eitaa logo
مسار
454 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
559 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨قرائت قرآن شهید علم الهدی در مقر ارتش شاهنشاهی 🍃قبل از انقلاب بود. می خواستند مسجد لشکر ۹۲ زرهی را افتتاح کنند. نوجوانی را برای خواندن قران آوردند. نوجوان علاوه بر اینکه پیش پای تیمسار جعفریان بلند نشد، آیاتی از قرآن را خواند که در آنها دعوت به جهاد و مبارزه شده بود. 🌾نویسنده گزارش ساواک در بخش نظریه نوشته بود: «با توجه به سن کم قاری، به نظر می‌رسد بی‌توجهی به تیمسار در موقع ورودشان به مسجد را باید به حساب بچگی او گذاشت. شاید هم در آن لحظه حواسش به پیدا کردن سوره ای بود که قصد خواندن آن را داشته و برای همین یادش رفته به احترام تیمسار از جایش بلند شود؛ اما خواندن آن آیات شاید زیاد هم تصادفی نبود به خصوص وقتی به سوابق خانوادگی قاری توجه کنیم.» ☘بعدها فهمیدند حسین علم‌الهدی همان قاری نوجوان؛ عمدا چنین رفتاری کرده است. 📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۳۱ 🆔 @masare_ir
✍حال خوب یا حال بد کدام واقعیت؟ انسان به دنبال حال خوب🌱 است و برای رسیدن به این مسئله گاه خود را درگیر ابزارهایی🔧 می‌کند که هیچ سودی برای او ندارند و چه بسا حال خوب واقعی را از او بگیرند و تنها اسیر زندانی با میله‌های نامرئی‌اش کنند. در فضایی بی روح با چند پیام✉️ و تصویر 🏞بدون واقعیت که سرگرم می‌کند و لذت کنار همدیگر بودن را می‌گیرد. ⭕️گاه نیز برای دیده شدن کارهایی می‌کند که خود نیز نمی داند درست است یا خیر. 🆔 @masare_ir
✍خیلی دیر شده! 🏞 سرش را رو به آسمان گرفته‌ بود. تلاش می‌کرد نفس عمیقی بکشد، اما چیزی بر روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد. صدای کسی را شنید که به‌ حالت هشدار می‌گفت: «آقا اوضاع چشم حاج‌خانوم رو جدی بگیرید، مادر منم فشار چشمش پنجاه بود، اینجا نتونستن کاری بکنن و ... » دیگر چیزی نمی‌شنید. او را در اتاق معاینه دیده بود. 👨‍⚕بغضش ترکید و زبانش بند آمد. حرف‌های دکتر مدام به دیواره‌ی مغزش می‌کوبید. یاد روزهایی افتاد که مادر مدام از تاری دید و اذیت‌ شدن چشم‌هایش ناله می‌کرد و هر بار با دلیلی، دکتر رفتنش به تأخیر می‌افتاد. 👵تا حالا خیال‌ می‌کرد زندگی‌اش را وقف مادر کرده و از هیچ خدمتی دریغ نکرده، اما حرف‌های دکتر، داشت حقیقت کم‌کاری‌هایش را روشن می‌کرد: «آقای محترم چرا اینقدر دیر...؟! نود درصد بینایی‌ چشم چپ از بین رفته و دیگه قابل درمان نیست. چشم راست هم درگیر آب سیاهه و هر چه سریعتر باید عمل بشه ...» ⚡️سرش گیج می‌رفت و هیچ توجیهی برای این تاخیر نداشت. نزد مادر که در سالن منتظر او بود، برگشت: «مامان من میرم قطره‌هات رو بگیرم، زودی میام.» و به سرعت از مطب خارج شد. 📱گوشی تلفن در دستش بود و به‌ هرجا که می‌توانست زنگ‌ می‌زد تا از دکتر دیگری وقت‌‌بگیرد. به مطب برگشت. دست مادر را گرفت و او را آرام تا پایین پله‌ها آورد. سپس خم‌ شد و جسم نحیف پیرزن را بر پشت گرفت. مادر، طبق عادت در هر قدم برایش دعای عاقبت به خیری می‌کرد. 🏨سالن انتظار مطب جدید خالی‌ شده‌ بود و نوبت معاینه‌ی مادر بود. محمد دست‌هایش را بی‌اختیار به‌هم می‌سایید. دکتر معاینات را با لنزهای مختلفی انجام‌داد. سپس سرش را پایین انداخت. انگشت‌هایش را به هم گره کرد: «متاسفانه خیلی دیر آوردین، شبکیه کلاً تخریب ‌شده و کاری نمیشه کرد. چند تا قطره می‌نویسم برای کنترل فشار چشم.» 👀با چشم‌هایی که کاسه‌ی خون شده‌ بود، به چهره‌ی دکتر زل‌زده، با صدایی که قصد بیرون‌آمدن نداشت، پرسید: «آقای دکتر با جراحی هم حل نمیشه؟!» دکتر با لحن جدی‌تری ادامه‌داد: «تو این سن، بیهوشی براشون خطرناکه. جز کنترل فشار، راه دیگه‌ای نیست.» 🧔‍♂محمد که دیگر از گول‌زدن خود ناامید شده‌بود، دست زیر بازوی مادر، از اتاق معاینه خارج‌شد. انگار در سرش چند نفر با هم فریادمی‌زدند و او را سرزنش می‌کردند: «چرا اینقدر دیر؟! مادر در حال نابینا شدن است.» 🆔 @masare_ir
°بسم_الله° ✍شاکر نعمت افسوس گذشته را می‌خوردم.😔 جرقه‌‌ای در ذهنم درخشید که دیروز می‌توانست پایان زندگی‌ات باشد.🤔 پس امروز که زنده‌ای🌿 لطفی از جانب خالق یکتاست.خدایا! شکرت...🤲 ✨پیامبر صلی‌الله عليه و آله: «آدم شكرگزار چهار علامت دارد: 🔅 در وقت نعمت شاكر است 🔅هنگام بلا صابر است 🔅 به قسمت خدا قانع است 🔅تنها خدا را ستايش می کند.»* 📚*تحف‌العقول، ص ۲۱ 🆔 @masare_ir
✨شهید علی سیفی؛ روحانی رزمی تبلیغی 🍃شبها که از تمرینات سخت غواصی می آمدیم برای استراحت. علی، تازه می رفت برای سخنرانی. هم آموزش می دید و هم آموزش می داد. ☘برخی اعتراض می کردند این چه گردانی است که یا فقط در آبند و یا در مراسمات. شب ها تا دیر وقت مراسم توسل برقرار بود با محوریت شهید سیفی. در مراسم روضه اشک هایش را با گوشه عمامه‌اش پاک می کرد. 🌾موقع اعزام برای عملیات با عمامه جلوی گردان می‌ایستاد و بچه‌ها را از زیر قرآن رد می کرد. یک ساعت قبل از عملیات عمامه‌اش را باز کرده بود و به بچه ها می‌گفت: «مهمات را با این عمامه بیرید تا متبرک شود.» وقتی هم در عملیات زخمی شد، زخمش را با عمامه‌اش بستند و راهی آسمانش کردند. 📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، صفحات ۱۱۰-۱۲۳-۱۱۶ 🆔 @masare_ir
✍مقایسه ممنوع 🚫هیچ گاه فرزندان و اوضاع زندگی دیگران را با فرزندان و اوضاع خانوادگی خود مقایسه نکنید. 🗓 هرخانواده‌ و فردی برای زندگی‌اش برنامه و اهداف منحصر به فردی دارد و همچنین تربیتی متفاوت. 💡والدین با مقایسه‌ای که انجام می‌دهند فرزندانشان را ناراحت و بی‌اعتماد به نفس🤗 می‌کنند و حتی این مسئله باعث اختلافات دیگری نیز ‌می‌شود، لذا توجه به این مسائل به ظاهر ساده، تاثیر بسیاری دارد. 🆔 @masare_ir
مسار
✍هندوانه‌ی سربسته #قسمت_اول 🧨تیک‌تاک ساعت، هر لحظه او را به منفجر شدن نزدیک می‌کرد. عقربه‌ها سلانه
✍هندوانه سربسته 🚪در را بازکرد. هادی مثل همیشه کتاب📒 در دست بود. پدر از روشویی بیرون آمد و برای دستان خیسش دنبال حوله می‌گشت.🧻 پدرام در چارچوب در ایستاد: «نچ نچ نچ. خونواده‌ی یه پزشک🩺، باید اینطوری غرق روزمرگی باشن؟!» مادر که دستمال به دست گاز را پاک می‌کرد، ناگهان چراغ ذهنش💡 روشن شد و یادش آمد که امروز، روز اعلام نتایج است: «چی شده خب؟ چند شدی؟» ابرو بالا برد🤨 و جواب داد: «هیچی دیگه، اینطوری که شما دغدغه و هیجان از خودتون نشون میدید،حتما وقتی بشنوید ۳رقمی شدم، میرید و با خونسردی تمام، باقی گاز رو پاک میکنید!»😏 🍃برای اینکه پدرام هول کنکور را نداشته باشد، همیشه خود را خونسرد نشان می‌داد؛ حتی وقتی در آزمون‌های کلاس کنکور، رتبه‌اش پایین می‌شد، طوری برخورد می‌کرد که انگار تنها اتفاقی که افتاده، ایجاد خراشی کوچک روی دست پسرش بوده! اما این دیگر خونسردی‌بردار نبود! ✨ دستمال را روی گاز رها کرد و با لب‌های کش آمده سمت پزشکِ در چارچوب در رفت: «بچه تو که من رو توی این یه‌سال جون به لب‌کردی!» ☘پدر هم با همان دستان خیس قدم برداشت و بغلش کرد: «قربون قد و بالای پسرم برم که به وقت خیسی، حوله‌ست و به وقت پیری و طبیب!» 😈هادی هم عقب نماند و گفت: «بابا غلیان احساساتت، پدرام رو مور مور کرده!» 🌿شادی قبول شدن و شوخی پدر، صدای خنده‌شان را بلند کرد. 🚞یکی دوماه، فرصت زیادی نبود برای گرفتن خوابگاه و راست و ریس کردن کارهای ثبت‌نام دانشگاه. با خیال اینکه پسری محکم و کامل دارند، او را راهی پایتخت کردند... ادامه دارد... 🆔 @masare_ir
✍چه چیزی سخت به دست می‌آید و به آسانی از دست می‌رود؟ 💡شاید در ظاهر پیروی از هوای نفس، شیرین و مخالفت با آن تلخ است؛ اما اخلاق خوب و صفت‌های نیکو در سایه‌ی مخالفت کردن با هوای نفس، بدست می‌آید. ❄️در مسیر مدرسه به خانه بودند. محسن پالتوی خود را محکم به دور خود پیچیده، دست‌های کرخت خود را داخل جیب‌هایش کرده بود. 🧥حمید دوشادوش او راه می‌رفت و در گوش او می‌خواند: این پالتو همونی نیست که پارسال بهت دادم؟ جنسش عالیه، هنوزم می‌شد استفاده‌ش کنم؛ ولی دادمش به ‌تو تا سرما نخوری! ⚡️ حرف‌های او مثل پُتکی بر سر محسن فرو می‌آمد. خدا خدا می‌کرد زود به دوراهی جداشدن از هم برسند. ✨امام‌على‌عليه‌السلام : ما اَصْعَبَ اِكْتِسابَ الْفَضائِلِ وَ اَيْسَرَ اِتْلافَها؛ فضائل اخلاقى و صفات پسنديده چه به سختى به دست مى‌آيند و چه آسان ازدست مى‌روند. 📚شرح نهج البلاغه، ابن‌ابى‌الحديد،‌ ج۲۰،ص ۲۵۹، ح۳۸. 🆔 @masare_ir
✨درگیری شهید مصطفی ردانی پور با سرکرده اشرار 🍀سپاه یاسوج بودیم. یکی از خان‌های منطقه اهالی روستا را تحت فشار می‌گذاشت و اذیت می‌کرد. دنبالش رفتیم، با تفنگ چی‌هایش فرار کرده بود کوه. وقتی رسیدیم، شب بود. در روستا ماندیم. 🍃صبح اثری از مصطفی نبود. گفتیم شاید نیروهای خان شبانه او را برده اند. از خانه بیرون آمدیم. روی تپه ها سیاهی دو نفر را دیدیم. مصطفی بود. یقه خان را گرفته بود و کشان کشان او را از تپه ها پائین می آورد. 📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص ۴۷-۴۶ 🆔 @masare_ir
✍نگران نباش 💡برای ساختن زندگی خود؛ لازم نیست بدبین🧐 باشید! لازم نیست؛ ذهن و دلتان را نگران🥴 کنید. 🌱تنها چیزی که لازم است به قول قدیمی ها:"مالتان را سفت بچسبید. همسایه را دزد نکنید" 📌باعشق ورزی صحیح، 📌با روش گفتگوی متمدانه و منتج به نتیجه، 📌با غیرت و محبت به جا، 📌با کنترل ومدیریت تنش‌ها، آسیب های زندگی را جوری مدیریت📝 کنید که همسرتان با دل وجانش شما را بپذیرد و عاشق باشد؛ آن وقت خیالتان راحت 😌خواهد بود‌‌. 🆔 @masare_ir
بسم الله ✍دلداده 💦اشک‌هایش روی گونه‌هایش می‌ریخت. یاد تمام دلدادگی‌هایی افتاده بود که بی جواب مانده‌ بود. تپش‌هایی که هیچ وقت آرام نمی‌گرفت‌. خواب‌هایی که همیشه آشفته بود. و دلی که هیچ‌وقت به دست نمی آمد. 🔥اما حالا دنیا برایش وارونه شده بود. خواهرش تلفن او را شنید و به او تذکر داد: «یادت رفته حرف زدن با نامحرم بیشتر از پنج کلمه مجاز نیست؟» یادش رفته بود. خیلی وقت بود که یادش رفته بود. خیلی وقت بود خیلی بیشتر از پنج کلمه با نامحرم حرف می‌زد‌ و می‌خندید. اما این "تو بمیری از آن تو بمیری‌ها" نبود! همه‌‌ی شواهد از این قرار بود که دیگر قرار نیست گناهانش پوشانده شود. 😭اشکهایش به پهنای صورت می‌ریخت. با تمام وجودش احساس ندامت داشت از عشق خیابانی که نباید سراغش می‌آمد. از دلی که داده بود و نباید می‌داد. خنده‌ها وحرفهایی که نباید می‌زد. نگاهش به همسرش افتاد. یادش آمد در سختی و دشواری کنارش بوده. دلش برایش سوخت. چقدر کمتر از آنچه لایقش بوده از او عشق دریافت کرده؟ راستی چرا هرکسی حق داشت از او عشق دریافت کند اما همسرش نه؟! 👀به بچه هایش نگاه کرد. خیلی وقت بود برایشان وقت نداشت. تصمیمش را گرفت. تغییر آسان نبود. حرکت شیطان و چرخش مداوم او را در اطراف قلب و زندگیش لمس می‌کرد‌. ‌نوبت او بود که به خود بیاید چون اصلا معلوم نبود پرده‌های رحمت الهی کی کنار بروند! 💫یاد حدیثی افتاد که در ایام جوانی می‌خواند: ✨«الحذر الحذر. فوالله لقد ستر‌ حتی کانه قد غفر: مراقب باشید. مراقب باشید! به خدا سوگند آن قدر پوشانده می‌شود که گمان کرده می‌شود بخشیده شده.» 💓دلش می تپید‌ اما با خودش تصمیم گرفت تپش‌های قلبش را تنها در جهتی بپذیرد که خدا می‌خواهد. تصمیم گرفت همسرش را دوست بدارد خیلی بیشتر از کسانی که به دروغ ادعای عشق می‌کنند! روی سجاده نشست‌. لیست هر روزه را آورد، همه را بلاک کرد. ۱۰۷۲ بار با اشک یاستار را زیرلب؛ زمزمه کرد. 💞حالا انگار دلش سبک شده بود. شوهرش که از در وارد شد؛ به احترام او از جایش بلندشد و به استقبالش رفت. حالا دوباره باید عشق را مشق می‌کرد. 📚نهج‌البلاغه، حکمت۳۰. 🆔 @masare_ir
✍مخلوق زیبا 🤩تو زیبایی! خداوند زیبا خَلقت کرده. هم درونت رو و هم بیرونت رو. 📸اونقدر زیبایی که حتی وقتی عکس بدون آرایشت رو، رو پروفایلت می‌ذاری، جنس موافقت هم اسیر افکار شیطانی میشه، چه برسه به جنس مخالف!! ⚡️نذار زکات زیباییت به گردنت بمونه. 🆔 @masare_ir