❤️🔥❤️❤️🔥
برای دسترسی راحت به مطالب بزن روی هشتگ
#سرگذشت /بیوگرافی
#معرفی_بچهها
#فرزند_پروری
#تبعات_کم_فرزندی
#فرزند_آوری
#رزق_و_روزی
#مادرانه
#خواهرانه
#خواهر_برادری
#الحمدلله
#جوجهی_معلم
#بازیگوشی
#نوجوانه
#سوال
#ارسالی_مامانجونا
#بازی
#آشپزی
#کاردستی
#سقط_جنین
#مبحث_رنج۱
#مبحث_رنج۲
#مبحث_امتحان
#ویار
#حمام_نوزاد
#بد_غذایی
#اختلاف_سنی
#تجربه
#اشتغال_زنان
#دعوای_بچهها
#کم_صبری
#بی_حوصلگی
#ناخن_جویدن
#غذای_کمکی
#از_شیر_گرفتن
#افزایش_شیرمادر
#مامان_خودکفا
#شیرینیهای_تموم_نشدنی
#جدا_کردن_جای_خواب_بچهها
#همکاری
#غذای_زائو
#تلنگر
#برای_فرزنددارشدن
#هدف_تربیت_فرزند
#فواید_بارداری
#اسلام_و_یهود
#جوجهی_کلاس_اولی
#کلاس_دومی
#داستان
#جنگ_جمعیتی
#خاطرات_سفر
#سفرنامه_اربعین
@mamanjoona
طهورا تو بغل بابایی و دست محمد تو دستم با مامانم راه افتادیم.
حنیفا که احساس بزرگی میکنه دستم رو نمیگیره منم اصراری ندارم خودش حواسش هست که گُممون نکنه.
هر جا شلوغ میشد خیلی نامحسوس گوشه چادرمو میگرفت و خیالش که راحت میشد رها میکرد.
از کنار مغازهها که رد میشیم محمد با خوشحالی و چشایی که از دیدن خوشمزهها و اسباب بازیهای رنگارنگ مسیر حرم برق میزنه سرعتش کم میشه!
در خواستی نمیکنه و من تو دلم #الحمدلله گویان از داشتن همچین پسر فهمیدهای😅
دستشو محکمتر میگیرم و یکم سرعت حرکت رو میبرم بالا تا دلش جایی لابه لای خوردنیها و اسباب بازیها گیر نکنه.
میرسیم به ماشین برقیهای حرم.
با پا درد یهویی و بی دلیلی که از شب قبل اومده سراغم و راه رفتن رو برام سخت کرده یه قدم کمتر راه رفتن و یه دقیقه زودتر رسیدن به حرم هم غنیمته!سوار میشیم.
نزدیک تابلوی اذن دخول آب سرد کن هست سه تا لیوان آب سرد پذیرایی پیشواز آقاست.
شیشه خالی همراهم رو پر میکنم تا خیالم از بابت درخواست اب توی رواق راحت باشه.
همینطور که سطر به سطر اذن دخول رو زمزمه میکنم با چشم مسیر حرکت و بازیگوشی ۳ تاشونو دنبال میکنم و بعد ، از ورودی خواهران وارد میشیم.
سه تاشونو برانداز میکنن و میفرستن که برن. صدا میزنم همونجا وایستین تا منم بیام.
بازرسی کیف مامان ۳ تا جوجه که توش پر خوراکی و تجهیزات مخصوص شامل پوشک ، شلوار اضافه ، دستمال کاغذی ، چند تا خوردنی ، شیشه آب ، یه روسری به عنوان زیر سفرهای که حرم کثیف نشه و مداد و کاغذ برا سرگرمی و... هست ،
یکم طول میکشه.
انگار سالهاست اینجا بودن.
همه جا و همه کس براشون آشناست با هیچ کس و هیچ چیز احساس غریبگی نمیکنن بدون دلهره دستمو رها میکنن و تو صحن دنبال هم میدَوَن.
توی حیاط خانهی پدری و آدمهایی که همه شونو خاله و عمو میبینن.
همینطور که حواسم به بچههاست چشمم به چهره مردمی که در رفت و آمدن میفته.
