✍تزئینات خونه
🤔اگه پیرو کوروش و آریا و آریایی هستی و دینت هم اهورا مزداست...
پس اون صلیب روی درخت کاج🎄 کریسمس هم لابد جزو تزئینات خونتونه؟😏
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ بیایید از شهدا الگو بگیریم
🍃در زمانی که چروک بودن لباسها و نامرتب بودن موها نشانه بیاعتنایی به ظواهر دنیا بود، حمید خیلی خوشگل و تمیز بود. پوتین هایش واکس زده و موهایش مرتب و شانه کرده بود. به چشمم خوشگلترین پاسدار روی زمین میآمد.
🌾روح و جسمش تمیز بود. وقتی میخواست برود بیرون، میایستاد جلوی آینه و با موهایش ور میرفت. به شوخی میگفتم: «ول کن حمید! خودت را زحمت نده، پسندیدهام رفته.» میگفت: «فرقی نمیکند، آدم باید مرتب باشد.»
📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ص ۱۱ و ۲۳
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چرا فرزندان شبیه ما میشن؟
⭕️نقش الگوپذیری فرزندان را دستکم نگیرین.
بچهها معمولا آینه پدر و مادر خود هستن.🪞
به حرفها و کارهای بچهی سهچهارسالهتون دقت کردین؟!🧐
اغلب ما وقت نماز دیدیم اونا به دنبال مُهر و تسبیح📿 میگردن و به حرکات ما نگاه میکنن و خم و راست میشن.
یا حرف زدن دختربچه با عروسکاش🧸 رو شنیدین؟! همون حرفای مادر و پدر رو با اونا تکرار میکنه.
💡با امر و نهی فرزند تربیت نمیشه!
تربیت صحیح ریشه در رفتار و گفتار درست پدر و مادر داره.
فرزندان اون چیزی که ما دوست داریم نمیشن؛ بلکه به مرور زمان شبیه ما میشن.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍تعاونی
🌺در شیشهای شرکت را با شتاب باز کرد و با گامهای محکم و پر صدا به سمت اتاقش رفت. کیفش را روی میز کوباند و از قاب شیشهای به ساختمان رو به رو خیره شد.
🌸ذهنش درگیر ایدههایش بود. دوست داشت بتواند کارها را بهتر راست و ریست کند. اگرچه عضو گرفتن خیلی برایش بهتر بود، اما از سوی دیگر آمدن بقیه یعنی بسته شدن دست و پای او و این یعنی دیگر لزوما حرف، حرف او نبود؛ اما اگر به جای یک نفر، ده نفر، در امور خیر مشارکت میکردند، ممکن بود هر کدام ده نفر دیگر هم در کار بیاورند.
🍃اینها حرفهایی بود که استادش امروز به او گفته بود. به یاد آیهای افتاد که امروز در جزءخوانی خوانده بود: «تعاونوا علی البر والتقوی»
🌺تصمیمش را گرفت. تلفن را برداشت. اول از همه به همسرش که کوه ایده بود، زنگ زد و از او خواست به دفتر کارش بیاید. بعد هم به چند تن از دوستانش زنگ زد و از آنها خواست تا او را در طرحی که در ذهن داشت، یاری کنند.
#به_قلم_ترنم
#داستانک
🆔 @masare_ir
✍باور کن
📚بیشتر فکر کنید!
خودتان را عادت دهید بیشتر مطالعه کنید و آگاهی بدست بیارید.
💡باور داشته باشید گاهی یک کتاب میتواند راههای بهتر زندگی کردن را به ما بیاموزد.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨شما چقدر به قولهات وفاداری؟
🌾به قول و قرارهایش پایبند بود؛ حتی اگر طرف مقابلش نوجوانی بود. روزی در هامبورگ فرزند یکی از اهل مسجد که ۱۲ ساله بود، نزد شهید بهشتی آمد. میخواست در مورد اسلام سوالاتی کند.
شهید بهشتی به ایشان فرمود: «ساعت چند از مدرسه می آیی؟»
گفت: «ساعت ۴:۱۵ بعد از ظهر.»
_می توانی ساعت ۴:۳۰بیایی؟
_بله.
💫ایشان فرمود: «فردا ساعت ۴:۳۰ منتظر شما هستم.»
🍃روز بعد نزدیک موعد ملاقات ایشان بود و ما در خیابان بودیم که ماشین ما خراب شد. ایشان آرامش نداشتند. آمدند و گفتند: «چقدر طول میکشد تا ماشین درست شود؟»
🍀گفتم: «نمیدانم.» بعد از دقایقی دوباره آمدند و زمان درست شدن ماشین را پرسیدند.
🌺_مگر عجله دارید؟
_ قرار دارم.
_ آن دانش آموز ۱۲ ساله را میگوید.
_بله.
🌷_ نگران نباشید. اگر شما ساعت ۵:۳۰ هم بروید اشکالی ندارد، نهایتا میرود گوشهای بازی میکند تا شما برسید.
_نه! من با این بچه در این ساعت قرار گذاشتم و ۴:۳۰ هم باید مسجد باشم؛ چه آن بچه بیاید و چه نیاید.
🌾بالاخره تاکسی گرفتند تا خودشان را به وعدهشان در مسجد برسانند.
راوی: کاظم سلامتی، از دانش جویان مرتبط با شهید بهشتی
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ص ۱۳-۱۲
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️دیوار دروغ
💢خیلی وقتها بزرگترین دلیلِ «دروغگو بارآمدن» کودکمان خود ماییم.
💥وقتی به خاطر هر کاری که از او سر میزند از زبان تهدید استفاده میکنیم، ترس او از تهدیدهای ما، موجب میشود که ناخودآگاه راه نجات خود را از بین دروغهایی پیدا کند که به ذهنش هجوم میآورند و خود را ناجی او معرفی میکنند.
کودک به راحتی میتواند از دروغهای ذهن و زبانش دیواری محکم بسازد و خود را پشت آنها پنهانکند.
💡عوضکردن روش تربیتی میتواند کودک را به جای انداختن در آغوش دروغها، به آغوش والدینش سوقدهد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍روز فراموشنشدنی
⚡️دستی به موهای طلایی کشید.
موهایی تا سر شانهها، نرم، لطیف و براق. همانی بود که میخواست. با نفس عمیقی که گرفت ریههایش را پر از بوی بهار نارنجی کرد که از لای پنجرهی مغازه داخل آمده بود، دستش را در جیب کتش فرو برد و کارتش را دست فروشنده داد و بیست میلیون را کارت کشید.
🎁موها را در جعبه قرار داد و به سوی خانه حرکت کرد، در راه به شیرینی فروشی رفت، از داخل ویترینهای پر رنگ و لعاب مغازه، کیک سفید با ماهی برجسته و قرمز که رویش قرار داشت به مرد چشمک زد، فکر نمیکرد بتوانند طرح را به این زیبایی در بیاورند.
🥮کیک را خرید، تا خانه ده دقیقه راه بود، تمام تلاشش را کرد تا زودتر از مهین به خانه برسد.
⏰نیم ساعتی زمان برد تا میز را آماده کند، میزی قهوهای و کوچک با روکش سفید و تزئین شمعهای وارمر قرمز🪔همینکه شمعها را روشن کرد مهین کلید را در قفل در چرخاند و مثل همیشه با لباسهای کارش که حالا با میز و کیک و تزئینات ست شده بود. وارد خانه شد.
🥰کمی طول کشید تا متوجه میز و شوهرش بشود، بعد از لحظاتی مثل همیشه لبخندی که همراه بود با خم شدن گردنش به سمت چپ و افتادن چال کنار خط لبخندش و ریز شدن چشمهای آهوییاش، با ذوق تمام خودش را به دستان باز حسن رساند و خودش را در آغوش همسرش جا داد.
🥺با ذوقی از ته دلش و صدایی پر از بغض گفت: «فکر نمیکردم میون این همه دغدغه و مشکل و کار، امروزو یادت مونده باشه»
😍کمی بعد با دیدن کیک و کادوی همسرش به وجد آمد، چندسالی بود از ماجرا آتشسوزی آن ساختمان عظیم میگذشت. همان ساختمانی که مثل همیشه اولین گروهی که در آنجا حاضر شدند گروه امداد و نجات بودند.
🧕مهین هم جزو اولین گروه، همین که صدای بچهها را شنید برای نجاتشان وارد ساختمان شده بود و قبل از اینکه آتشنشان برسد بچهها را نجات داده بود.
🔥سر همان حادثه پوست سرش سوخته بود و حالا بعد از چند سال همسرش برایش مویی طبیعی با رنگ همیشگی موهایش برایش خریده، آن هم نه در روز تولدش بلکه در روزی که به نام خودش و دوستانش خورده بود، روز جهانی هلال احمر.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ماهتاب
🆔 @masare_ir
✍آغاز موفقیتها
✨وقتی نور امید به قلبت تابیده، و در وجودت ریشه زده، آغازے براے موفقیتهاے توست.
🌱امید میتونه انسان مُردهے متحرڪ رو زنده ڪنه!
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨قدر دانی از والدین
🌾جلال وارد مدرسه حقانی قم که شد، در حجره کوچکی که ساکن شده بود، در بسیاری از اوقات به نیت پدرش نماز قضا میخواند.
🍃میگفت: «پدرم یک موهبت الهی بود. او بود که مرا بدین جا رساند و به حساب و کتاب قیامت رابه من آموخت.»
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵، ص ۳۸
#سیره_شهدا
#شهید_جلال_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️یعنی باور کنم دل شوهر دیگری رو میبری تا دل شوهرت رو ببرن؟
📹 حجتالاسلام و المسلمین قرائتی
#خانواده
#حجاب
#کلیپ
🆔 @masare_ir
✍جمع نبند!
❌کار بد فرزندتون رو نباید با شخصیتش جمع ببندید.
😵💫مثلا اگه چیزی رو زد شکوند، نگید: «چرا حواست رو جمع نمیکنی؟!»
بگید: «آروم بازی کن تا آسیبی به چیزی یا کسی نرسه.»😌
💡باید متوجه بشه که کار درستی انجام نداده اما هنوز هم پیش شما عزیزه.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍زندگی من
قسمت سوم
🛏همان طور که روی تخت دراز کشیده، صدای در میآید. بابا وارد خانه میشود، میگوید: «کسی نمیخواد بیاد استقبال من؟باشه دیگه...»
🌱لیلا و مامان همیشه بعد از این حرف انگار یادشان می آید بروند به استقبال.
لیلا از اتاقش بیرون میآید و مامان از آشپزخانه. وسایل را از دست بابا میگیرند.
مامان خسته نباشیدی میگوید و دختر سلامی پر از انرژی میدهد و بابا دوبرابرش را برمیگرداند.
⚡️ناگهان ذهن لیلا گریزی میزند به گذشته. یادش میآید وقتی بچهتر بود، قبل از سلام، پرشی در بغل بابایش داشت و حالا انگار هر سال از سنش، یک سال به فاصله او و بابایش اضافه کرده است.
⏳بابا به اتاق میرود و بعد از مدت کوتاهی برمیگردد. لیلا و مامان را منتظر، کنار سفره میبیند. تا دست هایش را بشوید مثل همیشه دقیقا ده دقیقه طول میکشد گاهی به خاطر تلفن یا گاهی ...
هرچقدر که میگویند زود بیا ناهار سرد میشود، انگاری که سرعت بابا از این بیشتر نمیشود و آخرش مامان به لیلا نگاه میکند و میگوید: «شروع کن.»🍃
یکم از غذا را ناخنک میزنند.
بابا وقتی سر سفره میآید غذاهای توی بشقاب کشیده شده را می بیند و بشقاب خالی خودش. بشقابی که مامان منتظر بود تا بیاید و برایش بکشد.
📺شکایتی نمیکند و وقتی مینشیند تلویزیون را روی اخبار۱۴:۰۰ تنظیم میکند و همانطور که غذا میخورد، میگوید: «مردم گرفتارن هیچی ندارن بخرن.»
🍃مامان در جواب میگوید: «پس اینایی که صف فروشگاهها و پاساژهای شلوغ رو درست میکنن کیان؟»
بابا میگوید: «همینا هم به زور خرید میکنن.مجبورن. اگه نخرن که نمیشه زندگی رو گذروند.الحمدلله که ما دستمون به دهنمون میرسه و میتونیم از پس خودمون بربیایم.»
🏠مامان گفت: «اگه دستمون میرسه پس این خونه ۹۰ متری رو ده متر بالا ببری هیچی نمیشه! بعد ۱۲ سال چطور داداشت میتونه با وام بگیره توام بگیر دیگه یه ذره ریسک کن.»
💥لیلا کاملا حس کرد که انگار روی بابا یه دفعه باروت و آتیش ریختند.
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
✍مواظبت ڪن
🌾از ڪسی ڪه توے سختیها بهت امید میده مواظبت ڪن!🫂
🍀او ڪسی خواهد بود ڪه در آیندهے موفق تو، نقش مهمی ایفا خواهد ڪرد.💪
💠او همان ڪسی هست ڪه با حرفهایش تو را به جلو هُل داده است تا آینده درخشانی خلق ڪنی.✨
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨می دانی چطور با مخاطبت حرف بزنی؟
💠روحانی قبلی گردان به خاطر عدم توجه رزمنده ها به سخنانش و صحبت در حین سخنرانی، ناراحت شده و رفت. علی شد امام جماعت و سخنران.
🌾بعد از نماز وقتی صحبتهایش شروع شد، باز بچه ها در حال صحبت بودند. گفت: «نمی خواهم حرف های تکراری بزنم. میخواهم حرفهایی بزنم که وقتی دچار شک و تردید شدید و شیطان در فراموشاندن شهادت می کوشد، به دادتان برسد. بعد از سخنرانی برای تجدید وضو وقت هست، اگر کسی هم حرف مهمی دارد بیرون صحبت کند و برای نماز دوم بیاید.» در آخر هم روضه حضرت رقیه (س) را خواند. فردا شب دیگر جایی در سالن نبود و عدهّ ای هم بیرون نشسته بودند.
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵،ص ۱۱۴ و ۱۱۳
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍جزو کدوم دستهای؟
از اون دسته والدینی هستی که دم به دقیقه زنگ میزنی به فرزندتون، کجایی و چکار میکنی؟🥴
🙇♂متأسفانه فرزندتون دچار خودکمبینی میشه و آرزو میکنه زودتر از این زندگی راحت بشه!
💡اگه از اون دسته والدینی هستی که دورادور زیر نظرش داری، زیاد امر و نهیش نمیکنی و هر از گاهی زنگ میزنی و حالشو میپرسی،
اینجاست که شما رو به دیگران ترجیح میده و همنشینی با شما براش لذتبخش میشه.😇
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍زندگی من
قسمت چهارم
⚡️بابا سعی کرد خودش را کنترل کند. گفت:«نمیشه خانم واقعا وضع خونه خرابه متوجه نمیشی؟ چند بار باید بحثش رو کنیم؟
مامان گفت:« بابا من چیز زیادی میخوام؟ ۱۸ ساله این خونهایم بدون یه ذره تغییر و تحول... خسته شدم انقدر جام کوچیکه مهمون میاد تو آشپزخونه کوچیک خجالت میکشم تو مردی نمیفهمی این چیزا رو.»
👨بابا گفت:«وقتی میگم شم اقتصادی نداری یعنی همین در حد جلو پات رو میبینی.
همینی که هست رو شاکر باش خیلیا همینم ندارن اول سلامتی...»
💥مامان نمیگذارد حرفهایش تمام شود:« تا کی باید هی بگی سلامتی سلامتی و اینجوری توی هال کوچیک مهمون به زور و سختی بشینه؟»
🤷♂بابا شانه بالا میاندازد:«خوب کمتر دعوت کن مگه مجبورت کردن؟
مامان کم نمیآورد و میگوید:«خوبه حالا فامیلای تو ماشالا زیادن و دوشب میخوابن مشکل داریم. همیشه خونه بزرگتر مشکل رو حل میکنه.»
😏بابا پوزخندی میزند:«خوبه حالا تو از پس ۹۰ متر هم برنمیای و جاروبرقی همیشه با خودمه. دو روز ریههات خوب میشن باز شروع میکنی رو مخ رفتن.»
چشمان مامان وقتی برق برقی میشود یعنی بغضی دم در منتظر است. سکوت میکند. 🍃
🎞لیلا نگاهشان میکند و واگویه میکند: «کاش این بحث ها را میشد مثل فیلم سینمایی روی دور ۳ایکس زد و رد شد. اگر این قسمتی از زندگیست اگر جزئی از درام داستان من و خانوادهام است پس چرا انقدر درام این سینمایی طولانیست؟!»
✨آرزو میکرد کاش میشد نشنید حرفایشان را، کاش میشد همه چیز را ساکت کرد. بیحوصله نگاهشان میکند که هر جمله ولوم صدایش از جمله دیگریشان بلندتر میشود.
♨️خیلی وقت پیش وقتی برای اولین بار جلویش بحث کردند و معنی حرف هایشان را فهمید، تا مدتها هربار بحث میشد یا دخالت میکرد یا گریه که تمام کنند. اما بعد از مدت کوتاهی فهمید که دخالت او کار را بدتر میکند.
همیشه هربار کار بدتر میشد و بابا عصبانیتر از اینکه چرا لیلا دخالت میکرد. شاید تا یک هفته موقع دیدن لیلا روزه سکوت میگرفت و حرف نمیزد.
💡لیلا دیگر تصمیم گرفت سکوت کند.
دنبال راهی برای فرار از این جنگ مسخره میگشت. به اتاقش نگاه میکند و چشمانش روی اتاق قفل میشود.
لبخند کجی میزند و انگار چیزی درونش میگوید: «همیشه راه فرارها نزدیک ما هستن. فقط باید بهشون توجه کنیم.»🌿
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
✍آدم زبل
📝یه شهیدی بود که میگفت اخلاص یعنی از کسی توقع تشکر نداشته باشی
حتی از خودت!
اما شیطون هم خیلی زبله😈
بهت میگه این کار خوب رو انجام نده چون ممکنه ازت تقدیر بشه و دیگه کارت خالصانه نباشه.
آدم زبلتر اینجا میگه: من کار خوبم رو انجام میدم. توقع ندارم ازم تشکر بشه اما اگه شد، بزرگواری اون شخص رو میرسونه.☺️
#تلنگر
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨چطور فرهنگ کتابخوانی را ترویج دهیم؟
🍃یک گوشهی هنرستان کتابخانه راه انداخته بود؛ کتابخانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رد و بدل کرد، بیشتر هم کتاب های انقلابی و مذهبی.
🌾بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نمازها حرف میزد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، صفحه ۸
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍محیطی صمیمی و امن
💡تربیت موفق فرزند در گرو ایجاد فضای صمیمی و جذاب در خانواده است.
⚡️فرزندی که در خانواده و در میان کشمکش های پدر و مادر احساس آرامش نکند، جذب محیط خارج از خانه می شود و محیط بیرون تربیت او را بر عهده میگیرد. در میان خطراتی که در محیط خارج از خانه وجود دارد مسلما او خوب تربیت نخواهد شد.
🌱 یکی از مهمترین گامها در تربیت خوب فرزندان، ایجاد محیطی صمیمی و امن در خانه است.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍مادرانهای بیرنگ
🐯یوزپلنگی که ساعتها در کمین شکارش نشستهبود، با حرکتی حرفهای و پرشی سریع، چنگالهای تیزش را بر کتف شکار بدبختش فروکرد. چنان جیغی از حنجرهی ژاله بیرون پرید که انگار چنگالهای یوزپلنگ، در تن او فرورفتهباشد.
🤯با صدای وحشت ژاله، سهیل که از ترس خشم مادر، خود را به خواب زدهبود، از رختخواب پایین پریده، به طرف هال دوید. ژاله داشت با هیجان کامل، دست و پا میزد، داد و بیداد میکرد و حتی برای شکارهای برنامه راز بقا، دل میسوزاند.
🚪سهیل به طرف دستشویی رفت؛ اما باز هم دستگیرهی در، گیر کردهبود.
_مامان در باز نمیشه، بیا کمک.
🍃ژاله بدون اینکه نگاهش را به طرف او برگرداند، دستی تکانداد و چشمغرهای را قاطی هیجانش کرده و جواب پسرش را داد: «هیس، صبرکن دیگه، الان تموم میشه، میام.»
_مامان زودباش دیگه.
🤫ژاله دوباره دستش را به نشانهی ساکتکردن سهیل بالا برد.
سهیل با دیدن بیاعتنایی مادر، جلوتر آمد. انگار چیز جالبی در تلویزیون دیده باشد، چارچشمی👀 به نقطهی دید ژاله زل زد. ژاله دو دستش را محکم بر دهانش فشار داد، تا هیجانش را خفه کند.
🌳پلنگی روی شاخهی درختِ افتادهای نشسته و کودکش بر پشتش سوار بود، دستانش را مرتب بر گوش مادرش کشید و ناگهان دندانهای تیزش را در غضروف گوش مادرش فرو برد. مادر او عین خیالش نبود. اما ژاله از استرس داشت خفه میشد.
🙂سهیل با لبخندی شیرین، مبل را دور زد و جلوی مادر که رسید به سختی خود را روی مبل کشاند. ژاله هنوز درگیر مستند بود. سهیل یکی از دستانش را بر شانهی مادر گرفت و دست دیگرش را به طرف گوش او برد. ژاله که قسمت ناچیزی از حواسش به پسرش بود، درحالیکه چشم از صفحهی تلویزیون برنمیداشت، به خیال اینکه پسرش حرف درِ گوشی دارد، سرش را به طرف او خم کرد.
👂سهیل کمی گوش مادر را نوازش کرد و بیمهابا، دندانهای ریزش را در لالهی گوش مادر فروکرد. ژاله چنان جیغی کشید که سهیل از هولش غلت زد و با شدت از روی مبل افتاد و شروع به گریهکرد.
⚡️ژاله دست به گوش، با حرارتی مثالزدنی، به سهیل بد و بیراه میگفت، که احساس کرد پایش روی رطوبتی قرارگرفته، نگاهی به فرش و نگاهی به پسرش انداخت. پای او به لبهی میز گیرکرده و خونی شدهبود.
🩸حالا دیگر هر دو زخمی بودند. اما سهیل از درد بدتری خجالت میکشید و ژاله که زیر پایش رطوبتی احساس میکرد، دیگر ذقذق گوشش در حاشیه قرار گرفتهبود و باید دستبهکار شستن فرش و مبل میشد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍چرا گم شدهام؟
به ظهور فکر میکنم ☀️
به تجلی
به طلوع
شما هم میبینید؟🌿
همهی کلمات، تمام حروف،
نشانی او را میدهند؛
از الف امام گرفته
تا نون زمان .🦋
اما ...
اما چرا من بین این همه نشانه گم شدهام؟؟؟🥀
#تلنگر
#مهدوی
#به_قلم_ماهتاب
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨چند دست لباس داری؟!!
🌷وقتی رفتیم خانه خودمان، همراه کارتن کتابهایم، یک چمدان لباس هم آوردم. حمید که لباس ها را دید گفت: «همه اینها مال توست؟»
🌾گفتم: «بله زیاد است؟»
گفت: «نمیدانم! به نظر من هر آدمی باید دو دست لباس داشته باشد؛ یک دست را بپوشد، یک دست را بشوید.»
🌺طوری به من فهماند لباسها را ردشان کنم بروند. بردمش مسجد. اتفاقی مثل زلزله یا سیل افتاده بود و برای آن مناطق کمک جمع می کردند. دادم ببرند برای آنها.
راوی: فاطمه امیرانی؛ همسر شهید
📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ص ۲۰
📚کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، ص ۱۰-۹
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir