✍سیراب شدن
✨صحنههای بینظیری از نهضت عاشورا در تاریخ جاودانه مانده است. از جمله جوانمردی را که در برخورد امام و یارانش با دیگران در جایجای کربلا میتوان یافت.
🌱نمونهی قشنگ و زیبای این رفتار، در برخورد امامحسینعلیهالسلام با حُر و لشکریانش است. حری که در منطقهی "شراف" جلوی کاروان حضرت را گرفت و جان او و اصحابش را تهدید کرد.
☀️وقتی هوای گرم و سوزان، تشنگی را به جان حُر و لشکریانش انداخت؛ امامحسین علیهالسلام با بزرگواری و جوانمردی همهی آنها را سیراب کرد.
حتی حضرت با دست مبارک خود مشکآب را به دهان بعضی از آن لشکریان حُر رساند. و جواب بدی را با خوبی داد.
📚ارشاد مفید، ج۲، ص۷۸
#درسهای_عاشورا
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
✍بیابان
💡السلام علیک یا اباعبدلله یعنی مولای من!
خیالت راحت! تلاش میکنم از من آسیبی به تو نرسد.
قطعا که زن و بچهات را در میان بیابان توسط من آواره نخواهید دید...
💢اما..
آیا مولای من! از گناهان من! به بیابانها نخواهد گریخت و گریه نخواهد کرد؟
🏴وضو میگیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه میگذاریم و سلام میدهیم:
✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
#زیارت_عاشورا
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
ziarat_ashura_sazvar-[www.Patoghu.com].mp3
5.87M
💫بیایید روزمان را با نام و یاد امام حسین و امام زمان علیهماالسلام و صدقه دادن برای سلامتی حضرت حجت ارواحنافداه شروع کنیم.
🏴وضو بگیریم. رو به قبله روی دو زانو بنشینیم. دست ادب بر سینه بگذاریم و سلام دهیم:
✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✨
✨ السلام علیک یا بقیة الله خیر لکم✨
#زیارت_عاشورا
#سازور
#چله
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
✨حل و فصل گلهگزاریهای خانوادگی
🌾عباس وقتی منطقه بود، مدت ها نمیدیدیمش. وقتی میدیدم زن و شوهرهایی که دست در دست یکدیگر در خیابان میروند، حرصم میگرفت.
💫وقتی میآمد کلی نق میزدم. میگفتم: «زن، شوهر میخواهد که بالای سرش باشد. تو که قرار بود نباشی اصلا چرا زن گرفتی؟! »
🍃می گفت: «پس ما باید بی زن میماندیم. »
می گفتم: «اگر سر تو نق نزنم، پس سر که بزنم؟ »
🌸می گفت: «اشکالی ندارد. اما مواظب باش اجر زحمت هایت را زائل نکنی. » اصلا پشت پرده همه کارهای من، بودن توست که قدمهایم را محکم میکند. تا لبخند به روی لبانم نمیآورد، کوتاه نمیآمد.
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، صفحات ۳۱
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
✍قدردان زحمات
💡آقایان باید بدانند انجام کارهای داخل خانه دارای اهمیت خاصی میباشد و توان و انرژی زیادی از خانم خانه میگیرد.
💢متاسفانه گاهی زمان که برخی زنان میگویند: «از صبح برای انجام کارهای خانه خسته شده ام. »
مرد پاسخ می دهد: «مگر چکار کردهای؟ » و میخواهند کار خانه را آسان و بی ارزش جلوه بدهند.
🌿در چنین مواقعی مرد حداقل باید بگوید: «خداقوت خانم بیا بنشین استراحت کن.»
چه بسا گفتن همین جمله خستگی را از تن زن بیرون آورد و او خواهد دانست که مردش قدردان زحماتش هست؛ در نتیجه با انرژی بیشتری کارهایش را انجام می دهد.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔@tanha_rahe_narafte
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
✍روز آخر
زمستان نفسهای آخرش را میکشید که حسین آمد. دم نزدم و از کمبودها و سختی زندگی، گلایه نکردم. گفت: «پروانهجان، ساکت رو ببند، بچهها رو حاضر کن، بریم یه خونهی دیگه. »
☘_ از دربهدری و خونه بهدوشی خسته شدم. همین امسال اومدیم توی این خونه، کجا بریم؟
🍁_شرمندهتم صابخونه کرایه بیشتری میخواد!
🌾دلم نیامد بیشتر از این عرق شرم روی پیشانی او بنشیند. رفتم وسایل مختصری که داشتیم را جمع کردم. علی و محمد با اینکه پسر بچه و بازیگوش بودند؛ ولی به کمکم آمدند. لباس فاطمه و زینب را پوشیدم. غروب که حسین برگشت همهچیز آماده بود.
✨رفتیم منطقهی پایین شهر. محلهی قدیمی با خانههای کلنگی. وارد کوچه تنگ و باریکی شدیم. درب آهنی سبزی را نشانم داد و گفت: «همینجاست. خونهی دوستم رضا. واسهی کارش رفتن شهرستان. »
💫وارد حیاط کوچکی شدیم. خانهی نقلی و سنتیساز. دیوارهای کاهگلی و پنجرههای چوبی با شیشههای رنگی. وسایل را با عجله چید. لباسهای بچهها را که فرصت نکرده بودم بشویم، داخل تشت آب که مقداری پودر لباسشویی هم داخلش بود، ریخت. پاچههای شلوارش را بالا برد و شروع کرد با پاهایش لگد کردن.
🍃 آشپزخانه رفتم و مقداری عدس و برنج پاک کردم. صدای بازی کردن او با بچهها فضای خانه را پُر کرده بود. بچهها بعد از مدتها خندههایی از ته دل میکردند. ناهار که خوردیم. بچهها از بس بدوبدو کرده بودند، هر کدام گوشهای نقش زمین شدند. روی تکتک آنها را پوشید. پیشانی آنها را بوسید.
🎋همین که خواستم بگویم شما هم بیا استراحت کن، دیدم به طرف ساکش که از قبل آماده کرده بود رفت. ساک به دست به طرفم آمد. بغض گلویم را فشرد. فکر نمیکردم به این زودی برود. قطرات اشک امان ندادند. از روی گونههایم میغلتیدند روی زمین میریختند.
حال مرا که دید، شروع به شوخی کردن کرد، تا خنده روی لبهایم ننشست رهایم نکرد.
☘پیشانیم را بوسید. موهای بلند و مشکیام را نوازش کرد. آمد دستم را ببوسد نگذاشتم. گفت: «پروانهجان منو ببخش. باید برم. بچهشیعههای سوری مدتهاست در محاصرهاند. چشم امیدشون به حاجقاسم و یاراشه! »
✨برخلاف همیشه اجازه داد بند پوتین هایش را ببندم. آن روز حسین عجیب نورانی بود. به یکماه نکشید خبر آزادی نبل و الزهراء و شهادت حسین را همزمان برایم آوردند.
هنوز هم حسش میکنم. کنارم هست با اینکه نمیبینمش. دلم برایش تنگ شده است.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
✍اسوهی صبر
💫حضرت زینب سلاماللهعلیها آن زمانی که یزید افکار باطل خود را با اشعار کفر آمیز بیان کرد خطبه خواند.
🌱حضرت فرمود: «الحمد للّه ربّ العالمین و صلّیاللّه علی محمّد و آله اجمعین»
«حمد و سپاس، مخصوص خداوندی است که پروردگار جهانیان است و درود خدا بر پیامبر صلّیاللّه علیهوآله و همه اهل بیت او.»
💡دختر امیرالمؤمنین علیهالسلام در اوج مصائب، بندهای شاکر و صابرست، اول کلامش، حمد خدای متعال است.
✉️پیام ایشان با حمد الهی در همه حال؛ نشانهی این است که در مقابل هر بلا و گرفتاری باید شکیبا بود.
حضرت این گونه به عاشقان مکتب امام حسین علیهالسلام صبوری و شکیبایی یاد میدهد.
#درسهای_عاشورا
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
✍عزیز حسین علیهالسلام
🌱"وجیها باالحسین" یعنی، کاری بکنم که عزیز حسین علیهالسلام و امام زمانم شوم و نزد ایشان رو سفید و سربلند باشم ؛یعنی عمل به هر چه خوبی و پاکی و دوری کردن از هرچه پلیدی و گناه...
