eitaa logo
مسار
332 دنبال‌کننده
5هزار عکس
547 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨نماز در حال پرواز 🍃احمد خلبانی به شدت متدین بود. همیشه قبل از پرواز وضو می گرفت. این عادت احمد به ما هم سرایت کرده بود. ☘روز ۱۸ بهمن ۵۷ بود. برای مأموریتی از پادگان پیرانشهر به سمت ارومیه حرکت کردیم. بعد از مأموریت به خاطر وضعیت حاد کشور و تحرکات مرزی عراق، تا ظهر در آسمان بودیم. در حال برگشت بودیم که دستور داده شد تا اطلاع ثانوی در آسمان مناطق مرزی مانور بدهیم. کم کم عصر شد. احمد به خاطر به تأخیر افتادن نماز خیلی ناراحت بود. 🌺بالاخره با ذوق و شوق در رادیو گفت: «راه حل را پیدایش کردم. مگر حضرت علی (ع) به خاطر شرایط جنگی برخی جنگ ها، بر روی اسب نماز نمی خواند؟ » 🍃گفتم: «گل گفتی. من هدایت بالگردت را به عهده می گیرم، تو نمازت را بخوان. » فرامین بالگرد را در دست گرفتم و احمد با خیال راحت نمازش را خواند. این نماز حس بندگی متفاوتی داشت. راوی: غلام رضا شه پرست 📚 خانه ای کوچک با گردسوزی روشن؛ خاطرات شهید احمد کشوری؛ نوشته ایرج فلاح و مسعود آب آذری،صفحه ۵۸-۵۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍کلاه خود را قاضی کردن! ❌ایرج خسته و بی‌حوصله وارد خانه شد. توران خانم هرچه از صبح تا ظهر به ماشین‌ لباسشویی ور رفت؛ نتوانست یک تیکه لباس بشوید. ایرج که آمد با خوشحالی به سمتش رفت: _وای ایرج نمی‌دونم این ماشین چش شده کار نمی‌کنه؟! ♨️ایرج با همان کت و شلوار طوسی رنگ خود را روی مبل ولو کرد: «ما مردا مقصریم که شما زنا تنبل بار اومدید که واسه کوچکترین کار کاسه چه‌کنم‌چه‌کنم دست می‌گیرید! » 🍂_تنبل مادر و خواهرته! از صبح تا لنگ ظهر می‌خوابند! 🔺نکته طلایی: اگر همسرتان چیزی به شما گفت که برایتان سنگین آمد، حرف مادر و خواهرش را وسط نکشید. کلاه خودتان را قاضی کنید، آیا در برابر جملات خوشایند همسرتان هیچ وقت خوبی رفتارش را به خوب بودن مادرش نسبت داده‌اید؟ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍زیباترین لحظه! 🍃زن و شوهر جوانی به دیواره‌ی پل تکیه داده بودند، به رودخانه‌ و منظره‌های اطراف نگاه می‌کردند. از لبخندهایشان می‌شد فهمید که به هم علاقه‌ی زیادی دارند. 🌸یک آن از ته دل آرزو کردم که ای کاش نیلوفر من نیز هم اکنون کنارم بود تا زیباترین واژه‌هایم را باز با زبان نگاهم نثارش می‌کردم، آخر همیشه به زبان آوردن واژه‌ها برایم دشوارترین کار دنیا بود. 🍃با اینکه برای به دست آوردنش سختی‌های زیادی کشیده بودم و چندین سال طول کشیده بود تا خود را به او و خانواده‌اش ثابت کنم و دلشان را به دست بیاورم اما غروری داشتم غیر قابل هضم و همینطور برای اطرافیانم غیرقابل تحمل. ☘با اینکه نیلوفر بارها این مسئله را از زبانم شنیده بود و در رفتارم نیز مشاهده کرده بود، اما شدیداً دلش می‌خواست مدام دوست داشتنم را به زبان بیاورم و کلمات را نیز چون رفتارم برای ابراز عشقم به خدمت بگیرم. با اینکه برایم دشوار بود اما به پیشنهاد و معرفی یکی از دوستانم چند جلسه ای نزد مشاور رفتم، اما باز احساس می‌کردم که نمی‌شود و نمی‌توانم. 🍂امروز وقتی از نزد مشاور بر می‌گشتم حرف‌هایش مدام خود را بر دیواره های ذهنم می‌کوبیدند و آزارم می‌دادند. از دست دادن نیلوفر آن هم به این علت... واقعا بی‌رحمی بود. 🌾آمدم اینجا در خلوتم حجّت را بر خود تمام کنم، اما به آنجا نرسید، وقتی بر روی پل آن دو جوان عاشق را کنار هم دیدم دلم بدجور هوای نیلوفر را کرد، تا به خود آمدم شماره ی نیلوفر را گرفته بودم، صدایی از پشت گوشی مدام می‌گفت: «اَلو...اَلو... عزیزم... اتفاقی افتاده؟ چرا حرف نمیزنی؟ نگرانم کردی! » ✨زمان شمار گوشی داشت چهل و پنج ثانیه را نشان می‌داد، دلم خواست بی‌هوا بگویم "عزیزم به اندازه‌ی همه‌ی ثانیه‌های عمرم دوستت دارم" و گفتم... و انگار با همین یک جمله‌ی به ظاهر ساده روحی تازه بر کالبد زندگی‌مان دمیدم... 💫 نیلوفر گفت: «زیباترین لحظه‌ی زندگی مشترکمان را با همان یک جمله خلق کرده‌ام. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
مسار
🤩عیده و عیدی! عیده و مسابقه!🤩 📌پونزده سؤال تستی و یک سؤال تشریحی از بین مطالب۱۴۰۱/۰۴/۱۱ تا ۱۴۰۱/۰۴/
📣📣 توجه توجه 📣📣 سلام همراهان گرامی🌸 ⏳مهلت شرکت در مسابقه تا جمعه ساعت۲۴:۰۰ تمدید شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍اختر بوستان ولایت ⭐️ای هفتمین ستاره تابناک امامت! آسمان، نور باران شد از انوار وجودت. زمین، معطر گردید از عطر فرخنده میلادت. 🌷ای بهترین خلق خدا! ای محبوب و همراز پدر! ⛰ای کوه حلم و بردباری، یا باب الحوائج، خوش آمدی! ☀️امروز از ذوق آمدنت قلب شیعه غرق شادی‌ست. 🖊ای عبد صالح! از شوق عطرت زبان قلم بند آمده است. 💎ای مصداق انسان کامل! ای معدن علم و منبع حلم! 🔸ای صاحب نجابت نبوی و شجاعت علوی! 🌓روزهایت با روزه‌داری و صدقه آغاز می‌‌گشت. شب‌هایت با سجده و نماز می‌گذشت. 🎉ولادت با سعادت امام موسی بن جعفر علیه‌السلام مبارک باد. علیه‌السلام 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دستگیری از نیازمندان 🍃محمود برای کمک به محرومان و پابرهنگان دست از پا نمی شناخت: ☘برش اول: کفشش آن قدر کهنه و پاره بود که پایش روی زمین کشیده می شد. رفتم کنارش و گفتم: «محمود! این کفش ها چیست که پوشیدی؟ » 💫با خنده گفت: «در راه کسی را دیدم که کفش هایش خیلی کهنه و پاره بود، کفش هایم را با او عوض کردم. » 🍃برش دوم: آمده بود ده تومان پول قرض کند. اصرار کردم برای چه می‌خواهد. گفت: «پدرم هر سه روز، ده تومان به من می‌دهد و من آن را به دو خانواده فقیر می‌دهم. الان چند روز است که پدرم را ندیده‌ام و آن خانواده‌ها منتظر کمک من هستند. » 🌷برش سوم: در کمک به فقرا حد و مرز نمی‌شناخت. آمد پیشم و گفت: «یک خانواده فقیر پاکستانی را می‌شناسم که اگر چرخ خیاطی داشته باشند، خودشان کار کرده و از گدائی نجات پیدا می‌کنند. » با اصرار پول چرخ خیاطی را گرفت و رفت. راویان: ابراهیم اطمینان و مهدیان 📚 نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی، صفحات ۳۳ و ۳۴ و ۴۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔺کوتاه نیامدن ❌در مقابل بچه‌هایی که به هر طریقی می‌خواهند حرف خودشان را به والدین تحمیل کنند، نباید کوتاه آمد. ✅ باید به آنان یاد داد که همه‌ی خواسته‌هایشان عملی نمی‌شود 🔘برخی خواسته‌ها ممکن است با تلاش خودشان به دست آید. 🔘و برخی نیز اصلا صلاحشان نیست که به آن برسند. ⭕️احتمالا اوایل ناراحتی می‌کنند؛ اما وقتی ببینند عملی شدن هر خواسته‌ای امکان پذیر نیست کم کم کوتاه می‌آیند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اسلحه‌ تلویزیون 📺ترسو نبود ولی اگر پای جن، دیو و پری وسط می‌آمد، غیبش می زد! وقتی ۱۸ساله بود شبی را تا صبح پای تلویزیون و دیدن فیلم بیدار ماند تا شوخی و خنده، صداها و داستان‌هایی که بچه‌های فامیل از اجنه تعریف کرده بودند، از یاد ببرد. صبح که شد مادرش شاکی و غضب آلود گفت: «این تلویزیون چه گناهی کرده که گیر تو افتاده؟؟ اینقدر روشنش بذار تا این یکی رو هم بسوزونی! » جلو رفت و با اخم آن را خاموش کرد. لباسهایش را پوشید و برای کاری بیرون رفت. 🐜 لیلا، در خانه تنها ماند. کسی نبود. صدای پای مورچه ها به گوش می‌رسید. جاروبرقی را برداشت و روشن کرد، جارو زد. با دلهره به چپ‌و راست نگاهی کرد. خبری از نیروهای دشمن نبود! مواجهه خود با فردی از اجنه را تصور کرد: «اگه یهو صدای عجیبی بیاد چی؟؟ اگه یهو اسممو صدا بزنه و جلوم ظاهر شه چی؟؟ یعنی جثه اون بزرگتر از منه؟؟ میخواد چی بگه؟؟ چطوری میشه دورش کرد؟؟ » 💢صدای تیک یخچال رشته افکارش را پاره و به ترسش افزود. 💡فکری به سرش زد. دست از جارو کشید. به‌گمانش سربازان دشمن با‌صدای تلویزیون جرئت نزدیک شدن به او را ندارند! تلوزیون را روشن کرد و خوشحال به کارش ادامه داد. حواسش بود که به محض آمدن مادرش، آن را خاموش کند تا دوباره غرغر نشنود. ادامه داد. صدایی آمد. ضربان قلبش بالا رفت. با چشم‌های از حدقه بیرون زده، دوید و به سمت پنجره رفت، کسی نبود. برگشت. 🔑این‌بار صدای چرخاندن کلید در آمد. نفسش را در سینه حبس کرد. صدای لیلا گفتن مادرش، نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد. یکدفعه نگاهش به صفحه تلویزیون افتاد. به سمت تلویزیون حمله کرد تا خاموشش کند. از روی سیم جارو برقی که کشیده شده و بالا آمده بود، با اعتماد به نفس تمام پرید! ولی... فرود موفقیت آمیزی نداشت! تمام وزنش به ناگاه روی قوزک پای چپش آمد و صدای تِق داد. گویی کیسه‌ی دردی در آن ناحیه ترکید! مادر‌ِ لیلا، توانایی عجیبی در مدیریت بحران داشت! آنقدر که اگر آن لحظه دخترش را نقش بر زمین می دید حتما پس می‌افتاد! 🔌لیلا خودش را کنترل کرد. با خنده، آهسته تمارضش را شروع کرد؛ ولی یاد چیزی افتاد؛ تلویزیون هنوز روشن بود! به خود روحیه داد. دختر تو میتونی! یادت بیار که چرا افتادی! چرا پات اینجوری شد! یعنی میخوای بگی همه‌ش بیهوده بود؟! 💪از کلمات خود روحیه گرفت. مانند سربازی که در صحنه نبرد تیر خورده، روی زمین غلتید و خودش را به دوشاخه ی تلویزیون رساند و با رشادت تمام آن را از برق کشید! 👻لیلا بعد از گذشت سه سال، هنوز هم با شنیدن جن و پری غیبش میزند! 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ مادر دیشب یه پشه نیشم زد پاشدم دنبالش کردم بالاخره گوشه اطاق خفتش کردم اومدم بکشمش یهوگفت مامان ! راست میگفت من مامانش بودم آخه خون من تو رگاش بود ! تا صبح تو بغل هم گریه کردیم !😂😂   ‌‌🌳🍄🌳🍄 💡ما امتداد وجودی پدر و مادرمان و فرزندان ما امتداد وجودی ما هستند. فرزند هرقدر که جفاکار باشد، باز بی هیچ چشم‌داشتی مورد محبت مادر خود قرار می‌گیرد. همانگونه که روزی شخصی خدمات خود به مادر خویش را برای پیامبر شرح داد و از ایشان پرسید با این اوصاف آیا جبران زحمات مادر را کرده‌ام؟؟ پیامبر بعد از شمردن نیکی‌های مادر به آن شخص، فرمود: «مادر تو تمام این کار‌ها را انجام می‌داد تا زنده‌ بمانی ولی تو خادمی‌اش را می‌کنی درحالی که انتظار مرگ او را میکشی. » (۱) ✨وَوَصَّيْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْنًا عَلَى وَهْنٍ وَفِصَالُهُ فِي عَامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي وَلِوَالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ ﴿۱۴﴾ و ما به هر انسانی سفارش کردیم که در حقّ پدر و ما در خود نیکی کن خصوص مادر که چون بار حمل فرزند برداشته و تا مدّت دو سال که طفل را از شیر باز گرفته (هر روز) بر رنج و ناتوانیش افزوده است، (و فرمودیم که) شکر من و شکر پدر و مادرت بجای آور، که بازگشت (خلق) به سوی من خواهد بود. 📖سورهلقمان،آیه۱۴ 📚(۱): الکافی (ط - الإسلامیة)، ج 2، ص: 409 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨عشق به گمنامی 🍃مجید همیشه گمنامی و مخفی کاری را دوست داشت. در دوران دبیرستان با اینکه از نظر خط و خطوط سیاسی همه باهم بودیم، اما عضویتش را در انجمن اسلامی دبیرستان مخفی می کرد. ☘در جبهه هم همین طور بود. یک بار ازش پرسیدیم در جبهه غذا چه می خورید. گفت: «بیشتر آبگوشت ماهی می خوریم». فکر می‌کردیم حتما ماهی را می‌گیرند و به علت نبود امکانات آب پزش می‌کنند؛ اما بعدا که از رفقایش پرسیدیم معلوم شد خیلی وقت‌ها که غذا به خط مقدم نمی‌رسد نان خشک‌ها را در آب رودخانه خیس می‌کنند و می‌خورند. راوی: پدر شهید 📚شهید مجید زین الدین؛ نویسنده: لیلا موسوی؛صفحات ۲۱ و ۲۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نمک زندگی ❌فرض کنید زبانم لال🤭 همین الان پدر و مادر شما دارند با هم دعوا می‌کنند. شما به عنوان فرزند چه کاری می‌توانید انجام دهید؟ می‌شود وارد دعوای آن‌ها شوید و به طرفداری یکی از آن‌ها اقدام کنید؟🤔 ♨️هرگز! هرگز وارد دعوای پدر و مادر نشوید. آن‌دو به هزار و یک دلیل با هم درگیر شده‌اند؛ ولی شما دخالت نکنید. ⭕️دچار عذاب وجدان نشوید. دلیل دعوای آن‌ها شما نیستید. خود را به نشنیدن بزنید و به کاری مشغول شوید تا دعوا به پایان برسد. 🔻اگر حرف‌های بدی بین آن‌ها ردوبدل شد و به گوشتان رسید، آرامش خود را نگه‌دارید. جروبحث نکنید. 🔺به قول معروف دو انسان عصبانی بهتر از سه نفر است!😅 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ ته‌تغاری 🌸برای سروسامان دادن فرزندان، کارهای شخصی زمین مانده زیاد داشت. یکی همین حج که برایش واجب شده بود؛ ولی دست نگه‌داشت تا فرزندان را به خانه بخت بفرستد. حالا بعد از گذشت سال‌ها چشم‌انتظاری، آخرین فرزندش محدثه هم سر خانه و زندگی‌اش رفت. 🍁جواد آقا به عکس قاب‌شده روی طاقچه نگاهی کرد، با دیدن چهره خندان طیبه لبخند به لب‌هایش نشست. شروع کرد به حرف زدن با او: «طیبه خانوم اینم از ته‌تغاریت! یادته چقدر دلشوره بچه‌هارو داشتی؟! » 🍃آهی از عمق وجودش کشید. ادامه داد: «کاش تو هم کنار ما بودی و این روزا رو می‌دیدی. » 🌼بعد از آن، هر ماه قسمت بیشتر حقوق بازنشسته‌گی را برای حج کنار می‌گذاشت. ماه اول که گذشت، پچ‌پچ‌های فرزندان کم‌کم‌ شروع شد. حسن می‌گفت: «معلوم نیست بابا این‌همه پولو چکار می‌کنه‌؟ سر پیری و معرکه‌گیری! » ☘حسین پرتوقع می‌گفت: «راست می‌گی الان حقش نبود من به این سختی دو شیفته کار کنم. » ❄️سمانه نگاهی غضب‌آلود به برادرانش کرد و گفت: «خجالت بکشید! از جون پیرمرد آخر عمری چی می‌خواین؟! » ✨محدثه به خواهرش اشاره کرد و گفت: «منم اگه همسرم دکتر جراح مملکت بود دیگه بی‌خیال مال بابام می‌شدم. » 🌾 سمانه به چهره پر از چین و چروک پدر نگاه کرد. خاطرات تمامی این سال‌ها پیش چشمش زنده شد. کار و تلاش بی‌وقفه پدر برای آسایش و راحتی آن‌ها. چشم‌های سرخ پدر با بی‌خوابی کشیدن‌هایِ شب‌هایی که شیفت‌ بود. فراهم کردن جهیزیه و عروسی‌های آبرومندانه و از پا ننشستن تا راحت‌شدن خیالش از بابت تمامی فرزندانش. 🌺زیرچشمی نگاهی به چهره‌ی خندان پدر کرد که با نوه‌ بزرگش محسن گرم گرفته بود. زیر لب گفت: «خدا خیر دنیا و آخرت بهت بده. خدا کنه هیچ‌وقت دلت از دست ما بچه‌ها نشکنه، بابای خوب و مهربونم! » 🆔 @tanha_rahe_narafte