🍃🌺 بسمـ رب شهدا ✨والصدیقین
#نیت_ازدواج💍
مدتی پیگیر بود که نیت ازدواج دارد، گفتم اول کار مناسب پیدا کند، بعد در پس همکارانم یا اطرافیان، دخترهای خوب را انتخاب میکنیم😊. چند دختر از خانوادههای مذهبی و نظامی را به خواهرش معرفی کرده بود. روی آن را نداشت مستقیم به خودم بگوید. حتی در تماسهایش📞 از سوریه هم پیگیر بود که خواهرش مرا راضی کند تا به خواستگاری برویم.
@majles_e_shohada
4_5940491407377564007.mp3
1.74M
🎧 #بشنوید🎧
خدایا دیگه شهید نمیخوای؟!😓
صوت بالارو از دست ندید 👌
#استاد_پناهیان
#حال_خوش_معنوی
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_15
زبانم با دیدنش قفل شده بود. از شدت خوشحالی نمی دانستم چی بگم. فقط اشک می ریختم.
دیدنش بعد از این همه سال برایم مانند عسل شیرین بود. باورم نمی شد که بالاخره صورت زیبایش
را بعد از مدت ها می بینم. چشمان سبز رنگ و صورت زیبایش هنوز هم مانند گذشته مرا مجذوب
خودش می کرد. در دل خدا را شکر کردم از این که او را دوباره به من بخشیده بود. خاله فاطمه که
همچنان اشک می ریخت با دیدنم به سمتم آمد مرا بوسید و گفت: مهدیس جان چقدر عوض شدی
عزیزم، دلم برای صورت ماهت یه ذره شده بود.
من هم او را بوسیدم وبا بغض گفتم: من هم همین طور خاله.
وقتی هر دو خانواده به حال خود در آمدند خانم حسن پور لبخندی زد و گفت: مثل این که شما از
قبل همدیگر رو می شناختید درست می گم؟
خاله فاطمه جواب داد: آره شیرین جون ما دوستان نزدیک و صمیمی هم هستیم بچه هایمان با هم
بزرگ شدن.
خاله فاطمه خیلی عوض شده بود. چین و چروک های صورتش بیشتر شده بود و دیگر آن شادابی
گذشته را نداشت. همراه سهیل دختر قد بلندی بود که او را معرفی نکرده بودند. آرام در گوش
لادن گفتم: لادن جان این دختر خانمو می شناسی؟!
لادن گفت: نه ولی فکر کنم نامزد سهیل خان باشند چون تا حالا ندیده بودمش...
سرم به دوران افتاد. بغض سنگینی گلویم را گرفت. امکان نداشت سهیل ازدواج کند. بدنم گر
گرفته بود. صدای هیچکس را نمی شنیدم. حتما داشتم خواب می دیدم. چشمانم را باز و بسته کردم
ولی نه حقیقت داشت. سهیل ازدواج کرده بود و وجود آن دختر در کنارش این حقیقت را اثبات می
کرد. دنیای زیبای عاشقانه ام خراب شد. تمام آن چیز هایی را که تصور می کردم فقط یک رویا بود.
با دقت به آن دختر نگاه کردم. زیبا نبود ولی جذابیت خاصی داشت که باعث می شد به طرفش
کشیده شوی... کسی که به خاطرش پنج سال صبر کرده بودم کسی که شب ها با یادش گریه سر
می دادم حالا ازدواج کرده بود. حالا سهیل زیبای من که چشمانش همیشه مرا دیوانه می کرد مال
کسِ دیگری بود. با سرعت به طرف دستشویی رفتم و بغضم را رها کردم. با صدای آرام گریه می
کردم. چشمانم قرمز شده بود. به خودم در آینه خیره شدم. خدایا از حالا به بعد من باید بدون...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_16
سهیل چیکار می کردم. دوباره به گریه افتادم. ته دلم زار می زدم. چرا سهیل چرا صبر نکردی مگه
تو به من قول ندادی هیچ وقت تنهام نگذاری. پس تکلیف دل عاشق من چی می شه. دل عاشقی که
تنها مرهم دردش تویی نه کسِ دیگه، خدا پنج سال صبر کردم تا بیام ایران عشقم رو پیدا کنم حالا
اینجوری... خدایا پنج سال انتظار برای پیدا کردن عشقم آیا جوابم این بود. رنگم پریده بود. حال
بدی داشتم. صورتم را آب زدم و از دستشویی بیرون آمدم. سعی کردم خودم را آرام نشان دهم
اگر چه خیلی سخت بود. وقتی سرم را بلند کردم نگاهم به سهیل افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد.
بغضم را فرو خوردم.
کنار سهیلا نشستم... دستانش را گرفتم و گفتم: نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
سهیلا گفت: من هم همین طور بی معرفت رفتی پشت سرتو هم نگاه نکردی.
با لبخندی مصنوعی گفتم: باور می کنی یک هفته اس که دارم دنبالت می گردم.
سهیلا با هیجان پرسید: خوب خانم تعریف کن ببینم...
گفتم: از کجا؟
سهیلا گفت: بعد از این که رفتی خارج از کشور.
با بغضی پنهان شروع کردم: وقتی رفتم لندن خیلی احساس تنهایی می کردم مخصوصا بعد از این که
از تو جدا شدم. بعضی از شب ها گریه می کردم. دلم برای تو، برای سهیل برای بچگی هامون برای
شیطنت هامون تنگ شده بود. اوایل اصلا حوصله ی درس خوندن نداشتم. ولی بعد کم کم عادت
کردم. توی دانشگاه با یک دختر انگلیسی آشنا شدم. زندگی او هم شباهت زیادی به من داشت با
این تفاوت که او مادرش را از دست داده بود. با هم صمیمی شدیم. تنها مونس و همراه من ماریا
بود. بعد از این که درسم تموم شد دیگه باید بر می گشتم ایران بعد از پنج سال دوری از تو و
خانواده ام اومدم ایران. البته جدا شدنم هم از ماریا، دوستم خیلی سخت بود. وقتی اومدم ایران
دوست داشتم تو رو ببینم. اما وقتی فهمیدم از اون خونه رفتید خیلی ناراحت شدم. خیلی سعی کردم
پیدات کنم ولی نشد. الان هم یک هفته اس توی شرکت آقای حسن پور مشغول به کار شدم.
سهیلا پرسید: تو چه رشته ای فارغ التحصیل شدی؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
⚠️ ان شاءالله می خواهیم از امروز #شهیدانه زندگی کنیم، پس؛
✋بسم الله...
▫️فرقی نمی کرد براشون که کجا باشن و طرف مقابلشون چه کسی باشه...
همه جا و در هر شرایطی سعی می کردند کنترل داشته باشن...
می دونستن خدا و اهل بیت (ع) چقدر توصیه به این امر کردن...
#شهدا هم که حرف گوش کن!😊
🔹از "ابراهیم هادی" بگیم: چند وقتی یه خانمی دنبالش راه افتاده بود و گفت به دستش میاره!! وقتی ابراهیم متوجه شد که بخاطر ظاهر جذاب و تیپش ازش خوشش اومده، برای رهایی از این دام، از فرداش با موهای تراشیده و لباسهای ساده و حتی شلوار کردی می رفت سر کار...
🔸از "سید میلاد مصطفوی" بگیم: رفته بود خواستگاری... کلاه سرش کرده بود!! که بالا رو نگاه نکنه...
🔹از "رسول خلیلی" بگیم: خیلی تو برخورداش با نامحرم کنترل داشت، حیا داشت و نگاه نمی کرد، به حدی که حتی چهره ی خانم های فامیل رو هم یادش نبود...
🔸از "محمدرضا دهقان امیری" بگیم: با تمام امروزی بودنش، در ارتباط با نامحرم غیرت داشت...
👆این ها همه شهیدند! با نسلهایی مختلف...
همچون مولایشان "اباعبدالله الحسین علیه السلام"
✅ان شاءالله از امروز می خواهیم برای لبخند نشاندن بر روی صورت نورانی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
به نیت شهدا به خصوص "شهید محمدرضا دهقان امیری"
در هر مکان و زمانی، چه در فضای حقیقی و چه در فضای مجازی، تمام تلاش خودمون رو بکنیم که رعایت کنیم؛
هم با حرف زدنامون، هم نگاه هامون، هم پوششمون، حتی با طرز راه رفتنامون، با نگه داشتن دل هامون و دلبسته نکردن طرف مقابلمون و...
#رعایت_و_کنترل_ارتباط_با_نامحرم
برای قوی شدن ارتباطمون با امام عصرمان...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_28161744.mp3
3.65M
🎵بسیار زیبا و شنیدنی👆
حجت الاسلام #دارستانی
💠در عصر غیبت امام زمان باهم (رفـیـق) باشیم..!
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سردار_سلیمانی و سپاه پاسداران جزو گروه های #تروریستی شناخته شدند...
🔥افشاگری فوق جنجالی🔥
#خیانت #وطن_فروشی
#دولت #مجلس #نمایندگان
#لاریجانی #روحانی #ظریف
#استاد_پورآقایی
🌷 @majles_e_shohada🌷
هدایت شده از ...
✉️❤️شما دعوت شدید به محفل آسمانی شهیدی که تاریخ و نحوه ی شهادتش را به واسطه ی امام رضا (ع) پیش بینی کرد. 🕊🍃
لطفا با صلوات وارد شوید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3425501184C41377efbda
هدایت شده از مجلس شهدا
✍ : #وصیت_شهید
بعد از نمازهاے یومیہ
دعـاے فـرج فراموش نشود
و تا قرائت نڪردید
از جاے خود بلند نشوید
زیرا امـام ، منتظــر دعـاے خیـر شما است .
اگر درد دل داشتید
و یا خواستید مشــورت بگیرید
بیایید سـر مـزارم ،
بہ لطف خداوند حاضــر هستـم .
#شهیـد_سجـاد_زبـرجدے
#سالروز_شهادتـش 🌹
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقادات تند وزیر بهداشت از حامیان دیروز تتلو:
زمانی که قدرت داشتید چه بلایی سر کشور آوردید؟
با مایوس کردن ملت و با این تهمتها کدام ریشهها را میخواهید بزنید؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_17
ـ مهندسی معماری...
سهیلا خندید و گفت: آفرین بهت تبریک می گم البته تو از اون اولش هم درس خون بودی
به رویش خندیدم و گفتم: خوب حالا نوبت توِ...
سهیلا لبخندی تلخ زد و گفت: بعد از این که تو رفتی من هم حسابی تنها شدم. بابا مریض شد بخاطر
همین مجبور شدیم برای خرج عملش خونه رو بفروشیم...
با تعجب پرسیدم: خرج عملش؟!
سهیلا آهی کشید و گفت: آره قلب بابا مریض بود و باید عملش می کردیم. دکتر گفت نباید دیگه
کار کنه و باید تحت نظر دکتر باشه بابا هم از شرکت اومد بیرون و خونه نشین شد. مادرم کم
صحبت شده بود و دیگه کمتر با کسی رفت و آمد نمی کرد. وقتی خونه اجاره کردیم آدرسشو به
مادرت دادم ولی خبری ازش نشد.
رو به سهیلا گفتم: آره مادرم بهم گفت، ولی گفت آدرسو گم کرده.
سهیلا دوباره آهی کشید و شروع کرد: خلاصه بعد از این که سهیل معماری قبول شد حس حسادت
من هم به او بیشتر شد. من هم حسابی درس خوندم تا بتونم توی یک رشته ی خوب قبول بشم.
سهیل هم انصافا خیلی کمکم کرد.
ازش پرسیدم: چه رشته ای قبول شدی؟
سهیلا گفت: مهندسی پزشکی...
با تعجب پرسیدم: با خانواده ی آقای حسن پور چه جوری آشنا شدین؟
سهیلا گفت: پارسا و سهیل توی دانشگاه با هم آشنا شدند. خیلی با هم صمیمی شدند یک شب آقای
حسن پور ما رو به خونه اش دعوت کرد این شد که ما هم با هم صمیمی شدیم. سهیل هم بعد از
اتمام درسش توی یک شرکت مشغول به کار شد.
بعد از کمی مکث گفتم: ازدواج کردی؟
سهیلا با خنده گفت: نه بابا فکر و حواسم اونقدر پیش درسم بود که به این چیزا فکر نمی کردم تو
چی؟
ـ نه من هم ازدواج نکردم.
سهیلا نگاهی به من کرد و گفت: هنوز هم خوشگلی مثل بچگی هات یادتِ وقتی گریه می کردی من
تو رو پیشی صدا می زدم تو هم اخم می کردی و می گفتی چرا میگی پیشی!
با خنده گفتم: یادمِ یادش بخیر چقدر زود گذشت چقدر از اون روزها فاصله گرفتیم.
مشغول صحبت بودیم که لادن و سمانه به ما نزدیک شدند. لادن با شیطنت گفت: اگه بحث تون سر
ازدواجِ من هم هستم.
سهیلا خندید و گفت: باز تو اسم ازدواج شنیدی دهنت آب افتاد.
