eitaa logo
، اشعارمجنون کرمانشاهی(حاج آرمین غلامی)
633 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5.5هزار ویدیو
957 فایل
اشعار ناب آیینی اثرشاعر ومداح اهل بیت (ع)حاج آرمین غلامی متخلص به (مجنون کرمانشاهی) شاعر۱۱/کتاب شعرآیینی،عاشقانه(فارسی،کردی)
مشاهده در ایتا
دانلود
02 410 27 🔵⚪️ در جوار مضجع شریف .. 👈🏼👈🏼 سید صالح شهرستانی درباره سفر ناصر الدین شاه به کربلا می‌نویسد: ناصرالدین شاه قاجار در حین ورود به کربلا، بعد از غسل زیارت ابتداء به حرم سقای لب تشنگان آقا ابوالفضل العباس علیه‌السلام مشرف شد. 🔹 اطرافیان به عرض رساندند که معمولاٌ تشرف بحرم حسینی را مقدم میدارند در جواب گفت: این دستگاه سلطنت است و با اصول آن من آشناتر از شما هستم. کسی که بخواهد بحضور شاهنشاه برود، اول باید نخست وزیر دربار را دیده و استجازه نماید. 🔹 قبل از وارد شدن به حرم مطهر حسینی به صدر اعظمش گفت: یک روضه خوان خوبی پیدا کن تا من گریه کنم. صدر اعظم طبق دستور رفت چند تا از بهترین روضه خوانهای کربلا را آورد. هر چه روضه خوانها خواندند شاه ابدا گریه اش نگرفت! صدر اعظم ترسید، به علمای کربلا گفت اگر شاه به گریه نیفتد کار خراب میشود. رفتند روضه خوان گمنامی آوردند. روضه خوان، سیدی پیر اما خبره وکاردان به نام سید حبیب بود به صدر اعظم گفت: من شاه را میگریانم. 🔹به مجرد اینکه نزدیک شاه رسید خطاب به قبر امام حسین علیه السلام عرض کرد: یا حسین تو در وسط میدان کربلا، آن وقت که یکه و تنها شدی هی داد می زدی "هل من ناصر"حالا این ناصر آمده، اما حیف که دیر آمده! 🔹شاه همین که این را شنید به اندازه ای گریه کرد که صدراعظم ترسید برای شاه اتفاقی بیفتد. به روضه خوان گفت: بس است دیگر نخوان. 🔹ناصر الدین شاه بعد از این صحنه که به حال عادی خود بازگشت، با سوز و گداز این رباعی را به حضرت امام حسین (علیه‌السلام) عرض کرد: گر دعوت دوست می‌شنودم آن روز من گوی مراد می‌ربودم آن روز آن روز که بود روز هل من ناصر ای کاش که ناصر تو بودم آن روز 🆔 @matalebe_nab_dar_menbar
🔷🔶 👈🏼👈🏼 ماجرای دیگری که آقای حسن محمّدی برایم تعریف کرد این بود [که] می‌گفت: من و آقا سیّد مهدی قوام را ده شب در ایّام جمادی‌الأولی (فاطمیّه) به مسجد امام سجّاد (علیه‌السلام)، واقع در خیابان شاه (جمهوری فعلی)، دعوت کرده بودند. بعد از پایان منبر، شب دهم صاحب مجلس چهارصد تومان به ایشان داد که با توجّه به این‌که ایشان از منبری‌های ردهٔ اوّل تهران بود پول خوبی بود. ➖ شب آخر، بعد از این‌که همه از مسجد رفتند، فقط من و آقای قوام و خادم مسجد حضور داشتیم که من به ایشان گفتم: آقا! همه رفتند، برای شما تاکسی بگیرم؟ گفت: نه. گفتم: آقا! پس چه‌طور می‌خواهید به خانه بروید؟ گفت: راستش امشب پول‌دار شده‌ام، می‌خواهم در این خیابان شاه کمی قدم بزنم. با توجّه به این‌که در آن ساعاتِ شب معمولاً زن‌های روسپی در آن خیابان منتظر مشتری می‌ایستادند، مشاهدهٔ این صحنه‌ها خیلی مشمئزکننده و ناراحت‌کننده بود. به‌خاطر همین نیز من سعی کردم مانع از حضور آقای قوام در خیابان شوم. ولی ایشان نپذیرفت و راهی خیابان شد. من هم با تعجّب همراه ایشان به راه افتادم. ➖ بعد از این‌که کمی راه رفتیم، یکی از این زن‌ها را که حدود ۲۷، ۲۸ ساله می‌شد، کنار خیابان دیدیم که منتظر مشتری ایستاده بود. آقای قوام با عمامه و عبا و قبا به طرف آن زن رفت و بعد از سلام، میزان پولی را [که] بابت این کار هر شب به دست می‌آورد پرسید. اوّل زن طفره رفت، ولی با صحبت‌هایی که آقای قوام با او کرد راضی شد و پولِ دریافتیِ هر شبِ او چهل تومان تعیین گردید. سپس آقای قوام همان پاکت پولی را که آن شب بابت ده روز منبر از مسجد گرفته بود، با حال عجیبی به آن زن داد و گفت: این ایّام ایّامِ شهادت دختر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، این هم پول ده شب توست؛ تو را به جدّه‌ام زهرا (سلام‌الله‌علیها) قسم دنبال این کار نرو.زن گریه‌اش گرفت و گفت: باشد، پول را هم نمی‌خواهم. خواست پول را برگرداند، ولی آقای قوام قبول نکرد و همۀ چهارصد تومان را به آن زن داد. ➖ این قضیّه مربوط به قبل از سال ۱۳۴۰ است. بعد از پیروزی انقلاب، دههٔ عاشورای حدود سال ۱۳۶۱، ۱۳۶۲ بود، بعد از منبر از بازار بیرون می‌آمدم که به حاج حسن‌آقا محمّدی برخورد کردم. به‌من گفت: داستان آقا سیّد مهدی قوام را با آن زن بدکاره می‌دانی؟ گفتم: بله، خودت تعریف کردی. گفت: آن زن در همان جوانی توبه کرد و ازدواج کرد و در جلسات هم شرکت کرد. این خانم بعدها معلّم قرآن برای خانم‌ها شد و صدها نفر از این زن‌ها را نیز هدایت و با دین آشنا کرد. حال که تو را دیدم خواستم بگویم که او چند روز پیش از دنیا رفت». 📚 زندگینامه وخاطرات استادحسین انصاریان، ص۶۱ - ۶۲
🔷🔶 👈🏼👈🏼 می‌گوید: لعنه‌الله‌علیه هفتاد مرد از شهر کابل را فراخواند. او با وعده‌های بسیار آن‌ها را تحریک کرد تا با انجام سحرهای خود امام‌صادق علیه‌السلام را مبهوت و مقهور خود سازند. ساحران به مجلسی که منصور دوانیده فراهم کرده بود رفتند و انواع صورت‌ها از جمله صورت‌های شیر را به تصویر کشیدند تا هر بیننده‌ای را سحر کنند. 🔻 منصور بر تخت خود نشست و تاج خود را بر سرگذاشت و به دربان خود دستور داد که امام علیه‌السلام را وارد سازند. وقتی حضرت وارد شد، نگاهی به آن‌ها کرد و دست به دعا برداشت و دعایی خواند که برخی از الفاظ آن شنیده می‌شد و قسمتی را هم به‌طور آهسته خواند، سپس فرمود: وای بر شما (ساحران) به‌خدا قسم سحر شما را باطل خواهم نمود. 🔻 سپس با صدای بلند فرمود: ای شیرها آن‌ها را ببلعید، پس هر شیری به ساحری که او را درست کرده بود حمله کرد و او را بلعید. منصور بهت زده از تخت خود بر زمین افتاد و با ترس می‌گفت: ای اباعبدالله! ای جعفر بن محمد! مرا ببخش دیگر چنین کاری نخواهم کرد. حضرت هم به او مهلت داد. بعد منصور دوانیقی از امام علیه‌السلام درخواست کرد، شیرها ساحرانی را که خورده بودندبرگردانند. امام علیه‌السلام فرمود: اگر عصای موسی آنچه را بلعیده بود برمی‌گرداند، این شیرها نیز چنین می‌کردند. 📚 منابع: ۱. مدیند المعاجز، علامه بحرانی، ج۵، ص ۲۴۶ ۲. دلائل الامامة طبری ص ۲۹۸ ۳. اختصاص، شیخ مفید، ص۲۴۶
🔷🔶 👈🏼👈🏼 در روایتی از ورود حضرت را به نباج چنین شرح می‌دهد: ➖ أبوحبیب گوید: در عالم رؤیا دیدم كه رسول‌اكرم صلی‌الله‌علیه‌وآله به نباج تشریف آورد، و در مسجدی كه حجّاج فرود می‌آیند، وارد شد. گویا من خدمت آن جناب رسیده، بر آن حضرت سلام كردم و پیش روی او ایستادم. ➖ در این هنگام طبقی را مشاهده كردم كه از برگ درختان خرمای مدینه بافته بودند، و در آن طبق بود. حضرت از آن طبق مشتی خرما برداشت و به من داد و من آنها را شمردم هیجده دانه بود. پس از این كه از خواب بیدار شدم، خواب خود را چنین تعبیر كردم كه من هیجده سال دیگر عمر خواهم كرد. ➖ بیست روز از این جریان گذشت من در زمین خود به امور كشاورزی و باغداری اشتغال داشتم. شخصی نزد من آمد و گفت: ابوالحسن علیّ بن موسی الرضا علیه‌السلام از مدینه آمده و در مسجد نزول اجلال فرموده است. من به طرف مسجد حركت كردم و دیدم مردم گروه گروه به دیدن آن جناب می‌شتابند، من نیز به خدمت حضرت رفتم. آن جناب در همان موضعی نشسته بود كه رسول‌خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله را در خواب دیده بودم و زیر پای مباركش تخته حصیری همچون حصیر زیر پای پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله بود و در پیش روی او طبقی كه از برگ خرما بافته شده و بر آن خرمای صیحانی بود. ➖ پس بر آن جناب سلام كردم، پاسخ داد و مرا نزد خود طلبید و مشتی از آن خرما را به من عطا فرمود. من آنها را شماره كردم عدد آنها به قدر عدد خرماهایی بود كه رسول‌خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله در خواب به من عطا فرموده بود. ➖ عرض كردم: یابن رسول الله! زیادتر از این به من عطا فرما. فرمود: اگر رسول‌خدا زیادتر از این به تو عطا فرموده است ما هم زیادتر از این به تو عطا كنیم. 📚 عيون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲، ص۴۵ 🔆
🤞🤞🏴 جریان زن بدکاره ومرحوم سید قوام 🏴 🎤مداح :حاج آرمین غلامی 🔷🔶 توحید را دُردانه گوهر می شود زهرا یکپارچه الله اکبر می شود زهرا اُم ابیهای پیمبر می شود زهرا ساقی اگر مولاست کوثر می شود زهرا شیعه چو فرزند است و مادر می شود زهرا اهل کَرَم ذاتاً کریم اند و گدا محتاج جایی ندارد غیر باغِ هَل أتی محتاج زهرا کریمه، ما تماماً بی نوا، محتاج به چادرش هستند حتی انبیاء محتاج تا وارد صحرای محشر می شود زهرا محو کمالِ خویش کرده مرتضی را هم وقتی دعایش سر زده همسایه ها را هم یعنی دعایش آبرو داده دعا را هم جمله به جمله هَل أتی، حتی کِساء را هم هر طور بنویسیم محور می شود زهرا او مادر آب است و باران را به عالم داد *بی بی جان! آب مهریه ی شما بود، اما کجا بودی کربلا، بینِ دو نهرِ آب، پسرت حسین رو با لبِ تشنه سر بریدن... هر چی صدا میزد: لشکر! جگرم از تشنگی میسوزه، لااقل یه قطره ی آبی به من بدهید، همین قدر بگم: اینقدرمردم سنگش زدن...*یااباعبدالله آقای حسن محمّدی برایم تعریف کرد این بود [که] می‌گفت: من و آقا سیّد مهدی قوام را ده شب در ایّام جمادی‌الأولی (فاطمیّه) به مسجد امام سجّاد (علیه‌السلام)، واقع در خیابان شاه (جمهوری فعلی)، دعوت کرده بودند. بعد از پایان منبر، شب دهم صاحب مجلس چهارصد تومان به ایشان داد که با توجّه به این‌که ایشان از منبری‌های ردهٔ اوّل تهران بود پول خوبی بود. ➖ شب آخر، بعد از این‌که همه از مسجد رفتند، فقط من و آقای قوام و خادم مسجد حضور داشتیم که من به ایشان گفتم: آقا! همه رفتند، برای شما تاکسی بگیرم؟ گفت: نه. گفتم: آقا! پس چه‌طور می‌خواهید به خانه بروید؟ گفت: راستش امشب پول‌دار شده‌ام، می‌خواهم در این خیابان شاه کمی قدم بزنم. با توجّه به این‌که در آن ساعاتِ شب معمولاً زن‌های روسپی در آن خیابان منتظر مشتری می‌ایستادند، مشاهدهٔ این صحنه‌ها خیلی مشمئزکننده و ناراحت‌کننده بود. به‌خاطر همین نیز من سعی کردم مانع از حضور آقای قوام در خیابان شوم. ولی ایشان نپذیرفت و راهی خیابان شد. من هم با تعجّب همراه ایشان به راه افتادم. ➖ بعد از این‌که کمی راه رفتیم، یکی از این زن‌ها را که حدود ۲۷، ۲۸ ساله می‌شد، کنار خیابان دیدیم که منتظر مشتری ایستاده بود. آقای قوام با عمامه و عبا و قبا به طرف آن زن رفت و بعد از سلام، میزان پولی را [که] بابت این کار هر شب به دست می‌آورد پرسید. اوّل زن طفره رفت، ولی با صحبت‌هایی که آقای قوام با او کرد راضی شد و پولِ دریافتیِ هر شبِ او چهل تومان تعیین گردید. سپس آقای قوام همان پاکت پولی را که آن شب بابت ده روز منبر از مسجد گرفته بود، با حال عجیبی به آن زن داد و گفت: این ایّام ایّامِ شهادت دختر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، این هم پول ده شب توست؛ تو را به جدّه‌ام زهرا (سلام‌الله‌علیها) قسم دنبال این کار نرو. ➖ زن گریه‌اش گرفت و گفت: باشد، پول را هم نمی‌خواهم. خواست پول را برگرداند، ولی آقای قوام قبول نکرد و همۀ چهارصد تومان را به آن زن داد. ➖ این قضیّه مربوط به قبل از سال ۱۳۴۰ است. بعد از پیروزی انقلاب، دههٔ عاشورای حدود سال ۱۳۶۱، ۱۳۶۲ بود، بعد از منبر از بازار بیرون می‌آمدم که به حاج حسن‌آقا محمّدی برخورد کردم. به‌من گفت: داستان آقا سیّد مهدی قوام را با آن زن بدکاره می‌دانی؟ گفتم: بله، خودت تعریف کردی. گفت: آن زن در همان جوانی توبه کرد و ازدواج کرد و در جلسات هم شرکت کرد. این خانم بعدها معلّم قرآن برای خانم‌ها شد و صدها نفر از این زن‌ها را نیز هدایت و با دین آشنا کرد. حال که تو را دیدم خواستم بگویم که او چند روز پیش از دنیا رفت». 📚 زندگینامه وخاطرات استادحسین انصاریان، ص۶۱ - ۶۲
🤞🤞🏴 جریان زن بدکاره ومرحوم سید قوام 🏴 🎤مداح :حاج آرمین غلامی 🔷🔶 توحید را دُردانه گوهر می شود زهرا یکپارچه الله اکبر می شود زهرا اُم ابیهای پیمبر می شود زهرا ساقی اگر مولاست کوثر می شود زهرا شیعه چو فرزند است و مادر می شود زهرا اهل کَرَم ذاتاً کریم اند و گدا محتاج جایی ندارد غیر باغِ هَل أتی محتاج زهرا کریمه، ما تماماً بی نوا، محتاج به چادرش هستند حتی انبیاء محتاج تا وارد صحرای محشر می شود زهرا محو کمالِ خویش کرده مرتضی را هم وقتی دعایش سر زده همسایه ها را هم یعنی دعایش آبرو داده دعا را هم جمله به جمله هَل أتی، حتی کِساء را هم هر طور بنویسیم محور می شود زهرا او مادر آب است و باران را به عالم داد *بی بی جان! آب مهریه ی شما بود، اما کجا بودی کربلا، بینِ دو نهرِ آب، پسرت حسین رو با لبِ تشنه سر بریدن... هر چی صدا میزد: لشکر! جگرم از تشنگی میسوزه، لااقل یه قطره ی آبی به من بدهید، همین قدر بگم: اینقدرمردم سنگش زدن...*یااباعبدالله آقای حسن محمّدی برایم تعریف کرد این بود [که] می‌گفت: من و آقا سیّد مهدی قوام را ده شب در ایّام جمادی‌الأولی (فاطمیّه) به مسجد امام سجّاد (علیه‌السلام)، واقع در خیابان شاه (جمهوری فعلی)، دعوت کرده بودند. بعد از پایان منبر، شب دهم صاحب مجلس چهارصد تومان به ایشان داد که با توجّه به این‌که ایشان از منبری‌های ردهٔ اوّل تهران بود پول خوبی بود. ➖ شب آخر، بعد از این‌که همه از مسجد رفتند، فقط من و آقای قوام و خادم مسجد حضور داشتیم که من به ایشان گفتم: آقا! همه رفتند، برای شما تاکسی بگیرم؟ گفت: نه. گفتم: آقا! پس چه‌طور می‌خواهید به خانه بروید؟ گفت: راستش امشب پول‌دار شده‌ام، می‌خواهم در این خیابان شاه کمی قدم بزنم. با توجّه به این‌که در آن ساعاتِ شب معمولاً زن‌های روسپی در آن خیابان منتظر مشتری می‌ایستادند، مشاهدهٔ این صحنه‌ها خیلی مشمئزکننده و ناراحت‌کننده بود. به‌خاطر همین نیز من سعی کردم مانع از حضور آقای قوام در خیابان شوم. ولی ایشان نپذیرفت و راهی خیابان شد. من هم با تعجّب همراه ایشان به راه افتادم. ➖ بعد از این‌که کمی راه رفتیم، یکی از این زن‌ها را که حدود ۲۷، ۲۸ ساله می‌شد، کنار خیابان دیدیم که منتظر مشتری ایستاده بود. آقای قوام با عمامه و عبا و قبا به طرف آن زن رفت و بعد از سلام، میزان پولی را [که] بابت این کار هر شب به دست می‌آورد پرسید. اوّل زن طفره رفت، ولی با صحبت‌هایی که آقای قوام با او کرد راضی شد و پولِ دریافتیِ هر شبِ او چهل تومان تعیین گردید. سپس آقای قوام همان پاکت پولی را که آن شب بابت ده روز منبر از مسجد گرفته بود، با حال عجیبی به آن زن داد و گفت: این ایّام ایّامِ شهادت دختر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، این هم پول ده شب توست؛ تو را به جدّه‌ام زهرا (سلام‌الله‌علیها) قسم دنبال این کار نرو. ➖ زن گریه‌اش گرفت و گفت: باشد، پول را هم نمی‌خواهم. خواست پول را برگرداند، ولی آقای قوام قبول نکرد و همۀ چهارصد تومان را به آن زن داد. ➖ این قضیّه مربوط به قبل از سال ۱۳۴۰ است. بعد از پیروزی انقلاب، دههٔ عاشورای حدود سال ۱۳۶۱، ۱۳۶۲ بود، بعد از منبر از بازار بیرون می‌آمدم که به حاج حسن‌آقا محمّدی برخورد کردم. به‌من گفت: داستان آقا سیّد مهدی قوام را با آن زن بدکاره می‌دانی؟ گفتم: بله، خودت تعریف کردی. گفت: آن زن در همان جوانی توبه کرد و ازدواج کرد و در جلسات هم شرکت کرد. این خانم بعدها معلّم قرآن برای خانم‌ها شد و صدها نفر از این زن‌ها را نیز هدایت و با دین آشنا کرد. حال که تو را دیدم خواستم بگویم که او چند روز پیش از دنیا رفت». 📚 زندگینامه وخاطرات استادحسین انصاریان، ص۶۱ - ۶۲
♦️ حکایت شماره‌ی ۱۹ 🎴 👈🏼👈🏼 روزی (لعنة‌الله‌علیه) در حالی که جمع کثیری از مردم در دربارش حاضر شده بودند نظرش به شخصی افتاد که وضع سایر مردم را نداشت. از او سؤال کرد نامت چیست و از چه قبیله‌ای هستی؟ گفت نام من منصوره و از قبیله‌ی بنی‌مخنث هستم. 🔻 متوکل عباسی پرسید بگو بدانم خلیفه بعد از رسول خدا که بود؟ گفت: أسد الله الغالب ومظهر العجائب مولانا علی بن أبی‌طالب. متوکل ناراحت شد و به‌غلامان دستور داد تا او را مفصل بزنند. در همین حال غلامی به‌او رساند که بگوید ابوبکر. او هم گفت: ای امیر ابوبکر. 🔻 متوکل سؤال کرد خلیفه دیگر کیست؟ گفت: الطاعن بالرمحین والضارب بالسیفین والمصلی القبلتین أبی الحسنین أميرالمؤمنين علی بن أبي‌طالب. کسی که به دو نیزه می‌جنگید و با دو شمشیر ضربه می‌زد؛ کسی که به دو قبله نماز خواند؛ پدر حسن و حسین، امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب. باز متوکل امر کرد تا او را بزنند تا این که غلامی به او رساند که بگوید عمر. او هم گفت عمر. 🔻 برای سومین بار همان سوال متوکل تکرار شد و او گفت: ابن عم الرسول وزوج البتول الذی أنزل فیه «إنما ولیکم الله ورسوله والذین آمنوا الذین یقیمون الصلاة ویؤتون الزکاة وهم راکعون» مولانا مولی الثقلین علی بن أبي‌طالب. پسر عموی رسول و همسر بتول است کسی که درباره‌ی او نازل شد «سرپرست شما خدا است و رسول‌خدا و کسانی که ایمان آوردند نماز را اقامه می‌کنند و زکات می‌دهند در حالی که در رکوع هستند» مولای ما مولای جن و انس علی بن ابی‌طالب. بار هم متوکل دستور داداو را بزنند تا این که به او رساندند بگوی عثمان او هم گفت: عثمان. 🔻 تا این که وقتی برای چهارمین بار متوکل از او سؤال کرد خلیفه‌ی چهارم کیست؟ گفت: یا امیر! 😅 متوکل گفت: ای مردک! این بار که نوبت علی بود چرا نام او را نبردی؟ گفت: هر بار که نام علی را بردم امر به‌زدن کردی این بار از تو ترسیدم و نام حجاج ظالم را بردم تا در شأن و هم ردیف همان سه نفر باشد. 😩 باز هم متوکل دستور داد او را بزنند. 🔻 متوکل از او سؤال کرد: بگو بدانم عایشه افضل بود با فاطمه؟ گفت: عایشه. گفت: چرا؟ گفت: زیرا که خداوند فرموده: (فضل الله المجاهدین علی القاعدین درجة) یعنی «خداوند مجاهدین را بر کسانی که در خانه نشستند یک درجه برتری داده است» و عایشه بارها در بصره به جنگ با امیرالمؤمنین علی برخواست در حالی که فاطمه هرگز از خانه برنخواست.😅 باز هم متوکل دستور داد او را بزنند. 🔻 متوکل گفت: از طایفه‌ی تو هیچکس شیعه نبوده است چگونه تو شیعه‌ای؟ گفت: اگر امان دهی می‌گویم. گفت: در امان هستی. گفت: چون من حلال زاده‌ام و مادر و جد و اجداد من زنا نکرده‌اند. متوکل بسیار غضبناک شد و چون او را امان داده بود دستور داد او را از دربار و از بغداد خارج کنند. 📚 کتاب دوبال برای پرواز (تولی و تبری)، ص۴۳ به‌نقل از کتاب انساب النواصب
♦️ حکایت شماره‌ی ۱۹ 🎴 👈🏼👈🏼 روزی (لعنة‌الله‌علیه) در حالی که جمع کثیری از مردم در دربارش حاضر شده بودند نظرش به شخصی افتاد که وضع سایر مردم را نداشت. از او سؤال کرد نامت چیست و از چه قبیله‌ای هستی؟ گفت نام من منصوره و از قبیله‌ی بنی‌مخنث هستم. 🔻 متوکل عباسی پرسید بگو بدانم خلیفه بعد از رسول خدا که بود؟ گفت: أسد الله الغالب ومظهر العجائب مولانا علی بن أبی‌طالب. متوکل ناراحت شد و به‌غلامان دستور داد تا او را مفصل بزنند. در همین حال غلامی به‌او رساند که بگوید ابوبکر. او هم گفت: ای امیر ابوبکر. 🔻 متوکل سؤال کرد خلیفه دیگر کیست؟ گفت: الطاعن بالرمحین والضارب بالسیفین والمصلی القبلتین أبی الحسنین أميرالمؤمنين علی بن أبي‌طالب. کسی که به دو نیزه می‌جنگید و با دو شمشیر ضربه می‌زد؛ کسی که به دو قبله نماز خواند؛ پدر حسن و حسین، امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب. باز متوکل امر کرد تا او را بزنند تا این که غلامی به او رساند که بگوید عمر. او هم گفت عمر. 🔻 برای سومین بار همان سوال متوکل تکرار شد و او گفت: ابن عم الرسول وزوج البتول الذی أنزل فیه «إنما ولیکم الله ورسوله والذین آمنوا الذین یقیمون الصلاة ویؤتون الزکاة وهم راکعون» مولانا مولی الثقلین علی بن أبي‌طالب. پسر عموی رسول و همسر بتول است کسی که درباره‌ی او نازل شد «سرپرست شما خدا است و رسول‌خدا و کسانی که ایمان آوردند نماز را اقامه می‌کنند و زکات می‌دهند در حالی که در رکوع هستند» مولای ما مولای جن و انس علی بن ابی‌طالب. بار هم متوکل دستور داداو را بزنند تا این که به او رساندند بگوی عثمان او هم گفت: عثمان. 🔻 تا این که وقتی برای چهارمین بار متوکل از او سؤال کرد خلیفه‌ی چهارم کیست؟ گفت: یا امیر! 😅 متوکل گفت: ای مردک! این بار که نوبت علی بود چرا نام او را نبردی؟ گفت: هر بار که نام علی را بردم امر به‌زدن کردی این بار از تو ترسیدم و نام حجاج ظالم را بردم تا در شأن و هم ردیف همان سه نفر باشد. 😩 باز هم متوکل دستور داد او را بزنند. 🔻 متوکل از او سؤال کرد: بگو بدانم عایشه افضل بود با فاطمه؟ گفت: عایشه. گفت: چرا؟ گفت: زیرا که خداوند فرموده: (فضل الله المجاهدین علی القاعدین درجة) یعنی «خداوند مجاهدین را بر کسانی که در خانه نشستند یک درجه برتری داده است» و عایشه بارها در بصره به جنگ با امیرالمؤمنین علی برخواست در حالی که فاطمه هرگز از خانه برنخواست.😅 باز هم متوکل دستور داد او را بزنند. 🔻 متوکل گفت: از طایفه‌ی تو هیچکس شیعه نبوده است چگونه تو شیعه‌ای؟ گفت: اگر امان دهی می‌گویم. گفت: در امان هستی. گفت: چون من حلال زاده‌ام و مادر و جد و اجداد من زنا نکرده‌اند. متوکل بسیار غضبناک شد و چون او را امان داده بود دستور داد او را از دربار و از بغداد خارج کنند. 📚 کتاب دوبال برای پرواز (تولی و تبری)، ص۴۳ به‌نقل از کتاب انساب النواصب