eitaa logo
منگنه‌چی
4.4هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
86 فایل
درباره‌ی منگنه‌چی @mangenechi_ma تبلیغات و تبادل با منگنه‌چی @mangenechi_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
. تقدیم به دوستانی که گله کردن از منتشر نشدن داستان 👆👆 یهویی سه قسمت گذاشتم که از دلشون دربیاد 😅
. دوستانی که هنوز نخوندن، با استفاده از هشتگ برن از قسمت اول بخونن بیان جلو ☺️ .
منگنه‌چی
. اگه حرفی نظری پیشنهادی چیزی هم دارید بهم بگید @nsm1318
. مثلاً اینکه هر شب یه قسمت بذارم کافیه؟ یا بیشتر بذارم؟ یا اصلا نمی‌خواید ادامه بدم و تا همین جا کافیه؟ یا...؟ هر نظری دارید بفرمایید. .
. ۴ تا پیام اومده که شبی ۳ قسمت بذارید. . زیاد نیست به نظرتون؟ .
. اینم یه پیام جالب 😄 کانال رمان نیست آخه 😅 با اون مدل کانال‌ها مقایسه‌ش نکنید 😅 .
. معمولاً تصورمون اینه که ارزشمندترین چیز دنیاست. ولی نه؛ ارزشمندترینه؛ چون براش زمان خرج می‌کنیم. @mangenechi
°°°°꧁🌸꧂°°°° تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد! °°°°꧁🌸꧂°°°° @mangenechi
. چه تعابیر قشنگی درباره‌ی به کار برده آقای موزون ☺️👌 @mangenechi
🌟🌿 طبیب جانم! تن رنجورم تاب این همه بیماری روح را ندارد! روانم را از چنگال این ویروس‌های خطرناک نجات ده تا بال بگشایم به بلندای بندگی و سرافراز شوم در پیشگاه تو ای خوب‌ترین! 🌟🌿 ╔═.🌟🌿.═════╗ @mangenechi ╚═════.🌟🌿.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅◈🔅◈┅┄ انتظار همیشه شیرین نیست؛ اما وقتی پای «تو» در میان باشد، ... تویی که قرار بی‌قرارهایی. امید ناامیدان و شادی بخش پرغصه‌ها و شفابخش دردها. تویی که از طراوتت، خورشید وام می‌گیرد و از لبخندت، دنیا روشن می‌شود. آری، برای چون «تویی»، انتظار زیباست؛ حتی اگر مثل حالا هزار سال طول بکشد. فقط خدا کند تو که بیایی، باشیم و عاشقی را از سر بگیریم. ┄┅◈🔅◈┅┄ ╔═🔅◈═════╗ @mangenechi ╚═════🔅◈═╝
🌸🍃 دارم امید وصلت، در عین ناامیدی! 🌸🍃 @mangenechi
🌼🌿 صبحگاه جمعه‌ها، آفتاب یاد تو ز «ندبه»ها طلوع می‌کند. ای تو معنی امید و آرزو! ای برای انتظار عاشقانه، آبرو! عشق‌های پاک، در میان خنده‌ها و گریه‌های عاشقان، پیش عصمت الهی‌ات، خضوع می‌کند. ✍ جواد محدثی @mangenechi
منگنه‌چی
. تقدیم به دوستانی که گله کردن از منتشر نشدن داستان 👆👆 یهویی سه قسمت گذاشتم که از دلشون دربیاد 😅
. از این پیام به بعد درباره‌ی داستان صحبت و نظرخواهی کردم ممنون می‌شم شما هم نظرتون رو بگید 🌷
❌ وقتی به شاهچراغ حمله شد، گفتند: ❗️جای گشت ارشاد، امنیت مردم رو تامین کنید. ▪︎ولی وقتی تروریستها را دستگیر کردند، هشتگ نه به اعدام راه انداختند. ◾️ اسرائیل، نطنز و اصفهان را زد و شهیدان شهریاری و احمدی روشن را ترور کرد، گفتند: دیدید روسیه اس۳۰۰ نداد. ▪︎ غزه اسرائیل را با طوفان الاقصی زد، نوشتند: خون رو با خون جواب نمیدن. ▪️ طالبان، پنجشیر را تصرف کرد: غوغا راه انداختند که : حکومت، حاضر به دفاع از مظلومان افغانی نیست! اما از مظلومین فلسطین که دفاع شد، گفتند: نه غزه، نه لبنان! تحریم که شدیم، تحلیل کردند که : به خاطر دشمنی تان با آمریکا است. ◾️ اما وقتی امریکا از برجام خارج شد: نوشتند :به خاطر حمله شما به سفارت عربستان بود! ▪︎رییسی بدون برجام، تحریم را بی اثر کرد، گفتند: پولش رو که نمی‌تونید بیارید چه فایده! ▪︎ پولها که آزاد شد، گفتند: همه رو دادید فلسطین! ▪︎ یه همت دانشمندان جوانمان واکسن ساختیم. توییت زدند که :آب مقطره. ▪︎ واکسن را با پیگیری آقای رئیسی وارد کردیم، نوشتند: چینیه به درد نمیخوره! ▪️ با عربستان جنگ دیپلماتیک داشتیم، فریاد زدند: دیپلماسی بلد نیستید. ▪︎با عربستان ارتباط برقرار کردیم، ناگهان گفتند: چی شد از شعارهای انقلاب عقب نشینی کردید؟! ▪︎هیاتها رونق گرفت، نوشتند: عزا بسه مردم نیاز به شادی دارند. ▪︎جشن شادی چند کیلومتری غدیر برگزار شد، گفتند: امارات ماهواره فرستاده هوا شما ایستگاه صلواتی می زنید. ▪️ماهواره فرستادیم هوا، ناجوانمردانه گفتند: وقتی مردم تو اجاره خونه مانده‌اند، ماهواره چه فایده داره! ▪︎با چین قرارداد ساخت مسکن و با روسیه قرارداد همکاری بلند مدت نوشتیم، تحلیل نوشتند که:کشور رو فروختید به چین و روسیه. ▪︎روسیه اسلحه از ما خرید: گفتند در جنگ اوکراین دخالت کردید! ▪︎اعلام بی طرفی کردیم: گفتند از اسرائیل ترسیدید. ▪︎اسرائیل رو بزنیم: مقصر مائیم،چون چوب کردیم لانه زنبور. ▪️نزنیم میگن: ایران ترسید. ▪️خلاصه ما هر کاری بکنیم یا نکنیم، زیر سؤالیم. چون نوکران کدخدا شبانه روز مشغول کارند!! .
🇵🇸🇮🇷پهپادهای ایرانی که می‌توانیم از آن‌ها بر علیه رژیم اشغالگر قدس استفاده کنیم. @mangenechi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزه‌داران ۵۰۰ میلیارد تومن زکات فطریه پرداخت کردن که خرج فقرا می‌شه و اونایی که همیشه می‌گن بجای حج و نذری دادن و اربعین رفتن، به فقرا کمک کنین، الان دارن تو سواحل دبی و آنتالیا ...!
🌼🍃 یه اتفاق خوب افتاده 😃 ناشر کتاب به مدت محدود تعداد معدودی از این کتاب رو با تخفیف ویژه گذاشته برای فروش 😃😃 اگه دوست دارید زندگی و خاطرات همسر و نزدیکان ایشون رو با قلم داستانی و جذاب بخونید، بزنید روی این لینک 👇👇 و تا کتاب‌ها و مهلت تخفیف تموم نشده، از فرصت استفاده کنید‌. ☺️ https://eshop.jz.ac.ir/index.php?id_product=840&controller=product برای ما هم دعا کنید. ☺️ @mangenechi
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت بیست و سوم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام این چندروزه هر جا حرف اینو زدم که دخترم می‌خواد بره دانشگاه، گفتن اگه دین و ایمون دخترت برات مهمه، نفرست بره. همه می‌گن جوّ دانشگاه خیلی خرابه. دختر پسرای جوون با هم سر یه کلاس می‌شینن. تازه چیزای دیگه هم گفتن که دیگه ولش کن. حالا خلاصه من دلم نمی‌خواد بری دانشگاه. اصلاً حالا دکتر هم نشدی، نشدی. طوری نیست. مهم اینه که آدم خوبی باشی. اگه رفتی دانشگاه فکرت عوض شد، شبیه این دختر قرتی‌ها شدی، من چه خاکی به سرم بریزم؟ من که می‌گم نرو. کنکور منکور و اینا هم نمی‌خواد بدی اصلاً. مگه همه باید برن دانشگاه؟ این‌ها را می‌گفت و هم‌زمان لباس می‌پوشید. حتی نگاهش را به سمت اعظم برنمی‌گرداند. جمله‌ی آخر را هم درحالی گفت که سویچ ماشین را از روی جاکلیدی برمی‌داشت. خداحافظی‌اش با بسته شدن در هم‌زمان شد و «آخه»ی اعظم در دهانش ماسید. ماسید و تلخ شد و خیس شد و از چشم‌هایش ریخت! دیگر نه مادر را دید، نه صدایی شنید، نه چیزی فهمید. شکسته و گیج، راه پله‌ها را گرفت و خودش را کشاند تا اتاقش. در را قفل کرد. نشست روی تخت. چهره‌اش ناباوری و شکست را یکجا و درهم فریاد می‌زد و دلش می‌خواست تمام دنیا را بگیرد زیر مشت و لگد. چطور باور کند تمام زحمات و تلاش‌هایش، به‌خاطر حرف و حدیث چند نفر غریبه، دارد نیست و نابود می‌شود؟ °•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 @mangenechi
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت بیست و چهارم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام بارش قطره‌های اشک‌ها کم‌کم تند شد. انگار با هم مسابقه گذاشته بودند. گریه‌ی بی‌صدا جواب نداد، هق‌هق شد؛ بلندتر و بلندتر شد و هرچه گذشت، آرام نشد. صدای در زدن آمد. این یعنی مادر آمده ‌است پشت در. این یعنی مادر با آن وضعیت سخت، با آن شکم سنگین که طفلی هفت‌ماهه در خود دارد، تمام این پله‌ها را با چه زحمتی آمده بالا و می‌خواهد اعظمش را دلداری بدهد: اعظم جان! اعظم مامان! هق‌هق‌کنان و با صدای گرفته، به‌زور توانست بگوید: بله مامان؟ _ پاشو آماده شو خودم ببرمت. یک لحظه گریه‌اش قطع شد: چی؟ _ می‌گم پاشو تا دیر نشده ببرم برسونمت حوزه‌ی امتحانی. _ آخه چه‌جوری؟ نمی‌شه که! _ چرا می‌شه. بابات که رفته سرکار، تا ظهر هم برنمی‌گرده. تا اون موقع امتحانت رو دادی و برگشتیم. یک لحظه انگار زمان از حرکت ایستاد. یک لحظه خوشحالی آمد تا پشت در قلب اعظم، ولی حتی در هم نزد؛ چون اعظم محلش نگذاشت و به مادر گفت: آخه آقاجون راضی نیست! _ نه مامان جون! الان یه چیزایی شنیده فکرش به‌هم ریخته. خودم بعداً سر فرصت باهاش حرف می‌زنم، راضیش می‌کنم. فوق فوقش اگه راضی نشد، دانشگاه رو نمیری. ولی اگه الان نری و امتحانه رو ندی، دیگه هیچ کاری نمی‌شه کرد. °•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 @mangenechi
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت بیست و پنجم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام سکوت برقرار شد. اعظم رفت توی فکر: برم؟ مامان خودش آقاجون رو راضی می‌کنه. _ مامان! آقاجون گفت راضی نیستم بری کنکور بدی! من اگه برم هم قبول نمی‌شم. و دوباره هق‌هق و اشک حمله کردند به حنجره و چشم‌هایش. فاطمه خانم ناامید شد. همان‌جا پشت در نشست. طاقت گریه و ناامیدی اعظمش را نداشت. ولی کاری هم از دستش برنمی‌آمد. سرش را تکیه داد به دیوار و آه کشید. تا ظهر چندین‌بار سعید و سمیه را فرستاد پشت در اتاق اعظم که «لااقل بیا صبحونه‌ای چیزی بخور» ولی فایده نداشت. کاخ آرزوهای اعظم فروریخته بود و حالا حالاها باید سر ویرانه‌هایش سوگواری می‌کرد. ولی واقعیت چیز دیگری بود. سرنوشتی که خدا برای اعظم در نظر گرفته بود، ماجراهایی جذاب‌تر و آسمانی‌تر و پرافتخارتر از پزشک شدن، در خود نهفته داشت. و این‌ها سال‌های بعد برای اعظم روشن و روشن‌تر شد. *** خبر به خانم رنجبر رسیده بود. زنگ‌زده بود و آقا جواد اکبری را فراخوانده بود به مدرسه. حالا آقا جواد مثل همیشه سربه‌زیر و آرام، توی دفتر مدرسه نشسته بود روبه‌روی خانم رنجبر و داشت به سرزنش‌های تلخ خانم مدیر گوش می‌داد: _ آقای اکبری! شما چطور چنین کاری کردید؟ اعظم یکی از سرمایه‌های مدرسه‌ی ما بود. همه بهش امید داشتن. منتظر بودیم رتبه‌ی دو رقمی و سه‌رقمی بیاره. می‌شد افتخار مدرسه و منطقه. می‌شد افتخار خودش و خانواده‌اش. بچه این‌همه زحمت‌کشیده بود. °•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 @mangenechi