💥نگاهی معجزهآسا
❌هیچگاه به پدر و مادر خود به تندی نگاه نکنید.
⭕️آنها معنی نگاه شما را میفهمند.
اگر میخواهید با کمترین هزینه، بیشترین ثمردهی را داشته باشید، با محبت به پدر و مادر نگاه کنید.
🔘 یکی از راههای عبادت نگاه پر مهر و محبت به پدر و مادرست.
🔸چنانچه حضرت رسول میفرمایند: نگاه محبتآمیز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.*
📚*بحارالانوار،ج۷۴،ص۸۰.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️ شوکه
🍃خیابان پر از دود و سیاهی بود. با دیدن ناامنی شکل گرفته در خیابان انگار یکی به عمق دلم چنگ میزند، حالت تهوع گرفتم.
شماره مادرم را میگیرم تا اگر هنوز راه نیفتاده سمت مطب؛ از او بخواهم که برگردد. با دستهایی لرزان شمارهاش را میگیرم، بوق میخورد.
☘️چند لحظه بعد خاموش می شود؛ نگران و مضطرب به سمت مطب راه میافتم، از بین ماشین ها عبور می کنم. حواسم به ماشین ها نیست، صدای ترمزی کشیده شده و مردی که فریاد می زد: «خانم!حواست کجاست؟»
به گوشم رسید.
🌾 بی توجه به راننده و بوق ماشین ها می دوم؛ کیفم از روی دوشم شل می شود و تا نزدیکی زانویم میآید آن را به دستم می گیرم و دوباره به راه می افتم. نزدیک مطب شدم، وارد سالن شدم و بدون توجه به بیمارانی که در سالن انتظار نشسته بودند، از این سو به آن سو میروم: « کجاست؟ هنوز نرسیده؟»
☘️_خانم با کی کار دارین؟ حالت خوب نیس؟ دنبال کی هستی؟
🍃_دنبال مادرمم. قرار بود اینجا بیاد.
🌸_نشونیش چیه؟
🌾_یک چادر مشکی سرش بود، با یک روسری سفید و چند چین و چروک در پیشانی اش و کیف دستی کوچکی در دستش بود.
🍃_نه ندیدم.
⚡️نفس عمیقی می کشم. آرام از مطب خارج می شوم؛ با خودم می گویم: «یعنی کجا ممکنه رفته باشه، اگر اتفاقی برایش بیفتد چی؟»
☘️همین طور که داشتم با خودم فکر میکردم؛ خیابان ها را یکی یکی پشت سر گذاشتم؛ به خیابان بهار رسیدم. ماشینی گر گرفته بود و شعلهها زبانه می کشید، دلم از دلشوره بی قرار شد. قدم هایم را تند کردم. ناگهان چشمم به خانمی افتاد. بدو بدو به سمتش رفتم، دود و خاکستر جلوی چشمم را گرفت. به زور چشمانم را باز کردم. مادرم را با صورت زخمی روی جدول کنار خیابان نشسته بود. قلبم از جا کنده شد. به وسط خیابان رفتم برای تاکسی دست بلند کردم، تاکسی جلوی پایم ترمز کرد. مادرم را سوار کردم و بیمارستان بردم.
💫بدو بدو به قسمت اورژانس رفتیم. دکتر او را معاینه کرد، گفت: «فکش شکسته و نیاز به جراحی دارد.»
☘️ مانده بودم چه کار کنم، پولی در بساط نداشتم. در گوشه راهروی بیمارستان نشستم. بسمالله گویان به دوستم خانم اصلانی، زنگ زدم و ماجرا را توضیح دادم.
✨_نگران نباش خودم را می رسانم.
🍃یک ساعت گذاشت که اتاق عمل را برای مادرم آماده کردند. یک چشمم به ورودی اتاق بود و یک چشمم به مادرم. ناگهان صدای خانم اصلانی با لبخند همیشگیاش از سمت در را شنیدم. دستم مادرم را فشردم و الحمدلله گفتم.
#داستانک
#به_قلم_آلاله
#ارتباط_با_والدین
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️مراقبتهای ویژه
🌪گاهی واژهها و کلمات در زندگی اشخاص گردبادی میشوند و آبروی خانوادهای از بین میرود.
🤔چطور؟
💢هرگاه مطلبی را بشنوی و یا در جایی بخوانی و شتابزده آن را پخش کنی.
🤭بازگو کردن بدون علم به صحت مطلب؛ باعث داغتر شدن بازار شایعات و به باد سپردن حقوق یک خانواده میشود.
💡پندانه: بر اساس علم و آگاهی و منطقی زندگی کنیم و از امکاناتی که در اختیار داریم بهرهبرداری صحیح کنیم؛ زیرا چشم و گوش و دل مؤاخذه میشوند مراقب اعضا و جوارحی که حکم بال پرواز دارند باشید تا مبادا وبال شوند!😉
✨«وَلاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولـئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْؤُولاً.»؛ «و از آنچه به آن علم ندارى پيروى مكن، چون گوش و چشم و دل، همهى اينها مورد بازخواست قرار خواهد گرفت.»
📖سوره اسراء، آیه ۳۶
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨انتخاب شغل
🌷شهید محمد علی رحیمی
🍃سید محمد علی خودش را مدیون انقلاب میدانست و شغل را وسیله برای ادای این دین. به همین خاطر در سال های اولیه ازدواج مان در هیچ شغلی بیش از یک سال دوام نیاورد.
اوایل ازدواج در کمیته بود. مدتی بعد مدیر کانون فرهنگی بعثت شد و در کنار آن در یک دبیرستان به عنوان مسئول امور تربیتی مشغول به کار شد.
☘️یک سال نشده کانون را رها کرد و در بخش فرهنگی سپاه مشغول به کار شد. مسئول پیک انقلاب و نشریه کودکان شد. اگر تهران بود مدام به بیمارستان ها جهت عیادت از مجروحان میرفت و گرنه جبهه بود برای امور فرهنگی و عقیدتی.
🌾بعد از مدتی به بخش احیای اندیشه اسلامی وزارت فرهنگ و ارشاد رفت و سرانجام در بخش بین الملل سازمان تبلیغات ماندگار شد. فکر میکرد در آنجا بیشتر به اسلام خدمت میکند. آن قدر عاشق انقلاب بود که با مرخصی بدون حقوق عازم هندوستان شد برای تبلیغ اسلام و انقلاب.
راوی: مریم قاسمی زهد؛ همسر شهید
📚کتاب رسول مولتان؛روایتی از زندگی سردار فرهنگی شهید سید محمد علی رحیمی، نویسنده: زینب عرفانیان، ناشر: سوره مهر، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه ۳۰-۳۲ و ۳۵
#سیره_شهدا
#شهید_رحیمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️قلب تپندهی زندگی
🔹به نام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش، زمین آرام از او یافت.
✨خداییکه خلق کرد زن و مرد را تا به کانون خانواده، گرما بخشند و با تدابیر خود، عمود آن را مستحکم سازند. کائنات، بودن را مدیون همین دو موجود با ارزش است که اگر نبودند چیزی به نام خانواده معنا نداشت.
🌹در سایهی همت عالی زن و مرد است که پدیدهای مقدّس و پویا به نام خانواده شکل میگیرد و با جانفشانی آنهاست که حیات، جریان مییابد.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️ششدانگ
🌱همیشه شش دانگ حواس باید به پدر و مادر جمع باشد و جز نیکی برای آن ها چیزی فرستاده نشود.
💡 هیچ چیز نمی تواند جای این دو نعمت بزرگ را بگیرد. خود را باید همیشه در خدمت آنان قرار داد.
💢 اهمیت نیکی به آنها وقتی روشنتر می شود که خداوند بعد از امر به پرستش خودش، به نیکی به پدر و مادر امر می کند.
✨وقَضَىٰ رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا ؛وخدای تو حکم فرموده که جز او هیچ کس را نپرستید و به پدر و مادرنیکی کنید.
📖سوره اسراء، آیه ۲۳.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨معجزه نماز در میدان جنگ
🍃نماز و دعایی می خواند، دیدنی بود. از اعماق وجودش بود. فقط دوست داشتی گوشهای بنشینی و نماز خواندنش را تماشا کنی. گاه پیش میآمد که دعای توسل یا کمیل را خودش می خواند عجب شور و حالی ایجاد می کرد.
☘️خرمشهر هنوز سقوط نکرده بود. داخل خانهها را تونل مانند، به هم وصل کرده بودیم و با عراقی ها میجنگیدیم. سید از من پرسید: «محمد! نمازت را خواندهای؟»
🌾گفتم: «این حرف ها چیست؟ خدا هم وسط این گیر و دار از ما نماز نمی خواهد.»
گفت: «این حرف ها چیست که می زنی؟ بلند شو نمازت را بخوان تا اگر طوریت شد شهید از دنیا رقته باشی.»
🍀گفتم: «اگر نماز خواندم و وسط نماز طوریم شد چه کنم؟» گفت: «خیالت راحت.»
در قنوت نماز بودم که خمپارهای افتاد وسط حیاط و در شیشه ای خانه هزار تکه شد؛ اما چیزیم نشد. وقتی سید آمد و منظره و سلامت مرا دید، گریه اش گرفت. خودش هم شروع کرد به نماز خواندن دوباره.
راوی: محمد تهرانی
📚 آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری،صفحه ۲۲ و ۳۰
#سیره_شهدا
#شهید_هاشمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️مسخرهکردن
🔷کودکان کارها را در حضور پدر و مادر انجام میدهند تا آنها تایید کنند.
🔹اگر کودکتان کسی را مسخره کرد شما به کارش بها ندهید.
خندیدن شما باعث میشود کودکتان گمان کند کارش صحیح است.
🔹به اون بفهمانید که مسخره کردن دیگران کار درستی نیست.
🌱کودکان میبینند و یاد میگیرند.
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_سرداردلها
#ارتباط_با_فرزندان
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️گیره
🍃داخل خرت و پرتهای مغازهی پلاستیک فروشیِ قاسم آقا، گم شده بودیم. غُصه میخوردیم چرا کسی دوستمان ندارد. ما که خوشگل بودیم زرد، آبی، قرمز و سبز انگار رنگینکمان آمده باشد در آغوش زمین به همین زیبایی.
☘️آن روز نزدیکهای غروب بود. قاسم آقا آماده میشد برای نماز به مسجد برود. خانمی با وقار که گوشهی چادرش را به دندان گرفته و دست دختر خانمی ملوس و زیبا در دستانش بود، وارد مغازه شد. گوشهایمان را تیز کردیم؛ بلکه امیدمان به ثمر بنشیند و از زیر دست و پای تشت، آفتابه و سبدهای که داشتند لهمان میکردند نجات پیدا کنیم.
⚡️صدای زن در سرمان اکو شد که میگفت: «ببخشید آقا! گیره لباسی دارین؟ پلاستیکیشرو میخوام.» قاسم آقا سر زبانش آمد که بگوید: «نه خانم... » ما همه با هم یک صدا فریاد زدیم: «آی قاسمآقا ما رو نگاه! این تهتها هستیم.»
💫خداراشکر صدایمان به گوش او رسید. گره ابروهایش باز شد، دستی به ریش سفید و بلندش کرد و گفت: «بذار ببینم! به گمونم چندتا بسته ششتایی از قبل مونده باشه.»
دستهای زبر و پینهبستهاش سبدها را کنار زد. گوشهی تشت آبی را بالا گرفت. عرق از روی پیشانیاش راه خود را به طرف چشمهای قهوهایاش باز میکرد که ما را برداشت و کمر راست کرد.
🌾ذوق و شادی جمع ما را فراگرفت. لحظه حساس انتخاب شدن، نفس در سینهمان حبس شد. صدای تپش قلبمان به گوش کنار دستیمان میرسید. هر کداممان خداخدا میکرد رنگ او، قابِ چشمان زن را بگیرد.
زن نگاهی به ما کرد و گفت: «چند میشه؟ همهرو میبرم.»
🍃شروع کردیم به جیغ و هورا و بالا و پایین پریدن تا اینکه داخل پلاستیک گذاشته شدیم. دختر کوچولو چشمانش برقی زد و دست دراز کرد و با صدای ناز و تودلبرویش گفت: «مامان میشه من بیارمشون؟!» همان شب که وارد خانه آنها شدیم فهمیدیم اسم آن خانم فهیمه و دخترش فرشته هست.
🎋فهیمه خانم خواست ما را به بندِ لباس، داخل حیاط آویزان کند که فرشته گفت: «مامان میشه از هر رنگ یکی رو بردارم تا باهاشون بازی کنم.»
🍃فهیمه خانم چشمانش را دُرُشت کرد و گفت: «فرشته اون همه اسباببازی داری! برو سراغ اونا، فرشته لبهایش را آویزان کرد. فهیمه با دیدن چهره او دلش به رحم آمد همه را داد به دست او و گفت: «بیا همهاش رو بگیر تا فردا بازی کن.»
🌾فرشته پرید توی بغل مادر و صورت او را بوسید. فکر نمیکردیم یک روز اینقدر کسی خواهان ما شود. فرشته رفت سراغ بقچه لباسها بعد لباس پُرچینی پوشید. دور خودش کمی چرخید. آنوقت به سراغ ما آمد. از هر دستهی رنگی یکی را برداشت.
🍃همه ما نگران بودیم، وقت بازی ما را بشکند؛ ولی ما را یکییکی سر انگشتان دست خود گذاشت. روبروی آینه قدی اتاق ایستاد تا خودش را تماشا کند.فهیمه خانم وارد اتاق شد. با دیدن فرشته خندهاش گرفت. نگاهی به تئاتر دخترش انداخت و گفت: «ای وروجک پس بگو اینارو واسهی چی میخواستی؟!»
☘️فرشته گفت: «مامان ببین چه خوشگل شدم.»
مامان نگاهی با وسواس، به او کرد و گفت: «فرشتهی من همیشه خوشگله.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️قدرت خدا
🔹 گروهی به دلایلی چون لجاجت، گمراهی یا فریب و ... در پی پوشاندن حق هستند و در این راه تمام امکانات خویش را به کار میگیرند که به گمان باطل خویش در مقابل حقِ الله بایستند. خداوند کیوان و گردان سپهر فروزنده ماه و ناهید و مهر.
😏این افکار و اعمال بی اساس هستند چرا که بر قدرت خداوند نمیتوانند پیروز شوند و هر چه قدر هم که در این باره تلاش نمایند و امکانات به ظاهر قوی و بسیاری را فراهم سازند، باز هم به پیروزی نخواهند رسید.
✊ شکست خوردهی میدان هستند چون خداوند است که در پیروزیها و وسایل اثرگذار است و به وعده خویش مبنی بر پیروزی حق بر باطل عمل میکند.
✨ «وَيُحِقُّ اللَّهُ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ؛و خدا به (آیات و) کلمات خود حق را تا ابد پایدار گرداند هر چند بدکاران عالم راضی نباشند.»
📖آیه ۸۳ سوره یونس
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨امر به معروف استوار مملکت
🍃مرتضی تازه هجده سالش شده بود. البته معمم هم بود. رفته بود فریمان دیداری تازه کند.
☘️در همان ایام در کلات حاجی رستم استوار یکْ پاسگاه مسئله ناموسی ایجاد کرده بود. عدهای داشتند میرفتند تا تذکرش دهند.
🌾 مرتضی هم با آنها همراه شد. استوار با شنیدن حرف بزرگ تر جمع گفت: «چه غلطا … » هنوز حرفش تمام نشده بود که مرتضی با یک سیلی آبدار دهان استوار را بست.
📚مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، صفحه ۲۱
#سیره_شهدا
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
💎قهرمان
🔺دستهایت بالا میرود، نگاهشان میداری،
🔺زبانت باز میشود، جلویش را میگیری،
🔺خشم درونت مثل یک اژدها، قدرت میگیرد، بر فرقش میکوبی
تا در پیشگاه پدر ومادرت، سخنی به گزافه نگفته باشی و بیاحترامی نکرده باشی!!!
👌آفرین به تو..
💪خداقوت قهرمان
💡دعای خیر پدر ومادرت و رضایت خداوند، پشتت خواهد بود.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir