«غذای فوری در سفر»
#مامان_زهرا
(مامان #ساره ۱۱ ساله، #علی ۷.۵ ساله و #مسیح ۴.۵ ساله)
عید نوروز امسال هم تصمیم گرفتیم مثل سالهای قبل بریم سفر.
فامیلها و دوستان، گاهی میپرسن سخت نیست با بچهها؟
البته این سوال بیشتر مال کسیه که فقط یه بچه داره و به قول دخترم شیک هستن.😬😊
سخت هست اما غیر ممکن نیست...
اولین مسأله تو سفرهای با ماشین شخصی و چادر زدن و طبیعت گردی، گرسنگیه.
من که مادر بچههام هستم اگر گرسنه باشم عصبی میشم، بچهها که جای خود دارن. مخصوصاً که بلد نیستن بگن دلیل عصبانیتمون گرسنگیه.🥲
و راهکاری که میخوام در موردش بگم، چیزیه که چند سال قبل از یه پدر و مادر مشهدی یاد گرفتم.
وقتی تو یه سفر به کرمان، در مدرسه اسکان داشتیم (من از سفر عید غذا پختن تو آشپزخونههای مدارس رو دوست دارم😍)، یه بار دیدم اونا چیزهایی مثل سیبزمینی، کدو و هویج رو خرد کردن تو قابله و پختن.
خانمه گفت ما از مشهد گوشت قورمه آوردیم.
آمادهست فقط قاطی این غذا میکنیم.
چون ظهر که از گشت و گذار برگردیم، بچهها گرسنه هستن و فرصتی برای غذا پختن نیست.
من چند سال بعد بالاخره به این دستور عمل کردم؛
وقتی قرار بود با بچههام بریم جزیرهٔ هرمز و بدون مغازه و امکان خرید باشیم.
و اینکه میخواستم ۶ کیلومتری راه ببرمشون😁 (باید جون داشته باشن)
کاری که کردم این بود که قبل از سفر، گوشت قورمه و کنسرو لوبیا سبز درست کردم تا برای چند تا غذا استفاده کنم.
به این صورت که لوبیاسبزها رو شستم. وقتی یه کم آبش رفت، ریختم تو قابلمه و درش رو گذاشتم تا بخارپز بشن.
کمی بعد گوجه چرخ شده اضافه کردم با نمک تقریباً زیاد و کمی ادویه.🍲
وقتی کاملاً پخت و بدون آب شد، تو شیشههای درب فلزی ریختم و گذاشتم تو قابلمهٔ آب جوش نیم ساعتی بجوشه.
اینجوری کنسرو میشه و هر چقدر بیرون بمونه خراب نمیشه.
البته برای نگهداریش، خوبه شیشهها رو سر و ته نگه داریم تا هوا داخلشون نشه. (درب فلزیش پایین باشه)
برای گوشت هم، بعد اینکه خرد یا چرخ کردم (گوشت تازه باشه و یخی نباشه) گذاشتم آبش خوب بره و ریختم تو قابلمه بپزه.
من همراه با دنبه چرخکرده میپزم.
و دوباره نمک و ریختن تو شیشهٔ درب فلزی و قابلمه و آبجوش و جوشوندن...🫕
صندوق عقب ماشین و هوای عید قشم که گرمه خرابشون نکرده بود...
و ما میتونستیم هر بار باهاشون یه غذای فوری درست کنیم.😃
بعد سفر، برای ماه رمضون هم این کارو کردم.
تا وقتایی که حال و انرژی کافی برای پخت غذا ندارم، بتونم غذای مقوی فوری درست کنم.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«حس خوب امکانات بچهداری»
#ر_محمدی
مامان دو دختر ۴.۵ و ۲ ساله و پسر ۲ ماهه
ما خرید کردن رو دوست داریم و از تفریحهای خانوادگیمونه.
دو هفتهای یکبار
ماهی یکبار
برای تفریح و کاهش هزینهها دستهجمعی میریم خرید از فروشگاه.
بچهها هم یاد گرفتن که فراتر از لیست خریدمون فقط میتونن یه انتخاب داشته باشن.☝🏻
وقتی که بچهها دو تا بودن، دو تا چرخ برمیداشتیم و هرکدوم تو یکی مینشستن.
فروشگاهی که میریم چرخهای مخصوصی داره که پایینش ماشینه و بالاش سبد خرید و اینطوری بچهها مدت خوبی توی چرخ میمونن و بهشون خوش میگذره.😍
دورانی که منتظر تولد فرزند جدید بودیم، خرید اومدن با سه بچه رو با همسرم امکانسنجی میکردیم؛
یکی از گزینههای جدی این بود که من و بچهها دیگه توی خرید همسر رو همراهی نکنیم و قید این برنامهٔ تفریحی رو بزنیم.
یک ماه قبل از تولد نوزاد جدید، فروشگاهی که همیشه میریم یک فضای بازی برای کودک ایجاد کرد که بچهها خیلی ازش استقبال کردن.
کنار فضای خرید یه اتاق شیشهای با وسایل بازی جذاب که میتونه بیشتر از یک ساعت بچهها رو سرگرم کنه، درست کرده بودن.
و در سطح فروشگاه چنتا السیدی بود که تصاویر دوربین مدار بستهٔ داخل اتاق بازی رو نشون میداد و خیال پدر و مادر راحت میشد که بچهها مشغول بازی هستن و مشکلی نیست.👌🏻
تنها نکته هزینهش بود که باید خرید رو در کوتاهترین زمان ممکن انجام میدادیم تا به صرفه بشه.😬
این امکانی که فروشگاه برای خانوادهها در نظر گرفته بود باعث شد بعد از تولد بچهٔ سوم با جرئت بیشتر و خیال راحتتری بریم خرید.🛒
بچهها با اشتیاق رفتن اتاق بازی و ما با یه کالسکه و یه چرخ خرید، خریدمون رو انجام دادیم.
مسئول اتاق بازی هم که ما رو از دفعهٔ قبل یادش مونده بود، خودش برامون تخفیف ۳۰٪ مشتریهای دائمی زد!
