eitaa logo
مسار
336 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
535 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨حاجت شهید حسین دخانچی 🍃هفده سال جانباز قطع نخاع بود. این اواخر می گفت: «جایم را در بهشت می بینم.» خواهر عزم عتبات عالیات داشت. گفت: «حاجتی دارم، سر قبر حضرت مسلم دعا کنید، بر آورده بشود. تعجب کردم چرا سر قبر حضرت مسلم؟» 🌷وقتی شهید شد سِرّ حاجت و سر قبر مسلمش آشکار شد. در روز شهادت حضرت مسلم آسمانی شد. راوی: همسر شهید 📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی، ص ۷۷ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨همکاری در خانه 🌾آموزش همکاری در خانه به کودکان یک مهارت بسیار مفید است که برای زندگی آینده‌ی آن ها ضروری است. این مهارت از همان کودکی می تواند شامل تمیز کردن اتاق خود، جمع آوری اسباب بازی‌های خود، پهن و جمع کردن سفره و نظافت خانه باشد. 🍃آموزش این مهارت‌ها می تواند به تدریج آنان را مسئولیت پذیر و مستقل بار بیاورد. همچنین بچه‌ها متوجه خواهند شد هر فردی در خانواده نقش و مسئولیتی دارد که باید به آن پایبند باشد. به قلم بهاردلها عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
AudioCutter_63f0feb15e6fda7fa25fabee_-3556287851133812044.mp3
1.42M
✍پادکست داستانک دورهمی 🍃... دستان لرزان پر چین و شکن از گذر عمر خود را بالا برد، چشم به آسمان دوخت: «خدایا شکرت که بچه‌هام، تنهایم نگذاشتن و هر پنج شنبه دورم جمع می‌شوند.» 🌾صدای بازیگوش فاطمه، او را به خودش آورد: «مامان بزرگ واسه من دعا می‌کردی دیگه... به قلم سرداردلها تولید پادکست از نیکو 🆔 @masare_ir
✨امام حسین«علیه‌السلام» تشنه‌ی آب نبود ☘ندای«هَل مِن ناصر یَنصُرنی» را می‌شنوی دست بیعت به سویت دراز می‌شود و تو بی‌تفاوت به این نداها به راهت ادامه‌ می‌دهی. 🌾سرورت تو را ندا داد و کمک خواست برای تثبیت هدفش، برای ادامه ی راهش، برای اقامه‌ی معروف و نابود کردن منکَر. دستش را رد نکن و همواره طی ‌کننده‌ی راه حق باش و باطل را نادیده بگیر. 💠امامت،تشنه‌ی یاری توست ‌که خواسته‌اش را جامه‌ی عمل بپوشانی و آن خواسته چیزی جز برپایی حق نیست. 🌺تو در عین غریبی برتمامِ خَلق سلطانی تو دراوج عطش آبی تو دریای خروشانی استاد سازگار به قلم پرواز عکسنوشته گل‌نرجس 🆔 @masare_ir
✨ شهیدی که امام حسین برایش پیام فرستاد! 🌾نزدیک اذان صبح در خواب، از امام حسین (ع) یک پیام شفاهی دریافت کرده بود و یک پیام کتبی. 💠پیام شفاهی وعده ملاقات امام حسین (ع) بود و در نامه حضرت نوشته بود: «چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا میخوانی.» وقتی بیدار شد حال بارانی داشت. چند شب بعد شهید شد. امام حسین (ع) آمده بود دنبالش. راوی: حاج علی سیفی 📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی، ص ۴۷ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨چهار راهکار برای افزایش اعتماد به نفس در فرزندان 🍃فرزندان با اعتماد به نفس همیشه در زندگی رشد و موفقیت بیشتری خواهند داشت. برخی والدین از عدم اعتماد به نفس در فرزندان خود ناراحت هستند باید دانست که می توان با انجام راهکارهایی اعتماد به نفس فرزندان را افزایش داد: 💠۱: به فرزندان خود همواره حمایت و عشق بدهید و به او نشان دهید همواره پشتیبان او هستید. 💠۲: به فرزندان فرصت هایی دهید تا مستقل عمل کنند و خودشان تصمیم بگیرند. 💠۳: به فرزندان خود یاد دهید که اهداف خود را مشخص کنند و برای به دست آوردن آن ها تلاش کنند. 💠۴: حتی کوچکترین دستاورد یا خلاقیت فرزندان خود را مورد تشویق قرار دهید و جملات انگیزشی به آن ها بگویید. به قلم بهاردلها عکسنوشته گل‌نرجس 🆔 @masare_ir
✨سقای لب تشنه ☘دستانش را در درون آب فرو کرد. لبخند بر لبان رود شکوفه زد. دستان پر از آب ابوالفضل العباس(ع) بالا رفت. 🍁رود بر لب های خشکیده اش خیره شد و گفت: «بنوش علمدار حسین (ع) گوارای وجودت. مي دونی چند روزه که منتظرم دوباره با یارانت بیایی و مشک هاتون را سیراب از وجودم کنید، یارانت را نمی بینم، یعنی... .» 🌾دستان عباس (ع) در نزدیکی لبانش متوقف شد. رود با تمام وجودش به دستان عباس (ع) چشم دوخت. انگشتانش را از هم فاصله داد. قطرات آب به سر انگشتانش چسبیده بودند. نمی خواستند شرمنده به پیش رود برگردند. با چکیدن اولین قطره ی آب، رود فریاد زد: «بمانید، بمانید. شما باید سیرابش کنید، به گمانم یاری برای مولایمان نمانده که عباس (ع) تنها آمده است.» ☘با ریخته شدن یکباره ی مشت آب بر سر و رویش، تاب نیاورد و گریست: «آقا جانم بنوش، التماس مي كنم آقا بنوش، اگر سیراب شوی بهتر می توانی در رکاب مولایمان شمشیر بزنی و او را در ميان درنده خويان ياري كني. قربان ادبت می دانم، می دانم مولایمان تشنه است و اهل حرم تشنه اند ... اما نه، چرا باید از شما توقع داشته باشم تا آب بنوشی، تو فرزند همان پدری که از خود گذشتگی کرد و سه روز روزه هنگام افطار، غذای خود را به مسکین و یتیم و اسیر بخشید اما خودش و فاطمه زهرا و امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) با آب و شکمی گرسنه سر کردند.» 🍃زمزمه عباس (ع) را شنید که گفت: «ای نفس! از بعد حسین خوار باشی و بعد از او زنده نباشی. این حسین که بر مرگ وارد شده ولی تو می خواهی آب سرد و گوارا بیاشامی. به خدا سوگند! این از عملکرد دینم نیست.» 🍁انعکاس نور خورشید در آب، برق چشمان رقیه را کنار خیمه برای عباس(ع) زنده کرد. چشمانی که به او می گفتند:« عمو تشنه‌ایم، گریه‌ی علی اصغر را می‌شنوی؟ او هم تشنه است. ما بچه ها منتظریم تا عموی سقایمان برایمان دوباره آب بیاورد. عمو! آب بیاور، ما چشم به راهیم. » 🍃عباس (ع) چشمان ترش را بر روی آب بست و مشک را زیر آب برد. رود با بغض و هول بخشی از خودش را درون مشک فرستاد و گفت: «بروید و لبان چاک چاک از خشکی و گرمای اهل حرم را تر کنید، مبادا قطره ای از شما به هدر رود.» عباس (ع) مشک را بر روی دوش انداخت و سوار بر اسب به طرف خیمه ها حرکت کرد. 🌾رود از اینکه توانسته بود مشک عباس (ع) را پر کند کمی از غم دلش کاسته شد. اما زمانی نگذشت که صدای ابوالفضل (ع) را شنید : «اى برادر، برادرت را دریاب‏.» 💫رگ هایش جوشید و خروشید. خود را بی مهابا به دیواره رودخانه کوبید و با ناله و گریه گفت: « آقاجان! الهی قربانت بشوم، با تو چه کرده اند که بدين گونه مولایمان را می خوانی؟ آقا! میان حصار و دیوار خاکی گرفتارم ، هرچه خود را بر دیوار می کوبم، نمی تونم از بندشان رها شوم .» 🍃صداى بلند گریه امام حسین (ع) که گفت: «پشتم شکست، رشته تدبیر و چاره‏‌ام از هم پاشید... .» طاقت رود را طاق کرد، بر خود پیچید و با شدت بیشتر خروشید، زجه زنان گفت:« خدايا! مرا بخشکان، برایم ننگ است كه سرور دو عالم وخاندانش در کنار من تشنه به شهادت برسند. » به قلم صبح طلوع 🆔 @masare_ir
✨از یار توانا،یاری همیشگی بطلب 🍃دلت را بسپار به دلدار ازلی و ابدی، از او بخواه این مخزن پربها را جز با محبت خویش، پر نکند. 🌺جز با نور خود نورانی نسازد،هر عشقی و هر نوری غیر از جانب او، ناپایدار است و رو به زوال. چراغی را که ایزد نور داده،کسی یارای خاموشی ندارد. 🌾برای شروع، انجام و پایان کارهایمان همواره از خدا بخواهیم: «وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً؛ از سوى خود، حجّتى يارى‌كننده برايم قرار ده» (سوره‌ی اسرا،آیه‌ی ۸۰) 🌷برای تمام لحظه‌های زندگی‌مان معبود بی‌همتا را به یاری می‌طلبیم،الها! یار و غمخوارمان باش. به قلم پرواز عکسنوشته سماوائیه 🆔 @masare_ir
✨ آخرین کلام شهید 💠 عبدالمجید سپاسی اهل بیت (ع) را از جان و دل می خواست و سَر و سِرّی با حضرت فاطمه (س) داشت. ذکر «یا زهرا» از لبانش نمی افتاد. وقتی هم که ترکش خورد، ذکر یا زهرا روی لبانش نقش بسته بود و با همین ذکر و با لبخند شهید شد. ☘راوی: سردار نبی رودکی، فرمانده لشکر ۱۹ فجر در دوران دفاع مقدس 📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، انتشارات حماسه یاران، بهار ۱۳۹۵، خاطره ۳ عکس نوشته حلما 🆔 @masare_ir
✨اوج وفا 🍃تاریخ مردان زیادی به خود دیده؛ اما تنها یک مرد است که در اوج عظمت، لحظه‌ای از امام زمان خود پیشی نگرفت و در برابر امر و کلام مولایش چون و چرا نکرد. 🌾حضرت ابوالفضل عباس علیه السلام، عبد صالح خدا بود. او تا آخرین لحظه‌ای که زنده بود، هیچ امان نامه‌ای را از جبهه کفر نپذیرفت و لحظه‌ای جریان کفر نتوانست در او نفوذ کند. ابوالفضل عباس علیه‌السلام وفاداری را به اوج رساند و خود را در راه نگهبانی از دین و ولایت فدا نمود. 🏴شهادت حضرت ابوالفضل علیه السلام تسلیت باد.🏴 به قلم صبح طلوع عکسنوشته‌حسنا 🆔 @masare_ir
✨آب 🍃از آسمان آتش می‌بارید.هوا هرلحظه داغ و داغ تر می شد. راحله کنارم نشسته بود. از شدت تشنگی، حرفمان نمی آمد. بچه‌های کوچک تر روی زمین خوابیده بودند.تشنگی امانشان را بریده بود. 💫_تو نمیخوابی فاطمه؟ 🌾_چی؟ 🍃_می‌گم روی زمین نمی‌خوابی؟روی شن ها! 💫_نه. فعلا دارم تحمل میکنم. 🌾ناگهان بغضم ترکید.گریه می‌کردم؛ اما خبری از اشک نبود. دو ساعت پیش پیکر پدرم را دیده بودم. قرار نبود، ببینم؛ اما دیدم.خودم دیدم.دیدم امام خون صورتش را پاک کرد.دیدم که پارچه ای روی سرش کشید. دیدم که دیگر پدرم نبود. 🍃_کاش منم میتونستم برم باهاش... 🍀_با کی؟ 🍁_با بابام.حیف که نمیشه. 💫_چرا نشه؟ 🍃گریه ام نگذاشت جوابش را بدهم. او هم برادرش را از دست داده بود؛ اما من از او کوچک تر بودم و کم طاقت تر. بیست سالش بود و پنج سال از من بزرگ تر. از بیرون خیمه صدای دادوشیون می آمد. از جا برخواستم.لباسم را گرفت. 🍃_نرو فاطمه! اونجا چیزی برای دیدن وجود نداره. اگه هم وجود داشته باشه تو طاقتشو نداری، پس بشین! 🍀لب هایم به هم چسبیده بود، به زور جوابش را دادم. ✨_میخوام برم پیش مامانم. شاید یه کم آب ذخیره کرده باشه. ☘_چی میگی؟! اگه آب داشت که تا حالا بهمون داده بود.مگه نمیدونه داریم از تشنگی می‌میریم؟! 🌾جمله آخرش، بغض غلیظی داشت. جوابش را ندادم. از خیمه بیرون رفتم. از کنار خیمه ها رد می‌شدم که کمتر زیر آفتاب باشم؛ گرچه عملا سایه ای وجود نداشت! داشتم می‌رفتم به سمت خیمه های شرقی. خیمه خودمان آنجا بود. سر راه، مادرم را دیدم که داشت برمی‌گشت. 💫_کجا بودی مامان؟ 🍃_خیمه خودمون. ⚡️زدم زیر گریه. از همان گریه های بدون اشک! 🍃سرم را در دامان گرفت. ✨_خیلی تشنه ته؟ 🌾_مهم نیست.من دیگه نمیخوام زنده باشم. ☘مادرم چیزی نگفت. فقط یک جمله گفت: «عمو عباس میاد...» 💫_اگه نیومد چی؟ 🌾_میاد. 🍂مادر دستم را گرفت و مرا به خیمه ام برگرداند و گفت منتظر عمو بمانم. هنوز داشت صحبت می‌کرد که ناگهان همهمه‌ای از بیرون گوش هامان را پرکرد. طوری که حتی بچه ها هم از جا برخواستند. مادرم بلند شد و پرده خیمه را کنار زد. لحظه ای بیرون را نگریست و دوباره به طرفمان روی برگرداند. 🎋_بچه ها بیرون نیایین.همین جا بمونین. فاطمه، مراقب بچه ها باش.راحله حواست باشه؛ من الان میام. 🍃_عمو عباس اومده؟! ادامه دارد... به قلم نیکو 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز دلتنگی 🍁عجب غم سنگینی است غم جدایی خواهر از برادر! این اندوه جانکاه، تمام کائنات را غصه‌دار می‌سازد،چه رسد به دل زینب؛ امّا چه می‌توان کرد باید رفت، باید جنگید تا حق جان بگیرد و منکَر رَخت از جهان بربندد. 🍂 امروز لشکر بی‌شمار دلتنگی بر سرمان سایه افکنده و با هم زمزمه می‌کنیم: جن و مَلَک بر آدمیان نوحه می‌کنند  گویا،عزای اشرف اولاد آدم است محتشم کاشانی 🖤آری در سوگ بهترین آفریده‌ی خلقت، لباس سیاه بر تن کرده‌ایم تا ارادت قلبی خود را بر برگزیدگان ناب الهی،ابراز داریم. 🏴روز عاشورا بر هواخواهان سیّدالشّهدا و یاران با وفایش،تعزیت و تسلیت باد.🏴 به قلم پرواز عکس نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨خطر پذیری 🍃حاج یونس را دیدم که از وسط عراقي ها با بيسيم چي اش مي آمد. گفتم: «قبله كدام طرف است.» گفت: «همين طور كه نشستي مستقيم.» 🌾بعد از عمليات گله كردم؛ اين طوري كه مي روي توي دشمن ، ممكن است اسير شوي! گفت: «آدم بايد مرد عمل باشد نه شعار. كسي كه بخواهد فرماندهي كند و نيرو حرفش را بپذيرد، بايد خودش عمل كند. » 📚مثل مالك، صفحه ۴۳ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨کابین 🌾دررابطه با تربیت نوجوان، یک شاه کلید این است که با نوجوان مانند خلبانی برخورد کنیم که به هرکسی اجازه ورود به کابین نمی‌دهد. تنها کسی می‌تواند وارد کابین او شود که فضای فکری هماهنگ با او داشته باشدـ 💠در تربیت مقتدرانه، فرزندان به سمت خطوط قرمز حرکت نمی‌کنند تنها خطوط زرد و مایه تردید هستند که گاهی مشکل ساز می‌شوند. بنابراین خطوط قرمز تربیت برقرار است و پدر ومادر از به اصطلاح گیر دادن‌های مکرر،جلوگیری می‌کنند و از این طریق به کابین خلبان، راه می یابند و در تربیت موفق تر عمل می‌کنند. به قلم ترنم عکسنوشته گل‌نرجس 🆔 @masare_ir
26.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ بترسیم از سالی بدتر از امسال 💢 برا نجات خودمونم که شده همه با هم دست به دعا بلند کنیم. 💯 این نسخه قطعیه برا استجابت دعا ✔️ ملتمسانه خواهش می‌کنم همه بخونیم و از خدا فرج ارواحنافداه رو بخوایم. 🆔 @masare_ir
✨ادامه داستان آب ☘_باید برم بیینم.همین جا بمونین. خواستم دنبالش بروم که راحله نگذاشت. من را مثل خواهرش می‌دانست و هوایم را داشت؛ اما خب گاهی اوقات هم مثل مادرم میشد و سخت گیری می‌کرد. ⚡️_مادرت گفت نریم بیرون. 🔘_خب شاید عمو اومده! 🍃_صبر داشته باش.شاید خطری اون بیرون باشه. ☘یکی از بچه ها از جایش برخاست که برود. راحله به طرفش دوید و جلودارش شد. رویم را برگرداندم. 🍂_چرا نمیذاری بریم؟ما تشنه مونه! 💫یحیی که پنج سال بیشتر نداشت با تمام توانش فریاد می‌کشید: «شاید خطری اون بیرون باشه!» ☘_اگه عمو باشه چی؟! ▪️_اگه عمو باشه ام فاطمه میاد و بهمون خبر میده. ☘زانو به بغل گرفتم. سر و صدا هنوز قطع نشده بود؛ اما اینبار فرق داشت؛ انگار صدای مادرم هم بود.صدا از راه دوری بود. نوع صدا و همهمه را نمی‌شد تشخیص داد. ✨_نکنه واقعا عمو عباس اومده؟ 🍀تا آن لحظه اینقدر احساس خوشحالی نکرده بودم؛ اما حالا پر از انرژی بودم. ناخودآگاه از جایم پریدم و پرده خیمه را کنار زدم. از آنجایی که من ایستاده بودم نمیشد منبع صدا را دید.از پشت خیمه ها راهم را گرفتم که خودم را به حادثه برسانم. 🍁_کجا میری؟ 💫_تو هم بیا راحله.فکر کنم عمو عباسه! بچه ها که انگار از خدایشان بود دنبالم دویدند. 🍁نمی‌دانستم چه شده؛ حتی حدسی هم در ذهن نداشتم. حالا دیگر راحله هم پشت سرم آمده بود.گویا او هم امیدوار بود. امید رسیدن به آب، امید به برگشت عمو! ⚡️_این طرف نیست.باید از اون سمت میرفتیم فاطمه! 🍃چیزی نگفتم. راحله راهش را جدا کرد و از سمت راست خیمه ها رفت.بچه ها هم پشت سرش ریسه شدند.به جز یحیی که هنوز دنبالم می آمد.از شدت تشنگی گریه میکرد؛اما امیدوار بود. _فاطمه، به نظرت عمو اومده؟ 🍁با لبخند جواب یحیی را دادم.از صبح، این اولین باری بود که لبخند می‌زدم. 🌾_فکر می‌کنم اومده باشه. ▪️اشک هایش را پاک کرد و با قدرت بیشتری دنبالم آمد. پنج دقیقه ای که راه رفتیم رسیدیم به خیمه های شمالی. محض احتیاط پشت یکی از خیمه ها پنهان شدیم. سرم را از پشت خیمه بیرون آوردم، امام بود. با چهره ای تکیده و قدی خمیده. به سمت خیمه عمو می‌رفت.حدودا چهل متر با ما فاصله داشت. 🍃_فاطمه چی شد؟عمو اومده؟ 🌾یحیی از پشت سر لباسم را می‌کشید. ▪️_صبر کن. 🏴یعنی عمو داخل خیمه اش بود؟....پس چرا صدایمان نکرده بودند که بیاییم برای تقسیم آب؟مگر نه اینکه عمو آمده بود؟کمی خودم را جلو کشیدم که بهتر ببینم.ناگهان ارتفاع خیمه کم شد.کم و کمتر! و امام از خیمه خارج شد؛ با یک عمود! به قلم نیکو 🆔 @masare_ir
✨پذیرش از جانب دوست 🌾چه زیباست جانان قبولت کند و تمام و کمال پذیرای وجودت باشد غمی نخواهد بود جز دوری از دلدارت. دست دعا بر آستان باصفایش بلند می‌کنیم و می‌گوییم:«معبودا عاشقانه آمده‌ایم و صادقانه تمنای پذیرفته شدن داریم، بپذیرمان و ناامیدمان نکن. 💠«همه درگاه تو پویم،همه از فضل تو جویم.» چرا که شایسته‌ترین درگاه از آن توست خدا 🌷«رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ؛ پروردگارا! ما را تسلیم فرمان خود قرار ده!» (سوره‌ی بقره،آیه‌ی ۱۲۸) به قلم پرواز عکسنوشته ولایت 🆔 @masare_ir
✨رعایت حریم پدر و مادر ☘از وقتی فهمیده بودیم که غذای زندان را نمی خورد، پدرش نان می گرفت، خشکش می کردیم و برایش می بردیم. 🌾راضی کردن مسئول زندان آسان تر از راضی کردن عبد الله بود. می گفت: «راضی نیستم شما به زحمت بیفتید». 📚کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۲۸ عکس نوشته حلما 🆔 @masare_ir
✨چه‌ می‌خواهی؟ 🌺کودک چند بار روی پایش بلند شد و افتاد؛ اما منصرف نشد و دوباره بلند شد و افتاد. اینقدر ادامه داد تا روی پایش ایستاد؛ چون می‌خواست که بایستد. بچه‌ها می‌خواهند که به خواسته شان برسند و هیچ چیز آنها را منصرف نمی‌کند حتی تنبیه و تهدید، یا حتی باج دادن. 🌾 پس اگر بچه‌ای برادر یا خواهر خودش را می زند، حتما چیزی می‌خواهد؛ کتک زدن او یا تهدیدش مانع او نخواهد شد؛ چون دوباره برادر یا خواهرش را خواهد زد، حتی مخفیانه. راهکار چیست؟ اولین کاری که باید والدین انجام دهند این است که از او بپرسند از کتک زدن یا هرکار دیگری، می‌خواهد به چه چیزی برسد؟ بعد از پاسخ او، باید با همفکری راهی درست برای رسیدن به آن خواسته بیابند، سپس به بچه آن راه را آموزش دهند تا بدون آزار رساندن به خود و دیگران و یا زیر پاگذاشتن قوانین او به خواسته‌‌اش برسد. بدینگونه تعارض بین والدین و فرزندان کاهش می‌یابد. به قلم صبح طلوع عکسنوشته گل‌نرجس 🆔 @masare_ir
✨لطف 🍃لباس سیاهش را پوشید، بچه ها را صدا زد: «سجاد، زینب!! آماده شدید؟» زینب هفت ساله چادر عربی به سر با لبخند جلوی پدر ایستاد و سجاد با پیراهن مشکی کنار زینب ایستاد. زینب گفت: «بابا خوشکل شدم؟» محمد دلش ضعف رفت، قدمی به سمت زینب برداشت که سجاد تازه زبان باز کرده هم جمله زینب را تکرار کرد. 🌾 محمد با لبخندی به پهنای صورت اول زینب را در آغوش کشید و بوسید، بعد ان سجاد را از زمین بلند کرد و گفت: «قربون بچه‌های خوشگلم برم، هرجفتتون خوشگل شدید.» 💠زهرا از اتاق خارج شد، با دیدن صحنه روبرویش زیر لب لا حول و لا قوه الا بالله گفت. محمد با بچه‌ها از خانه خارج شد. صدای مداح از امامزاده به گوش می‌رسید. آفتاب ظهر تابستان زمین را همچون کوره داغ کرده بود. زینب دست کوچکش را سایه صورت کرد. آفتاب پوست سفیدش را می‌سوزاند؛ طاقت نیاورد، گفت: « بابا سوختم برایم کلاه بخر.» 💫صدای مداح در گوششان پیچید: « بچه‌ها در خیام تشنه بودند.» زهرا و محمد به همدیگر نگاه کردند. اشک در چشم‌هایشان جمع شد. محمد با بغض گفت: «جان بابا، الان برایت می‌خرم.» بچه‌ها را به زهرا سپرد و با سرعت از خیابان رد شد. کلاه‌ها را برانداز کرد و قیمت گرفت. به زینب ایستاده در آن طرف خیابان نگاه کرد و به مغازه دار گفت: « الان خودش رو میارم تا یکیش رو انتخاب کنه.» ☘وارد خیابان شد، نگاهش به بچه‌ها بود که یکدفعه صدای موتورسواری به گوشش رسید: «بپا.» حرف موتور سوار تمام نشده، چرخ موتور به پایش برخورد کرد و او را پرتاب کرد. انگار در خلأ وارد شده بود، هیچ چیزی احساس نمی‌کرد. 🍃جیغ زینب و فریاد یا حسین، یا حسین همسرش، انگار تمام حس و هوش را به او برگرداند. گوشه خیابان، نزدیک جدول افتاده بود. گیج بر روی زمین نشست. به اطرافش نگاه کرد. چشم‌های خیس زینب، سجاد و زهرا در کنار چندین چشم دیگر باعث شد به خاطر بیاورد که چه اتفاقی افتاده است. از زمین بلند شد، صدای آخش به هوا رفت. زهرا با هول زیر بغلش را گرفت و با بغض گفت: «چرا بلند میشی، ممکنه چیزیت شده باشه.» موتور سوار دستش را گرفت: «بشین مرد.» 🌾پاچه شلوارش را بالا زد، پوست پایش رفته بود. موتورسوار گفت: «بریم دکتر؟» محمد بلند شد، ایستاد، دو قدم برداشت، پایش تیر کشید؛ به چهره تکیده و چشم‌های نگران موتورسوار نگاه کرد. بدون معطلی گفت: «خوبم. شما برو.» موتورسوار نفس راحتی کشید، اما نگاهی به پای محمد انداخت: « مطمئنی؟» محمد سمت زینب رفت و اشک‌هایش را پاک کرد: «آره برو.» زهرا نزدیک محمد شد و آرام گفت: « محمد، خوب نیستی، نذار بره.» محمد، سجاد گریان را بغل کرد: « نگران نباش.» موتور سوار رفت و مردم هم متفرق شدند. ☘محمد لنگان لنگان چند قدم راه رفت. زهرا به شلوار خاکی و پای لنگان محمد خیره ماند: «محمد خدا خیلی بهت رحم کرد ولی چرا گذاشتی بره؟ می‌دونی چند متر پرت شدی؟ الان هم داری میلنگی.» محمد برگشت و دست روی شانه زهرا گذاشت: «بنده خدا معلوم بود، گرفتاره. منم چیزیم نیست پام ضرب خورده که قبل از رفتن امامزاده میرم بهداری نزدیک اونجا، بیا بریم خانم. خدا و امام حسین روز عاشورایی بهم لطف کردند که چیزیم نشد، من هم بنده خدا را گذاشتم بره.» به قلم صبح طلوع 🆔 @masare_ir
مانند رودخانه زندگی کن 💠رودخانه در پستی و بلندی های مسیر گرفتار نمی‌شود بلکه می‌گذرد و می‌رود.. تو نیز در پستی ها و بلندی ها همچنان در حرکت باش و نایست! 🌾 رودخانه کثیفی را به خود راه نمی‌دهد، راکت نیست‌‌‌‌‌؛ تو نیز آلودگی ها و زشتی ها را در خود جای نده و سبک حرکت کن! 🍃رودخانه مدام در تکاپو است پر از پاکی و طراوت هست؛ تو نیز اصل خودت را حفظ کن و چون روز اول که پا در این هستی گذاشتی پاک و با طراوت بمان! ✨رودخانه هرجا که می‌رود زندگی می‌بخشد مایه تولد و سرسبزی می‌شود؛ تو نیز آنگونه باش که هرجا قدم گذاشتی هنگام رفتنت از خودت ردی سرسبز از خوبی ها به جای بگذاری! رودخانه وار زندگی کن!..☘🌱🌸🌹 به قلم ساز باران عکسنوشته گل‌نرجس 🆔 @masare_ir
✨اهمیت خمس ☘با حاج یونس رفته بودیم مهمانی. گفت: «اينها خمس نمي دهند ، آنجا چيزي نخوريد كه روي بچه اثر مي گذارد.» هر چه آوردند نخوردم و گفتم كه دندانم درد مي كند. ولي چاي را مجبور شدم بخورم. 🍃بيرون كه رفتيم گفت: «سعي كن چاي را بالا بياوري.» دست آخر خمس آن را حساب كرد و داد. بعدها جوري برخورد كرد كه آنها خمس مالشان را مي دادند. 📚مثل مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي صفحه ۴۹ عکس نوشته حلما 🆔 @masare_ir
✨حسرت 🍃سلام علی قلب صبور. و سلام برچشم‌های پاک و گریان تو و سلام برصحیفه‌ات که در غربت جدت، جهادگر تبیین بود. 💠و سلام برتو که سی سال در اندوه پدر و برادرانت گریستی.. و در قالب دعا، دست دشمنان ال الله را برای همه، باز کردی! ☘مولای ما قلب‌های ما در حسرت زیارت مزارت می‌سوزد و آرزو می‌کنیم روزی گرداگرد حریمت حرم و بارگاهی درست کنیم که برازنده مقام سیدالساجدینی ات باشد. به قلم ترنم عکس نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
پادکست_داستان۵.mp3
3.24M
✍ پادکست داستان راز کَشم! 📂 پرونده مدارک و دادخواستش را کنارش گذاشته بود و روی صندلی رنگ و رو رفته و سرد راهرو، منتظر بود تا نوبتش شود. _خانم آرمیده! 🍃طوری از جایش پرید که... تولید پادکست از نیکو 🆔 @masare_ir