✨خواب بچهتون خوبه؟
💠کارای دنیا برعکس شده شب رو به باد میدن و روز رو به خواب!
بچم شبا تا دیر وقت بیداره و روزا تا دیروقت خوابه!
🍀میخوای درست شه؟ فقط کافیه شما یه برنامهریزی کنی
چطوری؟
🌾صبح زود بچهرو بیدار کن و نقنقزدناشم تحمل کن تا کمکم عادت کنه.
💫در طول روز تا جایی میشه بچه بیدار بمونه یا خوابش خیلی کوتاه باشه.
بازی و تحرک بچه در طول روز زیاد باشه.
سرشب سر یه ساعت بخوابه، تا به اون ساعت عادت کنه.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍جادوی مدادرنگیها
🍃نگاهی به مداد رنگیهای کوتولهاش انداخت و به جامدادی صورتی زهرا خیره شد که هر گوشهاش را فشار میداد، دری باز می شد. زهرا مداد رنگیهای قد بلند و اکلیلی اش را بالای میز چید. مینا زیر چشمی به آنها نگاه کرد و آه کشید.
🌾دستش را درون جامدادیاش کرد؛ مداد آبی را برداشت و میان انگشتانش آن را مخفی کرد و روی دفتر نقاشیاش خیمه زد. نقاش اش را به همین شکل رنگ کرد و نگذاشت کسی متوجه مداد رنگیهایش شود. زنگ کلاس را زدند. زهرا به همراه بهار و مریم به سمت حیاط دویدند. کلاس سریع از بچهها خالی شد.
💫 مینا خیره به نقاشیاش از جایش تکان نخورده بود. با صدای خنده بچهها چشم از نقاشیاش برداشت و خیرهی مداد رنگیهای خوش قد و بالای زهرا شد.
🍀مینا به در اتاق نگاهی انداخت. با چشمانی لرزان و قلبی که مثل گنجشک میزد، دستش را جلو برد و به مدادرنگیها زهرا چنگ انداخت و آنها را درون کیف خودش انداخت. دوباره سریع دستش را پیش برد تا بقیه مدادها را بردارد و نیم نگاهی به در کلاس انداخت که با خانم معلم چشم تو چشم شد.
🌺دست مینا همانطور میان زمین و هوا خشک ماند. ضربان قلبش را در دهانش احساس میکرد. آب دهانش را قورت داد. خانم معلم خیره به دست مینا گفت: « کسی رو ندیدی بیاد تو کلاس و بره؟ ... آخه یکی وسایل بچه ها را بدون اجازشون برداشته.»
🍃مینا با صدای لرزان گفت: « نَ... نَدیدم... کسی... بیاد» خانم معلم به صورت مینا لبخند زد: «باشه، پس تو که حالا اینجا هستی مواظب وسایل بچهها باش.» مینا سرش را پایین انداخت، آرام گفت: «چشم.»
✨خانم معلم سرش را تکان داد و رفت. مینا مشت عرق کرده دور مداد رنگیها را باز کرد. نفس عمیقی کشید و سریع مداد رنگیهای زهرا را از کیفش بیرون آورد و سر جایش گذاشت. به کل کلاس نگاهی انداخت و دوباره سرش را به زیر انداخت.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صبحطلوع
🆔 @masare_ir
✍اگر رو کاشتن سبز نشد
📣وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد
اگر امام زمان بیاد جونم رو فداش میکنم.
بعضیوقتا توصیف حالمون میشه قیام توابین.
ابنالوقت، فرزند زمان خودمون بودن از یادمون میره.⏳
📝توی وصیتنامه یکی از شهدا اومده بود که زمانی میرسه مردم میگن کاش توی زمان امام خامنهای بودیم تا یاریشون کنیم.
امام خامنهای که تأکید فراوان دارن روی جوانی جمعیت و فرزندآوری.👶
⭕️آهای شما! انتخابت ابنالوقتی بودنه یا توابین ؟!
#تلنگر
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_شفیره
🆔 @masare_ir
✨اهتمام به بنای یادمان شهدا
🌺وقتی هواپیمای حامل شهید محلاتی در نزدیکی روستای شویبه مورد هدف ارتش بعث عراق قرار گرفت و سقوط کرد، عبدالله نامهای به اهالی این روستا نوشت و از آنان درباره سامان دادن به پیکر قطعه قطعه شده شهدا تقدیر کرد.
🌾در این نامه نوشته بود: «قتلگاه عزیزان را به عنوان جایگاهی مقدس بنا کنید و تمثال آن عزیزان را از محلاتی استوار تا دیگر عزیزان نصب کنید تا برای همیشه بزرگ ترین جنایت صدام با حمایت قدرتهای بزرگ و جاسوسی منافقین از خدا بیخبر، برای همیشه جاودان باشد و نسلهای شما و ما از این قتلگاهی که نمودار آمیختگی زندگی بزرگان اسلام با خون است، عبرت گیرند و توشه بردارند.»
📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۱۱۷
#سیره_شهدا
#شهید_میثمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
19.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️برای ظهور آمادهای؟
💠قرآن رو خوب بلدے؟
حرف ڪانت و دڪارت و هایدگر رو میدونی؟
✨خودمونو آماده ڪردیم برای ظهور یا فقط میگیم آقا بیا!
🌺تصور ڪن حضرت ظهور ڪردن و تو رو میخوان بفرستن غرب یا شرق جهان تا پیام قرآن رو به اونجاها برسونی، چقدر آمادهاے؟
🍃نڪنه حداڪثر فڪرمون حرم تا جمڪران باشه؟!
حواسمون هست حضرت مصلح ڪل جهانه؟!
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#تولیدی_حسنا
🆔 @masare_ir
✍همصحبت
🍃محسن درخانه را باز کرد و وارد اتاق آفتابگیر کوچک خانه شد. دلش از گرسنگی ضعف میرفت. منتظر بود وقتی به خانه میآید، همه سر سفره ی صبحانه باشند؛ اما خبری نبود. پایش را در حال گذاشت فاطمه همان طور آرام خوابیده بود.
🌺بچهها بیدار بودندـ سمیه و نسرین را صدا کرد و پرسید: «چرا مادرتان خواب است؟ اما آنها جوابی نداشتند.» فاطمه را چندبار صدا کرد. جوابی نشنید.
🍃دستش را روی نبض فاطمه گذاشت، حرکت ضعیف نبضش او را ترساند. هول شد. تلفن همراهش را درآورد و شماره گرفت. تا اورژانس از راه برسد آب روی صورتش پاشید، کمی هم آب قند به زور از لای لبهای نازک فاطمه وارد دهانش کرد.
☘ بالاخره اورژانس رسیدـ هل زده آنها را راهنمایی کرد. پزشک اورژانس مشکوک به سکته شد. بالاخره با تلاشهای پزشک اورژانس نفسهای فاطمه برگشت و سایهی کمرنگی از هوا رو ماسک نشست.
🌾محسن هرچه به حرفای دکتر فکر میکرد کمتر نتیجه می گرفت. آخر در چندروز اخیر دعوایی نداشتند تنها متوجه شده بود که فاطمه چند وقتی است کمی کم، حرفتر شده و دایم توی فکر فرو میرفت. محسن هم کمتر در خانه بود و اگر هم میخواست حرفی بزند، آن قدر دیر به خانه میآمد که هر دو خسته و خواب آلود بودند و مجالی برای حرف زدن نداشتند.
💫وقتی پزشک اورژانس به محسن گفت که اگر دو دقیقه دیرتر اقدام کرده بود، فاطمه فلج شده بود، محسن خدا را شکر کرد اما هزاربار به خودش لعن فرستاد چون تنهایی فاطمه را نفهمیده و برایش هم صحبتی نکرده بود.
#به_قلم_ترنم
#داستانک
#همسرداری
🆔 @masare_ir
✨مثل دریا!
🌊دریا را دیده ای؟ هیچ چیز کمی آبش را یه چشم نمی آورد!
تو هم مثل دریا، دریادل باش!
❤️بی مهابا عشق بورز!
بدون شرط مهربان باش!
بدون دلیل خوب باش!
نگذار دل دریاییت به خاطر عدهای، کدر شود!
#تلنگر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔@masare_ir
✨راستشو بگو تو هم نمازت رو تند میخونی؟
🍃شهید سیفی نمازهایش طولانی بود. طوری نماز می خواند که انگار در عالم دیگری است. گاهی بچه ها میگفتند تندتر بخوان. می گفت: «در تبریز پشت سر آیت الله شهید مدنی نماز می خواندیم. ایشان هم نماز را طول می داد.»
💫 یکی از مأمومین گفت: «حاج آقا! مقداری تندتر بخوانید. شهید آیت الله مدنی، در حالی که اشک از دیدگانش می چکید، گفت: «برادر جان! میدانی با چه کسی می خواهی صحبت کنی؟»
🌺اذان را گفت. قبل از گفتن اقامه رو کرد به بچه ها و گفت: «من قبل از نماز یک ذکری را در سجده می گویم. اگر شما هم دوست داشتید، بگوئید. رفت سجده و سه بار گفت که «سجدتُ لکَ یا ربِّ خاضعاً.» خاشعاً در حالی که به شدت گریه می کرد.
📚بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،ص ۷۳ و ۱۲۴
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨برای غذا دادن به بچه اذیت میشی؟
🌾بچهتون اشتها نداره؟ خوب غذا نمیخوره؟ با بشقاب غذا و قاشق پُر به دنبال بچه از این اتاق به اون اتاق میرے؟
🍀براے نجات از این سختی
دستشو بگیر ببر آشپزخونه، غذایی ڪه میخواے برای وعده بعدے بپزے با ڪمڪ خود بچه بپز!
بچهتون با این کار آرومآروم اشتهاش باز میشه!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍مادرِ مادر!
🌾با صدای دعوای گنجشکها، مجبور بود خوابی را که به زحمت چشمانش را گرم کرده بود، پس بزند. سلانهسلانه و با بدنی کوفته از بدخوابی، داشت پتویش را کنار میزد تا بلند شود، اما وقتی سرش را به طرف رختخواب مادر برگرداند، با تمام وجود احساس کرد که آب داغی بر سرش ریخته شد.
🍂با چشمانی پر از ترس و دلهره، در حالیکه مادر را صدا میکرد به طرف در دوید. در هال باز بود. دنیا روی سرش خراب شد. حرفها و توصیههای دکتر یکییکی در سرش قطار میشدند: «یک بیمار آلزایمری نیاز به مراقبت خاصتری داره، باید بیشتر مواظبش باشید و تنهاش نذارید...»
⚡️وقتی ساره به لب ایوان رسید، گنجشکهایی که هنوز بر شاخهی درخت گیلاس، صدای دعوایشان بلند بود، احساس خطر کرده و هماهنگ باهم از شاخه پریدند. صدای هماهنگی بالهایشان وحشت ساره را که در ذهنش فقط مادر بود، بیشتر کرد.
🎋ساره مانند مرغی سرکنده، به سراغ شاخههای انگوری رفت که در قسمتی از حیاط، بر شاخهای از درخت گیلاس پیچیده، از داربست کوچکی بالا رفته و دیواری سبز ساخته بودند. پشت آن دیوار سبز، پاتوق همیشگی مادر بود و او قبل از اینکه حواسش آسیب ببیند، بیشتر اوقات روزش را در سایه آن میگذراند و خود را با کارهای ریز و درشت و گاهی با گلدانهای کوچک شمعدانی مشغول میکرد.
🍃اما از زمان آغاز تلخ فراموشیاش، فقط در گوشهای از اتاق جلوی تلویزیون مینشست و کمتحرک شدهبود. ساره با شنیدن صدای زمزمهی مادر، برگها را با غرولند و تشر کنار زد: «مامان آخه این وقت صبح، اینجا چیکار میکنی؟! منو ترسوندی، چرا اینقد اذیتم میکنی آخه... ؟»
🍁 وقتی نگاه ساره به چشمهای مظلوم مادر افتاد و قطرهی اشکی را که در گوشهی آن نشسته بود، دید، از شرمندگی دستش را جلو برده، آن قطره را پاک کرد و مانند مادری که کودک معصومش را بغل میکند مادر را در آغوش کشید و بوسهای بر پیشانیاش نشاند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨دخترانگی
🌺دخترانگی پر است از گلهای صورتی، اما نه فقط صورتی، توامان میشود با نجابت، با مادری، با پاکی چون دریاها...
🌾دختر میشود کوه نجابت، دریای حیا..
دختر میشود ترجمان عشق..
میشود مهربانی مطلق..
میشود اینهجمال و جلال خدا.
بی جهت نیست اگرروز تولد عالمترین و نجیب ترین دخترها، به روز آنها خوانده شده.
✨همان دختری که حرمش، حرم برترین بانوی زنان است و مامنش، آرام بخش بزرگترین روحها...
💠بی جهت نیست اگر همهی ما در پیشگاهش میخوانیم؛ یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه
او باید دستهایمان را بگیرد و باخود تا بلندای معذاج ببردـ
او رهبر و راهبر و الگوی همهی ما دخترهاست.
#مناسبتی
#میلاد_حضرت_معصومه_علیه_السلام
#روز_دختر
🆔 @masare_ir