لادن با حالتی بامزه گفت: وای... وای اسمشو نیار من به اسمش هم آلرژی دارم.
سمانه در حالی که می خندید گفت: لادن جون ویروسی نیست.
لادن گفت: نه ولی برای من که مثل سرطان می مونه.
بعد دستانش را به سمت بالا گرفت و گفت: ای خدا میشه منم سرطان بگیرم.
سهیلا به شانه ی لادن زد و گفت: خدا نکنه دیوونه
لادن خندید و گفت: سرطان ازدواج بابا
سر میز شام تمام حواسم به سهیل بود. کنار آن دختر نشسته بود و داشت برایش غذا می کشید.
سرم را پایین انداختم تا نگاهش نکنم. طاقت دیدن او را کنار نامزدش نداشتم. آخر شب هنگام
رفتن مادرم از خانم حسن پور تشکر کرد و برای جمعه ی هفته ی آینده از آن ها و خاله فاطمه اینا
دعوت کرد تا مهمان ما باشند. در راه به سهیل فکر می کردم. هنوز هم باور نمی کردم سهیل نامزد...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_18
داشته باشد. با یاد آوری سهیل بی اختیار چشمانم پر از اشک شد. ولی سرم را پایین انداختم تا کسی
اشک هایم را نبیند. وقتی به خانه رسیدیم یک راست به اتاقم رفتم. لباسم را درآوردم و لباس
راحتی پوشیدم و روی تختم دراز کشیدم ولی خوابم نمی برد. بغضی که گلویم را گرفته بود را رها
کردم. آرام و ساکت اشک می ریختم و به کار سهیل فکر می کردم. حالا تکلیف دل عاشق من چه
می شد. در تاریکی نگاهی به خودم در آینه کردم. چشمانم پف کرده و قرمز شده بود. دیگر باید
فراموشش می کردم. باید به خودم می قبوالندم که سهیل دیگر مرا دوست ندارد و عاشق دختر
دیگری است. هر چند این من بودم که سال ها رویا پردازی کرده بودم و سهیل را عاشق خود فرض
کرده بودم وگرنه او به من حرفی نزده بود. این من بودم که فکر می کردم او با رفتن من صبر
خواهد کرد تا من برگردم و بعد با هم زندگی جدیدی را شروع کنیم. از این که دیر رسیدم و عشقم
را تقدیم به دختر دیگری کردم تاسف خوردم. تا صبح راه رفتم و فکر کردم و در تنهایی خودم
اشک ریختم. باید اسم سهیل را برای همیشه از خاطراتم خط می زدم. صبح با سر درد از خواب بیدار
شدم. وقتی به شرکت رسیدم به خانم قادری منشی شرکت سلام کردم و به اتاقم رفتم. سرم را روی
میز گذاشتم بعد از چند دقیقه با ضربه ی در، در اتاق باز شد.
پارسا بود. با نگرانی پرسید: سلام خانم صارمی حالتون خوبه؟
خودم را جمع و جور کردم و گفتم: بله خوبم ممنون.
پارسا برگه هایش را روی میز گذاشت و گفت: خدا رو شکر... خانواده خوبن؟
ـ خیلی ممنون... خیلی هم از بابت زحماتتون تشکر کردن...
پارسا گفت: خواهش می کنم. راستش خانم صارمی نقشه ی برج آقای مشیری رو آوردم اگه میشه
نگاهی بهش بندازید مشکلی نداشته باشه چون من خیلی کار دارم...
نقشه را برداشتم و گفتم: چشم حتما حاضر شد میارم خدمتتون.
او هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از اتمام کار نقشه را تحویل پارسا دادم. آقای حسن پور نیامده
بود. بنابراین من و پارسا دست تنها به کارها رسیدگی کردیم. بعد از ظهر خسته به خانه رسیدم.
مادرم تا مرا دید گفت: سلام عزیزم خسته نباشی.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
👆👆👆
درست ۱۷ سال قبل در دوران خاتمی، کشور توسط یاران خاتمی که امروز یاران روحانی هستند با مشکلات زیاد اقتصادی معیشتی و فساد روبرو شد...آن روزها هم پای قطعنامه خیانت بار سعد آباد در میان بود و معیشت مردم گروگان...امروز هم برجام ها و #خیانت_fatf
چرا از یک سوراخ، دوبار گزیده شدیم
http://eitaa.com/majles_e_shohada