هر کدوم با دیدن ذوق و اشتیاق بچهها لبخندی گوشهی لبشون میشینه و انگار احساس و واگویههای درونیشون رو میشنوم که میگن خوش به حالتون! تا باشه بچه باشی...
طلایی ایوان و گنبد که نمایان میشه ناخود آگاه دستم میره روی سینه برای سلامی که با همین جزئیات از امام رضا(ع) طلب کرده بودم.
بچهها هم ادب میکنن و دست به سینه میایستند.
راه میفتیم ؛ اطراف حوضِ وسط صحن آزادی دور اب سرد کنها شلوغه از زائرانی که گرمای هوا و تشنگی زیارت رو با نوشیدن آب سرد و سلامی بر امام حسین(ع) رفع میکنن.
بچهها که انگار با همهی آب سردکنها قرار داد بستن دوباره به اون سمت روان میشن.
و من نگران عاقبت ماجرا و دوری مسیر سرویس بهداشتیها هستم ولی گفتن هر حرفی بی فایده است؛ پس اجازه میدم از فرصت کوتاه زیارت لذت ببرن و خاطره شیرین خودشونو بسازن.
ادامه داره...
#خاطرات_سفر
@mamanjoona
پدر و مادرم که باید سر ساعت خودشونو به مطب دکتر برسونن فعلا به رسوندن ما توی حرم و یه سلام از دور بسنده میکنن .
به مامانِ دل نگرانم که اصرار داره محمد رو با خودشون ببرن تا من کمتر اذیت شم اطمینان خاطر میدم و راهیش میکنم و با بچه ها میریم سمت ورودی رواق.
سرمای کولرها تا این بیرون میاد و صورت افتاب خوردمونو خنک میکنه.
مسئول کفشداری وقتی بچه ها رو میبینه با چند تا آبنبات چوبی شادیشونو تکمیل میکنه.
توی رواق جا گیر میشیم.
جا مهری کنارمون روحشون رو به پرواز در میاره تو گویی بهترین و لاکچریترین اسباب بازی رایگان دنیاست.
انواع بازیها رو باهاش انجام میدن. کمکم خستگی راه دور و خاصیت بعد از ظهر چشماشونو گرم میکنه.
غیر از تربچه ته تغاری که بیدار و هوشیاره.
یه لا از چادرمو میکشم روشون تا سرمای حرم کمتر به جونشون بشینه مابقیش رو یه لا نیملا سر میکنم و با خیال راحت زیارتنامه رو بر میدارم و شروع میکنم به خوندن.
طهورا که تو سن شیرینیه دل هر کس اون اطراف نشسته میبره؛ یکی یه شکلات مهمونش میکنه ، یه خانم مسن هم با تسبیحِ هزارتاییِ بلندش یه ویفر
و البته بازی با همون تسبیح که گاهی گردنبند میشد دور گردنش و یا طناب برای کشیدن یا اسباب خونه سازی.
یه نفر هم یه پاکت شیر که معلومه پذیرایی آستان قدس بوده بهش میده تو این فکرم که امام رضا(ع) از قبل برای دختر من کنار گذاشته بودن و امانت دادن دست این خانوم تا بدستش برسونه.
یه دختر کوچولو هم میاد تا باهاش همبازی بشه.
نوه همون خانم مسن یه دختر ۱۵_۱۶ساله است که تا طهورا میاد پیشم صداش میزنه و باهاش بازی میکنه. با هر ترفندی هست میخواد پیشش بمونه.
یه اسباب بازی همراهش هست و با همون سرگرمش میکنه.
یه چشمم دنبال طهوراست که ازم دور نشه و حواسم پیِ بچهها که چادر از روشون کنار نره.
همزمان میخوام تمام این ساعات و لحظهها و هوای حرم رو ذخیره کنم توی ذهن و فکر و چشم و ریههام.
تکتک اتفاقات ،رفت و آمدها ، بازی و شلوغی بچهها ، صحبتهای سخنران که از قضا در مورد رزق و روزی و ضرورت فرزند آوریه و سوالای زائرین و مجاورین رو در این مورد پاسخ میده.
خادمی که داره صفهای نماز رو مرتب میکنه،
خانومی که با لبخند بازیگوشیهای طهورا رو نگاه میکنه و متعجبه از این همه خودمونی بودنش با غریبهها.
توی این همه سر و صدا گهگاه بقبقوی کبوترها رو هم از سمت دریچههای سقف رواق امام خمینی(ره) میشنیدم.
نمیدونم! شاید هم اینطور فکر میکردم؛ چون وقتی دقیق میشدم که بهتر بشنوم دیگه صدایی نبود.
"الله اکبر" اذان بلند میشه و بچهها هنوز خوابن...
ادامه داره..
#خاطرات_سفر
@mamanjoona
واگویههای مامان چهار فرشته🇵🇸🇮🇷
پدر و مادرم که باید سر ساعت خودشونو به مطب دکتر برسونن فعلا به رسوندن ما توی حرم و یه سلام از دور بس
.
برنامهام این بود که ببرمشون رواق کودک و یکساعتی که اونجان برم یه دل سیر زیارت ولی خب همیشه اونجوری که میخواهیم پیش نمیره .
بلند میشم برای نماز که یه مهربانو از صف جلو چادرشو میندازه روی بچهها و با یه لبخند مهربون بهم اطمینان خاطر میده.
طهورا کنار همون دختر خانوم تو صف جلویی نشسته و نمیاد پیشم؛ اجازه میدم همونجا بمونه.
نماز مغرب تموم میشه و محمد بیدار و شروع میکنه به گریه!
همینطور که باهاش صحبت میکنم تا ببینم چی میخواد و چرا گریه میکنه طهورا تو بغل اون دختر خانوم خواب رفته.
میگیرمش و تشکر میکنم و میذارمش کنار حنیفا ، نماز عشا شروع میشه و هنوز محمد ساکت نشده.
سعی میکنم با خوراکی و صحبت آرومش کنم قنوت رکعت دوم داره تموم میشه که ساکت میشه و رضایت میده چند دقیقه با گوشی بازی کنه تا من نمازمو بخونم.
سریع نیت میکنم و همراه جماعت میرم به رکوع.
دو رکعت نماز عشام تموم میشه.
میخوام با یه رکعت باقی موندهی جمعیت همراه بشم و نماز قضا نیت کنم که پیش بینی و نگرانیم از خوردن آب درست از آب در میاد و محمد بیقراره.
خدایا حالا چکار کنم دو تا بچه خواب و یکی که هر لحظه است اختیار از کف بده.
با همه این اوصاف اصلا نگران نبودم ، مطمئن بودم درست میشه، آرامش خاصی داشتم انگار منتظر یه معجزه و کرامت از طرف خود آقا بودم.
داشتم فکر میکردم حنیفا رو بیدار کنم و طهورا رو بزنم زیر بغلم و ۴ تایی بریم سمت سرویس بهداشتی که
یه مامان مهربون با یه کوچولو توی بغل همونجا کنار بچهها نشسته بود و متوجه وضعیت محمد و استیصال من شد. گفت من حواسم بهشون هست شما برین.
نه چارهای بود و نه فرصتی برای از دست دادن، دو دل یک دله کردم و
سپردمشون به خدا و امام رضا(ع) و همون خانوم و با محمد راه افتادیم.
خوردیم به شلوغیهای بعد نماز و چه جوری رفتیم و برگشتیم خدا میدونه ولی همین قدر بگم به لطف و توجه صاحب خونه مسیر باز میشد و با وجود پا دردی که داشتم رفت و برگشتمون سریع شد.
وقتی رسیدم هنوز جفتشون خواب بودن.
از اون خانوم تشکر کردم.
چادر روی بچهها عوض شده بود یه خانوم اومد و گفت ببخشید اجازه میدین چادرم رو بردارم داریم میریم.
برداشتن چادر و گریه طهورا همزمان شد،گرفتمش تو بغلم و سعی کردم آرومش کنم ، نشد.
ایستادم .
اطراف ، بچهها ، اون دختر خانومی که باهاش بازی میکرد همه رو بهش نشون دادم و سعی کردم با پرت کردن حواسش و جلب کردن توجهاش به اطراف آرومش کنم نشد.
شیشه آب رو براش باز کردم . پاکت شیر که نخورده بود دادم دستش پرت کرد پایین و به گریه ادامه داد ..
ادامه دارد...
#خاطرات_سفر
@mamanjoona
واگویههای مامان چهار فرشته🇵🇸🇮🇷
. برنامهام این بود که ببرمشون رواق کودک و یکساعتی که اونجان برم یه دل سیر زیارت ولی خب همیشه اونجو
.
محمد پاکت رو سریع از روی زمین برداشت ، همینکه
طهورا شیر رو دستش دید گریهاش بلندتر شد.
_پسرم الان آبجی گریه میکنه میشه شیر رو بهش بدی من بعدا برات میخرم.
+من میخواام این برا من باشه.
_باشه این برا تو حالا میشه بدی دست آبجی آروم بشه بعد ازش میگیرم میدم به تو.
+میخوام براش باز کنم ،نِی بزنم اینجا.
_قربون مهربونیت برم پسرم
نمیخواد بخوره فقط میخواد دستش باشه.
مذاکرات نتیجه داد و پاکت شیر به صاحبش برگشت ولی باز به گریه و نقنق ادامه داد.
خدایا حالا چه کار کنم؟ کاش نیایش امتحان نداشت و همراهمون اومده بود.
برم خونه ، چطوری؟ با این ۳ تا دست تنها راه هم که دوره..
بمونم اینجا چجوری؟ گریه و بهانهاش رو چه کار کنم..
همزمان خدا رو هم شکر میکردم که وقتی محمد رو برده بودم دستشویی بیدار نشده.
بدون اینکه یه تصمیم قطعی بگیرم سپردم به خدا و حنیفا رو بیدار کردم .
با درد پا که دیگه به کمرم سرایت کرده بود به سختی راه میرفتم طهورا رو بغل کردم ، محمد و حنیفا از دو طرف چادرمو گرفتن.
چهار تایی به طرف مقصد نامعلوم راه افتادیم.
یا امام رضا (ع) خودتون هر جا صلاحه ما رو راهنمایی کنید.
از رواق زدیم بیرون هوا که به سرش خورد ساکت شد ولی حاضر نبود از بغلم بیاد پایین.
از صحن پیامبر اعظم(ص) گذشتیم و وارد صحن غدیر شدیم.
صحن اختصاصی عربها ، سخنران به عربی صحبت میکرد و مردم در رفت و امد بودن جمعیت زیادی با لباسهای عربی روی فرشهای صحن نشسته بودن.
از مسیر رفت و امد اصلی اومدیم کنارهی صحن که حالت شبستان داشت و مُسقف بود و خیلی خلوت.
بچهها چادرمو رها کردن.گاهی میدویدن گاهی می ایستادن تا من بهشون برسم.
فارغ از هر نگرانی و دل مشغولی و بی خبر از افکار و چهکنم چارهی من.
سلانه سلانه وارد صحن جمهوری شدیم. دوباره آب سرد کن و...
بعد از نوشیدن آب به سمت ورودی حرم حرکت کردیم.
عاشق این قسمت از حرمم تمام خاطرات کودکی من از مشهد همینجاست اون موقعها این قسمت خانوادگی بود ولی حالا مخصوص بانوانه.
مسیر کوتاه ورودیِ کنار پنجره فولاد تا پله های دارالحجه تمام خاطرات کودکی برام زنده شد.
سرسره بازی روی سنگهای لیز حرم ، بازی با مُهرها ، بوسه پدر به سنگ سفید کف زمین حرم نزدیک ضریح ، دست کشیدن به ضریح از روی دوش بابا و دلهرهای که از اون بالا داشتم.
وقتی با خوشحالی از زیارت ضریح برمیگشتیم و مامان دستامو برای تبرک به صورتش میکشید و میبوسید.
پیدا کردن خودم تو آینهکاریهای سقف زیر زمین قدیمی و...
چه حس خوبی داره حرم و کودکی...
اما حالا خودم مادر شدم و با بچههام آمدم پابوس آقا...
رفتیم سمت پلههای دار الحجه
اونجا رو خیلی دوست دارم هر وقت میام مشهد پاتوقم زیر زمین دقیقا زیر لوستر سبز هست.
یه جا نشستیم بچهها با دیدن فضای جدید و بزرگ ، صندلیهای نماز سالخوردگان که هر بار تعدادش بیشتر میشه
و جا مُهری که چشمک زنان اونها رو به سمت خودش دعوت میکرد دوباره شارژ شدن و بلند شدن به بازی و جست و خیز.
حالا هر سه تاشون پر از انرژی بودن و سرحال ولی من خستهی راه و بی خواب و دردمند و حسرت به دل...
دلم نمیخواست حتی یک لحظه از حضور توی بهشت امام رضا(ع) رو از دست بدم.
دوست داشتم برم زیارت ضریح ولی نمیخواستم باعث اذیت بچهها بشم از خواستهام چشم پوشی کردم و به بودن در نزدیک ترین جا به امام رضا(ع) رضایت دادم.
اونا مشغول بازی بودن و من مشغول دعا و دردودل.
ساعت از ۹ گذشته بود که برای چندمین بار مامان تماس گرفت و حالمونو پرسید.
اینبار کارشون تمام شده بود و توی حرم بودن میخواست بدونه کجاییم تا بیاد پیشمون.
#خاطرات_سفر
#مادری_بدون_روتوش
@mamanjoona
31.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شرح تصویری زیارت امام رئوف(ع)😇🥺
#خاطرات_سفر
@mamanjoona
دیروز یه اتفاقی افتاد که تا الآن خیلی با خودم کلنجار رفتم تو کانال مطرح کنم یا نه!
از یه طرف نمیخوام مورد قضاوت قرار بگیرم و کسی برای بیان این موضوع راجع بهم فکری کنه
و از طرفی میخوام همونطور که خودم با دل و جون و پوست و استخوان به یقین رسیدم و ارزش مادری رو درک کردم و پیام امام رضا (ع) رو دریافت کردم ؛ تو رو هم در این حس و حال ناب و به شدت لطیف و یقین به خدمتی والا و ارزشمند چون مادری شریک کنم.
اون شب که خاطرهاش رو برات واگویه کردم ، خیلی دلم شکست و ناراحت بودم
از اینکه این همه راه با سختی اومدم و چند ساعت هم تو حرم بودم ولی به خاطر بچهها نتونستم یه زیارت دلچسب و دلنشین داشته باشم ، درد پا و کمر هم مزید بر علت شده بود و حسابی اشکم دراومد.
تا اینکه دیروز توی حرم این پیام رو دیدم🥺😭
#خاطرات_سفر
@mamanjoona
من هیچ کس نیستم!
از یه حباب روی آب حقیرترم
و اصلا لایق این توجه نبوده و نیستم و این رو فقط عنایت و لطف بی کرانی از دریای رحمت پروردگار و رافت امام رئوف و یک نشونه و اتمام حجت برای خودم و شما میدونم نه هیچ چیز دیگهای.
مادری و سختیهای ما رو میبینن و توجه دارن
#مادرانه
#امام_رئوف
#خاطرات_سفر
@mamanjoona
واگویههای مامان چهار فرشته🇵🇸🇮🇷
درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود... #امام_زمان @mamanjoona
.
درخشش نور سبز گلدستهها و فیروزهایِ گنبد تو دامن سیاه شب چنان آرامشی به روح و جانم پاشید که عالم ماده و متعلقاتش همه از یادم رفت.
خنکای دلپذیر و نوای دلنشین مداح ، دلهای آمادهای که تمام حاجاتشون رو در گروی استجابت یک دعا میدونستن و هم صدا زمزمه میکردند:"اللهم عجل لولیک الفرج"
مرغ خیالم رو به پرواز درآورده بود و ذهنم دنیای بعد از ظهور رو پیش چشمم به تصویر میکشید.چه شیرین بود و شور انگیز...
هوای دلپذیرِ من برای کودکانم سرد بود و خنکی به استخوانشان نشسته بود.
سپردمشان به مادر و خواهرم و روانه شدم برای اوردن لباس گرم از توی ماشین
تا رفتم و برگشتم کمیل شروع شده بود.
گرم پوشیدمشان .مداد رنگی و کاغذ سرگرمشان کرد.
دل بریده از دنیا ، سبکبال ، غرق نور و آرامش و مغروق فرازهای زیبای مناجات مولا ،تازه نم اشکی گوشه چشمم رو تر کرده بود که با صدای.... به خود امدم.
