاروان داره راه میافته برای زیارت مزار حاج قاسم...
میخواستیم این سفر رو بریم تا دل شکستمون آروم بگیره؛
ولی بازم قسمتمون نشد.🥺😭
دیگه داغون داغون بودیم...
درست همون موقع دخترم سرمای بدی خورد.
۵ روز هیچ چیزی نخورد و دکتر میگفت طبیعیه تا اینکه روز پنجم یه دکتری آزمایش و بستری براش نوشت.
خیلی حالش بد بود...
جان دادم تا چشم باز کرد...
و متأسفانه تشخیص دکتر دیابت نوع یک بود😥 دخترم با قند ۷۰۰ بستری شد.
از لحظهای که شنیدم، فقط خداروشکر میکردم که اربعین قسمتم نشد برم...🤲🏻
اگه رفته بودم، تو گرمای هوا و شربت و قند بالا و شرایط اونجا، خدا میدونه چه اتفاقی براش میافتاد...
و حکمتی که در کارها هست و ما بیاطلاع هستیم و شاید ناشکری بکنیم...
اگر جاموندهٔ سفر هستیم، مطمئن باشیم که حکمتی هست...
و قربان امام حسین (علیهالسلام) که خودش مراقب دخترم بود.❤️
#سبک_مادری
#اربعین
#جامانده_اربعین
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«دودوتا بیشتر از چهارتا»
#مسافر_دنیا
(مامان پنج فرزند)
هر سال او برود و من بمانم با چهار پنج بچهٔ قدونیمقد؟
من سختی بکشم و او به زیارتش برسد؟
اصلاً انصاف است؟😓 بگذارد وقتی بچهها بزرگتر شدند و از آب و گل درآمدند با هم برویم!
یادم میآید سالهای نه چندان دور، نزدیک اربعین که میشد، جملات تکراری درون مغزم جولان میدادند. هنوز اربعین رونق این چند وقته را نداشت، هوا سرد بود و من هم توان رفتن با چند بچه کوچک را نداشتم.
نمیتوانستم تصور کنم همسرم بروند و من و بچهها تنها بمانیم.
راستش را بخواهید، مخالفتم از شوق رفتن نبود که بگویم چرا ما را همراه نمیکنی، از ترس تنهایی با چند بچهٔ قدونیمقد، آنهم بدون حضور پدر بود که میگفتم چرا میروی!!!!🫢
هنوز عقل و احساس معنویِ امام حسینیام به اندازهٔ کافی رشد نکرده بود.
همه چیز را با عقل مادی گرای معاشسنجم حساب و کتاب میکردم. با آن منِ خودپرست ِدرون که هی در گوش دلم زر زر میزد که او چندین بار رفته و تو...! چه معنایی دارد مسافرت مجردی مرد بدون همسرش! دو دوتا چهارتاست و لاغیر!😒
محال است مادر چند فرزند باشی و همسرت کنارت نباشد.
بماند که عاقبت زبانی راضی میشدم اما دلی نه!
بماند که گاهی منتی بار میگذاشتم و روغنش را هم دو چندان میریختم که بهبه چه گذشتی کردهام!
اما بعد از گذشت چند سال، نرمنرمک دل و زبانم یکرنگ شدند.
وقتی همان عقل مادیگرای معاشسنجم را یکی از دوستانم سر عقل آورد.
وقتی به جای زر زر من خودپرست درونم، مدام در گوشم ندا داد که نمیدانی چه ثوابی میبری، که اگر بیشتر از همسرت نباشد کمتر نیست.☺️
وقتی مقایسه کرد صبر ناچیز مرا در قبال تنهایی و دلتنگی و فتق و رتق امور بچهها با صبر عظیم بانوی بزرگ کربلا در آن اسارت پسا عاشورا.😭
وقتی برایم گفت از مصائب حضرت زینب با کودکانی که هم درد یتیمی داشتند، هم اسیری! هم از زخم جسمی رنج میبردند و هم از زخم زبان! وقتی گفت تصور کن بانو چگونه باید مراقبت میکردند تا نگاه کودکان کاروان اسرا به سرهای برنیزه نیفتد.
چگونه اسرا دل کندند از بدنهای پارههای تنشان در آن محشر! چگونه وداع کردند!
گفت اصلاً میتوانی تصور کنی کودکانت با پای برهنه، تشنه و گرسنه در بیابان پر از خار، از ترس تازیانه راه بروند؟
آه چه بر آنها گذشت تا شام!
آنقدر گفت و گفت تا حساب و کتابم رنگ حسینی گرفت.
آنقدر برایم شیرین سخن میگفت که بیصبرانه منتظر میماندم اربعین از راه برسد و مشتاقانه همسرم را راهی کنم، و چشم به راه میماندم تا برگردد و عطر آن دیار بهشتی را از پیرهنهای خاکیاش استشمام کنم و گرد متبرک لباسهایش را بر سر و صورت فرزندانم بتکانم.
تمام مشقتها را با رنگ و بویی از نور به جان میخریدم.
آری اربعینها یکی پس از دیگری آمدند و رفتند.
و من بعد از هر اربعین، روز شماری میکنم تا اربعینی دیگر، هر چند خودم هنوز یارای همسفری ندارم اما همسر و پسرانم را راهی میکنم. تا به عقل معاشسنجم ثابت کنم که گاهی «دودوتا» خیلی بیشتر از «چهارتا» میشود.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
پسر بزرگم به خاطر مراقبتهای شدید بنده در کودکیش، از کمترین شرایط نامساعد شکایت میکنه؛ اما از شدت علاقه به من و آقا امام حسین (علیهالسلام)، خواست با ما همراه بشه...
و من باید مراقب میبودم از این سفر زده نشه، و این بزرگترین سختی این سفر غیرقابل پیشبینی بود.
قدم در راه گذاشتیم. راهی که قدم به قدمش رو با امید رضایت امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) میرفتیم.
حضور در حرم امیرالمومنین (علیهالسلام)، پدر آسمانیمون، برای من باورکردنی نبود.
همهش از شوق اشک میریختم...🥺
سفر به کربلا و حیرت در محضر خورشید کربلا، امام حسین (علیهالسلام)...
همه چیز عین یه خواب کوتاه خیلی شیرین بود.
و پسرم چقدر آروم بود و همراهی میکرد...
به تنهایی زیارت میرفت و کیف میکرد...
تو مسیر برگشت به سمت مرز، ون خوبی سوار نشدیم.
جای تنگ و گرم😩...
اونجا بود که پسرم به طور جدی شروع کرد به شکایت.
راننده یه موکبی نگه داشت برای تجدید قوا.
اما پسرم باز بیتاب بود.
بعد غذا دوباره سوار ون شدیم.
نیم ساعت بعد حرکت بود که فهمیدیم پسرم ساعت چند میلیونیشو که خیلی مشغولش بود و بهش علاقهٔ ویژه داشت، تو همون موکب جا گذاشته...
نمیدونست چیکار کنه...
سرشو گرفته بود و به من میگفت مامان همهٔ دنیای من این ساعت بود...
اما من به قشنگی کار فکر میکردم و به پسرم گفتم این نشونه ایه که زیارتت قبول شده.
ائمه اسباببازیتو ازت گرفتن تا بزرگت کنن...🥰
مگه ثمرهٔ زیارت نباید رشد و ترک تعلق باشه و این اتفاق یعنی تو رو در آغوش گرفتن.
میگفتم و اشک میریختم و براش خوندم؛
اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی🥲
حرفهای من آبی بود روی آتیش وجودش.
از خدا براش رشد و وسعت وجودی میخواستم...
از طرفی دیگه دخترم به شدت خوش اخلاق و همراه. حقیقتا از بزرگترین نعمتهاست برای من.
ایشون هدیهٔ حضرت معصومه به ماست و هم اسم خانم هست.
با این همه خوش اخلاقی، بعد رد شدن از مرز مهران تا رسیدن به ماشینمون، به خاطر راه زیاد و گرما، دخترم شروع کرد به شکایت...🫢
همون موقع، سه دختر چادری اومدن طرفش، زیارت قبول گفتن، شونههاشو مالیدن، قربون صدقش رفتن و براش سربند بستن.
و بعد یک لیوانی که خیلی قبلاً دوست داشت با همون عکس کارتونی که دوست داشت بهش دادن.
اصلاً یک چیز عجیب...
اونم از ذوقزدگی هی به من نشون میداد.
بهش گفتم کی از دلت خبر داشت که تو اینو دوست داری...
مامان جون امام حسین (علیهالسلام) سختی کشیدنهای تو رو دیده و تو رو در آغوش کشیده.
دخترم عاشقانه از حضرت صحبت میکرد و گفت من جای حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) هم زیارت کردم...
و اینگونه این سفر ماجراجویانه، با حبّ و معرفت ائمه (علیهمالسلام) به پایان رسید.
و البته قطعاً اگه ظرف روحی بزرگتری داشتیم، مفاهیم بالاتری دریافت میکردیم.
هزار بار شکر از این سفر...🙏🏻
پ.ن: پسر دومم در سفر کربلا نبود.
ایشون نخواست بیاد و ما هم اصرارش نکردیم، تا تصمیم گیری رو یاد بگیره.
اما جالبه بگم امام رضا جانم (علیهالسلام) ایشون رو بسیار زیبا طلبید و قبل از رفتن ما به کربلا، ایشون هم از طریق بسیج مسجد، راهی سفر مشهد شد.
و بعد هم تا برگشتن ما، منزل پدرم موندن.
#سبک_مادری
#حج
#اربعین
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«اندر مزایای داشتن داداش کوچولو»
#احمدپور
(مامان #مهدی ۶ساله و #حسن ۳سال و ۴ماهه)
به دنیا اومدن فرزند دوم در کنار سختیها وچالشهای فراوان، قطعاً نکات مثبت زیادی هم داره. فارغ از بحث داشتن همبازی و سرگرم شدن بچهها باهم، یه سری اتفاقات هست که برای بچهها رشد شخصیتی به همراه داره...
✅ اولین بارهایی بود که تنها با دو تا بچهٔ سه ساله و پنج ماهه میخواستم برم خونهٔ یکی از دوستام. وقتی به خونهشون رسیدیم جای پارک پیدا نکردم و مجبور بودم بگردم و جای دورتری رو پیدا کنم. چون برگشت با بچهها سخت بود، به مهدی پیشنهاد دادم که با داداشش برن پیش دوستم تا من برگردم. در کمال ناباوری قبول کرد بدون من بره یک جای جدید.😍
اونجا بود که جرقهای در ذهن من زده شد. وجود برادر کوچکترش این جرئت رو بهش داده بود و خیالش راحت بود که تنها نیست. قطعاً اگر توی اون موقعیت تنها بود هرگز پیشنهاد منو قبول نمیکرد.
✅ تا همین چند وقت پیش شبها
ساندویچی! کنار هم توی اتاق میخوابیدیم. اما مدتیه تصمیم گرفتیم اتاق بچهها رو جدا کنیم. یکی دو شب که امتحان کردیم مهدی خیلی از این قضیه استقبال کرد و با ذوق و شوق، فردا صبحش میگفت: «دیشب من و حسن تنها خوابیدیم.» شک ندارم اگه مهدی تک فرزند بود به این راحتی زیر بار نمیرفت!
