✨دقت و توجه به پوشش و راحتی همسر
🌺خیلی برایم جالب و البته لذت بخش بود که به ریز ترین کارهایم توجه می کند.
🌿حمید یک بار گفت: یک چیزهایی آمده، خانم ها زیر چادر سرشان می کنند، جلویش بسته است و روی بازوها را می گیرد. نمی دانم اسمش چیست؟ ولی چیز خوبی است. چون بچه بغل می گیری راحت تر است. مقنعه را می گفت. از آن موقع با چادر مقنعه پوشیدم و هیچ وقت در نیاوردم.
📚 نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان ؛ ص ۲۷
#سیره_شهدا
#همسرداری
#شهید_حمید_باکری
#عکسنوشتهحسنا
#به_انتخاب_تو
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨نان و ماست
🌸هی میرفت و میآمد. برايی رفتن به خانه دو دل بود. يادش رفته بود نان بگيرد. بهش گفتم: «سهميهی امروز یک عدد نان و ماست پاكتی است، همین را بردار و برو.»
🌹گفت «این را دادهاند اينجا بخورم، نمی دانم زنم میتواند بخورد یا نه؟»
☘گفتم: «اين سهم توست. میتونی دور بريزی، يا بخوری.»
🌿يكي دوباري رفت و آمد. آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت.
📚یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی،خاطره شماره ۳۶
#سیره_شهدا
#شهید_باقری
#به_انتخاب_تو
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨آیا حرف و حدیث مردم، مهم است؟
برای مراسم عروسی یک لباس عروس سه هزار تومانی خریده بودیم. ساده آستین بلند و یقه کیپ. مادر آقا ولی تا دید، گفت: چرا اینقدر ساده؟! آقا ولی هم یک شلوار قهوهای پوشیده بود و کتی که مادرش به زور تنش کرده بود.
🌟وقتی آمد، ناراحتی را از نگاهش خواندم. او نه این لباس را ساده میدید و نه از لباسهای تنش راضی بود. او در لباس سبز و شلوار منطقه اش راحت بود.
🌺وقتی هم مادرم به هر زور و زحمتی بود، جهیزیه را فراهم کرده بود و برای اتاق مان پرده خریده بود، آقا ولی ناراحت شد.
🌿گفته بود: این کارها چیست؟
مامان گفته بود: همه این کارها برای این است که فامیل ها درباره جهیزیه حرف و حدیث درست نکنند.
🌱ولی الله گفت: حساب آن ها با من.
📚نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، صفحه ۲۰
#سیره_شهدا
#شهید_چراغچی
#به_انتخاب_تو
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨با پدر چگونه باید رفتار کرد؟
🌹مردی از رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم سؤال کرد، حق پدر بر فرزندش چیست؟ حضرت فرمودند: «پدرش را با اسم صدا نزند و جلو او راه نرود و قبل از او ننشیند و باعث دشنام او نشود.»(۱)
🍀مولای متقیان علی علیه السلام میفرمایند: «به احترام پدر و معلمت از جای برخیز، اگر چه پادشاه باشی.»(۲)
🌱نقل شده از یکی از مسئولین که «یکبار محضر حضرت امام خمینی رحمة الله علیه در جماران رسیدیم، یکی از مسئولین مملکتی برای انجام کارهای جاری به خدمت امام رسید، پدر سالخوردهاش نیز همراهش بود، وقتی که میخواست حضور امام رحمة الله علیه برسد، خودش جلوتر از پدر حرکت کرد، پس از تشرف به خدمت امام، پدرش را معرفی کرد، امام نگاهی به آن مسئول نمود و فرمود: «این آقا پدر شما هستند؟» عرض کرد: آری.
امام فرمود: «پس چرا جلو وی راه افتادهای و وارد شدی؟»
🌿به این ترتیب، مقام ارجمند پدری را گوشزد کرده و درس بزرگ احترام به پدر را به ما آموخت».(۳)
📚۱.وسائل الشیعه، ج۱۵، ص۲۲۰، ح۱،
📚۲.مستدرک الوسایل، ج۱۵، ص۲۰۳، ح۲۰،
📚۳.داستان دوستان، ج اول، داستان ۱۰۷، ص۱۶۱
#نکته_اخلاقی
#ارتباط_با_والدین
#عکسنوشتهحسنا
#به_انتخاب_تو
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨قدر دانی از زحمات همسر
🌿دختر دومم مرجان عقب ماندگی ذهنی داشت. سر بزرگ کردنش و مدرسه رفتنش خیلی اذیت شدم. یک بار رفته بودیم مسافرت.
🌟علی مرجان را از من گرفت و گفت: خانم! توی این مسافرت نگه داشتن مرجان با من. شما استراحت کنید. بچه در بغل علی خوابش برده بود.
🌷علی ساکت بیرون را نگاه می کرد. گفت: خانم! حالا می فهمم شما برای بزرگ کردن این بچه چه می کشید آن هم دست تنها و در نبود من.
🌟راوی: همسر شهید
📚خدا می خواست زنده بمانی؛ کتاب صیاد شیرازی، نویسنده: فاطمه غفاری، صفحه ۶٫
#سیره_شهدا
#همسرداری
#شهید_صیاد_شیرازی
#به_انتخاب_تو
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨روزه گرفتن در آمریکا
🌺آن سال ماه رمضان افتاده بود وسط دوره آموزشی ما توی آمریکا. من دوره نقشه خوانی میدیدم و صیاد دوره هواسنجی بالستیک.
🌸صیاد آنجا هم برای همه کارهایش برنامه داشت. از یک روزنامه محلی زمانهای طلوع و غروب خورشید را نوشته بود و لحظه اذان صبح و مغرب را محاسبه کرده بود. توی اتاق خودش سحری را آماده میکرد. بعد میآمد دنبال من.
☘در را که میزد از خواب میپریدم. وقتی در را باز میکردم نبود. نمیدانستم این فاصله صد و پنجاه متر را چطور میدوید. تا میرسیدم سفره پهن و چیده شده بود. می گفت: زود باش فقط یک ربع وقت داریم.
🔹راوی: محمد کوششی
📚خدا می خواست زنده بمانی؛ کتاب علی صیاد شیرازی، نویسنده: فاطمه غفاری،صفحات ۹۶-۹۷
#سیره_شهدا
#شهید_صیادشیرازی
#به_انتخاب_تو
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨روزه گرفتن کودکان
🌸قال امام صادق علیه السلام: نَحْنُ نَأْمُرُ صِبْیانَنَا بِالصَّوْمِ إِذَا کانُوا بَنِی سَبْعِ سِنِینَ بِمَا أَطَاقُوا مِنْ صِیامِ الْیوْمِ إِنْ کانَ إِلَی نِصْفِ النَّهَارِ أَوْ أَکثَرَ مِنْ ذَلِک أَوْ أَقَلَّ فَإِذَا غَلَبَهُمُ الْعَطَشُ وَ الْغَرَثُ أَفْطَرُوا حَتَّی یتَعَوَّدُوا الصَّوْمَ وَ یطِیقُوهُ فَمُرُوا صِبْیانَکمْ إِذَا کانُوا بَنِی تِسْعِ سِنِینَ بِالصَّوْمِ مَا اسْتَطَاعُوا مِنْ صِیامِ الْیوْمِ فَإِذَا غَلَبَهُمُ الْعَطَشُ أَفْطَرُوا.
☘امام صادق علیه السلام فرمود: ما أهل بیت در هفت سالگی امر می کنیم به اندازه توانائی شان نصف روز و یا بیشتر و یا کمتر روزه بگیرند و دستور می دهیم هنگامی که تشنگی و یا گرسنگی بر آنان غالب آمد افطار نمایند. این عمل برای آنست که به روزه گرفتن عادت کنند، پس شما اطفال خود را در «نه سالگی» به اندازه توانائی شان امر به روزه گرفتن کنید و چون تشنگی بر آنان غالب گردید افطار کنند.
📚الکافی، ج۳، ص۴۰۹
#حدیث
#ارتباط_با_فرزندان
#به_انتخاب_تو
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
📜شب تقدیر
مادر با عجله لباسهای مشکیاش را پوشید. مقابل سیما ایستاد. به دفتر و کتابهای پهن شده جلو او خیره شد. با التماس گفت: امشب شب قدره. همه تقدیرا امشب رقم می خوره. معلوم نیس سال دیگه زنده باشیم یا نه. معلوم نیس بتونیم تو همچین شبی دستای خالیمون رو دوباره به سمت آسمون بالا ببریم.
سیما لبش را گزید: اینا چه حرفاییه میزنی مامان؟ هزار ساله باشی. اصلاً خودم پیشمرگت بشم.
مادر اخمهایش را درهم برد: لازم نکرده پیشمرگم بشی. این کتاب، دفترات رو کنار بذار و دنبالم بیا. درس همیشه هست، ولی این شبا سالی یه بار بیشتر سراغمون نمیاد. بلند شو گلم.
سیما خودکارش را بین موهای بلندش فرو برد. پیچی به خودکار داد و پرسید: حالا کجا میخوای بری؟
مادر چادرش را روی سر انداخت و جواب داد: خونه نرگس خانوم، همه خانومای محل اونجا جمع شدن. از منم خواستن برم براشون دعای جوشن بخونم.
سیما خودکار را از بین موهایش بیرون کشید. موهایش بین خودکار گیر کرد و کشیده شد. جیغش به هوا رفت. با تندی گفت: من اونجا عمراً بیام. آدمای افادهای. جز مسخره کردن بقیه کار دیگهای ندارن.
مادر سرش را پایین انداخت. به طرف در اتاق رفت. با کورسوی امیدی به سمت سیما برگشت. پرسید: کی رو مسخره کردن؟
- من رو.
- مگه چی گفتن؟
سیما کتاب و دفترش را جمع کرد. ابروهای گره شدهاش را تاب داد: مگه باید چیزی بگن؟ خب من نمیتونم یه جا آروم بشینم. به کتاب دعا خیره بشم و خوابم نبره. هنوز یادم نرفته پارسال یهو چشمام رو هم رفت و سرم افتاد. تا سرم رو بلند کردم. پرستو خانوم و ملیحه خانوم سراشون رو بهم چسبونده بودن، به من اشاره کردن و ریز میخندیدن.
مادر، دستش را از روی دستگیره در برداشت. ملتمسانه گفت: اگه خوابت گرفت برو تو اتاقشون بخواب. قبلش با نرگس خانوم هماهنگ میکنم. حالا میای؟
سیما به صورت چروکیده و رنج کشیده مادر خیره شد. نتوانست نه بگوید. سراغ لباسهای مشکیاش رفت. همراه مادر برای احیای شب قدر راهی شد. آن شب، خواب سراغ چشمانش را نگرفت.
#داستانک
#به_انتخاب_تو
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_صدف
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠احترام به خانواده همسر
✅هر زن و شوهری باید احترام به خانواده همسر را، مانند خانواده خود نگه دارند.
🔘وقتی کسی به خانواده همسرش احترام می گذارد، در واقع احترام همسر خود را نگه داشته است.
🔘احترام به خانواده همسر سبب ایجاد الفت و صمیمت بیشتر در بین زوجین می شود.
🔘 همچنین احترام به خانواده همسر سبب احترام متقابل به خانواده خود می شود.
#همسرداری
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشتهحسنا
#به_انتخاب_تو
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨شهیدی که ۹۹ درصد کارهای خانه را انجام می داد.
🌸زندگی ما طول چندانی نداشت اما عرض بی انتهایی داشت. ابراهیم بودنش خیلی کم بود؛ اما خیلی با کیفیت بود.
هیچ وقت نشد زنگ در خانه را بزند و در برایش باز شود. قبل از اینکه دستش به زنگ برسد، در را برایش باز می کردم. می خندید. خنده ای که همه مشکلات و غم و غصه اش پشتش بود؛ اما خودنمایی نمی کرد.
🌼تا بود نود و نه درصد کارهای خانه با او بود.
🌹آن قدر غرق محبتم می کرد که یادم می رفت از مشکلات جبهه اش بپرسم. تا از راه می رسید حق نداشتم دست به سیاه و سفید بزنم. اگر می خواستم دست بزنم، گاهی تشرم می زد.
🌟خودش شیر بچه ها را آماده می کرد، جای شان را عوض می کرد. با من لباس ها را می شست و می برد پهن شان می کرد و خودش جمع شان می کرد. خودش سفره را پهن می کرد و خودش جمع می کرد.
🌻می گفتم: «تو آنجا خیلی سختی می کشی، چرا باید به جای من هم سختی بکشی؟»
می گفت: «تو بیش از آنها به گردنم حق داری. من باید حق تو و این طفل های معصوم را ادا کنم.»
🌿می گفتم: «ناسلامتی من زن خانه تو هستم و باید وظیفه ام را عمل کنم.»
می گفت: «من زودتر از جنگ تمام می شوم ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهایت را چطور بلد بودم جبران کنم.»
راوی: ژیلا بدیهیان؛ همسر شهید
📚به مجنون گفتم زنده بمان؛ کتاب همت. نوشته فرهاد خضری، صفحه ۵۱-۵۲
#همسرداری
#سیره_شهدا
#شهیدابراهیمهمت
#به_انتخاب_تو
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨نبرد با آمریکا
🌸آمریکا به معنای کلمه نسبت به حاجی کینه ای بود. او به حیثیت آمریکا ضربه زده بود.
☘برش اول:
وقتی حکومت صدام کارایی خودش را از دست داده بود، آمریکایی ها آمدند تا به طور کامل حذفش کنند. وقتی آمریکایی ها وارد عراق شده بودند، عده ای مجاهدان عراقی برای مشورت آمدند پیش حاجی. می خواستند با آمریکا همکاری کنند در کشتن صدام.
حاجی خیلی نطق کوبنده ای کرد. می گفت: «دشمنی ما با صدام معنایش این نیست که با آمریکایی ها دوست هستیم و برویم دست توی دستش بگذاریم و بلرای نابودی صدام با اونا همکاری کنیم».
☘برش دوم:
آمریکایی ها ریخته بودند توی نجف و شایعه شده بود که می خواهند بیایند سراغ حرم. خیلی از مجاهدان حتی مردم عادی عراق هم آمده بود برای دفاع از حرم. مقرمان نزدیک حرم حضرت علی (ع) بود. همان روزها حاجی با یک دشداشه عربی آمد مقر. پرسیدم: چطور خودت را رسوندی اینجا.چطورش را نگفت؛ ولی گفت: «اومدم تا آمریکایی ها رو از نجف بندام بیرون».
🍃با مدیریتش خیلی از فرماندهان عراقی را شناسایی کرد و گروه های مقاومت را آورد پای کار و شر آمریکایی ها را برای همیشه از سر مردم عراق کم کرد.
راوی: حجج اسلام سعادت نژاد و سید حمید حسینی
📚سلیمانی عزیز؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی، نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی و مهدی قربانی، صفحه ۴۴-۴۵
#سیره_شهدا
#شهید_قاسم_سلیمانی
#به_انتخاب_تو
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨از چه سنّی کودکان را به نماز امر کنیم؟
🌺امام صادق علیه السلام فرمودند:«إِنَّا نَأْمُرُ صِبْیانَنَا بِالصَّلَاةِ إِذَا کانُوا بَنِی خَمْسِ سِنِینَ فَمُرُوا صِبْیانَکمْ بِالصَّلَاةِ إِذَا کانُوا بَنِی سَبْعِ سِنِینَ..
🌸ما أهل بیت هنگامی که اطفال مان به پنج سالگی رسیدند، دستور می دهیم نماز بخوانند، پس شما کودکان خود را از هفت سالگی امر به نماز کنید...»
📚الکافی، ج۳، ص۴۰۹
#حدیث
#ارتباط_با_فرزندان
#عکسنوشتهحسنا
#به_انتخاب_تو
🆔 @tanha_rahe_narafte