کمیل به نیمه رسیده بود که باید طائر خیال رو در قفس میکردم و به جای سیر در ملکوت آسمان هر چه سریعتر بچهها رو میرسوندم دستشویی...
مسیرِ دور و هم قدمی با دو طفل بازیگوش و دل کندن از حال و هوای خوش و خلسهی روحانی تقدیر بود و ناگزیر
وقتی برگشتیم که "یا سریع الرضا" ذکر لب مردم بود.
در دلم گذشت ای خدایی که زود از بندهات خشنود میشوی همین اندک را از من بپذیر..
چقدر دلم میخواست مینشستم با خیال آسوده یک کمیلِ کامل میخواندم.
یک دل سیر اشک میریختم و دعا میکردم.
در اون فضا نفس میکشیدم و هوای جمکران رو توی ریههام ذخیره میکردم و...
ولی خب همیشه همه چیز وفق مراد دل ادم نیست
زور خواب و خستگی بچهها بیشتر از خودخواهی من بود...
عبادت که جز خدمت خلق نیست و چه بهتر و بالاتر از خدمت به خلقی که ناتوان است و وابسته
خدمت به خلقی که فقط من توان گره گشایی از اونها رو دارم و اینها همه از عنایت ویژه توست به بندهات ای پروردگار من
#مادری_بدون_روتوش
#مادرانه
#خاطرات_سفر
#الحمدلله
@mamanjoona
.
امان از وداع🥺
صدای قل قل سماور و اذان صبح در خانه پیچیده بود وضو میگرفتم که #نوجوانه(نیایش) جلوی پایم سبز شد.
کسی که برای بیدار کردنش از اذان صبح تا دم طلوع آفتاب هر چند دقیقه باید صدایش میزدم تا بیدار شود حالا بدون هیچ تلاشی بلند شده بود.
بعد از نماز در حال آماده شدن برای حرکت بودم که محمد و #کلاس_دومی هم بیدار شدند
ته تغاری خلاف عادت ، سحر بیدار شده بود آب و غذا خورده بود و تازه به خواب رفته بود.
وقت خداحافظی شده بود و دل دخترها بیقرار و محمد که مردانه لب برمیچید...
بُغض گلویشان با در آغوش گرفتنشان اشک شد و از چشمهاشان چکید
با صدای لرزان و چشمانی که هر لحظه ممکن بود عنان از کف دهند و ببارند خداحافظی کردم و سپردمشان به خدا
رفتم بالای سر سه ساله
دختر شیرین زبان و پر نازِ ۳ ساله زورش زیاد آمد و آخر نشد که چشمم نبارد در خواب بوسیدمش
امان از ۳ سالهها...
به جنگ نمیرفتم
نمیرفتم که برنگردم
تشنگی و گرسنگی در کار نبود
فحش و دشنام هم نبود
هر چه بود عزت و مشایعت و التماس دعا
مقصدم مواجهه با حسین(ع) و ابوالفضل(ع) و پدرشان علی(ع) بود نه شمر و خولی و ابن زیاد و عمرسعد
میرفتم به پابوسی بهترین خلق خدا و دلیل آفرینش جهان نه به جنگ اشق الاشقیا
رهتوشهام کولهای سبکبار از جامه و خوراک بود و نه ابزار و زره جنگی
میزبانم خادمان حسین بودند نه دشمنانش
فرزندانم هم بعد از رفتنم نه به اسارت میرفتند نه مورد اهانت و کتک قرار میگرفتند بالعکس تا بازگشتم مورد تفقد و دلسوزی و مهربانی اطرافیان خواهند بود و همه در هواداریشان از هم سبقت میگیرند
بالاتر از همه پدر بالای سرشان هست سایه امن و تکیهگاه محکم پدر چیزیست که از جهان بینیازشان میکند
پس چرا اینقدر تلخ و بغضآلود بود وداع!؟
گویا خاصیت وداع و فراق دلتنگی و غم است
سه سالهی ارباب ، جان عالم به فدای تو و دلتنگیات
من و فرزندانم قربان وداع آخرت با پدر
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون
#اربعین
#خاطرات_سفر
#سفرنامه_اربعین
@mamanjoona