که اگه تخفیف مشتریهای بالای سه فرزند رو هم بهش اضافه میکرد خیلی بهمون میچسبید اما این گزینه براشون تعریف شده نبود!🤭
شکی نیست که آدمها هوشمندترین مخلوقات پروردگارن.
تو سختیها، محدودیتها و محرومیتها این توان رو دارن که راهحلی برای چالشهاشون پیدا کنن
یا با خودسازی میتونن پا روی علاقههاشون بذارن و از احساس محدودیت و محرومیت کمتر غصه بخورن و حتی دیگه احساس محدودیت نکنن و از شرایط جدیدشون لذت ببرن.
اما این سکه روی دیگهی هم داره❗
روی دیگهٔ سکه وظیفهایه که جامعه در قبال این آدمها داره که باید شرایط رو براشون مهیا کنه.👌🏻
شما چه تجربههای مثبتی داشتین؟
با چه چالشهایی مواجه شدین که اگه امکاناتی فراهم بود راحتتر باهاش کنار میاومدین؟
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱. شروع قصهٔ من و بهار...»
#ع_جهانی
(مامان #بهار ۸ ساله و #فرید ۴ ساله)
#قسمت_اول
۴ سال بود که در دانشگاههای علوم پزشکی مازندران و گلستان درس میخوندم. با حال و هوای بسیار خوب جنگل و دریا، جَو باحال خوابگاه و رفقای دوست داشتنی. درسم تموم شده بود و دیگه وقت ازدواج رسیده بود.💑
اواخر سال ۸۹ همسرم در مسیر زندگی من قرار گرفتن. با ملاکهای من جفت و جور بودند و هم مسیر بودیم خداروشکر.💗
دوست برادرم بودن، ولی من نمیشناختمشون.
فقط یادم میاد که برادرم ازشون به عنوان یک فرد با ایمان و درستکار یاد میکردن و همیشه از اخلاق خوب و صداقتشون تعریف میکردن.
آشنایی ما فقط با یک بار رفتن من به محل کار برادرم و بیتوجهی کامل من به این آقا اتفاق افتاد! که همین مسئله نکتهٔ مثبتی برای ایشون بود. بعد از طریق خانوادهها، اقدام کردند.
ازدواج کردیم.
به خاطر ادامه تحصیلاتم و نداشتن آمادگی روحی تا سال ۹۳ باردار نشدم.
اما بعد خدا به ما که هر دو آرزوی دختردار شدن داشتیم، لطف کرد و دختر مهربونم بهار رو بهمون هدیه داد.
یه دختر ناز و تپلی🤱🏻
با قدرت خونهنشین شدم.
بعد زایمان مادرم به خونهٔ ما اومدن تا از من مراقبت کنن.
خانوادهٔ شوهرم هم بسیار خوشحال بودن.
مخصوصاً که ۳ پسر داشتند و نوهها هم همگی پسر بودن و آرزوی یه نوهٔ دختر داشتن.😍
پدر شوهرم که سیدی بسیار پاک و نورانی هستن در گوش بهار اذان گفتن.😍
۵۰ روز از زایمانم میگذشت و من اصلاً رو به راه نبودم.🤒
خونریزی بعد از زایمان تموم نمیشد و بخیهها باز شده بود.🤦🏻♀️
زیاد اهمیت نمیدادم.
فکر میکردم طبیعیه! تمام هم و غمم رو برای بهار میذاشتم.
رسیدگی به نوزادی که یکسره دل درد داشت و واقعاً شکمو بود وقت زیادی از من می گرفت.🤷🏻♀️
اصلاً حواسم به خودم نبود!
حسابی خودمو فراموش کرده بودم و شدیداً به بهار وابسته شده بودم.
از این همه مهر و عاطفه متعجب بودم. از قدرت خداوند برای ایجاد این محبت عجیب و عمیق، غرق شعف بودم.
اما از طرفی حسابی دردمند بودم.
دیگه از خونریزی خسته شدم تا اینکه رفتم دکتر.🤦🏻♀️
از اونجایی که ۵۰ روز گذشته بود و خونریزیم قطع نشده بود، محض احتیاط برای من سونوگرافی و آزمایش نوشتن.
وقتی نتیجه رو بردم خیلی تعجب کردن و دوباره سونو و آزمایش رو تکرار کردن.
هورمون جفت در خونم دیده شده بود درحالیکه سونو گرافی نوشته بود در رحم چیزی دیده نمیشه و کاملاً تمیزه.
بعد از چند بار آزمایش و سونوگرافیهای مختلف، دکتر خیلی غیرمنتظره گفت سرطان جفت!😳
بعد به صورتم نگاه کرد و گفت همین فردا صبح بستری میشی، باید ببینیم جفت کجای بدنت رو درگیر کرده.
این سرطان بسیار تهاجمی هست و به خون، مغز، کبد و هر جایی میتونه وارد بشه.
اگه دیر بجنبی دیگه کاری از دست هیچ کس برنمیاد.
امان از جفت بد خیم، باید شیمی درمانی بشی.
من؟😳
سرطان؟😨
پس بهار چی میشه؟!
این اولین چیزی بود که به ذهنم اومد.
اونجا فهمیدم فقط میخوام به خاطر بهار توی دنیا بمونم.
برای شوهر عزیزتر از جانم و مادر مهربانم هم نگران بودم. اما اون لحظه فقط برای بهار خالی شدم.
تمام دنیا روی سرم خراب شد.🥺
خدایا دختر کوچیکم!
چی میشه!؟
کی میخواد این فرشته رو بزرگ کنه؟
چرا قصهٔ من و بهار این جوری شد؟
خدایا چه جوری میخوای این قصه رو تموم کنی؟😔
و هزاران سوال دیگه.
ومن از ترس، تمام شدم.🥺
توی خانوادهٔ ما عمه و عمو و مادربزرگ مادریم در اثر سرطان فوت کرده بودن و ما حسابی ترسیده بودیم.
برام دنیا به آخر رسیده بود.
فقط فکر نوزاد ۲ ماههم بودم و دیگه هیچ!
اون شب تا صبح با گریه به نوزادم شیر میدادم. میدونستم شب آخریه که میتونه شیر خودمو بخوره و از فردا باید بستری باشم.
اون شب رو خونهٔ خواهرم بودم.
خواهرم تا صبح نماز خوند و یواشکی گریه کرد. خودش بچهٔ ۶ ماهه داشت.
شیر هر دومون داشت خشک میشد.
با وجودی که من همیشه از زیاد بودن شیرم اذیت بودم و دائم لباسهام خیس میشد.
فردای اون روز تمام بدنم سیتیاسکن و امآرآی شد و بیماری قطعی شد.😔
شیمی درمانی رو شروع کردن.
هورمونهای جفت روز تشخیص بیماری ۱۸ هزار واحد بود و دو روز بعد ۳۰ هزار واحد.😳
تمام فامیل دست به دعا شدن.
اما خودم فقط گاهی توی بیمارستان وقتی سینهها پر از شیر میشد قرآن میخوندم و دائم با خودم میگفتم بدخیمی که علاج نداره.
از مادرم پنهان کرده بودن قضیه چیه!
مادرم فکر میکردن عفونت دارم.
۴ روز بعد، از بیمارستان مرخص شدم.
گفتن که هر ۷ روز باید دوباره شیمیدرمانی بشی.
و من به هيچ چیز فکر نمیکردم جز بهار و بهار...
خواهرها، خالههام، مادرم و همسرم مثل پروانه دور من می چرخیدن.💗
#سبک_مادری
#سرطان
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲. موهاتو از امام رضا میگیرم»
#ع_جهانی
(مامان #بهار ۸ ساله و #فرید ۴ ساله)
#قسمت_دوم
چند روز بعد محرم شروع شد.🖤🖤🖤
یاد حضرت رقیه، دختر امام حسین (علیهالسلام) افتادم.
یاد علی اصغر...
اون سال توی روضهها برای امام حسین خیلی گریه میکردم. واقعا دلم آتیش میگرفت. عاشورا تمام وجودم رو میسوزوند.
تو درسهام خونده بودم که جفت بدخیم بسیار تهاجمی و وحشتناکه. اصلاً برای شفای خودم دعا نمیکردم، فقط برای بهار و خانوادهٔ امام حسین گریه میکردم.
مادرم خیلی دعا میکردن.
هفتهٔ بعد قبل از شیمی، از من آزمایش گرفتند که ببینن داروها جواب داده یا نه.
شکر خدا ۲۰ هزار واحد کم شده بود و جواب آزمایش ۱۰ هزار بود.
خیلی خوشحال شدیم.
اما من اصلاً به بهبودی کامل امید نداشتم؛ گفتم خب باز برمیگرده.😢
بعد از گرفتن دارو دوباره به خونهٔ مادرم رفتم؛ به سمت بهار...
اون روز علیرغم جواب خوب آزمایشم خیلی داغون بودم. تمام موهام ناگهانی داشت میریخت.🥺
سر ناهار خوردن مادرم گفتن چرا روسری پوشیدی؟! گفتم سردمه.
خونهٔ مادرم یه خونهٔ قدیمی اطراف خیابان امام رضای مشهد بود.
یه باغ بود و یک خونهٔ بزرگ.😍
اون روز سر سفره با مادر و پدرم نشسته بودیم. هوای پاییزی داشت سنگ تموم میذاشت.
همهٔ درختا برگریز شده بودن و بارون میاومد.🍂🌧️
یه لحظه تصمیم گرفتم به مادرم بگم که شیمی درمانی میشم.
با خود گفتم آخرش که میفهمه.
خیلی بیحوصله و بیرحم شده بودم.
مامان داشت غذا میکشید و با کفگیر از ته قابلمه تهدیگ میکند.
یهدفعه گفتم مامان من غذا نمیخوام داروهای شیمیدرمانی برام اشتها نذاشته. مادرم یهو سرش رو برگردوند😳 چی؟
پدرم میدونستن.
ادامه دادم: مامان شیمی که چیزی نیست فقط چند تا سرمه.
دستای مادرم شروع به لرزیدن کرد.
همیشه وقتی مضطرب میشدن، دستاشون میلرزید.😢
چشماش اشکی شد.
سعی کرد حالش رو پنهان کنه.
کفگیر رو برداشت و به ته قابلمه زد و گفت خدا نکنه تو شیمی بشی.
یه عفونته میگذره.
به گریه افتادم و گفتم مامان ببخشید. نمیتونستم به پنهان کاری ادامه بدم. به خدا حوصله ندارم.
مامان شروع کرد به گریه😞😢
گفت موهات! من موهاتو از امام رضا میگیرم.
گفتم غصهٔ موهام نیست.
بهار رو میخوام خودم بزرگ کنم.
از سر کوچهٔ خونهٔ مادرم، گنبد و بارگاه آقا دیده میشد و ما از بچگی عادت داشتیم وقت ورود و خروج از کوچه به امام رئوف احترام بذاریم و سلام بدیم.❤️
این عادت این قدر در ما نهادینه شده بود که گاهی حتی توی محلههای دیگه هم وقت وارد شدن به کوچه سلام میدادیم😅
یادمه وقتی دانشجوی گرگان بودم یهبار وقت ورود به کوچه برگشتم و سلام دادم. دستم رو روی سینه گذاشتم و خم شدم که با تعجب و حیرت بچهها روبهرو شدم و ناگهان فهمیدم اینجا حرم نداره.😂
اون روز وقتی با همسرم به خونهٔ مادرم برمیگشتیم، دیدم مادرم وسط خیابون توی بلوار رو به حرم ایستاده و اشک میریزه و با امام صحبت میکنه.😢💞
خیلی ناراحت شدم.
شوهرم منو ملامت کرد که مادرت نباید میفهمید. جوش میزنه و غصه میخوره.
ببین زیر بارون ایستاده و اشک میریزه!😭
خواهرم برای من چند شب روضه گرفته بود.
خواهر دیگه هم نذری میداد.
من روضه رو دوست داشتم. هر چی دلم میخواست برای امام حسین و خانوادهش و برای بهار گریه میکردم و سبک میشدم.
یک شب توی روضه نشسته بودم که دختر خالهم با خوشحالی به سمت من اومد و گفت: امشب توی هیئت پرچم گنبد حضرت اباالفضل رو آوردن.
ما با اصرار یک ساعت گرفتیم.
بیا برو زیر پرچم حرم آقا.
دل همه شکست.💔
پرچم حرم بود. مال خود گنبد😍
من بهار رو بغل کردم و رفتم زیرش.
همه گریه میکردن.
عطر خیلی خوبی داشت.😍
همون زیر نشسته بودم و دلم نمیخواست بیرون بیام.
قلبم پر از آرامش بود.
یکی دو روز بعد دوباره باید بستری میشدم.
صبحها اول آزمایش میگرفتن تا آمادگی بدنم رو بسنجند و آزمایش دیگهای هم میگرفتن که هورمون جفت رو توی خون نشون میداد. خواهرم و شوهرم با من میاومدن و بهار پیش مادرم و خواهر بزرگم میموند.
اون روز وقتی آزمایش دادم، یک ساعت بعد خواهرم به همراه پرستار با خوشحالی زیاد وارد اتاق شد و با صدای بلند گفت:
حدس بزن میزان هورمون به چند رسیده؟
گفتم ده هزار بوده، حتماً شده پنج هزار!!
گفت: نه شده ۶۰۰ !!!!
فقط ۶۰۰ تا😍😍😍
خیلی خوشحال شدم.
نور آرامش به قلبم تابید.
به همه خبر دادیم.
پرستار گفت واقعا عجیبه که این قدر خوب و سریع داره به دارو جواب میده.😍
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۳. الان ۸ سال میگذره...»
#ع_جهانی
(مامان #بهار ۸ساله و #فرید ۴ساله)
#قسمت_سوم
وقتی بعد از ۳ روز به خونهٔ مادرم برگشتم. بهشون گفتم: اون روز به امام رضا چی میگفتی وسط خیابون؟
مادرم گفتن به آقا گفتم سلامتی دخترم رو از تو میخوام.
موهای بلندش رو از تو میخوام.😢
گفتم مامان خیلی خوب دارم به دارو جواب میدم. پس تو رو خدا آروم باش.
اون روزها همهش به این فکر میکردم، چقدر خواهر و برادر زیاد خوبه.
یه خواهرم دائم بیمارستان پیش من بود.
یه خواهرم به کمک مادرم میرفت و بهار رو تر و خشک میکرد.
برادرمم از دکترها پیگیر بیماری من بود و بعد از پایان درمانم تمام هزینههای بیمارستان رو به من هدیه کرد و گفت اول زندگی میخوام کمکت کنم.😍
واقعاً از این همه مهربونی خواهرا و برادرم شرمنده بودم.‼️
با خودم فکر می کردم کاش بهار هم خواهر و برادر زیاد داشت.‼️🌹
خالهها برام نذر میکردن و روضه برگزار کردن.
داییم چهل روز حرم رفتن.
دایی دیگهم توی یه هیئتی برام نذری دادن.
پارچههای متبرک از کربلا و حرمهای دیگه برام میآوردن.🌷
واقعاً خانوادهٔ بزرگ نعمت خیلی خوبیه که من قبلاً اصلاً متوجه نبودم.😔
بعد از اون روز که ترخیص شدم به شوهرم گفتم بیا تو خونهمون روضه بگیریم.
ایشون هم قبول کردن و من انگشتر هدیهٔ شوهرم رو هم نذر کردم.
همسرم هم برام قربانی کردن و نذر کردن.
ایشون خیلی آرامش داشت.
دلش قرص بود.
یهبار همون روزهای اول منو به رستورانی بردن و غذاهای مقوی برام خریدن.
ولی من گفتم نمیتونم غذا بخورم.
بهار رو روی میز گذاشته بودم و با شیشه بهش شیر میدادم.
گفتم من که دیگه بچه شیر نمیدم. غذا میخوام چیکار؟😭
من میمیرم و تو بهار رو باید تنها بزرگ کنی.
باید زود ازدواج کنی.
من یه دختر برات در نظر گرفتم که خیلی بامحبته.
من دوست ندارم شماها آواره باشید.
دوست ندارم که بهار هر روز خونهٔ یکی باشه.
تو باید...
شوهرم حرفم رو قطع کرد و گفت بس کن دیگه تو چرا اینقدر خودتو باختی؟😳
مگه به خدا ایمان نداری؟
مگه ازدواج ما الهی نبود؟
من برای انتخاب تو از امام رضا (علیهالسلام) کمک خواستم.
هر شب جمعه جلوی پنجره فولاد از آقا خواستم خودش برای من کسی رو درنظر بگیره.
تو که میدونی ما رو آقا بهم رسوند.
اینجا آخرش نیست.
این فقط یه مرحله است که ما داریم عبور میکنیم. یه گوشمالی که قدر زندگی و سلامتیمونو بیشتر بفهمیم.
هفتهٔ بعد من دوباره بستری شدم و آزمایشات انجام شد و حالا جواب آزمایش.😍
دیگه صفر بود.😍
خبری از جفت بدخیم نبود.😍
موقع تشخیص بیماری، سلولهای جفت روی ریه و کبد من نشسته بود و اونجا رو درگیر کرده بود.
اما با صفر شدن هورمون دیگه به طور کامل از بین رفته بود.😃🤲🏻
من و خواهرم و شوهرم از خوشحالی اشک میریختیم و به بقیه خبر میکردیم.
دکترم یه خانوم تقریباً مسن و جدی بودن که زیاد صحبت نمیکردن.
هر شب تا ۱۱ شب توی مطب بیمار ویزیت میکردن و ساعت ۷ صبح توی بیمارستان مشغول عمل و سرکشی از بیمارا بودن.😇
نمیدونم واقعاً چهجوری اینقدر کار میکردن.
روزی که هورمون جفت صفر شد، اومد پیشم و بغلم کرد و گفت دیدی خوب شدی؟
این بیماری تو مراحل اولیه علاج کامل داره...
حالا باید یه ماه دیگه شیمی رو ادامه بدی تا دیگه برنگرده.
تا یکسال هر ماه آزمایش میدی و باید صفر بمونه بعد از اون دیگه مطمئن باش که مشکلی نیست.😍
من خیلی آرامش پیدا کردم.
پرسیدم خانوم دکتر موهام چی؟ در میاد؟
گفت بله! درست مثل قبل. بذار داروهات قطع بشه.😍
داروهای شیمی درمانی و بستری بودن با بیمارای بخش انکولوژی منو به افسردگی عمیقی برده بود.
اما بالاخره همه چیز تموم شده بود.
یکسال هم گذشت و موهام خیلی خوب دراومد.
مادرم گفت تو رو دوباره خدا به ما داد...
دیدی موهات رو از آقا گرفتم.😊
بهار که سه ساله شد، دوباره باردار شدم و این دفعه الحمدلله هیچ مشکل خاصی نبود و ما صاحب یک پسر کوچولوی تپل شدیم.
الان بهار ۸ ساله است، کلاس دوم😍
و پسرم ۴ ساله...
و به امید خدا، بازم میخوام فرزند داشته باشم...
این جریان منو خیلی قوی کرد.
یک نقطهٔ عطف توی زندگی من بود...
خداوند خیلی زیبا این داستان رو تموم کرد.
همیشه فکر میکنم ای کاش بیشتر صبوری کرده بودم و این قدر خودمو نمیباختم.
دست ائمه رو توی زندگیم احساس کردم و الان قویتر از قبل توسل میکنم و ازشون کمک میخوام.
اونها کاملاً از زندگی ما آگاه هستند و اگه کمک بخوایم و توسل کنیم، قطعاً پاسخ میدن...
امیدوارم که همهٔ مادرا سلامت باشن و سایهشون مستدام بر سر فرزندان نازنینشان😍😍😍😍
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«و اما این سکوت صدادار...»
#ف_زمانیان
(مامان #مشکات ۱٠، #زهرا ۸، #محمدحسین ۶، #فاطمهبشری ۲ساله)
اکثر آدما فکر میکنن خونههای پربچه، شلوغ و پرسرو صداست.
باید بگم که این طرز فکر کاملاً درسته.😅
حتی سکوتها هم در منازل ما صدا داره.🥳
از اون جالبتر و عجیبتر صحبت کردن و هشدار دادن وسایل خونه با ما والدینه.😎
به این صورت که هر روز صبح، اجسام خونه زبون باز میکنن؛
✅ مثلاً پیش از طلوع آفتاب؛
درِ حیاط: صبح بخیر، دخترت بیدارشده میخواد بره دسشویی، لطفاً بگو منو آروم ببنده، هنوز شیشههام از فکر کوبیده شدنهای دیروز میلرزه.😰
من:مشکات خانم در رو آروم ببند مادر🥰
مشکات: چشم😇، دو ثانیه بعد، صدای در: بووووم🤯😐
مشکات: ببخشید مامان دستم لیز خورد در محکم بسته شد.😄
✅ طلوع آفتاب؛
درِ حیاط: پسرت داره میاد لطفاً مراقبم باش.😱😫
من: آقامحمدحسین در رو آروم... و همون لحظه در کوبیده شد.😬
در:🥺😖😞
محمد حسین: مامان چی گفتی نشنیدم.🏃🏻♂️🦸🏻♂
✅ ساعت نه صبح؛
درِ حیاط: اومد اومد😱دخترت اومد کمکم کن بهش بِگ....
من:🤷🏻♀️🤦🏻♀️🥺
درِ حیاط:😭
زهرا خانوم: واااای مامان شیشههاش لرزید انقدر درو محکم بستم.🤣
کوچیکترین عضو خانواده یعنی فاطمهبشرا خانوم هم، از هنر جدیدش یعنی باز و بسته کردن در، در واقع باز و کوبیدن در بسیار حظ و لذت میبره و از صبح زود که هنوز از خواب ناز پا نشده، چشماش هنوز باز نشده، میره سر پستش و از این عمل، بسیار خرسند، خجسته و راضیه.👼🏻🤓
در واقع اون تَلَق تولوقایی که شبها از وسایل و در و دیوار به گوش میرسه، صدای آه و ناله و قُلنج شکوندنای اشیاء زبون بستهٔ رِقّت انگیزه.
گفتم سکوت در منزل ما صدا داره، الان یادم افتاد بو هم داره ،صدا و بوی خرابکاری.😂
اگر ده دقیقه به طور متناوب سکوت برقرار باشه، برای جلوگیری از یک فاجعه باید در محل تجمع اطفال حاضر بشم.😬
آخرین باری که این مورد رو تجربه کردم، یک ربع همه ساکت بودن و من مشغول مطالعهٔ کانال مادران شریف بودم، وقتی رسیدم به محل جُرم، با یک قیچی و چهار تا کله با موهای خرد شده، فرش پر از مو، اسپری شیشهپاکن جهت خیس کردن مو، پنکهٔ روشن در فصل زمستان جهت سشوار و خشک کردن مو، و در نهایت آبرنگ و در و دیوار و سر و صورت رنگی، جهت رنگ کردن مو، مواجه شدم.
ورود ناگهانی من و چهرهٔ بچهها:😳
سر و صورت بچهها و چهرهٔ من:😍😍😍🤩🤩🤩(قطعاً در این قسمت از داستان با شما صادق نبودم😅)
خب بگذریم، چهرهٔ من خیلی مهم نیست.😁
بیشتر از همه موی پسرم خرد شده بود که ناچارا رفتیم پیرایشگاه و موهاش رو مرتب کردیم.
اتاق توسط خود وروجکها جارو شد، در و دیوار دستمال کشیده شد، پنکه به انباری منتقل شد، آبرنگها توقیف شد.
برای بچهها تجربهٔ شیرین و موفق از آرایشگری بود و بهشون خیلی خوش گذشته بود.🤩😂
برای منم شاید در اون لحظه نه، اما بسیار خاطره جذاب و شیرینی به یادگار موند که باعث میشه الان موقع نگارش خاطره، لبخند میهمان لبهام باشه.😍☺️
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بیتُ المقدسِ بهشتی...»
#ز_فرقانی
(مامان #علی ۱۴، #فاطمه ۹.۵، #طوبا ۷، #مبینا ۵، #محمدمهدی ۲ ساله)
«آیا مردم گمان کرده اند به محض اینکه گفتند ایمان آورده ایم رها میشوند و هرگز امتحان نخواهند شد؟ درحالیکه ما یقیناً کسانی را که پیش از آنان بودهاند آزمودهایم تا راستگویان را از دروغگویان بشناسیم...»
(آیه ۲ و ۳ سوره عنکبوت)
دیر زمانی نگذشته از آن سالها که دیوانهای به پشتوانهٔ همهٔ دنیا بر مرزهای این میهن نظر داشت، یادمان هست و اگر یادمان نیست شواهدش هست، که امت چگونه با امتثال امر امام خویش مشتاقانه و دست خالی به سوی معرکهٔ نبرد شتافتند و آنگاه که ولی اذن جهاد داد، مردانی که بر عهد خود صادق بودند، بدنهای خود را سپر گلوله و سیمهای خاردار قرار دادند و پای برهنه بر میدان مین نهادند و عهد خویش را به سر بردند.
چه جوانهای نورسی که با شوق به میدانها گسیل شدند و چه حجلهها که به جای حجلهٔ دامادی بر سر هر کوچه بر پا شد.
اما
اینگونه نیست که خداوند نصرتش را از مومنان دریغ کند و آنان را بی هیچ التفاتی میان ابتلا به حال خود رها کند.
مجاهدان آن سالها، برای رفتن به جبهه سر از پا نمیشناختند، در عوض خداوند در همان خاکریزها و سنگرها و زیر باران گلوله، سکینهاش را بر دلهای آنان نازل کرد و جانشان را از آرامش ذکرش لبریز ساخت و با انس خود لذتی به آنها چشاند که با هیچ یک از شادیهای دنیایی قابل مقایسه نبود.
آنان عطر بهشت را در جبهه استشمام کرده بودند و شیرینی جهاد را چشیده بودند و حس رضایت از ادای تکلیف بر عمق جانشان نشسته بود.
گرچه این حال خوش برای آنکه دور از عوالم اینان بود به هیچ عنوان فهم نمیشد.
گمان نباید کرد که در هیاهوی روزگار جدید و زرق و برق نو به نوی دنیای مدرن، میتوان عمر به بازیچه گذراند و از ابتلاء مصون ماند، که در هر عصری تکلیفیست بر عهدهٔ مومنین تا راستی خویش را بیازمایند.
وهم است اگر بگوییم باب جهاد بسته شده، از قضا جهاد امروز، بسیار سادهتر و شیرینتر است و اجر آن نیز در دسترستر.
جهادی که ترکشهایش، خار طعن دوستان است و سیم خاردارش، عبور از افتخارات و عناوین ظاهری و میدان مینش، خنثی کردن مینهاییست که دشمن، در میان سفره هایمان به جا گذاشته و پاداشش گام نهادن به بهشت در همین دنیاست.
جهادی که شکست در آن معنا ندارد و هر نتیجهای حاصل شود، مایهٔ روشنی چشم است و آرامش دل و خداوند به اجر این تلاش، بهشت را در زیر پای مجاهد میگستراند و لحظه به لحظه شادی و نورانیت و آرامشی تازه به جانش می نشاند و مگر نه اینکه بهشت زیر پای مادران است؟
آری
اینک زمانه، زمانهٔ جهادی دیگر است و حاشا که امر ولی بر زمین بماند.
و اینک ما و بهشتی که مشتاقانه در انتظارمان است؛ خانهای پر از گلهای باغ بهشت...
#عملیات_بیت_المقدس
#فتح_خرمشهر
#روز_مقاومت_ایثار_پیروزی
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«فاطمه و برنامهریزی کاغذی»
#مامان_طلبه
(مامان #فاطمه ۷، #محمد ۴، #خدیجه و #زینب یک سال و چهار ماهه)
چند وقتی بود که اتاق فاطمه خیلی بهم ریخته بود. مرتب هم با هم دربارهش با هم حرف میزدیم.
اما حجم شلوغی به حدی بود که خودش به تنهایی نمیتونست از پسش بربیاد و بلد نبود از کجا باید شروع کنه.🤷🏻♀️
منم با توجه به حجم کارای خونه و وقتگیری دوقلوها نمیتونستم حین عمل کنارش باشم.
از اون ور خیلی از اوقات تو کاری که اصلاً انتظار کمک ازش رو نداشتم، پیشقدم میشد، خوشحالیم رو بروز می دادم و از صمیم قلب ازش قدردانی میکردم.🥰
یا گاهی که ازم درخواستی داشت، با اینکه خسته بودم انجامش میدادم، به زبون میآوردم که بدونه با وجود خستگی اگر دارم این کارو میکنم، چون برام مهمه و دوستش دارم.❤️
وقتی من و باباش کاغذ برنامهش رو روی طاقچه پیدا کردیم، اول که کلی ذوق کردیم و دلمون برا دغدغههاش ضعف رفت.😍
بعد ازش پرسیدم: فاطمه حالا کی میخوای انجامش بدی؟
گفت: مامان فعلاً که نوشتم، حالا بعداً.😅
(ولی همین ذهنیتش هم برام شیرین بود و لذت بردم☺️)
تو کارتون دیده بود که شخصیت کارتونی برای مرتب کردن خونهش، روی کاغذ برنامه نوشته و یکی یکی علامت زده.
وقتی هم ازش پرسیدم، چرا میخوای به ما کمک کنی؟
گفت: آخه دوستتون دارم.😍🌸
#سبک_مادری
#زنگ_تفریح
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«سرنوشت یک قالیشویی در صبح بهاری»
#ش_حسینی
(مامان #آقامحمدحسن ۳ساله و #فاطمهخانوم ۱.۵ ساله)
صبح دل انگیز اردیبهشت است و جان میدهد در این هوا نفس بکشی و رشد کنی، شکوفا شوی...
این صبحها آدم سرشار میشود از بایدها، از انجامها و...
صبحانهٔ دلچسب همسرپز را که خوردیم پیشنهاد دادم تا زیلوی آشپزخانه را که پسرم چندماه پیش، طی جلسات آموزشی اجابت مزاج مورد عنایت قرار داده بود، بشوییم.😁
نجاست را با چسب مشخص کرده بودم، که پسرک چند روز پیش کندهکاری کرده و حافظهٔ من یاری نمیکند کدام گل زیلو را به آب داده بود.🤷🏻♀️
ایضا مقداری زرچوبهٔ اعلا با رنگی بینظیر، چند روز پیش توسط همان جناب بر زیلو ریخت و نقش سرخآبی گلها را به زرد آجری بدل نمود.🤦🏻♀️
جناب همسر هم با توجه به مشغلهٔ کاری و وسعت صبر، شستشوی زیلوی زرین و رفع نجاست را به قراری دیگر موکول و با یک خداحافظی خوش، خود را از مهلکه نجات داد.
اما امان از مزاج بهاری این روزها که ناگاه، دم شروع به غلیان میکند و ضربان قلب را به اوج تصمیم گیری میرساند.
بله درست حدس زدید. زیلو را به کمک پسرجان لوله کرده و پودر و چرتکه به دست راهی حیاط آرام و پاک خانه شدیم...😁
تمام خاطرات فرش شستنهای بچگیام یک دم از میدان دیدم گذشت و با لبخند رضایت، مصمم به ادامهٔ کار شدم...
آب باز کردم و پودر ریزان، در حال برگزاری جلسهٔ توجیهی جهت شستن زیلو و حد و حدود آب بازی به بچهها بودم، که ناگاه بچهها شیرجه زنان به سمت زیلو حمله ور شدند.
سر میخوردند و چنان آب به اطراف میپاشیدند که انگار اولین بار است آب میبینند.
زبانم قفل شد. رنگم پرید و هایپوکسی شدم.
دیگر اکسیژن اردیبهشت هم پاسخگو نبود...😥
تقریباً در حال تجربهٔ نزدیک به مرگ بودم که دخترک بازیگوشم با هیکل خیس آبش به سمت خانه فرار کرد و سکتهٔ ناقص مرا کامل.
حالا یک زیلو، پادری و یک موکت و البته حیاطی که سرتاسرش رد پای کوچک او بود، در مقابلم قرار گرفت.
بماند هر کداممان یک دست لباس را هم نفله کردیم...
به خودم آمدم و با دم بهاری تصمیم جدیدی گرفتم و با پرشی به اندازهٔ ۲۵ سال تجربه و زندگی به سرعت دنبال آهوان گریز پایم دویدم و هر دو را قپونی زیر بغل زدم و به گرمابه پناه بردم.
بعد شستن و لباس جدید پوشاندن،
هر چه خوردنی در یخچال باب میل جنابان بود جلویشان ریخته و تنها با فرصت محدود سرگرم ماندنشان، همچون بالگرد امداد غرولندکنان به بالین زیلوی نیمهجان آمدم و هر چه قدرت داشتم در دستانم ریختم تا هنوز حوصلهٔ جگرگوشههایم به سر نرسیده و برای خونبهجگر کردنم یا همان بازی خودشان نیامدهاند، کارم به سر برسد.😉
بلبلهای همسایه می خواندند و شرشر آب بر تار زیلو مینواخت و من چنگ میزدم. عجب سمفونی شگفت انگیزی...
طی ۲۰ دقیقه همه چیز مثل اولش پاک و تمییییز شد.
جسم خستهام به کنج امن خانه برگشت.
و روحم هنوز در هوای اردیبهشت سرگردان است.
پ.ن: اکنون هر دو ماهی چموش برکهٔ من چون ماه، کنار مادر بیقند و فشارشان دراز کشیدهاند و پس از دقایقی بلبل زبانی از شاهکار امروز، برای ادامهٔ آب بازی در دریای خواب غوطهور شدند.
(۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲)
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«این چشمالوی خانهٔ ما»
#ش_حسینی
(مامان #آقامحمدحسن ۳ساله و #فاطمهخانوم ۱.۵ساله)
چشم جان میدهد به چهره...
چشم سر به صورت جان میدهد و چشم دل به جان، روح میبخشد.
آنچه چشم مینگرد سرازیر میشود به قلب و آنچه دل از آیینهٔ بصر ادراک کند روح بدان سیراب میشود.
چهره با وجود چشم تمامرخ میشود.
و جان با وجود روح، تمام عیار میگردد.
از وقتی یک ساله بود چشمان عروسک بافتنی را جهت پارهای از تحقیقات بالینی کنده بود و هر موقع بساط جراحی چشم را به راه میکردم، به عنوان همراه غیر منطقی مریض بر نمیتابید و اجازهٔ بخیه و ترمیم چشم و ورود سوزن و نخ به صورت عروسکش را نمیداد.🤪
و در نهایت اخمکنان و عروسککشان میگریخت.
از آنجا که رضایت بیمار یا همراه معتبرش واجب است، ما هم از قانون تخطی نکردیم و عروسک درمانده را وانهادیم.😉
اکنون دوسال از ماجرای چالش جراحی چشم میگذرد و من در سحرگاهی که پسرک در خوابی عمیق سر میکرد، میز جراحی را چیدم و سوزن و نشتر به دست، دو دکمهٔ قهوهای ریز به جای چشمان عروسک دوختم.🪡
در واقع، زمان جراحی چشم فوق سنگین ما، طوری برنامهریزی شد که همراه بیمار بیهوش باشد.
فوق سنگین از این حیث که کار از پیوند قرنیه و رفع کدروت عدسی و ترمیم پارگی شبکیه و... گذشته بود! باید چشم میکاشتم و جان میگذاشتم در نگاهش.
سرعت در این جراحی حرف اول را میزد تا پسرک خواب سبک نکرده بود باید از جراحی تا پانسمان و دورۀ بهبودی را طی میکرد.
فیالجمله به اشارتی با هنر سر انگشتان اشاره و شست، نخ و سوزن چند مرتبه بالا و پایین رفت و چنان چشمی از دکمهها ساخت که هیچ انگشت چشمافکنی، قدرت عرض اندام نکند.😅
عروسک بافتنی فوراً به بالین همراهش منتقل شد و بعد از دو سال چشم انتظاری با دید باز خوابید.
بالاخره موعد بیداری فرا رسید و نگاه پسرک به چشمان عروسک دوخته شد.
با تعجب آمیخته به ذوق گفت: «مامانی عروسک چشم درآورده، بیا ببین چقد چشمالو شده.»
از لفظی که بهکار برد غافلگیر شدم. خندهای بر لبانم سرازیر شد و خود را آمادهٔ پاسخگویی به سوالات فراوان او در مورد نحوهٔ چشم درآوردن و مراحل جراحی و توضیحاتی از این قبیل، نمودم.
اکنون او مشغول معرفی چشمالو به خواهر کوچکش هست و خواهرش مشغول تلاش جهت چیدن چشمالو...
سن کنجکاویست دیگر... بماند بقیهاش...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«هویج خردکن خونهٔ ما»
#ش_حسینی
(مامان آقا محمدحسن ۳ و فاطمه خانوم ۱.۵ ساله)
چند صباحی میشود که زبان باز کرده... و دائم میگوید: «ماما آب بوده»
یعنی مامان آب بده نوش جان کنم.😁
«ماما به به بوده» ینی مامان یه چیز خوشمزه بده بخورم.😋
و اما امان از بیخبری...
این بیخبری داده خبر که خبری هست
آن را که خبر شد خبری باز نیامد
بله شاعر درست میفرمایند. دقیقاً از بیخبری من شروع شد. هویجی بزرگ را در دستان کوچکش سپردم و او لبخند شیرینش را به چشمانم هدیه داد. آخر وقتی میخندد چشمانش مثل خطی محو میشود و من بیشتر از قبل عاشقش میشوم.😍
خلاصه من غرق دلدادگی بودم و دخترک شیرینزبان با هویجش رفت. دقایقی بعد که به خودم آمدم پایم رفت روی چیزی خیس و چندش آور دیدم هویج است.😬
قدم بعدی را برداشتم بازهم خیس و ... بله هویج بود... دیگر نیاز به قدم زدن نبود با دید غیر مسلح هم میشد دید که مسیری بیانتها و مارپیچ، با خورده هویج مینگذاری شده... درست از نوک تا دم هویج.🤦🏻♀️
سردرگم بدنبال منبع میروم که ناگهان با دستگاه خردکن اعظم رو به رو میشوم که در حال کند کردن دندانهای ریزه میزه و تیزش است.
الان حکمت گم شده لبخند محوش را فهمیدم.
او اکنون در حال جمع آوری نمونه هویجها از روی زمین و خوردنشان است.
و در صورت برداشتن خورده هویجها توسط من آژیر حنجره اش فعال میشود.😅
(بهمن ماه ۱۴۰۱)
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«مادری کجای خیمهٔ عزاداری امام حسین جا دارد؟»
#ز_شاطریان
(مامان #محیا ۲ساله)
از اول محرم مغموم و دلگیر بودم.
مدام به دوران نوجوانیام فکر میکردم که هر روز از ساعت شش عصر به هیئت معروف شهرمان میرفتم و تا ساعت یک نیمه شب، هم خادم بودم و هم عزاداری میکردم.
عادت داشتم محرمها خیلی روضه بروم؛ خیلی گریه کنم.
دوست داشتم دهه را از این روضه به آن روضه بروم، در آشپزخانهها خدمت کنم و هر جور شده در دستگاه امام حسین (علیهالسلام) نفس بکشم و خودم را خرج امام کنم.
اما امسال دختر دوسالهٔ بازیگوشی دارم که مدام این طرف و آن طرف میرود.
در هیئتهای بزرگ گم میشود و قابل کنترل نیست.🤷🏻♀️
در روضههای خانگی کوچک هم سر وسایل و خوراکی چالش پیش میآورد و گریه میکند.
از تاریکی و ازدحام موقع روضه دلگیر میشود و مدام میبوستم که گریه نکنم.
یک شب مسجد نزدیک خانه رفتم که هم خودم و هم کودکم اذیت شدیم.
خیلی حرفهای سختی به من زدند.
حتی یک نفر گفت دخترت را ببر روانپزشک و قرص بده بخورد که انقدر اذیت نکند!😥
یا کسی گفت تو با این بچه در خانه چه جور سر میکنی؟
من هم دلم شکست و تصمیم گرفتم امسال مراسمها را شرکت نکنم.😔
فقط هر روز عصر خانه پدرم روضهٔ مختصری برپاست که آن را با دخترم شرکت کردیم.
آنجا هم تنها مشغول پذیرایی، چای ریختن و جمع کردن استکانها هستم و چیزی از عزاداری نمیفهمم.
دو شب بعد خوابیدن دخترم بیدار ماندم و تنها در خانه اشک ریختم تا جگر سوختهام آرام بگیرد.
ولی نگرفت.
من دلم همان عزاداریهای نوجوانیهایم را میخواست.
این حرفها که تو الان یک سینهزن کوچک را با خودت به مراسم میآوری هم دلم را آرام نمیکرد.
تا اینکه یک شب با خودم گفتم، فرض کن خود امام حسین (علیهالسلام) یک خیمهٔ عزای بزرگ برپا کرده. خیلیها نشستهاند و گریه میکنند، تو هم دوست داری کنار آنها باشی و عزاداری کنی ولی امام می آید دستت را میگیرد و میگوید آن گوشه مهد کودکی بر پا کردیم برای یک دختر پرانرژیِ خواستنی؛ میخواهم تو مربی مهدم شوی. هر وقت هم سرت خلوت شد بیا در پذیرایی کمک کن. میدانم دوست داری عزاداری کنی، قلب سوختهات را میبینم ولی کار داریم؛ لازم است کمک کنی.
مگر قرار نیست درس تاسوعا همین باشد؟ که آنچه خودت میخواهی را کنار بگذار و به دلبخواه امامت لبیک بگو!
به اینها که فکر کردم دلم آرام شد و راضی...
گفتم بنویسم شاید مادر دیگری هم این روزها ناراحت است که محرم میگذرد و او سرگرم مادری است و گمان میکند چیزی از محرم نفهمیده. شاید دل او هم آرام و راضی شود.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif