eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
2 عکس
1 ویدیو
56 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
یک بُغضِ سخت و سنگین، جامانده در گلویم تصویر مشت خاکی‌ست، پیوسته روبرویم امشب نسیم رحمت، از جانب مدینه عطر وجود او را، می‌آورد به سویم باید که در خیالم، با قبر خاکی او از کوچه‌های غربت، تا کربلا بگویم در کوچه روی یاسی، شد رنگِ ارغوانی عمری‌ست روضه خوانِ، روی کبود اویم فواره می‌زند اشک، از آسمان چشمم شد قطره قطره اشکم، آغشته با وضویم با این همه کرامت، وقتی حرم ندارد از غصه خودنما شد، رنگ سپید مویم بر غربتش شب و روز، باید ببارم از غم شاید به آبِ دیده، تاریخ را بشویم :: :: بیماری‌ام وخیم‌ست، محض شفای روحم دکتر نوشته باید این خاک را ببـویم
تصور کن که این آقا برای خود حرم دارد کریم آل طاها چند تا باب الکرم دارد تصور کن که مثل شهر مشهد باغ رضوانی و یا مانند شهر قم خیابان ارم دارد نه تنها صحن زیبایی به زیباییِ گوهرشاد علاوه بر دو تا گلدسته، سقاخانه هم دارد تصور کن که در گوشه کنار بارگاه خود همیشه خادمانی مهربان و محترم دارد تصور کن که دیگر در حرم گرد و غباری نیست تصور کن که بعد از این مزارش خاک کم دارد تصور کن گلاب قمصر کاشان رسید از راه و با شور و شعف قصد زیارت دم به دم دارد ببین با چشم دل مهمان‌سرایی و تصور کن که دیگر سفره‌دارِ فاطمه دارالنعم دارد تصور کن شب شعری کنار مرقدش برپاست تصور کن برای خود حسن هم محتشم دارد یکی از این هزارانی که گفتم را ندارد، حیف غمش این آرزو را بر دل من می‌گذارد حیف شب و روزم عزا شد، اهل بیتم را صدا کردم به لطف مادرش در خانه بزمی دست و پا کردم به پاس لطف بسیاری که آقا کرد در حقم منم دارایی‌ام را نذر خرج روضه‌ها کردم نشد که سرمه‌ی چشمم کنم خاک مزارش را ولیکن دیده را با خاکِ پرچم آشنا کردم رمضان تا محرم از محرم تا صفر هرشب نشستم روی سجاده، حسن جان را صدا کردم خودش با دست خود من را نشانده بر سر سفره اگر کم از سر این سفره بردارم، جفا کردم به هر ماتم‌سرایی سر زدم دیدم حسینیه‌ست حسینی‌ام ولی در دل حسنیه بنا کردم اگرچه بر سر و سینه زدم با روضه‌های او ولی با خویش می‌گویم خطا کردم خطا کردم نفهمیدم که آقایم به هرچه کوچه حساس است از او شرمنده‌ام امشب اگرکه کوچه وا کردم از آنجایی که حتی خواهرش لطمه به صورت زد... میان روضه‌ها من هم به زینب اقتدا کردم مدینه دید آن شب مویه‌های نجم ثاقب را صدا زد تا صدای خسته‌اش ام المصائب را همه دیدند بی اندازه می‌لرزید سر در تشت به جای زهرها می‌ریخت هر تکه جگر در تشت پسر گاهی به سینه می‌زد و گاهی به سر می‌زد و می‌بارید چشمانِ پُر از اشکِ پدر در تشت اگرچه می‌گرفت از صورتش خونابه را زینب ولیکن می‌نشست از لخته خون‌ها بیشتر در تشت کبوتر... نامه ای در دست... در ذهنش تداعی شد دوباره نقش بست از زخم روی بال و پر در تشت دم "لایوم…" را وقتی که جاری کرد بر لب‌ها در آمد به صدا گویا دگر زنگ خطر در تشت نگاهی گاه بر زینب و گاهی بر حسین‌اش داشت چه ها می‌دید آقای غریب‌مان مگر در تشت !؟ صدا زد خواهرم این گریه را خرج حسین‌ات کن شبی که می‌روی آزرده به دیدار سر در تشت خدا را شکر اینجا خیزران در کار نیست اما چه خواهی کرد در شام بلا با چوبِ تر در تشت اگرچه زانوی غم در بغل داری و می‌باری خدا را شکر اینجا چادری بر روی سر داری
بر مزارت حرمی ساخته‌ام با «مثلاً» گرچه خاک آمده پابوسی‌ات؛ اما مثلاً... خاک‌های حرمت راهی سجاده شدند کوچی از غربت، تا تربت اعلا مثلاً گنبدت آیه‌ی والشّمس شد و روشن شد نه فقط فرش، که تا عرشِ معلّا مثلاً باد، این نامه‌برِ پرچم عطرآگینت می‌برد نامِ تو را آن‌سرِ دنیا مثلاً به ضریحِ اثرِ فرشچیان بسته دخیل چشم‌‌مان حاجتِ یک عمرْ تماشا مثلاً مثل پروانه که مأمورِ طواف شمع است جمع خدّامِ حرم دور سر ما مثلاً... کربلا می‌چکد از گریه‌ی سقاخانه روضه جاری‌ست از آن، روضه‌ی سقا مثلاً دسته‌ای آمده از محضر باب‌القاسم هیئتی همنامِ «حضرت زهرا» مثلاً روضه‌خوانی وسطِ صحن، حکایت می‌خواند قصه‌ی کوچه‌ای از شهر تو؛ حالا مثلاً... مادرِ آب از آن رد شده آرام آرام سدّی از سنگ، نبسته‌ست گذر را مثلاً‌ "کوچه‌ای تنگ و دلی سنگ و صدای سیلی" نیست در قصه‌ی ما صحبتِ این‌ها مثلاً مادرِ قصه‌ی ما رفت، صحیح و سالم نه؛ نخورده ترک آیینه‌ی مولا مثلاً بعدِ مجلس همه رفتند زیارت کردند تربتِ حضرت زهرا شده پیدا مثلاً
بر مزارت حرمی ساخته‌ام با «مثلاً» گرچه خاک آمده پابوسی‌ات؛ اما مثلاً... خاک‌های حرمت راهی سجاده شدند کوچی از غربت، تا تربت اعلا مثلاً گنبدت آیه‌ی والشّمس شد و روشن شد نه فقط فرش، که تا عرشِ معلّا مثلاً باد، این نامه‌برِ پرچم عطرآگینت می‌برد نامِ تو را آن‌سرِ دنیا مثلاً به ضریحِ اثرِ فرشچیان بسته دخیل چشم‌‌مان حاجتِ یک عمرْ تماشا مثلاً مثل پروانه که مأمورِ طواف شمع است جمع خدّامِ حرم دور سر ما مثلاً... کربلا می‌چکد از گریه‌ی سقاخانه روضه جاری‌ست از آن، روضه‌ی سقا مثلاً دسته‌ای آمده از محضر باب‌القاسم هیئتی همنامِ «حضرت زهرا» مثلاً روضه‌خوانی وسطِ صحن، حکایت می‌خواند قصه‌ی کوچه‌ای از شهر تو؛ حالا مثلاً... مادرِ آب از آن رد شده آرام آرام سدّی از سنگ، نبسته‌ست گذر را مثلاً‌ "کوچه‌ای تنگ و دلی سنگ و صدای سیلی" نیست در قصه‌ی ما صحبتِ این‌ها مثلاً مادرِ قصه‌ی ما رفت، صحیح و سالم نه؛ نخورده ترک آیینه‌ی مولا مثلاً بعدِ مجلس همه رفتند زیارت کردند تربتِ حضرت زهرا شده پیدا مثلاً
به مناسبت عادت به گنبد داده‌ام چشم ترم را این بارگاه اما به هم زد باورم را در روضه‌ات می‌سوزم و امیدوارم بادی به سویت آورد خاکسترم را سنگین شده بر شانه‌هایم، می‌گذارم روی ضریحی که نمی‌بینم، سرم را آباد کردی خانه‌ام را، زیر دینم باید بسازم پس برای تو حرم را دارایی‌ام را پای گنبد می‌گذارم حتی النگوی طلای دخترم را جبریل هم می‌آید و می‌خواهد این را: بگذار زیر پای زائرها پرم را ... چیزی نمانده تا زمانی که بکوبم بر بام کعبه پرچم یا حیدرم را آل سعودی نیست دیگر می‌توانم راحت ببوسم آستان دلبرم را آن روز می‌خوانم چه زیبا در بقیعت با سجده بر تربت نماز آخرم را
به‌مناسبت نه ضریحی، نه رواقی و نه سقاخانه‌ای چشم‌ها چیزی نمی‌بینند جز ویرانه‌ای زائری اینجا نخواهد دید صحن و گنبدی کفتری اینجا نخواهد خورد آب‌ودانه‌ای سنگ اگر باشد در اینجا آب خواهد شد دلش کوه خواهد بود اگر اینجا نلرزد شانه‌ای روضه ممنوع است، حتی بی‌صدا و زیر لب پاسخش چوب‌ست وقتی که بجنبد چانه‌ای کافران مأمور اجرای امور دین شدند قبله باز افتاده در دست بتِ بیگانه‌ای روز و شب گرم طواف قبله‌های خاکی‌اند با دوچشم کاسه‌ی خون، دسته‌ی پروانه‌ای عاقبت یک‌روز خواهد ساخت روی این‌ قبور گنبدی از شعرهایش شاعر فرزانه‌ای عاقبت یک‌روز این غم‌خانه إحیا می‌شود صاحب ایوان‌طلاها و حرم‌ها می‌شود
...من زائر نگاه توام از دیار دور آن ذره‌ام که آمده تا پیشگاه نور در نام تو چه حس غریبی نهفته است در نام تو چه خاطره‌ها می‌شود مرور آقا غریب هستی و وقت سرودنت حسی غریب در دل من می‌کند ظهور من هم غریب مثل تو یا أيها الغریب من کی صبور مثل تو یا أيها الصّبور با تو چقدر ماهیتم فرق می‌کند مانند ایستادن شب در حضور نور در پیشگاه آینه مرد مقربی تو بضعة الرسولی و ریحانة النبی ای نور روشنای دل و خانهٔ نبی ای جایگاه عرشی تو شانهٔ نبی روح تو آسمان نه که هفت آسمان کم است نور تو ابتدای جهان، روح عالم است از قلب تو ندیده‌ام آقا رحیم‌تر از بخشش و کرامت دستت کریم‌تر حاتم به دست بخشش تو بوسه‌ها زده است نزد فقیر بر لب تو نه نیامده است... سنگ صبور، مأمن غم‌ها و دردها ای خانه‌ات پناه همه کوچه‌گردها صلحت حماسه‌ای‌ست که با روضه توام است صلحت چقدر آینه‌دار محرم است باید شناخت صبر و شکیبایی تو را باید گریست یک دهه تنهایی تو را در لحظه لحظه زندگی تو غم است، آه غربت همیشه با دل تو توام است، آه هر لحظهٔ تو بوده نشان از غریبی‌ات وای از غم دل تو، امان از غریبی‌ات هر روز شهر بر غمت افزود وای من دشنام بود و نام علی بود وای من عمری غریب بوده ولی صبر کرده‌ای مانند لحظه‌های علی صبر کرده‌ای شیعه همیشه داشته داغی وسیع را داغ وسیع غربت تلخ بقیع را یک قطعه خاک وسعت یک غربت مدام یک قطعه خاک مدفن چار آسمان امام یک قطعه که شنیدن آن گریه‌آور است آن قطعه‌ای که مدفن مخفی مادر است شیعه همیشه داشته داغی وسیع را داغ وسیع غربت تلخ بقیع را در این هجوم درد و غم و داغ بی‌امان صبری دهد خدا به دل صاحب‌الزمان
به‌مناسبت غربت‌آبادِ دیار آشنایی‌ها، بقیع! همدم دیرینۀ غم‌های ناپیدا، بقیع! در تو حتّی لحظه‌ها هم بی‌قراری می‌کنند ای تمام واژه‌های درد را معنا، بقیع! سنگ‌فرش کوچه‌هایت، داغ‌های سینه‌سوز شمع فانوس نگاهت، چشم خون‌پالا بقیع! تو بلور روشنایی‌های شهر یثربی چون نگینی مانده در انگشتر بطحا، بقیع! هم‌صدا با قرن‌ها مظلومی آل رسول حنجری کو تا در این غربت کند آوا، بقیع! وسعت غم‌های تو، دل‌های ما را می‌بَرَد تا خدا، تا عشق، تا تنهایی مولا، بقیع! قصّۀ مظلومی‌اش را با تو گفت آن شب که داشت در گلو، بُغض غریب ماتم زهرا، بقیع! در هجوم تیرگی‌ها، در شب سردِ سکوت حسرتی می‌بُرد خورشید جهان‌آرا، بقیع! سیل اشک دیده‌ها بگذار تا دریا شود این گره از چشم جان عاشقان بگشا بقیع! ای بهشت آرزو، گم‌کردۀ جان‌های پاک ای زیارتگاه یک عالم دل شیدا بقیع!..
؛ جلوه‌ی جنت به چشم خاکیان دارد بقیع یا صفاى خلوت افلاکیان دارد بقیع گر حصار کعبه را جبریل دربانى کند صد چو موسى و مسیحا پاسبان دارد بقیع گر چه با شمع و چراغ این آستان بیگانه است الفتى با مهر و ماه آسمان دارد بقیع گرچه محصولش به‌ظاهر یک نیستان ناله است یک چمن گل نیز در آغوش جان دارد بقیع گرچه می‌تابد بر او خورشید سوزان حجاز از پر و بال ملائک سایبان دارد بقیع می‌توان گفت از گلاب گریه‌ی اهل نظر بى نهایت چشمه‌ی اشک روان دارد بقیع بشکند بار امانت گرچه پشت کوه را قدرت حمل چنین بار گران دارد بقیع تا سر و کارش بُوَد با عترت پاک رسول کى عنایت با کم و کیف جهان دارد بقیع این مبارک بقعه را حاجت به نور ماه نیست در دل هر ذره خورشیدى نهان دارد بقیع اینکه ریزد از در و دیوار او گرد ملال هر وجب خاکش هزاران داستان دارد بقیع چون شد ابراهیم قربان حسین فاطمه پاس حفظ این امانت را به جان دارد بقیع فاطمه بنت اسد، عباس عم، ام البنین این‌همه همسايه‌ی عرش‌آستان دارد بقیع در پناه مجتبى در ظل زین العابدین ارتباط معنوى با قدسیان دارد بقیع باقر علم نبى و صادق آل رسول خفته‌اند آنجا که عمر جاودان دارد بقیع قرن‌ها بگذشته بر این ماجرا اما هنوز داغ هجده ساله زهراى جوان دارد بقیع کس نمی‌داند چرا یا قرة عین الرسول! منظر فصل غم انگیر خزان دارد بقیع آخر اینجا قصه‌گوى رنج بى پایان توست غصه و غم کاروان در کاروان دارد بقیع خفته بین منبر و محرابى اما بازهم از تو اى انسیه‌ی حورا، نشان دارد بقیع راز مخفى بودن قبر تو را با ما نگفت تا به کى مهر خموشى بر دهان دارد بقیع؟ شب که تنها می‌شود با خلوت روحانى‌اش اى مدینه! انتظار میهمان دارد بقیع شب که تاریک است و در بر روى مردم بسته است زائرى چون مهدى صاحب زمان دارد بقیع کاش باشد قبضه‌ی خاکم در آن وادى «شفق» چون ز فیض فاطمه خط امان دارد بقیع «شفق»
باز كن بر روى من آغوش جان را، اى بقیع تا ببینم دوست دارى میهمان را، اى بقیع خاكى اما برتر از افلاك دارى جایگاه در تو مى‌بینم شكوهِ آسمان را اى بقیع پنج خورشیدِ جهان‌افروز در دامان توست كرده‌اى رشك فلك این خاكدان را اى بقیع می‌رسیم از گرد ره با كوله بار اشك و آه بار ده این كاروانِ خسته‌جان را اى بقیع جز تو غم‌های على را هیچ كس باور نكرد می‌کشى بر دوش خود بارى گران را اى بقیع باز گو با ما، مزار كعبه‌ی دل‌ها كجاست در كجا كردى نهان آن بی‌نشان را اى بقیع قطره اى، اما در آغوش تو دریا خفته است كرده‌اى پنهان تو موجى بی‌کران را اى بقیع چشم تو خون گرید و «پروانه» مى‌داند كجاست چشمه‌ی جوشان این اشكِ روان را اى بقیع
هر چقدر این ‌خاک، باران‌خورده و ‌تر می‌شود بیشتر از پیش‌تر جانش معطر می‌شود این حریم آسمانی گنبدش فیروزه‌ای‌ست روز و شب مفروش با بال کبوتر می‌شود هر رواقش آینه در آینه نور است، نور صحن در صحنش صلات ظهر، ‌محشر می‌شود دل تمنا می‌کند «باب الکرم» را، عاقبت با امام‌مجتبی اینجا میسر می‌شود قال باقر، قال صادق می‌نشیند بر زبان دور تا دور حرم یک روز، منبر می‌شود کربلا هم می‌رسد اینجا لبی را تر کند طرح سقاخانه‌ها روزی مقدر می‌شود روضه خوان اینجا نشسته، روضه خوانی می‌کند در دلم تازه غم و اندوه مادر می‌شود
تصور کن که این آقا برای خود حرم دارد کریم آل طاها چند تا باب الکرم دارد تصور کن که مثل شهر مشهد باغ رضوانی و یا مانند شهر قم خیابان ارم دارد نه تنها صحن زیبایی به زیباییِ گوهرشاد علاوه بر دو تا گلدسته، سقاخانه هم دارد تصور کن که در گوشه کنار بارگاه خود همیشه خادمانی مهربان و محترم دارد تصور کن که دیگر در حرم گرد و غباری نیست تصور کن که بعد از این مزارش خاک کم دارد تصور کن گلاب قمصر کاشان رسید از راه و با شور و شعف قصد زیارت دم به دم دارد ببین با چشم دل مهمان‌سرایی و تصور کن که دیگر سفره‌دارِ فاطمه دارالنعم دارد تصور کن شب شعری کنار مرقدش برپاست تصور کن برای خود حسن هم محتشم دارد یکی از این هزارانی که گفتم را ندارد، حیف غمش این آرزو را بر دل من می‌گذارد حیف شب و روزم عزا شد، اهل بیتم را صدا کردم به لطف مادرش در خانه بزمی دست و پا کردم به پاس لطف بسیاری که آقا کرد در حقم منم دارایی‌ام را نذر خرج روضه‌ها کردم نشد که سرمه‌ی چشمم کنم خاک مزارش را ولیکن دیده را با خاکِ پرچم آشنا کردم رمضان تا محرم از محرم تا صفر هرشب نشستم روی سجاده، حسن جان را صدا کردم خودش با دست خود من را نشانده بر سر سفره اگر کم از سر این سفره بردارم، جفا کردم به هر ماتم‌سرایی سر زدم دیدم حسینیه‌ست حسینی‌ام ولی در دل حسنیه بنا کردم اگرچه بر سر و سینه زدم با روضه‌های او ولی با خویش می‌گویم خطا کردم خطا کردم نفهمیدم که آقایم به هرچه کوچه حساس است از او شرمنده‌ام امشب اگرکه کوچه وا کردم از آنجایی که حتی خواهرش لطمه به صورت زد... میان روضه‌ها من هم به زینب اقتدا کردم مدینه دید آن شب مویه‌های نجم ثاقب را صدا زد تا صدای خسته‌اش ام المصائب را همه دیدند بی اندازه می‌لرزید سر در تشت به جای زهرها می‌ریخت هر تکه جگر در تشت پسر گاهی به سینه می‌زد و گاهی به سر می‌زد و می‌بارید چشمانِ پُر از اشکِ پدر در تشت اگرچه می‌گرفت از صورتش خونابه را زینب ولیکن می‌نشست از لخته خون‌ها بیشتر در تشت کبوتر... نامه ای در دست... در ذهنش تداعی شد دوباره نقش بست از زخم روی بال و پر در تشت دم "لایوم…" را وقتی که جاری کرد بر لب‌ها در آمد به صدا گویا دگر زنگ خطر در تشت نگاهی گاه بر زینب و گاهی بر حسین‌اش داشت چه ها می‌دید آقای غریب‌مان مگر در تشت !؟ صدا زد خواهرم این گریه را خرج حسین‌ات کن شبی که می‌روی آزرده به دیدار سر در تشت خدا را شکر اینجا خیزران در کار نیست اما چه خواهی کرد در شام بلا با چوبِ تر در تشت اگرچه زانوی غم در بغل داری و می‌باری خدا را شکر اینجا چادری بر روی سر داری