✨حمایت از کالای ایرانی
وقتی تاریخ مراسم عروسی قطعی شد، از فردای ماه رمضان افتادیم دنبال مقدمات مراسم. قرار بود از جهیزیه چهار وسیله یخچال، تلویزیون، فرش و ماشین لباسشویی را حمید بخرد. بقیه جهیزیه را تا حد امکان همراهیم میکرد تا بخریم.
🌺در همان روز اول خرید حمید گفت: وقتی حضرت آقا گفتهاند از کالای ایرانی حمایت کنید، ما هم باید گوش کنیم و جنس ایرانی بخریم.
هر فروشگاهی که میرفتیم دنبال جنس ایرانی بودیم. نظر هر دوی ما هم همین بود تا حد امکان جنس ایرانی.
📚 یادت باشد؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی: رقیه ملا حسینی، نویسنده: محمد رسول ملا حسینی، ص۱۱۸
#سیره_شهدا
#شهیدسیاهکالی
#به_انتخاب_تو
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠نگاه معصومانه
🔘وقت هایی که کلافه و خسته می شوید یا احساس می کنید، نمی شود فرزندتان را مدیریت کرد و یا فکر می کنید، هیچ روشی از روش های تربیت فرزند روی او اثری ندارد برای لحظاتی، هیچ کاری انجام ندهید. کمی صبر کنید و تفکر نمائید، که این صبر گره گشای بزرگی برایتان خواهد شد.
🔘زمان هایی که از دست فرزندتان عصبانی هستید به عمق چشمان معصومش نگاه کنید، نگاه معصومانه اش آرامتان می کند.
🔘یادتان باشد هیچ کدام از رفتارهای او از روی عمد و برای اذیت کردن شما نیست.
✅فرزندان برای رشد و تکامل به محبت و مهربانی و صبر و کودک درون ما نیاز دارند. محرومشان نکنیم.
#ارتباط_با_فرزندان
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#به_انتخاب_تو
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ کاندیدای اصلح کیه؟
🌼شهید چمران یکی از ملاک های شناخت کاندیدای اصلح را بررسی سابقه می دانست.
☘بنی صدر کاندیدای ریاست جمهوری شده بود و اکثریت مردم طرفدار او بودند. همه شعار می دادند: «بنی صدر ۱۰۰ درصد».
🍃رفتم پیش شهید چمران و نظرش را درباره رأی به بنی صدر پرسیدم. نظرش منفی بود.
🌸می گفت: «بنی صدر را از زمان حضور در اروپا می شناسمش. در آنجا هم مخالف بچه های انجمن اسلامی بود و فقط خودش را تبلیغ می کرد. به هر قیمتی که شده می خواست رئیس باشد. این چنین آدمی خطرناک است».
🌺راوی: احمد کاویانی
📚 چمران مظلوم بود ؛ خاطراتی از شهید چمران، نویسنده: علی اکبری،صفحه ۳۵
#سیره_شهدا
#شهید_مصطفی_چمران
#عکسنوشتهحسنا
#به_انتخاب_تو
🆔 @tanha_rahe_narafte
☺️عیدی میخواهم.
🌸حالا که بساطِ مهمانی در این ماه، جمع شد و به عید بندگی رسیدهام، حسرتِ لحظههایی را که از دست دادم بر قلبم سنگینی میکند.
🌹ای نزدیکتر از رگ گردن به من، عیدیِ بندگی مرا این قرار بده که: نگذار حالِ خوبه این ماه از من جدا شود.
✨ عید سعید فطر بر همگان مبارک
#عید_فطر
#به_انتخاب_تو
#به_قلم_طرید
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ پدر و مادرم دعایتان مستجاب شد.
☘پدر، فراموش نمیكنم وقتی كه آمديد پشت ميلههای زندان قصر و گفتيد: خدايا من از اين فرزند راضی هستم، تو هم راضی باش و من چقدر آسوده شدم.
🌸اي مادرم، شما آن مادری هستيد كه در اولين برخورد هنگام ملاقات در زندان حماسهای همچون حضرت زينب آفريديد. همان جا كه گفتيد: فرزندم ناراحت نباش تو سرباز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستی؛ درسهايت را بخوان و مرا از آن گرداب هولناك به ساحل اطمينان خاطر آورديد و اگر اين فرزند كوچك شما فاتحانه و پيروزمندانه با چهره سفيد از دنيا رفت، بدانيد همان دعای شماست كه در اولين سال عروسی خود جهت فرزندی صالح كرديد، مستجاب گشته و خدا اين فرزند صالح را از شما پذيرفته است.
📜فرازی از وصیت نامه عبدالله میثمی
📚 تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ص ۲۰۰
#سیره_شهدا
#ارتباط_با_والدین
#شهید_عبدالله_میثمی
#عکسنوشتهحسنا
#به_انتخاب_تو
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍عروسی
🌺عروسی در راه بود و طبق معمول خانواده به او فشار می آوردند که حتما در عروسی شرکت کند هرچه هم بهانه می آورد ودلیل می چید انکار کمتر میفهمیدند.
🍃شب عروسی فرا رسید .لباسهایش را به تن کرد و منتظر شد تا خانواده هم اماده شوند. خنک کن شلوار آبی کمرنگش را پوشیده بود، هدفون در جیبش گذاشت و آماده بود تا گرمترین برخوردها را با فامیل داشته باشد.
وارد سالن که شد، جمع دوستان واقوام، از دیدنش متعجب و خوشحال شدند. مادرش هم از خوشحالی آمدنش، در پوست خود نمی گنجید. با افتخار اورا به دوستانش نشان میداد ولی اینکه برخلاف تهمتها، عروسی هم می آید به پسرش افتخار کرد.
🌸بابک، نگاهی به مادر که در رخت ولباس عروسی، چندسالی جوانتر شده بود کرد و زیر لب گفت:«قربتا الی الله»
🍃همگی در بخش منحصر به خانومها واقایان، ازهم جدا شدند.وقتی خواننده در سالن آمد و شروع کرد به کم کم ، آهنگ آنچنانی پخش کردن، ترجمه دوستانش جداشد. از کنار هر کودکی که رد میشد، میگفت :«عمو بیا آنجا مهد کودک است»
و اتاق پایان سالن را نشان میداد.
🌺کم کم حدود پانزده بچه در اتاق جمع شدند. پنج دقیقه با آنها بازی کرد.بعد از آنها خواست که بگویند نماز دوست دارند یا نه.
ونظرشان راجع به روزه چیست واز آن چه میدانند.
🍃دوباره دفتری که باخودش آورده بود را بازکرد، ودسته ای مداد رنگی کنار بچه ها گذاشت واز آنها خواست هرچیز که دراتاق جالبتر است نقاشی بکشند.
🌸سر و کله زدن با بچه های معصومی که هنوز برای اتفاقات مجلس عروسی، خیلی پاک بودند، سرحالش کرده بود ومادر وپدرها هراز گاهی به کودکانشان سر می زدند.ساعت خاموشی تالار نزدیک میشد.تازه متوجه زمان شام شد. و با خداحافظی نفری یک شکلات ومداد به بچه ها داد.برای او وبچه ها آن شب فراموش نشدنی بود.
#به_قلم_ترنم
#ارتباط_با_والدین
#به_انتخاب_تو
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ حافظ مسجد
🌺حافظ با نگاه به ستارههای چشمک زن از پشت شیشه خوابش برد. نیمههای شب با احساس لرزش زمین از خواب پرید. دست روی زمین گذاشت. زمین آرام میلرزید. صدای ریزش سنگ و آهن، چهار دیواری اتاق را مثل پر کاهی تکان داد. صدای فریاد پدر رشید را شنید: «نامردا شب و روزمونو یکی کردین کی از دستتون خلاص میشیم؟»
🍃حافظ گوشهایش را گرفت و مثل جنین در خودش جمع شد. این صداها او را یاد ده سال پیش میانداخت. چشمهایش را به هم فشرد. با دهان بسته اصواتی را از گلویش ایجاد کرد تا تنها صدایی که میشنود، صدای هو هوی پیچیده در گلو و مغزش باشد.
🌸با تکان بدنش، چشمهای را گشود. صورت مادرش نفس رفته را به سینهاش برگرداند. پچ پچهای محمد و آمنه با آمدن حافظ بر سر سفره قطع شد. خودش خواسته بود که خبرها را به او نگویند. نزدیک اذان ظهر، لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. نگاهش را از سر کوچه باریک و سنگفرش شان دزدید؛ اما با رسیدن به سر کوچه نیم نگاهی به خانه ویران رشید و خانوادهاش انداخت. نایستاد مثل باد گذشت.
🍃صدای اذان مسجد در کوچه پس کوچه های باریک محله پیچید. حافظ به سمت مسجد رفت. رشید، احمد، مهدی، ابراهیم و... چند نفر دیگر از دوستانش وسط صحن مسجد ایستاده بودند. به جمعشان پیوست. رشید نیم نگاهی به حافظ انداخت و حرفش را ادامه داد : « با بقیه هم هماهنگ کردم بعد نماز مغرب و عشاء میمونیم دیگه. » همه یا الله گویان حرفش را تأیید کردند. حافظ بیخبر از همه جا گفت:« چی کار میخواین بکنین؟» همه بچهها به چشمهای سیاه حافظ خیره شدند. رشید گفت:« می خوایم تحصن کنیم.»
🌺حافظ بدون اینکه حرفی بزند، به سمت مسجد راه افتاد. رشید گفت: « اومدن خونه هامون رو بی سروصدا از چنگمون دارن در میارن و... » حافظ ایستاد و نگذاشت حرفش را تمام کند، گفت: « کاریه که سالهاست دارن انجام می دن، چیز جدیدی نیست.» خانهی ویران و دستهای بیرون زده پدرش از زیر آوار مثل پرده سینما جلو چشمانش نقش بست. سرش را تکان داد و به راهش ادامه داد.
🍃رشید دوید و مقابلش ایستاد، گفت: « پس شب اصلا نیا مسجد که اوضاع بر وفق مراد جنابعالی نخواهد بود. » حافظ به همه بچهها نگاه کرد. قامت کوتاه رشید را از بالا تا پایین نگاه کرد و گفت: « نمیام.»
🌸بعد نماز به خانه برگشت و با هیچکدام از دوستانش هم کلام نشد. خورشید، رنگ سرخ به آسمان پاشید و از جلو چشمها محو شد. حافظ از پشت پنجره به گنبد سبز مسجد نگاه کرد. آسمان کبود شد و صدای اذان از مأذنه بلند شد.
🍃صدای محمد را شنید: « مامان من میرم مسجد.» حافظ از اتاق به هال دوید: « امشب نه.» محمد میان ابروهای کوتاهش گره انداخت و گفت: « تو نمیخوای، نرو ولی منم مثل بقیه اجازه نمیدم که مسجدو خراب کنن.» حافظ خشکش زد : «چرا چرت و پرت میگی؟» محمد در را باز کرد و گفت: «تو سرتو مثل کبک تو برف کردی از هیچ جا خبر نداری؛ ولی اگه یِ ذره فکر میکردی که برا چی به جون محلههای دور مسجد افتادن، . داداش! یادت رفته برا رهایی از ظلم باید مقاومت کرد.»
🌺حافظ مات در بسته پشت سر محمد شد. به اتاقش برگشت. گنبد سبز مسجدالاقصی مثل نگین انگشتر در آسمان لاجوردی میدرخشید. گذشته را مرور کرد، با بچه ها به سمت تانکها سنگ پرتاب میکرد و پدرش در گروه جهادی صبح را شام میسازد. لباسهایش را پوشید و به سمت مسجد رفت. سربازان صهیونیستی در حال جمع شدن اطراف مسجد بودند. حافظ در سایه تاریک دیوار مسجد مخفی شد و خودش را به درون مسجد رساند.
#داستان
#مهدوی
#به_انتخاب_تو
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
🤔دوست داری طعم آرامش رو بچشی؟
🌹 به خدا که وصل شوی،
آرامش، وجودت را فرا میگیرد.
نه به راحتی میرنجی و نه به آسانی میرنجانی.
💫 آرامش، سهم دلهاییست که قبلهشان خداست.
#به_قلم_طرید
#به_انتخاب_تو
#صبح_طلوع
#عکسنوشتهکوثر
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨انسان، خلیفهی خدا
پست و مقامهای دنیوی ، اعتباری و مجازی است و با رأی مردم بدست میآید و فقط در مکان خاص و زمان خاصی اعتبار دارد ، اما خلیفة الهی مقامی است که تمام ملائکه در عرش و موجودات در فرش به آن غبطه میخورند ، مقامی که فرا زمانی است و فرامکانی.
اگر انسان ، این تاج خلیفة الهی را بر سر خود می دید ، هرگز منت پست و مقامهای دنیوی را نمیکشید و بواسطهی آنها ، آخرت خود را تباه نمیساخت.
حیف انسان نیست که با اعتبار و مجاز معامله کند؟!
#به_انتخاب_تو
#به_قلم_طرید
#مسائل_روز
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨فقط یک نوع غذا
🌺 اگر مهمان با دعوت آمده بود، سفارش می کرد فقط یک نوع غذا درست کنم و اگر ناخوانده هم بود، می گفت هر چه که خودمان داریم، باهم می خوریم حتی اگر نان و ماست باشد.
🌸یک شب مهمان داشتیم رفت بیرون تا میوه بخرد. برگشتنی دیدم که سیب های کوچک و پلاسیده خریده بود.
🌷گفتم: عباس! این ها چیست که خریده ای؟ با چه رویی اینها را جلوی مهمان بگذاریم.
🌱می گفت: بالام جان! چه فرقی می کند، پوستش را بکنی همه شان شکل هم اند.
🌟دیده بود که پیرمردی بساط کرده و کسی سیب هایش را نمی خرد.. همه را خریده بود.
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، صص ۲۸-۲۷٫
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#به_انتخاب_تو
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خرید ساده ازدواج
🌟قبلا در تلویزیون دیده بودمش. دل خوشی از او نداشتم. می گفتم این چه شهرداری است که حرف زدن هم بلند نیست. وقتی آمد خواستگاری نظرم عوض شد. با خرید عروسی مخالف بودم با اصرار آقا مهدی رفتیم بازار.
🌷یک حلقه به ارزش ۸۰۰ تومان خریدیم. وسایل زندگی مان هم کم و ساده بود.
یک سرویس غذا خوری ملامین، یک سماور، یک دست استکان نعلبکی و قاشق، یک دست رختخواب و دو تا فرش ماشینی.
🍁مهدی بعد از خریدن فرش ها پیشنهاد داد فرش ها را به مسجد دهیم و جایش موکت بگیریم. من هم قبول کردم.
🌹یازدهم آبان ۱۳۵۹ ازدواج کردیم با مهریه یک جلد کلام الله مجید و یک کلت کمری.
روز بعد مهدی به منطقه برگشت.
راوی: صفیه مدرس؛ همسر شهید
📚نمی توانست زنده بماند؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری،ع صفحه ۲۰٫
#سیره_شهدا
#شهید_مهدی_باکری
#به_انتخاب_تو
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨آیا می دانید نتیجه عجله والدین چیست؟
🌺 گاه بدون اینکه که بدانیم به فرزندمان اضطراب و استرس وارد میکنیم و در انتها از بی قراریش متعجب میشویم.
«زود باش کار دارم»
«زود بگو باید برم»
«بدو دیرم شده»
🔸این جملات استرس را به جان کودک میاندازد، این وظیفه والدین است که زمان را طوری تنظیم کنند که مجبور به عجله کردن نباشند.
#نکته
#ارتباط_با_فرزندان
#به_انتخاب_تو
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte