✍پیشنهاد آن روز
👩آناهیتا دختری ریز نقش و سیزده ساله، اندامی استخوانی و فقط سیکیلو وزن دارد.
ثریا خانم نمیگذارد دست به سیاه و سفید بزند: «الهی بمیرم مادر، یکم بخور جون بگیری!»
⚡️دیروز آناهیتا یک لباس کوتاه و شلواربیرونی👖گران قیمت خرید. امروز یک شال سفید روی سرش انداخت و موهای دم اسبیاش را از زیر آن بیرون گذاشت.
همان لباس کوتاه 👚و جلوبازش را روی تاپ پوشید.
بدون اجازه و خداحافظی از مادر، با دوستش مهرسانا قرار خیابان گردی گذاشت.
💥با صدای بسته شدن در، دل مادر هم فروریخت. هیچوقت مانع کارهایش نمیشد؛ ولی نگرانی مادرانهاش، او را رها نمیکرد. آناهیتا با وارد شدن به کوچه، نگاهش به نگاه سامان پسر همسایه روبرویشان گره خورد.
😉چشمک شیطانی و نگاه خیرهاش 👀که بیپرده و آشکارا روی او زوم شده بود، ترس به جانش انداخت.
وقتی تعقیب سایهبهسایه و تیکهپراکنیاش را دید، گرومپ گرومپ صدای قلبش 💓را میشنید.
🏞نزدیک پارک بزرگ شهر و محل قرار با دوستش رسید.
مهرسانا هنوز نیامده بود. روی نیمکت چوبی کنار فواره وسط حوض نشست. به توتهایی که زیر درخت ریخته بود نگاهی انداخت. هوس توت چیدن به سرش زد. بوی تند سیگار 🚬و ادکلن و صدای سامان که بیملاحظه کنارش روی نیمکت نشست او را پراند و جیغش به هوا رفت.
🧔سامان رنگ صورتش پرید؛ ولی زود بر خودش مسلط شد: «اوهوی چه خبرته مگه جن دیدی؟ مارو باش دلمون برای کی میسوزه، اومدم از تنهایی درت بیارم!»
آناهیتا چین به پیشانی و گره به ابروهایش🤨 نشست: «برو گمشو! پسریه پرووو.»
🌳در پارک قدم به قدم پسرهایی بودند که چیزهای حال بهم زن بارش میکردند. بغض کرد و پردهی اشک جلوی دیدش را گرفت. در دلش واگویه کرد: «خاک تو سرت مهرسانا! منو شیر میکنی تیپ بزن بیا خیابونگردی کیف میده، الان کدوم گوریییی!»
🚔صدای آژیر ماشین پلیس توی گوشش پیچید سرش را بالا گرفت. پسرهای اطرافش هر کدام به طرفی میدویدند. به ایست گفتن پلیس هم توجهی نداشتند!
چند تایی دستبند به دست، گیر پلیس افتادن، سامان هم جزوشان بود.
🧕خانم پلیس خودش را به او رساند. تنش لرزید. نگاهش به لبخند روی لبهای او که افتاد، خیالش راحت شد: «عزیزم اینجا چکار میکنی؟ بهتره بری خونه، جای مناسبی برای تو نیست!»
💡آناهیتا از لحن مهربان او دلش آرام شد. خانم پلیس چادرش را تکانی داد و ادامه داد: «تازگیا اینجا پاتوق اراذل و اوباش و خلافکارا شده! بهتره زودتر بری.»
با شنیدن حرف او، فهمید خطر بزرگی از بیخ گوشش رد شده، نفس راحتی کشید:
«چشم خانوم منتظر دوستم بودم، دیر کرده، دارم میرم.»
#داستانک
#حجاب
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍چیزی که پیامد ناخوشایند دارد
💡انسان از بعضی چیزها نباید استفاده کند؛ هر چند که از آن استفاده، جان سالم به در ببرد.
💊گاه فردی به خاطر بیماری خاصی که دارد، دارویی تهیه میکند و بعد هم هنگام عیادت یا دورهمی فرد بیمار میگوید که مثلاً این دارو برای فلان بیماری است.
❌فردی در آن جمع با فکر به اینکه به این بیماری مبتلا نشود از آن دارو استفاده میکند. بعداز این کار هرچند شخص زنده بماند اما کار خطایی انجام داده است چرا که پیامد نامناسبی برای او خواهد داشت.
✨امام صادق علیه السلام :
«ثلاثةٌ تُعقِبُ مَكروهاً ... و شُربُ الدواءِ مِن غيرِ علّةٍ و إن سَلِمَ مِنهُ؛ سه چيز است كه پيامد ناخوشايند دارد ... و [از آن جمله است :] خوردن دارو بدون بيمارى هر چند شخص از آن دارو سالم بماند.»
📚بحار الأنوار : ج۷۸ ص۲۳۴ ح۵۳
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_رحیمی
🆔 @masare_ir
✨او بود و قنوت و خدا
🍃در عملیات والفجر ۴ سید دچار موج گرفتگی شدید شده بود و چشمانش کم سو. با زور و اجبار به رفسنجان آوردیمش.
نیمه شب بود که دیدم بیدار شده و بیرون میخواهد برود. بردمش دستشوئی و آوردمش؛ بعد خوابید. دوباره که بیدار شدم دیدم در اتاق نیست.
🌾وقتی دنبالش گشتم، دیدم با پای برهنه در سرمای زمستان درون حیات به نماز شب ایستاده. رفتم بیرون که بیاورمش داخل. قنوت گرفته با حالتی عجیب گریه می کرد و “الهی العفو“ش دلم را لرزاند. برگشتم داخل اتاق. از پشت پنجره نظاره اش می کردم. او بود و قنوت و خدا.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ اول- ۱۳۹۳؛ ص ۸۵-۸۴
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
🥮 شمام طبق سلیقه خانواده غذا میپزید؟
👧🏻دختر من عاشق ته چینه. منم براش پختم. خودشم تو تزئینش و چیدن سفره کمکم کرد. فقط یه کوچولو حواسم پرت شد و یه کوچولو دیر برش داشتم.😅
👈اینم لینک آموزش ته چینی که من پختم. فقط من دلمه و زرشک نریختم.☺️
🍚 شمام امتحان کنید، شاید بچههاتون دوست داشتن و رفت تو لیست غذاییتون.😉
#خانواده
#روزمرگی_حسنا
🆔 @masare_ir
✍جیغ یهویی
🤔هیچ میدونستی گریه و جیغ یهویی بچهی یکی دو ساله؛ بدون علت، برای دلتنگیه.
اگه گشنه نیست🫔
تشنه نیست🚰
جاش تر نیست🧻
دوست داره پناه ببره به یه آغوش امن.🫂
زود بغلش کن! نوازش کن!
تا آروم و دلبستهتر بشه.🌿
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍هیچوقت از لانه دور نشو
😲سایه بزرگی را بالای سرش حس کرد؛ سرش را بالا برد. چشمانش از تعجب خیره شد و دهانش باز ماند. از ترس لرزید و نمیدانست این دیگر چه موجودیست؛ باید فرار را ترجیح دهد، یا بایستد و متوجه ماهیت آن موجود شود؟
😩از ته قلبش جیغ بلندی کشید همه ایل و تبارش بیرون ریختند. مادرش را صدا زد همچون باران بهار اشک میریخت.
🙂مادرش دستی بر سرش کشید با پشت دستش اشکهای زیر چشمش را پاک کرد و گفت:
«آروم باش چیزی نیست آروم باش. به من بگو چی شده؟»
🥺هنگامی که گریهاش قطع شد هق هقکنان گفت:
«من داشتم برای خودم میگشتم و خوش میگذروندم؛ یهو یک سایهی سیاه روی زمین دیدم وقتی سرم رو بالا بردم، یه موجود، شیشه به دست ایستاده بود و میخواست منو داخلش بندازه.
اون چی بود مامان؟»
😌مادرش گفت:
«نگران نباش! تو هنوز خیلی از موجودات رو نمیشناسی و باید یاد بگیری. همهجا لونهی ما نیست، همه دوست ما نیستن، هیچوقت نباید از این دور و اطراف دور تر بشی.»
😱«خودت بهتر میدونی که نباید همدیگه رو ترک کنیم. اون اسمش آدم🙎🏻♂بود. بعضیاشون وقتی دور و اطرافمون رو آب بگیره، یه راه خشکی برامون باز میکنن. اما بعضیاشون هم بخاطر کوچیک بودن، فکر میکنن ما درد رو حس نمیکنیم و چون حشرهایم، خونواده نداریم.»
😐«برای احتیاط صد در صدی به اونا اعتماد نکن و هیچوقت از لانه دور نشو. باشه؟»
مورچهی کوچک 🐜گفت :
«بله مامان!»
مادرش او را بوسید، دستش را گرفت و هر دو به لانه رفتند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
47.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 آزادی با کشف حجاب به دست میاد؟
⭕️ حواسمون هست تو کدوم پازل داریم بازی میکنیم؟
♨️ حتماً حتماً کلیپ رو تا آخر ببینید.
#امام_زمان
#حجاب
#غیرت
🆔 @masare_ir
°بسم_الله°
#یه_حبه_نور
✍شاکر نعمت
افسوس گذشته را میخوردم.😔
جرقهای در ذهنم درخشید که دیروز میتوانست پایان زندگیات باشد.🤔
پس امروز که زندهای🌿 لطفی از جانب
خالق یکتاست.خدایا! شکرت...🤲
✨پیامبر صلیالله عليه و آله:
«آدم شكرگزار چهار علامت دارد:
🔅 در وقت نعمت شاكر است
🔅هنگام بلا صابر است
🔅 به قسمت خدا قانع است
🔅تنها خدا را ستايش می کند.»*
📚*تحفالعقول، ص ۲۱
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨جلوه محبت حضرت زهرا (س) در زندگی شهید احمد کاظمی
🌷شهید احمد کاظمی در عملیات بیت المقدس ترکش به سرش خورده بود. با التماس بردیمش اورژانس.
اصرار داشت سر پایی مداوایش کنند. پزشک که زخم عمیقش را دید بستریش کرد. بر اثر خون ریزی زیاد از هوش رفت؛اما یکباره به هوش آمد و گفت: «بلند شو برویم.» اصرار کردم و دلیل این تصمیم را پرسیدم.
🌾گفت: «می گویم به شرط اینکه تا زندهام به کسی نگویی. در اتاق عمل خوابیده بودم که حضرت زهرا سلام الله علیها از در وارد شدند. دستی به سرم کشیدند و گفتند بلند شو! بلند شو! چیزی نیست. بلند شو برو به کارهایت برس.»
راوی: آقای خانزاده
📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۵۹
#سیره_شهدا
#شهید_کاظمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍میخواین بچههاتون مسئولیت پذیر بشن؟
اگه فرزندتون درخواست خرید جنس گرونی😰داره، بهش پیشنهاد بدین، مقداری از پول رو خودش تهیه کنه!
🌱اونوقت شما هم کمکش کنید، کارهایی را رو بهش بسپرین تا در قبالش پول هدیه بدین.
💡اگه فرزندتون در این بین کار اشتباهی هم کرد، نه بیخیال از کنارش رَد بشید و نه اون رو بترسونی!
قبول اشتباه هم به رشد مسئولیتپذیری در کودک کمک میکنه!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
مسار
✍شیردل پاوه قسمت سوم 🧔♂پدر همیشه فوزیه را تشویق میکرد. برایش کادو 🎁 هر چه دوست داشت میخرید؛ چو
✍شیردل پاوه
قسمت چهارم
🧕🏻فوزیه سختیهای بسیاری کشید. از یک طرف امکاناتی برای تمریناتش نبود که بخواهد امتحان بدهد؛ چون نیاز به تخت و ملحفه و ... داشت و از طرف دیگر هم رژیم حاکم شاه در پی جنگ🧨 و آشوب بود.
👊فوزیه در مسیرش سرسخت بود و هیچ کدام از اینها مانعش نشد. در یکی از همان روزها که قرار بود فوزیه فردایش امتحان بدهد، نیاز به تخت و ملحفه و مشمع داشت، فوزیه ناراحت😔 و با اخمهای درهم وارد حیاط شد به سمت اتاقش میرفت مادرش متوجه ناراحتیاش شد، بعد فوزیه گفت:
«من باید تخت بیمار را آماده کنم یک لایه مشمع بیندازم یک لایه ملحفه و..»
😭شروع به گریه کرد و نمیدانست برای امتحان فردایش چه کار کند و بدون تمرین چطوری امتحان دهد.🧕🏼دختر همسایه از ماجرا باخبر شد و سراغ او رفت، گفت:
«ما یک تخت داریم بیا و تمرین کن.»
😇فوزیه خوشحال برای تمرین رفت. غروب برگشت خیلی خوشحال بود، شادی در چهرهاش موج می زد؛ اخم هایش باز شده بود و میگفت: «یاد گرفتم تخت بیمار را چطور آماده کنم.»
🌅فردایش آماده شد، به سر پرستاری رفت، امتحانش🙇🏻♀را داد و نمره خوبی گرفت.
دورههای تزریقات💉و پانسمان🩹 و همه اینها را سپری کرد و بعد از اتمام همه این دورهها یک روز به خانه آمد و با خوشحالی به مادر و پدر گفت...
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✨مبارزه با روحانیون درباری در سیره شهید جلال افشار
🌷برش یک:
قبل از انقلاب:
🌾جلال معتقد بود تمام روحانیونِ وابسته به حکومت شاه، باید خلع لباس شوند. میگفت: «اینها حرمت لباس پیامبر (ص) را از بین می بر»ند.
با چند نفر از دوستانشان به شناسایی این افراد میپرداختند. یکی از این افراد شخصی بود معروف به رئیس الواعظین که او را در کوچه ای خلوت، تنها گیر آورده و خلع لباسش کردند.
🌷برش دو:
بعد از انقلاب:
🌾بعد از انقلاب، برای مبارزه با اشرار به منطقه سمیرم و پادنای اصفهان اعزام شدند. در آنجا مشاهده کرد که عدهای روحانی نما، مردم را منحرف میکنند. کمر همت به افشای چهره واقعی آنها بست. سپس لباس روحانیتش را پوشید و برای تبلیغ ارزشهای انقلاب در بین عشایر حضور یافت.
🍃مردم که می دیدند، او پای در دلشان می نشیند، و راهنمائیشان میکند، پروانه وار، دور شمع وجودش را میگرفتند و از منحرفین فاصله گرفتند.
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،صفحات ۳۴-۳۳ و ۵۳-۵۲
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍خالق دانش
🌱به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
📓تقویم آفرینش را که ورق بزنی و زیبائیهایش را مرور کنی سوالی در ذهنت نقش میبندد و آن اینکه نقاش این همه جلوهگریها کیست؟
🌿به یقین آفریدگار را یاد میکنی و قلم نقاشی رنگارنگش را تحسین مینمایی؛ به عبارت پرطنین"ن و القلم و مایسطُرون" ایمان میآوری.
🖋آری این قلم،قسم یاد کردن دارد و لایق تقدیس است. سوگند به قلمی که نوشت و نادانی را نابود کرد و بذر نیکیهای روزگار را در دفتر گیتی رویاند تا بر بشر ثابت شود هیچ رویشی بی باغبان نیست.
🪴باغبان طبیعت،باغبان تمام رستنیها!قلمت چقدر زیباست و چه پرتوان.
اولین آموزگار خلقت در فکر آفریدههای خویش بود و به یاد سختیهای جهالت،آفرید کسی را که ریشهی هر چه ناآگاهی را بسوزاند و لباس پر جاذبهی علم را بر تن عریان جهل بپوشاند.
✨دوازدهم اردبیهشت سالروز جاودانی قلم استاد مطهری گرامی باد.
#مناسبتی
#روز_معلم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
مسار
✍زندگی من قسمت اول 🎧هندزفری به گوش، بدون توجه به اطراف، با گوشی تایپ میکند. همانطوری که روی تختش
✍زندگی من
قسمت دوم
💡زندگی آدمها مثل بازی بالا بلندی میماند؛ جوری که گاهی روی سکوی بلند میایستی و به خودت افتخار میکنی، گاهی هم وقتی روی زمین ایستادهای بازی را میبازی. گاهی اوقات میشود در بحثها، در جنجالهای چالشی خانواده، کسی که صدایش بلندتر است فکر میکند برندهی بازیست اما نمیداند که برعکس هرچه صدا بلندتر، وجود کوتاهتر...🍃
⚡️امروز صبح شنبه، بابا خیلی زودتر از موعد از خانه به سرکار رفت. بدون توجه به صبحانه چیده شده روی میز و لیلایی که قرار بود به مدرسه برساند.
گاهی بحث خانوادگی مثل ماکارانی🍝 کشدار میشود. کش میآید و جمع میشود و باز ...
لیلا از فکر بیرون میآید. لباس مدرسه را میپوشد. صبحانه خورده نخورده کوله روی شونه انداخته میرود و در خانه را میبندد.
🧶کل زمان مدرسه نتوانست کلاف پیچیده ذهنش را جمع کند. انگار گربهای آن را باز کرده و بهم پیچیده بود. سرکلاس صدای معلم برایش روی حالت سکوت بود و فقط نگاه حرکت دست و نوشتار روی تخته میکرد.
ظهر که از مدرسه برگشت و زنگ در را زد، در🚪 بدون پرسش و جواب باز شد. تند تند پلهها را یکی در میان بالا رفت. مامان در را بدون نگاه کردن به لیلا باز کرد و همانطور با سر کج مشغول تلفن صحبت کردن با خاله بود. لیلا آهی کشید و فقط نگاهش میکرد. مگر حالا تلفنش قطع میشد؟
در را بست و یکراست به اتاقش رفت .روی تخت 🛏رها شد و به سقف نگاه میکرد.
بعد از چند دقیقه مامان به اتاقش آمد و گفت: «سلام چرا انقدر دیر کردی؟»
نگاهش کرد، با بیحوصلگی و خستگی گفت: «از سرویس مدرسه بپرس.»🤷♀
مادر گفت: «پاشو بیا نهار.»
جواب داد: «باشه حالا میام.»
از در هنوز بیرون نرفته بود که برگشت:«نماز خوندی؟ »
قبل اینکه جواب بدهد مامان ادامه میدهد: «چرا بالای مقنعهت خاکی و کج شده؟ کی میخوای یادبگیری درست سرت کنی؟ همیشه همینطوری موهات بیرون میزنه دیگه کسی که چادریه باید مقنعهش رو ...»
😑دروغ نمیشود اگر بگویم همیشه اینطور حرفهایش را نصفه میشنود و بقیهاش را انگار صدایش محو میشود.
بیتوجه چشمهایش را میبندد.
انگار از بی توجهی لیلا لجش میگیرد. صدای بسته شدن در را که میشنود، نگاهی به چادر روی تختش میاندازد. رو بهرویش آینه🪞 قدی قد علم کرده. مقنعهای که خیلی کج هم نبود را نگاه میکند نفس عمیقی میکشد، با خود میگوید که حتما دفعه بعد درست مقنعهام را می پوشم.✔️
باز توی فکر میرود به سقف نگاه میکند: «یادش رفت از من بپرسد حالم امروز چطور بوده؟ حتما یادش رفته است...»
ادامه دارد....
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
✍کاسه برگشته نباشیم!
🧐دیدید میگن رحمت خدا واسعهس؟ همه رو در بر میگیره؟ بیشتر هم توی هر ماه رمضون این نکته گوشزد میشه که بطور خاص حواست به رحمت خدا باشه.
🤔اما مدل رحمت خدا چه شکلیه؟ زمان خاصی داره؟
✨ رحمت خدا عین بارون🌧
میمونه که روی سر بد و خوب روزگار میباره. همیشه هم هست اما بعضیوقتا دایرهش وسیعتر میشه.
💢بعضیا هستن با اینکه توی دایرهن، کاسه وجودشون رو برگردوندن و خودشون مانع شدن برای اینکه دو قطره از اون بارون، توی کاسهشون بچکه.
❌حواسمون باشه از اون کاسه برگشتهها نباشیم!
#تلنگر
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨تکلیف محوری در سیره شهید حسن باقری
🌾بايد ميرفت تهران. فرماندهها جلسه داشتند. خانمش را بردند بيمارستان. هرچه گفتم: «بمان، امروز پدر می شوی. شايد تو را خواستند.»
🍃حسن گفت: «خدايي كه بچه داده، خودش هم كارهایش را انجام میدهد.»
📚کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۹۰
#سیره_شهدا
#شهید_باقری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍شیوهت رو عوض کن
🙇♀باز هم مثل اکثر وقتا حرفت رو پشت گوش انداخته؟
بیا یه شیوه جدید واسه گفتن خواستهت به کودک رو امتحان کنیم:🤔
🔹مثلا از این به بعد، برای گفتن خواستههات داستانگویی کن. با یه داستان کوتاه کوچولو، قصدت رو به بچهت منتقل کن.
🔹کارت زیاده؟ پس حداقل وقت گفتن خواستههات سعی کن یکنواخت حرف نزنی. صدات هم رسا باشه.
⭕️یادت باشه که باید ساده و کوتاه حرف بزنی و بیشتر از یکی دو خواسته رو هم مطرح نکنی.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍اُملبازی
🦗صدای جیرجیرک یک لحظه هم قطع نمیشد. دوست داشت در تنهایی به برنامهریزی فکر کند، از بیبرنامهگی و روزمرگی اعصابش😩 بهم میریخت.
⚡️رفتارهای ثریا برایش قوزبالایقوز شده بود. هر روز به بهانههای مختلف او را به بیرون از خانه میکشید.
قِلِقش را ثریا از بَر بود. هر دفعه از راه التماس🥺 و سوءاستفاده از دلرحمیاش وارد میشد.
🤯با رفتار زشت امروز ثریا، فرشته دوست نداشت دیگر او را ببیند.
وقتی کامران را کنارش روی نیمکت پارک دید، به خیال اینکه داداش او هست، از راه دور دستی👋تکان داد.
😓ثریا اما بیخیال همهچیز، دست کامران را کشید و به طرف فرشته رفت.
او خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
🗣صدای ثریا هنوز هم توی سرش اِکو میشود: «سلام فرشته، معرفی میکنم دوست خوبم کامی! »
😵💫آسمان دور سرش چرخید. چهره درهم کشید. پا تند کرد و از آنها دور شد.
خودش را به نشنیدن میزد: «إِ فرشته تو کی میخوای دست از این اُملبازیات برداری؟! »
هنوز دست 🤌کامران بین زمین و آسمان مانده بود.
🏚وارد خانه شد. به اتاقش پناه برد. اشکهایش را با پشت دست پاک کرد.
قرآن را از قفسهی کتابها برداشت. آن را بوسید و روی قلبش گذاشت. نجات خود را مدیون اُنس با قرآن📖 میدانست.
همان کتابی ✨که هر روز صبح، با شنیدن صدای دلنشین پدر🧔♂که آیاتی از آن را میخواند، چشم باز میکرد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍شبیه خدا
🤔میخواے شبیه خدا بشی؟
فقط ڪافیه بقیهرو دوست داشته باشی و دلشون رو شاد ڪنی.
اون شادی ڪه رضاے خدا در اونه.✨
🌱بیا همیشه شبیه خدا بشیم!
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨نماز در سیره شهید عبدالله میثمی
🍃سر شب معمولا زندانیها، با هم گرم میگرفتند و هر گروهی به تناسب خودش به کاری مشغول میشد. از بحثها سیاسی گرفته تا بازی ورق و شطرنج و تماشای تلویزیون.
اما عبد الله از همه اینها فارغ بود. گوشهای خلوت پیدا میکرد و پتویش را به اندازه یک جا نمازی باز میکرد و به نماز مشغول میشد.
🌾اراذل و کمونیستها با قهقهه مسخرهاش میکردند و التقاطیها هم میگفتند: «این میثمی آبروی ما را پیش کمونیستها برده است.»
💠عبدالله، عبدالله بود و فارغ از این هیاهوها مشغول معشوق.
(روای:دکتر ابراهیم اسفندیاری)
📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۵۲
#سیره_شهدا
#شهید_میثمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دستگیری یا مچگیری؟!
🌱بچهها دوست دارن پدر و مادر رو در نقش حامی خود ببینن!
اونها از سرزنش شدن بیزارن.😒
💡وقتی کار اشتباهی از فرزندتون سر میزنه، بیایین بهش کمک کنین تا دست روی زانو بذاره از جاش بلند شه، نه اینکه با مچگیری حالشو بگیرین!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ستونِ فروریخته
🥺جلوی در حیاط منتظربود. گاهی تا سر کوچه میرفت. از همسایهها و هر که رد میشد، سراغ پدر را میگرفت و با دیدن بیخبری آنها، با دلی بیتاب برمیگشت.
😔یاد حرفهای تندی میافتاد که به پدر زده بود و از شرمندگی، دست و دلش میلرزید. توبه میکرد و قول میداد دیگر نداری او را به رخش نکشد و قلبش💔 را نشکند. به شرطی که اتفاقی برای او نیفتاده باشد.
👩عاطفه گوشی تلفن در دست، مرتب شمارهی پدر را میگرفت. اما بینتیجه بود.
مادر که از درد زانوها به خود میپیچید😩و مدام آنها را میمالید، میگفت:
«دخترم، بابات خیلی دیرکرده، من با این پاها که نمیتونم برم دنبالش. یه سر تا پارک سر کوچه برو، نکنه دوباره قلبش بگیره.»
⚡️عاطفه بدون اینکه زبانش به حرفی بچرخد، دستپاچه به طرف پارک به راه افتاد. چکیدن دانههای ریز باران🌨 بر روی دست و صورتش او را متوجه آسمان بالای سرش کرد. ابرهای تیره خبر خوبی برایش نداشتند. هر چه قطرههای بیشتری سرازیر میشدند، عاطفه قدمهایش را تندتر میکرد.
🚑در چند قدمی پارک صدای آژیر آمبولانس میآمد. تعدادی مرد و زن و بچه در زیر سایبانها و آلاچیقهای پارک🏞 جمع شده بودند، تا خیس نشوند. دو نفر در حال انتقال برانکارد به داخل آمبولانس بودند.
😧عاطفه با دیدن این صحنه دیگر چیزی نمیشنید. فقط مردی را میدید که با سر تا پای خیس، به عاطفه اشاره و او را به مددکار معرفی میکرد: «جناب، ایشون دختر علیآقاست ...» عاطفه پاهایش 👣سنگین شد و نتوانست قدم از قدم بردارد.
👨⚕با شنیدن صدای پرستار که میگفت: «خانوم حال مریض خوب نیست باید سریع برسه بیمارستان ...» هر طوری که بود خود را به آمبولانس رساند. کنار پدر نشست. دستانش را گرفت🤝 و تندتند آنها را بوسید: «بابا دیگه هیچی نمیخوام. فقط شما حالت خوب بشه. چشماتو بازکن. مامان تو خونه منتظرمونه ...»
💦قطرههای اشک با دانههای بارانِ جا خوشکرده بر صورتش، به هم آمیختهبود و او به التماسهایش ادامه میداد که پرستار گفت: «خانوم پدرتون سابقهی بیماری قلبی🫀 داشت؟! متأسفانه ...» زبان عاطفه دیگر از حرکت ایستاد. به چشمان بستهی پدر زلزده، منتظر بازشدنشان ماند.
پرستار ادامهداد: «متاسفم، نفسش رفته.»
😭پدر دیگر صدای التماسهای عاطفه را نمیشنید و دیگر بیمارستان و دکتر و شوک و ... فایدهای نداشت. خیلیزود دیرشدهبود، برای شرمندگی و فهمیدن اینکه عزت پدر به پر بودن جیبش نیست که وقتی خالیبود، بیحرمت شود، بلکه پدر✨ ستونیست که اگر نباشد پشتت خالی میشود و به راحتی زمین میخوری.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍امنترینها
گاهی در اوج حالخوب، رفاه و سلامتی، حال غریبی بهمون دست میده.🍃
بغض به گلومون چنگ میزنه و بیقرار میشیم.💔
مثل یه نوزاد میمونیم که بیعلت جیغ میزنه و گریه میکنه؛ نه تشنه و گرسنهس، نه جاییش درد میکنه؛ فقط و فقط آغوش مادر میخواد.⚡️
🫂ما هم دنبال چنین آغوش امنی میگردیم تا آروم بشیم!
آغوشی از جنس دلسوزترین پدر دنیا
آغوشی به پهنای غُربت و تنهایی امام.🌿
#تلنگر
#مهدوی
#به_قلم_ماهتاب
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط صداش رو گوش بده، دهنت آب میفته😋
بچهها خیلی آلوچه(گوجه سبز)دوست دارن.😍
کاش وقتی اسم #امام_زمان رو میشنیدیم، مثل شنیدن این صدا که باعث میشه دلمون آلوچه ترش رو طلب کنه، دلمون قنج میرفت و فقط از خدا ظهور آقا رو میخواستیم.😔
#خانواده
#روزمرگی_حسنا
🆔 @masare_ir
به نظر شما دلنوازترین صدای دنیا چی میتونه باشه؟!!
با ما در میون بزارین😊
خوشحال میشیم😊
@hosssna64