✅ یا جدیداً که بزرگتر شدن مواردی پیش اومد که کار کوچیکی بیرون داشتم و بردن بچهها سخت بود، خودشون هم دوست نداشتن بیان. اینجا هم از مزیت دو فرزندی استفاده کردم و حسن رو به مهدی سپردم و رفتم. البته با یه سری تدابیر امنیتی مثل اینکه شمارهٔ خودم رو روی یخچال چسبوندم و مهدی بلد بود شمارهم رو بگیره و از اینکه در غیاب من کار خطرناک نمیکنن تقریباً خیالم راحت بود. آقا مهدی هم از این موقعیت خیلی خوشش اومد و احساس بزرگی و مسئولیتپذیری میکرد. اگه حسن نبود، بعید بود مهدی تنها خونه بمونه.😅
✅ مدتی بود که بابا جون موهای مهدی رو کوتاه میکرد. اما موقعی که مهدی مینشست روی صندلی آرایشگاه پدرش!، خیلی وول میخورد و نق میزد. تا اینکه موهای حسن هم نیاز به پیرایش داشت و بابا برای اولین بار میخواست موهای حسن کوچولو رو کوتاه کنه. حسن در کمال آرامش نشسته بود روی صندلی و بابا مشغول کوتاه کردن موهاش شد. دیدن این صحنه برای مهدی از هزار تا حرف و نصیحت کارسازتر بود و باعث شد تا چالش بابا با مهدی حل بشه.😉
✅ ناگفته نمونه که منم مثل خیلی از شماها چالشها ودعواهای دو تا داداش رو دارم، که مثنوی هفتاد منه! روزی صد دفعه سر اسباببازی، مداد رنگی و... با هم دعوا میکنن و بزرگه کوچیکه رو گوشمالی میده! به خصوص تا من میرم آشپزخونه کارها رو بکنم صدای گریه بلند میشه!🥴 تازگیا هم کوچیکه به برکت برادر بزرگتر، یه حرکاتی از داداشش یاد گرفته و از خجالتش در میاد! و خیلی زیبا روی اعصاب بنده پیادهروی میکنن!!🤦🏻♀️
اما بهتره برای تمدد اعصاب فعلاً نیمهٔ پر لیوان رو ببینیم...😊😉
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«چالشهای اوّلین نوه!»
#ز_جعفری
(مامان سه دختر ۶.۵ساله، ۴.۵ساله و ۳ماهه)
دختر ما از طرف هر دو خانواده نوهٔ اوله! شاید بگین چقدر خوب اما...
همه چیز از روزی که نشونههای به دنیا اومدنش ظاهر شدن شروع شد!
از اینکه وای دیر شد زودتر بریم بیمارستان گرفته تا دید و بازدید فامیل در روزهای اوج خستگی و داغونی بعد از تولد.🥴
با بزرگتر شدن خانم کوچولو و یادگیری شیرینکاریهای جدید، مامانبزرگهای مهربون روزانه پیگیر عکس و فیلم و مستند بودن!😕
البته این قضیه که ما تو شهر دیگهای ساکن بودیم هم تو دلتنگی خانوادهها و تشدید احساساتشون بیتأثیر نبود.
با غذا خور شدنش، باب جدیدی از نظارتها به رومون گشوده شد! تماسهای پیگیرانه و از سر دلسوزی که امروز چی خورده؟ خوب میخوره؟ فلان چیز رو حتماً بده بخوره و... گاهی واقعاً من و همسر رو به ستوه میآورد.🤯
درسته اولین بچهم بود و بیتجربه بودم، اما به نظر خودم به اندازه کافی مطالعه و پیگیری لازم رو در مورد مسائل مربوط به سنش، داشتم.🙄
اما ریزه میزه بودن دخترک و اینکه به اندازهٔ دلخواه دکترها👩🏻⚕️ و نمودارها 📈 وزن نمیگرفت، بحثها رو داغتر میکرد و منم با اینکه سعی میکردم به خودم مسلط باشم، همیشه یه گوشهٔ دلم نگران بود!
همین ماجرای سرعت کم وزنگیری ناچارمون کرد حتی از شیر خشک 🍼 هم بهعنوان کمکی استفاده کنیم اما تغییر محسوسی حاصل نشد و در نهایت با مراجعه به پزشک سنتی و شنیدن این توضیح که مزاج این بچه اینطوریه و سوختوساز بدنش بالاست، تقریباً خیال خودم و همسرم راحت شد.
اما امان از حرفهای اطرافیان که هر از گاهی دوباره همهٔ بحثها رو زنده میکردند و روز از نو روزی از نو.🤦🏻♀️
چالش جدی بعدی مربوط میشد به، به دنیا اومدن دختر دومم که ایشونم از قضا نوهٔ دوم از هر دو طرف هستن!
هر چی من و همسر میخواستیم قضیه طبیعی باشه و حساسیتی روی آبجی بزرگه ایجاد نکنه، توصیههای پیاپی پدربزرگها و مادربزرگها که واقعاً عاشق هر دو نوه بودن، طفلی رو کلافه میکرد، درحالیکه ۲ سال بیشتر نداشت.
دائم و به هر بهونهای بحث آبجی جدید رو پیش میکشیدن که چند تا دوسِش داری؟ وقتی خوابه بیدارش نکنیا! مواظب آبجی باشیا و...
از همون زمانها بود که با همسر تصمیم گرفتیم از همون نعمت دور بودن بیشتر استفاده کنیم تا روزهای حساس و البته بسیار سختِ اول تولد فرزند دوم سریعتر و با آرامش بیشتری بگذره.
با بزرگتر شدن آبجی دوم، پند و نصیحتها هم جدیتر میشدن و به وضوح میدیدم که گاهی متأسفانه اثر معکوس میذاشتن و دختر بزرگم رو کلافهتر و پرخاشگرتر میکردن.
مثلاً وقتی دختر دومم اسباببازیای رو میخواست و آبجی بزرگه بهش نمیداد، سیل نصیحتها و سرزنشها به سر طفلی جاری میشد که تو بزرگتری! نینی گناه داره، دلش میخواد و...
حالا هم دخترم کلاس اولی شده و نصیحتها و توصیهها وارد فاز جدیدی شدن:
شبا زود بخوابیا!
سر کلاس به حرفهای خانم قشنگ گوش کنیا!
زنگای تفریح حتماً دستاتو بشوریا😵💫
و...
گاهی فکر میکردم فاصلهٔ کم بچههام، اونها رو اذیت کرده، بخصوص اولی رو که تو سن ۲ سالگی توجهها از روش برداشته شده و انبوهی از نصیحتها به سرش نازل شده.
اما الان به این نتیجه رسیدم که اینها همه از معضلات نوهٔ اول بودنه! اونم نوهٔ اول دو تا خانوادهٔ متاسفانه کمجمعیت! که از ته قلبشون میخوان بیشترین محبتها رو نثار نوهشون کنن و گاهی همین دلسوزیهای زیادی، آزاردهنده میشه.🙁
اگر دختر من تعداد خوبی دایی، خاله، عمو و عمه داشت که هر کدوم خودشون و بچههاشون بخشی از توجهات مادربزرگها و پدربزرگها رو جلب میکردن شاید اینقدر فشار و توجه روش نبود.
الان که تعداد نوهها قراره به زودی پنجتا بشه، به وضوح حس میکنم که نگاهها و توجهها روی همهٔ نوهها تقسیم شده و دیگه از اون پیگیریهای کلافهکننده خیلی خبری نیست.
با همهٔ این حرفها، خداروشاکرم به خاطر نعمت پدربزرگها و مادربزرگهای مهربون که قسمت دخترام کرده و همین طور شاکرم بابت همهٔ تجربههای سخت، خاص و ناب این شش سال و نیم مادری که باعث شدن تو این مدت خیلی خوب درک کنم که سختی و چالش همیشه هست، اما هر چه من صبورانهتر و با آرامش بیشتری با اونها روبهرو بشم خیلی راحتتر اونها رو پشت سر خواهم گذاشت.
پ ن: امیدوارم تا روز کنکور، دانشگاه رفتن، ازدواج، بچهدار شدن و باقی روزهای حساس زندگیِ این نوهٔ اول، دیگه اثری از حساسیتهای مادربزرگها و پدربزرگها باقی نمونده باشه و اون بندگان خدا هم با انبوهی از نوهها و نتیجهها سرگرم باشن که خودشون هم ندونن به کدومشون توجه کنن.😅
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif