✨ارتباط کلامی با همسر
🍃از وقتی کاظم رفته بود لبنان، خبری از او نداشتم. در فراق او افسردگی گرفته بودم و نحیف و لاغر شده بودم. مادر شوهرم به بهانه پیدا کردن کاظم مرا آورد اهواز که از این حال و هوا بیرون بیایم.
☘وقتی اتفاقی در خیابان پیدایش کردم، زبانم بند آمده بود و پایم بی حس شده بود و دیگر توان راه رفتن نداشتم.
⚡️خانه که آمدیم و رنگ و رویم را دید، خیلی ناراحت شد. محکم می زد روی پایش و سرش را تکان می داد: «وای اکرم! نگو مریض شدم که دیوانه ام می کنی. مرا شرمنده می کنی. من کیم که به خاطر من ظالم خودت را به سختی می اندازی؟! »
🍃تبخالی گوشه لبش بود. وقتی پرسیدم : «حالا بگو لبت چه شده؟» اشکش جاری شد.
اشک هایم را با گوشه انگشتش پاک کرد و سرش را انداخت پایین و گفت: «در این مدت این همه سختی کشیدی و قیافه ات شبیه بیماران روانی شده، آن وقت تو نگران تبخال روی لب منی! » حال و هوایی داشت آن روز.
راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید
📚نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، صفحات ۵۵-۵۳
#سیره_شهدا
#شهید_نجفی_رستگار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌼 بازجویی
🍃از فرزندتان بازجويی نكنيد چون برای نجات خودش از عكس العمل تند شما، به دروغگويی و پنهان كاری متوسل خواهد شد.
☘ کودک خطاکار و راستگو بهتراست از کودک بظاهر غیرخطاکار و دروغگو است.
#عکس_نوشته_میرآفتاب
#ارتباط_بافرزندان
🆔@tanha_rahe_narafte
✍نماز بلند بالا
🍃محبوبه دست دخترک را گرفت و برای بارچندم در خیابان برگشت تا کودک ذوق خودش را برای بالا و پایین کردن پلهها تخلیه کند. هربار با ترس و لرز قدم بر میداشت و محبوبه خوشحال از موفقیت او دستش را می گرفت.
☘_قربونت برم. ماشالله بزرگ شدی. مراقب باش.
⚡️ دوباره محیا دست مادر را میگرفت و پایین می آمد. ده دقیقه گذشت. نمازش دیر شده بود.
🎋محمد از راه رسید و محبوبه با نهایت ذوق گفت: «عزیزم میتونی محیا رو نگهداری تا من نمازمو بخونم و بیام. »
🍂محمد دست محیا را گرفت. کمی که محیا کارش را تکرار کرد، محمد حرصش گرفت. دستش را رها کرد.
🍃محیا پرشتاب خودش را به پله رساند. اما پایش لغزید. از پله افتاد وصدای گریه اش بلند شد. محبوبه با صدای گریهی محیا، از خیر تسبیحات نماز گذشت وخودش را به دو به محیا رساند.
🌾محمد هول شده بود. زبانش نمی چرخید تا بگوید من فقط دستش را رها کردم. محبوبه نمی خواست محمد بترسد. دستی به سرش کشید و محیا را بغل کرد. دست و پایش را بوسید و به محمد گفت: «پسر قشنگم. باید مراقب ابجی کوچکت باشی. »
🌸محبوبه دلش را برای نمازهای بی واهمه و طولانی اش تنگ شده بود؛ اما میدانست در این زمان، فرزندآوری و عشق مادرانه، چه بسا ثوابی بی از نمازهای طولانی داشته باشد.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
🔥مضحکه
☀️بگو و بخند دختران داخل پارک نگاه مرد و زن را به سمت خود کشانده بود. چند پسرجوان با نگاههای هرزه به آنها خیره شده بودند. فاطمه چادر خود را تنگتر و محکمتر گرفت.
🌸دلش میخواست به جمع آنها برود. آنها را دوست داشت. تقریبا همسن و سال او بودند. باید کمکشان میکرد. دوست نداشت مضحکه دست دیگران باشند. جرأت نداشت با آنها حرف بزند.
میترسید از او ناراحت شوند و بد و بیراه به او بگویند. دل به دریا زد به سمت آنها رفت. بعد از خوش و بش کردن، صمیمیت هر چند کمی بینشان اتفاق افتاد.
فاطمه آن روز آنها را سرزنش نکرد فقط برایشان داستان دختران شعیب را تعریف کرد.
✨ولَمَّا وَرَدَ مَاء مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِّنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَوَجَدَ مِن دُونِهِمُ امْرَأتَيْنِ تَذُودَانِ قَالَ مَا خَطْبُكُمَا قَالَتَا لَا نَسْقِي حَتَّي يُصْدِرَ الرِّعَاء وَأَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ
🍁زمانی که موسى(علیه السلام) به چاه آب مدين رسيد، گروهى از مردم را در اطراف آن ديد كه به سيراب كردن چهار پايان خويش مشغولند و در كنار آنان به دو زن برخورد كه مراقب بودند تا گوسفندانشان با گوسفندان ديگر مخلوط نشوند.
پس موسى جلو رفته و به آنان گفت: «منظور شما از اين كناره گيرى چيست؟ » گفتند: «ما براى پرهيز از اختلاط با مردان، گوسفندان خود را آب نمى دهيم تا اين كه همه ى چوپانان خارج شوند و حضور ما در اين جا براى آن است كه پدر ما پيرمردى كهنسال است. »
📖سورهقصص، آیه۲۳.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
⚖نور عدالت
☀️خورشید فروزان هستی!
منتظران هر کدام در سرزمینی،
در تک تکِ کوچهها چشم به راهت هستند.
چشم به راه کسی که نفسی تازه به شریانهای تاریخ بشریت بدمد.
🌱مولا جان!
منتظران بر مسیر انتظار
با امید چشم دوختهاند،
تا دیوارهای سرد و سنگین ظلم
و ستم شکافته و پنجرهای باز شود
تا عدالت از روزنههای آن به مظلومان جهان برسد.
🤲اللهمَ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🦋✨🦋✨
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ انگشتر درّ نجف
🍃حمید خیلی به مستحبات پای بند بود. کافی بود روایتی درباره کار مستحبی ببیند، بهش عمل می کرد؛ حتی در بدترین شرایط بهش پایبند بود.
☘رفته بودیم فروشگاه محصولات فرهنگی امام زاده. تصمیم گرفتیم برای منزل جدید مان تابلویی از امام خامنه ای بگیریم. موقع حساب کردن، از فروشنده پرسید: «انگشتر درّ نجف دارید؟» نداشت. از فروشگاه که بیرون آمدیم، انگشتانش را تا جلوی صورتم بالا آورد و گفت: «این انگشتر درّ نجف همیشه همراهمه. شنیده ام هر کسی انگشتر درّ نجف همراهش باشد، روز قیامت حسرت نمی خورد. باید بروم این نگین را دو تکه اش کنم تا تو هم داشته باشی. دوست ندارم روز قیامت حسرت بخوری».
📚 یادت باشد ؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی: رقیه ملا حسینی، نویسنده: محمد رسول ملا حسینی،ص۸۳
#سیره_شهدا
#شهید_سیاهکالی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💡منطق مشترک
🔅همهی ما دنبال لذت حداکثری هستیم.
🔘کسی که برای کسب آزادی تلاش میکند دنبال کسب لذت رهاییست.
🔘وقتی بعد از دریافت پول، مقداری از آن را پسانداز میکنی به دنبال کسب لذت داشتن پول بیشتر هستی.
🔘وقتی لجبازی میکنی دنبال کسب لذت بالاتر بودن هستی. من از اون بالاترم مگه نه؟؟!
🔹هدف یکی. راه متعدد؛ ولی تنها یک راه مقصد دارد.
پیامبر صلیاللهعلیهوآله: فرموده است: « لَذَّهُ الْعَیْشِ فِی الْبِرِّ بِالْوالِدَیْنِ»: « لذّت زندگی در نیکی به پدر و مادر است»*
🌱این راه هم لذت داره. امتحانش کن😉
📚*بحار الأنوار، ج ۷۱، ص80.
#ارتباط_با_والدین
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قلبهای طوفانی
🍃صدای فریادی با خشم و عصبانیت در خانه پیچید. آرامش خانه بهم ریخت. با چهرهای بر افروخته از اتاقش بیرون آمد و با صدای بلند داد کشید: «بسه دیگه، خسته نشدین، چقدر با هم سر موضوع تکراری دعوا میکنین. کار رو به کتک کاری میکشین و حرف از طلاق میزنین. »
☘بعد خواهرش مبینا را صدا زد. او را با خودش به اتاق برد و به نشانه اعتراض در را محکم کوبید. مهسا دل نگران خواهرش و سهیل که سرباز بود، شد. او به مبینا گفت:«حاضر شو.»
🍁هر دو بدون خداحافظی از والدینشان خانه را ترک کردند. آنها با هم به امامزاده حسن از نوادگان امام موسی کاظم علیهالسلام رفتند.
🍃هنگام خارج شدن از حیاط حرم تابلو «مشاوره خانواده» توجه مهسا را جلب کرد، به مبینا گفت: «زندگی کنار بابا اطمینان قلبمه، با مامان آسایشی به یاد ماندنی؛ اما وقتی دلهاشون طوفانیه، قایق خانواده به صخرهها میخوره.»
🍃_غیر حضوری هم مشاوره میدن، زنگ بزن ببین چی میگه، بعد شماره رو بدیم به مامان.
🍂مهسا تماس گرفت و گفت:«مادرم زمان عقد با پدرم قرار گذاشته که حقوق شو به پدرم بده؛ اما الان، مادرم حقوق شو نمیده و مدام با پدرم دعوا میکنن.»
🎋_من ۲۳سالمه، برادر و خواهر کوچکتر دارم، دیگه کلافه شدیم.
✨خانم کارشناس به مهسا گفت: «حقوقی که مادرتان بابت شغل خود، دریافت میکند تمام و کمال برای خود ایشان است. پدرتان حق تصرف در آن، بدون رضایت مادرتان را ندارد؛ اما این اشتغال باید با رضایت همسرش باشد.
اگر در آرامش با هم حرف بزنند کار به فریاد و خشونت نمیکشد. شما دختر خوبم ، به هیچ عنوان در مشاجرات والدین، حرمت و غرور پدر را خدشهدار نکنید که نتیجه عکس میشود.
با نوشتن یک نامه از زحمات پدر سپاسگزاری و دلجویی کنید، بعد درخواست خود را با مهربانی برای حل مشکل به پدرتان بگویید.»
⚡️مهسا از او تشکر و خداحافظی کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
💎دستم رها نشد
🌸علی کوچولو دست بابا را گرفته بود و التماس می کرد، وقتی دید که گوشی بدهکار حرفهایش نیست، شروع به گریه و زاری کرد. بابا به خواسته او توجهای نکرد، او صدای گریهاش را بلند تر کرد.
☘مادر دست علی کوچولو را گرفت و به او گفت: تو سرمای شدیدی خوردی، هوا هم خیلی سرده اگه بخواهی همراه بابا با موتور بیرون بری حتما حالت بدتر می شه بهتره خونه بمونی و یک روز دیگه موتور سواری کنی. »
☘اما علی کوچولو گوشش به این حرفها بدهکار نبود دست خود را از دست مادرش کشید. مدام با خودش می گفت: «شما من رو دوست ندارین، چون چیزی که میخوام بهم نمیدین.» ولی این حرفها باعث نشد که آنها دست علی را رها کنند تا به حال خودش باشد.
✨"وَ عَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ؛ و چه بسا چيزى را ناخوش داريد، در حالى كه خير شما در آن است و چه بسا چيزى را دوست داريد، در حالى كه ضرر و شرّ شما در آن است. و خداوند (صلاح شما را) مىداند و شما نمىدانيد."
📖سوره بقره، آیه ۲۱۶.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌹حس مجاورت
🐝زنبور با این که نیش می زند، اما بر روی گل های زیبا می نشیند و از شیره آن میخورد و عسل شیرین میدهد.
🍀 آدمهایی که زبان نیش دار دارند، اگر در کنار آدم های مهربان و خوب باشند، زبانشان چون عسل شیرین می شود.
#صبح_طلوع
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🌸☘🌸☘
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨بی اعتنایی به خرافات
🍃قدیمی های فریمان میگفتند هر کس موقع مسافرت با سیدی برخورد کنند آن سفر نحس است و باید برگردد.
☘مرتضی می خواست قم برود. مادر با آینه و قرآن جلوی در بود که سیدی آمد و گفت: «انشاالله میروید و بر نمیگردید. »
🍃دل مادر مثل سیر و سرکه می جوشید. گفت: «مرتضی مادر! امروز ۱۳ صفر است این سید هم این طور گفت؛ نرو. » اما مرتضی اعتنا نکرد و رفت.
🌸بعدها این خاطره را در منبر هم تعریف کرد:
«ما رفتیم و برگشتیم هیچ طوری هم نشد. یک مسلمان نباید فکر خودش را به این موهومات مشغول کند. پس توکل به خدا برای چیست؟ ما ها هم اسم توکل و توسل را می بریم و هم از گربه سیاه و سفید می ترسیم. کسی که می گوید توسل و توکل و ولایت، دیگر به این موهومات نباید اعتنا بکنند.»
📚 مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نویسنده: میثم محسنی، صفحه ۱۳
#سیره_شهدا
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✅طلب فرزند صالح
🖊امیر مؤمنان علی علیه السلام فرمودند:
🤲از خداوند فرزند خوش صورت وخوش قد و قامت درخواست نکردم؛ بلکه از خداوند فرزندانی را درخواست کردم که مطیع خداوند باشند، که از او بترسند وهر گاه به آنها نگاه کردم، از خدا اطاعت کنند و مایه روشنی چشم من باشند. 🍃🍃🍃🍃
📚بحارالانوار، ج١٠١، ص٩٨
#طلب_فرزند_صالح
#عکس_نوشته_باران
🆔 @tanha_rahe_narafteh