🏴وضو میگیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه میگذاریم و سلام میدهیم:
✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
#زیارت_عاشورا
#به_قلم_قاصدک
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۳ شهریور ۱۴۰۱
1292709_715.mp3
3.65M
🌺 شروع روز جدیدت در پناه سیدالشهداء
💫بیایید روزمان را با نام و یاد امام حسین و امام زمان علیهماالسلام و صدقه دادن برای سلامتی حضرت حجت ارواحنافداه شروع کنیم.
🏴وضو بگیریم. رو به قبله روی دو زانو بنشینیم. دست ادب بر سینه بگذاریم و سلام دهیم:
✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✨
✨ السلام علیک یا بقیة الله خیر لکم✨
#زیارت_عاشورا
#سلحشوری
#چله
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۳ شهریور ۱۴۰۱
✨ سبک مدیریت شهید عباس بابایی
🍃عباس جدای از مسئولیتهای نظامیاش، سنگ صبور همه خلبانان و کارمندان بود. اگر کسی از بیرون می آمد، نمی توانست تشخیص دهد که او فرمانده پایگاه است.
☘برای اینکه از شرایط پایگاه سر در بیاورد میرفت و جای سربازها نگهبانی میداد.
سرباز هم میگفت: «به کسی نگویی که این کار را کردی، اگر فرمانده بفهمد، بدبختم.»
نمی دانست که این خودش فرمانده است.
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، صفحه ۲۹
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۳ شهریور ۱۴۰۱
✍واضربوهن
💡خردهای که بعضی افراد به اسلام میگیرند؛ مربوط به زنان و حقوق آنهاست.
بیشتر استناد این افراد به آیهی زیر است:
...وَاضْرِبُوهُنَّ ۖ فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلَا تَبْغُوا عَلَيْهِنَّ سَبِيلًا ۗ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيًّا كَبِيرًا
...آنان را به زدن تنبیه کنید، چنانچه اطاعت کردند دیگر راهی بر آنها مجویید، که همانا خدا بزرگوار و عظیم الشأن است.
✨علاوه بر تمام تفاسیری که از این آیه وجود دارد؛ ما میتوانیم جواب ذهن افراد حقیقتطلب را با این پرسش بدهیم.
💢مگر نه اینکه ائمهی معصوم ما از آینده خبر داشتهاند؟ چرا امام حسن علیهالسلام با اینکه میدانستند قرار است به دست جعده، همسر خود مسموم و شهید شوند؛ هیچوقت در حق همسر خود جفا نکردند؟!
🌱برای داشتن زندگی بهتر و کاملتر نیاز است که سیرهی ائمه، این قرآنهای ناطق را موشکافانه بخوانیم.
برای درک بهتر معنی این آیه اینجا کلیک کنید.
🏴شهادت امام حسن علیهالسلام تسلیتباد.
📖سوره نساء، آیه۳۴
#مناسبتی
#شهادت_امام_حسن علیهالسلام
#به_قلم_شفیره
۱۳ شهریور ۱۴۰۱
💠 آیا ترس کودک من نیاز به درمان دارد؟
✅ اگر این ترس اختلالی در فعالیتهای روزمره کودک به وجود نمیآورد و مرتبط با سِن اوست و بیشتر از دوسال به طول نیانجامیده نیازی به نگرانی نیست.
🔘 ولی اگر باعث میشود کودک رفتارهای غیر عادی از خود نشان دهد لطفا موضوع را جدی بگیرید.
🔘 باور کنیم فرزندمان از چیزی میترسد و این ترس روح و جسم او را میآزارد، با باور این نکته میتوانیم به راحتی مشکل را ریشه یابی و حل کنیم.
🔘 از پند و نصیحت بپرهیزیم، مشکل کودک با پند و نصیحت، ایراد گرفتن از او، بی اهمیت جلوه دادن مساله به بهانه برطرف شدن تدریجی موضوع و… رفع نمیشود.
✅ انتقاد تند همراه با مقایسه کودک با همسالانش نیز روش مناسبی نیست.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_شفیره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۳ شهریور ۱۴۰۱
✍زمستان آنسال
🍃کنار جاده خاکی روستای چهار باغ ایستاد. کمی استراحت کرد. دوباره راه افتاد. فانوسی در دست داشت. وقتی وارد حیاط بزرگ خانه شد؛ همسرش در را باز کرد: «چه خبر؟»
🌾ابراهیم لبش را گزید و حرفی نزد. ماهگل نگران دوباره پرسید: «خوب، چی شد؟ »
☘_به نظرم جوابشون، نه باشه!
✨حدس ابراهیم درست از آب در آمد. پدر فخری راضی به ازدواج دخترش با خسرو نبود. دو ماه بعد ابراهیم به خاطر دل خسرو؛ دوباره فخری را از پدرش خواستگاری کرد. رفت و آمدهای ابراهیم بالاخره جواب داد. حشمت پدر فخری راضی شد. آن دو با هم ازدواج کردند.
💫هوا روز به روز سردتر میشد. نفت هم خیلی کم بود. چوبهای داخل انباری هم نم کشیده بودند و به سختی آتش میگرفتند.
🎋چشمهای خسرو از شدت خشم قرمز شده بودند. جلوی در خانهی مباشر ارباب ایستاد. صدایش را بلند کرد: «چرا نفت نمیدی!؟ تو این برف و بارون باید سرما بشینه تو استخون مردم. »
🍂_صداتو بالا نبر، برات گرون تموم میشه.
🍃پیرمردی از سرما دستهایش را بهم مالید و گفت: «خسرو بیا بریم! یه چیزی میخوام بهت بگم، ارباب نفتا رو به ده بالا گرونتر میفروشه.»
🍁نزدیک غروب بود. چند تا از نوکرهای ارباب با چوب و چماق به در خانهی ابراهیم آمدند.
مباشر داد زد: «خسرو باید به ارباب جریمه بدی، اونم دو تا گوسفند. »
⚡️_خسرو گفت: «مگه سر گردنهست؟»
💫یک مرتبه نوکرهای ارباب به سمت خسرو حمله ور شدند؛ او را کتک زدند. آنها به سمت طویله رفتند، با خودشان دو تا گوسفند بردند.
🍂مادر خسرو کمک میخواست؛ اما اهالی از پشت پنجرهی خانههایشان، فقط تماشا میکردند.
🎋وقتی ابراهیم به خانه برگشت؛ ماجرا را فهمید، به خسرو گفت: «آفرین به جونمردیات! حرف حق زدی. اهالی روستا از شر نوکرهای ارباب نیومدن کمکت کنن، یه مدت برین روستای چنار پیش عمه بتول.»
☘زمستان نفسهای آخرش را میکشید که خسرو وارد خانه شد. فخری از کمبودها دم نزد، از سختیها گلایه نکرد. خسرو گفت: «فخری جان! ساکت رو ببند، باید بریم.»
🍃_خسرو! چیزی شده، کجا بریم؟
✨_برمیگردیم روستای چهارباغ، خونهی خودمون.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_رخساره
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۳ شهریور ۱۴۰۱
✍حفظ حریم عفاف و حجاب
💢لشکریان عمربنسعد آنقدر بیشرم بودند که قبل از آتشزدن خیمهها همه چیز حتی پوشش بانوان را به غارت بردند.
💡وقتی دختر خردسال امامحسین علیهالسلام به هوش آمدند و سر خود را در دامان عمهشان حضرت زینب سلاماللهعلیها دیدند، نگفت: عمه تشنهام یا گرسنهام؛بلکه گفت: عمه یه تیکه پارچه داری تا باهاش خودمو بپوشونم؟
🔸زنان قهرمان کربلا، برای حفظ حریم عفاف و حجاب به خوبی نقش ایفا کردند.
🔘وقتی که مردم گرد آمده بود که اسرای اهل بیت را تماشا کنند، ام کلثوم خطاب به آنها فرمود: «ای مردم! آیا شرم نمی کنید برای تماشای اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم که پوشش مناسبی ندارند جمع شده اید؟»*
🔘حضرت زینب علیهاالسلام در کاخ یزید خطاب به او می فرمایند: «یَابنَ الطُلَقاءِ، آیا این کار تو که زنان و کنیزانت را در جای امن و دور از چشم مردم قرار داده ای و دختران رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم را با پوشش نامناسب در شهرها می گردانی، که همه به آن ها نگاه کنند عادلانه است؟!»
📚*نقش زنان در حماسه عاشورا، مزینانی، ص ٢١١.
#درسهای_عاشورا
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۳ شهریور ۱۴۰۱
✍چهرهی باطل
💡با ورود به فضای عاشورا حقیقت لعن را فهمید.
با خواندن زیارت عاشورا چهرهی حقیقی باطل را که قیافهی حق به جانب به خود گرفته و دَم از آزادی میزند، دید.
🥀دید که چگونه رذالت و خونخواری با کشتن نوزاد ششماهه روی دستان پدرش به اوج رسید. نوزادی که تشنه جان داد. میان دو نهر آب.
⚡️حجابها کنار رفته بود و اینبار از ته دل لعن و بیزاری جستن از آن قاتلین مجنون را صد مرتبه تکرار میکرد.
#زیارت_عاشورا
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۴ شهریور ۱۴۰۱
AUD-20210818-WA0000.mp3
1.95M
🤔دوست داری امروزت رو چطور شروع کنی؟
💫روزمان را با نام و یاد امام حسین علیهالسلام و صدقه دادن برای امام زمان ارواحنافداه شروع میکنیم.
🏴وضو میگیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه میگذاریم و سلام میدهیم:
✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✨
#زیارت_عاشورا
#فرهمند
#چله
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۴ شهریور ۱۴۰۱
✨برخورد با نامحرم
🍃غلام حسین از همان اوایل جوانی متدین و پایبند به احکام شرعی بود. سعی میکرد به صورت نامحرم نگاه نکند.
☘وقتی می خواست با دخترخاله اش صحبت کند، به صورت خاله اش نگاه میکرد.
ما هم از او یاد گرفتیم که حدالامکان از نگاه مستقیم به نامحرم خود داری کنیم.
راوی: خواهر شهید
📚 ملاقات در فکه؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان نشر:صفحه ۲۹
#سیره_شهدا
#شهید_باقری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۴ شهریور ۱۴۰۱
✍بینظیر
🔥وقتی واژه پرطنین والدین و فرزندان شنیده میشود، شعلهای از احساس زبانه میکشد تا دفتری پر شود از این موجودات بینظیر خدا.
خالق با خلقت گرانبهاترین مخلوق؛ یعنی پدر و مادر، قدرتنمایی کرده است.
🔸 اولین قدم در برابر این نعمت بزرگ الهی، سپاسگزاری و قدرشناسی از آنهاست.
فرزند نابترین گوهر هستی، به دست پدر و مادر شکل میگیرد و همین است که به وجودشان معنا میبخشد.
🔸بنابراین قدم بعدی در برابر این مخلوق زیبای خدا، عمل به فرمودهی پیامبر عزیزمان است که فرمودند:
آنکه پدر و مادرش را خشنود کند، خدا را خشنود کرده و کسی که پدر و مادر خود را به خشم آورد، خدا را به خشم آورده است.*
📚*کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۷۰
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۴ شهریور ۱۴۰۱
✍سکوی امید
🍃پدرم دست بیرمقش را بالا آورد. او به سمت من اشاره کرد و به مادرم گفت: «تو از من میپرسی، ثریا کیه؟ جلوی چشماته نمیبینی؟»
☘مادرم انگار تازه متوجه شد لبش را گاز گرفت و گفت: «این دخترت راضیهست!» پدرم گفت: «راضیه! بیا ببینم بابا حالت خوبه؟»
✨_خوبم آقا جان!
🌾دستهایش را گرفتم. دستهای او بر اثر بافتن حصیر زمخت شده بود. آرام سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «اصلا حالم خوب نیست.»
-
⚡️کمکم فهمیدیم بابا فراموشی گرفته؛ گاهی گذشته یادش میآمد. یک روز گرم تابستان عمه همراه شوهرش به خانهی ما آمدند. خبر مریضی بابا به گوش عمه ثریا رسیده بود.
💫عمه دو زانو روبروی بابا نشست. پدرم چشمهایش را به او دوخت و گفت: «یه عالمه حرف تو دلمه، میخوام باهات درد و دل کنم، راضیه طلاق گرفته!»
🍃اشک امان عمه را برید او نتوانست حرف بزند؛ اما شوهرش لب زد: «آقا ابراهیم! چرا خودتو باختی؟ هیچ جادهای تو زندگی بنبست نیست، چند قدم جلوتر بری جادهی دیگهای باز میشه، فقط باید ازجات بلند بشی. »
🌾به خودم گفتم: «همینه! اگه میخوام کنار پدر و مادرم زندگی کنم باید کاری پیدا کنم تا اینقدر نگران نباشن.»
⚡️من بعد از هفت سال زندگی با منوچهر؛ به خاطر اعتیادش از او جدا شدم. بچهای هم نداشتیم، دو ماهی بود با پدر و مادرم زندگی میکردم. شوهر عمه ثریا درست گفت: «همیشه راه حلی هست.»
🌾از فردای آن روز با امیدواری چادرم را سر میکردم و به بازار میرفتم. به تولیدی پوشاک زنانه سر میزدم؛ اما نیرو نمیخواستند.
🍃یک روز نزدیک ظهر روی سکویی نشستم تا کمی استراحت کنم. یک مرتبه چشمم به تابلویی خورد، به خودم گفتم: «هیچ وقت امیدت رو از دست نده؛ شاید اون لحظهای که امیدواری رو از دست میدی، ثانیههای قبل از خوشبختی باشه.» از روی سکو برخاستم. آن طرف خیابان وارد زیر زمینی شدم. مسئول تولیدی پوشاک بچهگانه خانم میانسالی بود به او گفتم: «نیرو لازم دارین؟»
✨_یه راسته دوز نیاز داریم، از همین الان هم میتونی کارت رو شروع کنی.
#داستانک
#ارتباط_با_واادین
#به_قلم_رخساره
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۴ شهریور ۱۴۰۱
✍مکتب انسانیت
🌹عاشورا مدرسهی عشق است. همان طوری که در مدرسه برای یاد دادن و یاد گرفتن آموزههای با ارزش به کودک تلاش میکنیم در این مکتب هم میآموزیم:
✨سلامت نفس را، بزرگوار بودن و بزرگوار زیستن را، نفس را زیر چکمهی خواری له نکردن را. از مدرسهی عاشورا، میتوان محبت را با جان عجین کرد و دل دریایی داشت و آن را آلوده به آلودگیهای دنیای دنی نکرد و هوای نفس را قربانی نمود.
🔅درسهای دیگری که از مکتب سالار شهیدان و یارانش میتوان تحصیل کرد:
🍃آزادگی، ایثار، خدا را در تمام صحنههای زندگی خود خواستن،امر به معروف و نهی از منکر،خلوص دل داشتن،وفای به عهد و هزاران پیام انسانیت دیگر.
#درسهای_عاشورا
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۴ شهریور ۱۴۰۱
✍عزیز حسین علیهالسلام
🌱"وجیها باالحسین" یعنی، کاری بکنم که عزیز حسین علیهالسلام و امام زمانم شوم و نزد ایشان رو سفید و سربلند باشم؛ یعنی عمل به هر چه خوبی و پاکی و دوری کردن از هرچه پلیدی و گناه...
🏴وضو میگیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه میگذاریم و سلام میدهیم:
✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
#زیارت_عاشورا
#به_قلم_قاصدک
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
ziarat_ashura_basem-[www.Patoghu.com].mp3
2.68M
🤔امروزت رو چطور شروع میکنی؟
💫روزمان را با نام و یاد امام حسین علیهالسلام و صدقه دادن برای امام زمان ارواحنافداه شروع میکنیم.
🏴وضو میگیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه میگذاریم و سلام میدهیم:
✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✨
#زیارت_عاشورا
#کربلایی
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
✨قدر دانی از زحمات همسر
🍃دست کاظم را گچ گرفته بودند، باید در بیمارستان استراحت می کرد؛ اما فرار کرده بود. به هر ترتیبی بود با قند شکن و قیچی گچ دستش را باز کردیم. نرسیده آماده رفتن بود. عملیات داشتند.
☘کمرش درد میکرد و نمیتوانست بنشیند و بند پوتینهایش را ببندد. یکی را به زور خودش بست و دیگری را من.
🌾در حالی که سرش پایی بود و به گرههایی که میزدم، نگاه میکرد، گفت: «اجر این جهاد برای شماهایی که همسرتان را با دست خودتان راهی جهاد میکنید هست. همین که ما از بابت خانه و زندگی خیالمان راحت است مدیون شماییم. » دیگر بغض مجالی نمیداد که جوابش را بدهم.
راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید
📚 نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، صفحات ۷۳-۷۱
#سیره_شهدا
#شهید_نجفیرستگار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
✍لباسهای نشسته رو کم کنید!
🔅 ترفندی برای داشتن حال و احوال بهتر:
🔘آشپزخونه و سالن پذیرایی رو خلوت کنید چون که همین شلوغی و نامنظم بودن خونه مزید بر علت میشه تا اضطرابتون زیاد بشه و منفینگر بشید؛ اونقدر که صدای بازی بچهها با صدای دریل همسایه براتون یکی باشه!
🌱این توصیه، یه کار کوچیک با نتیجهای بزرگه! با اینکار قدرت ابتکار و روحیهی جدید برای لذت بردن از رابطه با همسرتون رو پیدا میکنید.
برقراری نظم، اولین قدم برای ایجاد آرامش. دست کم نگیرش!😉
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
✍نازدانه دختری
🍃پدر فاطمه پیراهن سیاهش را پوشید. دختر چهار سالهاش مریض احوال بود. رو به پدرش کرد و پرسید: «بابا کجا میری!؟ »
☘_میرم هیئت.
🌾_مگه هیئت چه خبره؟
💫_شهادت حضرت رقیهست.
⚡️_بابا! رقیه کیه؟
🍃_دختر امام حسین علیهالسلام.
☘_رقیه چند سالشه؟
💫_سه سالشه.
🍃اسماعیل صورت فاطمه را بوسید و دستی روی موهای مشکی او کشید. فاطمه با ناز گفت: «بابا منم با خودت میبری؟»
🍀اسماعیل کنار فاطمه نشست و او را آرام کرد که عزیزم تو مریضی، استراحت کن؛ هر وقت حالت بهتر شد با هم میرویم. فاطمه دست پدرش را گرفت و گفت: «بابا حالا که منو نمیبری با خودت، بهش میگی بیاد پیشم؟
اسماعیل نمیدانست چه کار کند به خودش گفت: «حالا من چطوری به این بچه توضیح بدم.»
🍃مادر که با گوشهی روسری اشکهای خود را پاک میکرد به فاطمه گفت: «نمیتونه بیاد دخترم!»
🍁_چرا؟
🍂_آخه، رقیه هم مثل تو مریضه.
🎋_چرا مریض شده!؟
🍂مادر با بغض شروع کرد: «پاهاش درد میکنه، رو خارهای بیابون دویده. »
⚡️_چرا رو خارهای بیابون دویده؟ مگه کفش پاش نبوده؟!
🍂_نه! کفش نداشته؛ چون کفشاشو غارت کردن یعنی کفشاشو دزدیده بودن.
🍁وقتی فاطمه دید مادرش اشک میریزد با بغض گفت: «بابا! برو هیئت.»
✨اسماعیل خداحافظی کرد؛ اما دم در که رسید دوباره فاطمه پرسید: «بابا! کفشاشو دزد برد؛ چرا باباش بغلش نکرد. یادته اون روزی که کفشم گم شد تو منو بغل کردی، پس چرا باباش بغلش نکرد!؟»
🌾صدای نالهی مادر فاطمه بلند شد. اسماعیل دم در نشست، های های گریه کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزند
#به_قلم_رخساره
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱۵ شهریور ۱۴۰۱