eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
3 عکس
1 ویدیو
56 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
بردار سر زخاک، منم خواهرت حسین از شهر شام آمده‌ام با سرت حسین از گوشه‌ی مزار تو ای شاه بی کفن آید هنوز زمزمه‌ی مادرت حسین یادش به خیر چون که رسیدم به کربلا دست مرا گرفت علی اکبرت حسین آغوش باز کن که سکینه رسیده است او را بگیر بار دگر در برت حسین حالا که حرف نیزه و از نبش قبر نیست برگو کجاست قبر علی اصغرت حسین می‌خواستم که آب بریزم به قبر تو یاد آمدم که تشنه جدا شد سرت حسین خاک مزار تو به سرم تا که ریختم یاد آمدم که خاک نشد پیکرت حسین جسم کبود و زخمی من شاهد من است خیلی مرا زدند سرِ دخترت حسین خیلی زدند خنده به اشکم زنان شام پای سرِ تو و سرِ آب آورت حسین بزم شراب و پرده نشینان فاطمه ای کاش مرده بود دگر خواهرت حسین ای کاش خورده بود به لب‌های خواهرت چوبی که زد عدو به لبِ اطهرت حسین جانِ سر بریده حلالش نمی‌کنم آنکه شراب ریخت کنارِ سرت حسین
اى جان ما فداى تو لبيك ياحسين هستى است رونماى تو لبيك ياحسين اى نَفْس مُطمَئنّه كه تنها فقط خداى گرديده خونْ بهاى تو لبيك ياحسين هَلْ مِنْ مُعين تو گفتى و گوئيم يك صدا در پاسخ نداى تو لبيك ياحسين توحيد را به قتلگهت كرده‌اى بيان حق راضى از رضاى تو لبيك ياحسين زينب كنار پيكر تو گفت: تا ابد برپا بُوَد لَواى تو لبيك ياحسين شكرخدا كه فاطمه ما را دعا نمود گشتيم مبتلاى تو لبيك ياحسين جا مانده‌ايم و دل به همين خوش كنيم كه اينجاست كربلاى تو لبيك ياحسين پيغمبرانه مُعتكفم در حَراى تو هر روضه شعبه‌ايست ز صحن و سراى تو با سينه‌اى پر از غم و با ديده‌ی ترى قامت خميده مى‌رسد از راه خواهرى باور نمى‌كند كه چه‌ها آمده سرش! يك اربعين گذشته ز هجر برادرى دارد مرور مى‌كند آن خاطرات را بر روى خاك بود چه گل‌هاى پرپرى تنها حسين ماند و زمان وداع شد بوسه زند به زير گلو جاى مادرى يك ساعتى گذشت كه از روى تَل بِديد بر جاى بوسه‌اش بزند بوسه خنجرى لرزيد كربلا و هوا تيره گشت و ديد رفته به روى نيزه‌ی بيدادگر سرى اما هنوز كينه‌ی دشمن نشد تمام ده اسب تاختند روى جسم اطهرى بعد از حسين بود كه غارت شروع شد بعد از حسين رنج اسارت شروع شد
برگشتم از رسالت انجام داده‌ام زخمی‌ترین پیمبر غمگین جاده‌ام ناباورانه از سفرم خیل خارها تبریک گفته‌اند به پای پیاده‌ام یا نیست باورم که در این خاک خفته‌ای یا بر مزار باور خود ایستاده‌ام بارانم و ز بام خرابه چکیده‌ام شرمندهٔ سه‌سالهٔ از دست داده‌ام زیر چراغ ماه سرت خواب رفته‌ام بر شانهٔ کجاوهٔ تو سر نهاده‌ام دل می‌زدم به آب و به آتش برای تو از خیمه‌ها بپرس که پروانه زاده‌ام چون ابر آب می‌شدم از آفتاب شام تا ذره‌ای خلل نرسد بر اراده‌ام حجت‌الاسلام
چه بگویم چه به ما و چه بر این آل گذشت این چهل روز مرا، قدر چهل سال گذشت چه بگویم که پس از تو چه بلاها دیدم چه بگویم که پس از تو چه به اطفال گذشت هرکه ما را ز غم و داغ تو ناراحت دید نیشخندی زد و راهی شد و خوشحال گذشت خواهری که رُخ او را زن همسایه ندید بی نقاب از وسط آن همه جنجال گذشت آه از آن لحظه که زینب بدنت را نشناخت آه از آن لحظه که این قوم ز گودال گذشت بزم مِی‌ خوارگی و کوچه و دروازه‌ی شام هرچه که بود به هر شکل به هر حال گذشت ** دخترت همسفر قافله‌ام نیست حسین چه بگویم که پس از او چه به غسال گذشت
من زنده‌ام که زنده بماند صدای تو برگشته‌ام که روضه بگیرم برای تو این شانه‌ی شکسته و این قد سوخته این موسفید، خواهر خسته فدای تو ای تشنه‌ی کنار فرات! ای شکسته دل! تازه شروع م‌ شود اینجا عزای تو ای پاره پاره پیکر رفته به نیزه‌ها! در من دوباره زنده شده ماجرای تو اینجا هنوز بوی تو دارند سنگ‌ها مانده به روی خیلی از این‌ها حنای تو ای کاش که حسین چهل روز پیش‌از این من تشنه ذبح می‌شدم اینجا به جای تو اینجا عصای پیری‌ات از هم شکسته شد اما نه، قطعه‌قطعه شد اینجا عصای تو بی دست تا که پیکر سقا به خاک ریخت آورد نیزه‌ای تن او را برای تو با مَحرمان رسیدم و نامحرمان مرا بُردند دست بسته از این کربلای تو از کوفه تا به شام چهل بار لااقل نیزه به نیزه شد سرِ از تن جدای تو
ای کربلا! ای کعبه‌ی عشق و امیدم! بعد از جدایی‌ها به دیدارت رسیدم ای کربلا! آغوش بگشا زینب آمد من زینبم کز رنجِ دوری‌ها خمیدم هر روز دیدم کربلای تازه‌ای را ای کربلا! تا بر سر کویت رسیدم منزل به منزل داغ بر داغم فزون شد جان داده‌ام تا رَخت در اینجا کشیدم از بهر انجام رسالت زنده ماندم گر زنده‌ام، من زنده‌ی هر دم شهیدم ای کاروان سالار زینب! دیده بگشا تا گویمت با دیده‌ی گریان چه دیدم با آنکه با دستت به قلبم صبر دادی چندان که در هر جا شهامت آفریدم_ اما دو جا دستِ غمم از پا در آورد بی خود ز خود گشتم گریبانم دریدم_ یک جا که دشمن بر لبانت چوب می‌زد یک جا سرت چون بر فراز نیزه دیدم بشنیده بودم صوت قرآنت بسی، لیک نشنیده بودم من ز نی، کآن هم شنیدم داغ دل من کم‌تر از زخم تنت نیست این را گواهی می‌دهد موی سپیدم مرحوم استاد
نه بی رمق، نه کلافه، نه خسته‌ی راهم! چرا که پیش تو هستم، دگر چه می‌خواهم؟! ملال نیست اگر خاکی است پیرهنم... مرا گرفته در آغوش خود شهنشاهم! مسیر عاشقی ما بزرگتر دارد... در این مسیر کنار بقیة اللهم! تمام عمرِ من این چند روز مستی بود... چه خوب می‌گذرد با تو عمر کوتاهم صدام کردی و گفتی بیا زیارت من خودت رسیدی و بیرون کشیدی از چاهم میان این‌همه زائر، کجایِ کارم من؟! کجا من از جلوات مسیر آگاهم! روایت است برای تو باید "آه" کشید عزیز من نظری کن به گریه‌ام، آهم! شنیده‌ام که زن و بچه‌ات اسیر شدند... من و همه کس‌و‌کارم، فدای تو باهم! به گیسوان سپیدِ حبیبِ تو سوگند که از حرارتِ داغت زدل نمی‌کاهم ** عقیله گفت: حسین آمدم زیارت تو چقدر نیزه شکسته‌ست بر سرِ راهم برای دیدن عباس سخت دلتنگم بگو کجاست حسین قبر کوچک ماهم؟! و
من‌ از آن موقع که طفلی بی زبان بودم حسین... خادم ناقابل این آستان بودم حسین خرج روضه کردم و زهرا برایم خرج کرد سود کردم پیش تو، گرچه زیان بودم حسین راه افتادم برایت، پیشوازم آمدی هرقدم مدیون لطفی بی کران بودم حسین من‌ که بودم دیرتر راهی مقتل می‌شدی کاش یارت می‌شدم، کاش آن زمان بودم حسین عفو کن‌ هروقت راحت آب خوردم در مسیر عفو کن هروقت زیر سایبان بودم حسین تاول پایم فدای پای دخترهای تو بخدا موکب به موکب یادشان بودم حسین :: خواهری بعد چهل روز آمد و فریاد زد... بی تو بینِ مجلسِ نامحرمان بودم حسین
برگشتم از رسالت انجام داده‌ام زخمی‌ترین پیمبر غمگین جاده‌ام ناباورانه از سفرم خیل خارها تبریک گفته‌اند به پای پیاده‌ام یا نیست باورم که در این خاک خفته‌ای یا بر مزار باور خود ایستاده‌ام بارانم و ز بام خرابه چکیده‌ام شرمندهٔ سه‌سالهٔ از دست داده‌ام زیر چراغ ماه سرت خواب رفته‌ام بر شانهٔ کجاوهٔ تو سر نهاده‌ام دل می‌زدم به آب و به آتش برای تو از خیمه‌ها بپرس که پروانه زاده‌ام چون ابر آب می‌شدم از آفتاب شام تا ذره‌ای خلل نرسد بر اراده‌ام
پیری زمین گیرم، صبوری ناخوش احوال حس می‌کنم افتاده‌ام از شیب گودال یادم نرفته ذوالجناح بی سوارت یادم نرفته دختران بی قرارت یادم نرفته سنگ بر آیینه‌ات خورد یادم نرفته چکمه‌ای بر سینه‌ات خورد یادم نرفته گریه‌ام سیلاب می‌شد طفلی رقیه پابه‌پایم آب می‌شد زهرا شدم، در تنگنا آتش گرفتم من زودتر از خیمه‌ها آتش گرفتم از کربلایت زخمی و بی بال رفتم با چشم‌هایی تار از گودال رفتم از حال و روزم بی خبر بودم برادر با شمر و خولی همسفر بودم برادر با دست خالی جنگ آن اغیار رفتم با چادر خاکی سرِ بازار رفتم زخم زبان از شهرِ پُر نیرنگ خوردم در کوفه از شاگردهایم سنگ خوردم از ازدحام کوچه‌ها رنجید زینب از هم محلی، کم محلی دید زینب خاکستر غم، بر سر من ریخت کوفه خورشید را از شاخه‌ای آویخت کوفه از راه‌های سخت و بی برگشت رفتم با دست‌هایی بسته پای طشت رفتم پیراهنت را سوختم تا پس گرفتم با خونِ دل عمامه‌ات را پس گرفتم در قتلگاهِ غم، زمین گیرم برادر دارم به قتل صبر می‌میرم برادر
پریده‌ام به هوایت، پریدنی که مپرس رسیده‌ام سر خاکت، رسیدنی که مپرس اگرچه خم شدم اما کشید شانه‌ی من به دوش، بار غمت را کشیدنی که مپرس نفس‌بریده بریدم امان دشمن را به ذوالفقار حجابم، بریدنی که مپرس به طعم کعب نی و سنگ و تازیانه‌شان چشیده‌ام غم غربت، چشیدنی که مپرس غروب بود و رمیدند بچه‌آهوها ز چنگ گله‌ی گرگان، رمیدنی که مپرس مپرس از چه نماز نشسته می‌خوانم شکسته خسته دویدم، دویدنی که مپرس نه اینکه دیده فقط دید، آن‌چه کس نشنید شنیدم آن‌چه نباید، شنیدنی که مپرس
پیغامبران آشنا برگشتند از کوفه و از شام بلا برگشتند با پرچم پیروزی و آزادی و عشق یکبار دگر به کربلا برگشتند